وقتي كنار مرگ نشسته اي
لذتي دارد نوشيدن يك فنجان چاي تلخ
محمد مطلق
|
|
بارها و بارها درباره ايدز نوشته ام؛ اينكه آمارها در حال متورم شدن است، اينكه در كشور ما اعتياد تزريقي مهمترين راه انتقال ويروس اچ.آي.وي به شمار مي رود و ده ها سويه ديگر از اين بيماري كه هر كدام با پردازشي متفاوت، هشدار داده اند و نهيب زده اند، اما هرگز فكر نمي كردم علاقه مندي به اين سوژه روزي مرا در مقابل كسي بنشاند كه خود مبتلا به ايدز است.
چه چيزي بايد از اميررضا مرادي- رئيس انجمن غيردولتي زندگي مثبت - مي پرسيدم؟ اعتراف مي كنم تنها چيزي كه به ذهنم نمي رسيد سئوال بود.
به دنبال پلاك 205 و آژانس هواپيمايي آقاي مرادي، آرام و با احتياط مي پيچم سمت خيابان سميه، هنوز هيچ پرسشي در زواياي مغزم شكل نگرفته و اين تصاوير عجيب و غريب هستند كه مثل پلان هايي از سينماي وحشت، قدم ها را سست مي كنند. يادم مي آيد اوايل دهه 60 در همين خيابان ها و در پانل هايي مخصوص، تصاوير دلخراشي از مبتلايان به ايدز نمايش داده مي شد كه براي شهروندان مايه عبرت باشد، آن زمان در فرهنگ عامه حصاري بلند ميان بيماري ايدز و حق حيات اجتماعي كشيده شده بود.
اتاق انتظار، منشي ندارد، اما صداي مديرعامل به وضوح به گوش مي رسد كه تلفني در حال صحبت با يكي از استادان دانشگاه درباره معرفي وي به دفتر سازمان ملل است: آقاي دكتر من شما را معرفي كرده ام تا با دفتر سازمان ملل در رابطه با ايدز همكاري كنيد! تصاوير اتاق انتظار از عشق به وطن سخن مي گويند و ماكت يك هواپيماي ايران اير در حال اوج گرفتن، اولين سئوال را به ذهن مي آورد؛ آيا مي شود از مرادي پرسيد چگونه مبتلا شدي، نكند در يكي از همين سفرهاي خارجي...؟ از اين پرسش عصباني خواهد شد يا طفره خواهد رفت؟
در مي زنم و وارد مي شوم، آقاي مديرعامل آژانس هواپيمايي و رئيس انجمن زندگي مثبت تعارف مي كند كه بنشينم، دست مي دهم و مي نشينم. آيا اين اولين باري ست كه با يك بيمار ايدزي دست مي دهم؟ او بسيار شاداب است؛ اين را هم از چالاكي حركاتش مي توان فهميد، هم از تن صدايش و هم از رنگ آبي پيراهنش.
در مورد فعاليت هايش مي گويد: ليسانس مديريت بازرگاني دارم، همچنين كارشناسي سخت افزار. متولد 30بهمن 55 هستم، اما در شناسنامه 1/1/56 نوشته شده، اين آژانس براي پدرم است كه از سه ماه پيش مديريت آن را من به عهده گرفته ام. قبلا به عنوان كارشناس برنامه ايدز يونيسف حدود 17ماه فعاليت داشتم. الان قراردادم تمام شده كه در راستاي همين فعاليت بتازگي به همراه تعدادي از دوستانم موسسه اي را براي اطلاع رساني در زمينه اچ.آي.وي تاسيس كرده ام. در واقع ما در اين موسسه هم از افراد مبتلا حمايت مي كنيم و هم سعي مي كنيم به عنوان پلي بين مردم، مسئولان و مبتلايان به ايدز فعاليت داشته باشيم .
اينكه دفترN.G.O زندگي مثبت به دليل مشكلات مادي در دفتر يك آژانس هواپيمايي شكل گرفته هيچ اهميتي ندارد، براي من بيش از هر چيز انرژي و نوع نگاه يك فرد مبتلا به ايدز مهم است. او نه تنها مايوس نيست و نه تنها از سرنااميدي نمي خواهد كه ديگران را هم آلوده كند، بلكه سعي مي كند به مرز پررنگي از پختگي شخصيت فردي و اجتماعي برسد، با ديگران ارتباطي انساني داشته باشد، تجربه هايش را در اختيار نيازمندان بگذارد، درس بخواند، مطالعه كند و تا حد امكان كيفيت زندگي اش را ارتقا دهد: من قبل از تاسيس اين موسسه هم فعاليت هايي در زمينه اطلاع رساني ايدز داشتم، با تعدادي از دوستان برنامه هايي را در چند دانشگاه اجرا كرديم كه بسيار مورد استقبال قرارگرفت. در اين برنامه ها پزشكان، كارشناسان و افراد مبتلا با هم حضور پيدا مي كردند و به سئوالات دانشجويان پاسخ مي دادند .
مرادي جزو اولين كساني ست كه سد ميان رسانه ها و مبتلايان به ايدز را شكسته است. وي در اين باره و نيز در مورد چگونگي آلوده شدنش به ويروس اچ،آي، وي مي گويد: از سال 76 در زمينه ايدز فعاليت دارم به دليل اينكه خودم مبتلا هستم، تالاسمي دارم و از طريق دريافت خون آلوده، مبتلا شده ام. يادم مي آيد در اوج كشمكش آن سال ها بر سر ابتلا از طريق فرآورده هاي خوني، رسانه ها هيچ علاقه اي نشان نمي دادند تا با خود افراد مبتلا حرف بزنند، از طرف ديگر افراد هم به دليل جو سنگيني كه وجود داشت، تمايلي به برقراري ارتباط نداشتند. اين بود كه احساس كردم بالاخره بايد يك نفر آستين بالا بزند و اين فضا را بشكند. با اين احساس هم وارد گفت وگو شدم چه با تلويزيون و چه با مطبوعات حتي يادم مي آيد يك سري از آژانس هاي بين المللي هم به سراغم آمدند. ديگر ناخواسته درگير شدم و پس از آن با حساسيت، موضوع را دنبال كردم.
بعد مدتي براي تحصيل در رشته زبان انگليسي به لندن رفتم و چون مي خواستم فوق ليسانسم را هم در دانشگاه مترو پوليتن انگلستان بخوانم به ايران برگشتم كه ويزاي دانشجويي بگيرم، در همين مدت از سوي يكي از آژانس هاي سازمان ملل با من تماس گرفتند و خواستند تا كتابي راجع به تغذيه افراد مبتلا، به فارسي ترجمه كنم. اين كتاب تا شروع ترم اول دوره فوق ليسانس ترجمه و چاپ شد كه در واقع همكاري من هم با سازمان ملل توسط اين كتاب كليد خورد. كارگاهي در تهران برگزار شده بود كه آنجا هم از من خواستند سخنراني كنم. بعد به تايلند دعوت شدم و بعد به اوگاندا و ... .
در اوگاندا من به نمايندگي از هيات ايراني سخنراني كردم و بعد از آن به دفتر يونيسف ايران سفارش شده بودم كه به طور جدي از من استفاده كنند .
مرادي مدام عذر مي خواهد و مصاحبه را به خاطر زنگ هاي پي در پي تلفن قطع مي كند. از دانشگاه ها و مراكز مختلف با او تماس مي گيرند و در خصوص نحوه اعزام مبتلايان به كنفرانس الجزاير و شرايط ارائه مقاله يا همكاري با انجمن زندگي مثبت ايرانيان اطلاعات مي خواهند.
دغدغه مرادي اين است كه جامعه، بيماران ايدزي را به عنوان انسان بپذيرد و برخوردها نه به دليل ايذر، بلكه در واكنش به نوع رفتار آنها باشد. مي گويد: اميدوارم روزي برسد كه اگر فردي به عنوان سارق و مبتلا به ايدز معرفي شد، برخورد تند جامعه با او به دليل سرقتش باشد نه ايدز. اين شكل از پذيرش و امنيت، اولين گام براي جلوگيري از رشد تصاعدي بيماري ست، چرا كه در درك متقابل، نوعي اطلا ع رساني، فرهنگ سازي و آگاهي عميق نهفته است كه موجب تغيير رفتار خواهد شد. او نگران بسياري از كودكاني ست كه به دليل ويروس ناخواسته اچ.آي.وي از خانواده ها طرد شده اند يا آنكه محروم از درس و مشق و مدرسه اند؛ مشكلي كه به قول خودش خوشبختانه آن را تجربه نكرده است:
من در شرايط خيلي خاص متوجه شدم كه اين مشكل را دارم. دو سال تمام مراجعه كردم، ولي متاسفانه با وجود آنكه مي دانستند آلوده شده ام، جواب نمي دادند. مريض بودم، حتي كار به آزمايش تب مالت و سل و حصبه هم كشيد، ولي نتيجه نگرفتم.
متاسفانه بعد از اينكه به خارج رفتم و متوجه شدم كه آلوده شده ام، حراست انتقال خون جواب آزمايش را پس از 2 سال در اختيارم گذاشت چون به هر حال من تالاسمي داشتم و نمي خواستند پرونده انتقال خون به جهت استفاده از فرآورده هاي خوني آلوده قطورتر شود.
در خارج از كشور هم خودم متوجه شدم؛ هيچ حسي نداشتم، نه غمگين بودم، نه خوشحال. به هر حال وقتي آدم رو به موت مي رود احساس ديگري جدا از غمگيني و شادي دارد. من به اين موضوع فكر مي كردم كه طي زندگي ام چه كرده ام، اطرافيانم از من راضي هستند يا نه، مي توانم كساني را كه در حقم ظلم كرده اند ببخشم يا خير و ... .
وقتي يك دكتر روان شناس را بالاي سرم فرستاده بودند تا آرام آرام موضوع را مطرح كند به او گفتم كه خودت را از اذيت نكن، من همه چيز را مي دانم. دكتر وحشت كرده بود كه چطور مي دانم و غمگين نيستم؟!
خدا را شكر مي كنم كه پس از آن هيچ وقت با خانواده مشكل نداشته ام - البته خانواده كوچكي هستيم- عمه ها و عموها و ديگران هم بخوبي مرا پذيرفتند و هيچ تغييري در رفتار هيچ يك از آنها احساس نشد؛ هيچ كس نگران نشد از اينكه با بچه هايشان به سفر بروم يا اينكه مرا به خانه هايشان دعوت كنند، حرف بزنيم، هم غذا شويم يا شوخي كنيم و به سر و كله هم بزنيم .
كمي حرفم را مز مزه مي كنم و بعد از چند لحظه سكوت مي پرسم: چقدر براي زندگي كردن فرصت داري؟ با همان آرامش دروني و در عين حال چالاكي و اشتياقي كه در رفتارش پيداست مي گويد:
عمر دست ما نيست؛ شما هم وقتي از اين اتاق بيرون رفتيد ممكن است تصادف كنيد و...
من ياد گرفته ام كه ديگر به كميت زندگي فكر نكنم، چون كميت دست من نيست، اما سعي مي كنم كيفيت زندگي ام را بالا ببرم. حالا از يك استكان چاي تلخ هم لذت مي برم. خيابان ولي عصر (عج) همه اش ترافيك و دود و شلوغي نيست؛ براي من درخت هاي خيابان ولي عصر (عج) زيباست، زيباتر از هميشه. حس مي كنيد چه مي گويم؟! من تنها ايدز ندارم؛ من تالاسمي هم دارم، با تالاسمي بزرگ شده ام، مي فهميد يعني چه؟! يعني يك عمر دارو، يعني اينكه هر شب آمپول بزني و هشت ساعت تزريقت طول بكشد. اينها كه دست من نيست، اما چطور زندگي كردن دست من است. درك مي كنيد؟!
اعتراف مي كنم كه تنها مي فهمم، اما عميقا هيچ يك از زواياي احساس و تفكر او را درك نمي كنم. با او دست مي دهم و از دفتر كارش خارج مي شوم. آيا اين آخرين باري ست كه با يك ايدزي دست مي دهم؟
|