چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۴
ياد باد آن روزهاي باد و باران حرم
004797.jpg
طرح: استاد فرزاد اديبي
مرتضي اميري اسفندقه
قصيده واره ي حرم
يا تو با درد من بياميزي
يا من از تو، دوا بياموزم
مولوي
شوكران درد نوشيدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگي خوردم، شنا آموختم
شهريان را خون انديشه به جوش آورده است
آنچه من در سنگلاخ روستا آموختم
سقف چوبي، فرش خاكي، چينه هاي كاهگل
بي تنش، بي معركه، بي ادعا آموختم
زير نور خسته ي فانوس در كنجي نمور
روشني را فتح كردم، روشنا آموختم
سادگي را صوفيان صاف يادم داده اند
از مشايخ نيز يك چندي ريا آموختم
در به روي هركه بستم، چشم هايم باز شد
با سحر آميختم، صدق و صفا آموختم
پشت درياها چه شهري بود و پشت كوه ها؟
عافيت را وانهادم، ماجرا آموختم
هركه خواهد گو بيا و هرچه خواهد گو بگو
از غريب آموختم، از آشنا آموختم
تا كسي سر درنيارد از طريق و طاقتم
كنج تنهايي خزيدم، بي صدا آموختم
در جواني پشتم از بار امانت ها شكست
در جواني، راه رفتن با عصا آموختم
با پريشاني عجين اما همان مجموع و جمع
در گرفتاري اسير _ اما رها آموختم
ارث بردم از پدر تنهايي و تبعيد را
روزها را توأمان با سوزها آموختم
چون تو شاگردي، تمام خلق استاد تواند
سوختم تا اين پيام پاك را آموختم
قوم و خويشانم رها كردند، حق بازم گرفت
از برادرها، جفا ديدم، وفا آموختم
پرورشگاه من آغوش غريبي بوده است
خويش را از خان و مان خود، جدا آموختم
درد رفتن داشتم، درد رهايي، درد درد
زندگي را در دهان اژدها آموختم
روي دوش خسته بردم نعش مظلوم پدر
از چنان تابوت سنگيني چها آموختم
زندگي درس بقا را كاملاً يادم نداد
مردم و آن مابقي را از فنا آموختم
تكّ و تنها ماندم و با من كسي جز حق نماند
انزوا در انزوا در انزوا آموختم
درس تجريد و تحير اول و آخر نداشت
ابتدا آموختم من، انتها آموختم
تازيانه خوردم از شب، روشنايي جرم بود!
دوستان كردند نفرينم، چرا آموختم؟!
هم به دوزخ سركشيدم، هم به گلگشت بهشت
هم روا آموختم، هم ناروا آموختم
مثل من در من كسي، از من ولي بسيار دور
گم شدم، چيزي از اين همسايه تا آموختم
تا ببينم اين من مثل من مرموز را
شاعرانه، هم بهانه هم بها آموختم
پشت در پشتم ترنم گوي و شاعر بوده اند
شعر گفتن را نه پشت ميزها آموختم
در خراسان رشد كردم _ كعبه ي شعر و شعور
همت از پيران گرفتم، از رضا آموختم
اي طلا آجين ضريحت روزنه هاي اميد
با غبار بارگاهت كيميا آموختم
با تو بودم، با تو اي گلدسته ي باغ شهود
هر كجا انديشه كردم، هر كجا آموختم
با تو بودم با تو اي قطب مدار دوستي
گر نهان آموختم يا برملا آموختم
ياد باد آن روزهاي روزه، آن شب هاي ذكر
آنچه در صحن مطهر جابه جا آموختم
بي تو گر افروختم شمعي، هوس خاموش كرد
بي تو گر آموختم چيزي هوا آموختم
من شريعت را در اين آيينه ايوان ديده ام
من طريقت را در اين عصمت سرا آموختم
ياد باد آن روزهاي باد و باران حرم
آن اجابت ها، كه در كنج دعا آموختم
در حرم بودم اگر ايمان مرا تطهير كرد
در حرم بودم اگر حجب و حيا آموختم
نسخه مي پيچد برايم اين حريم محترم
من سلامت را از اين دارالشفا آموختم
در حرم يا نه! بگو در كعبه، در قدس شريف
در حرم يا نه! بگو در كبريا آموختم
در حرم بودم كه فهميدم نبوت ختم شد
در حرم آموختم، ها! در حرا آموختم
معذرت مي خواهم، اين تو گفتن، از بي حرمتي ست
از شما آموختم من، از شما آموختم
از شما _ من _ اي شما سرشار از امن و امان
از شما _ من _ اي شما مشكل گشا آموختم
از شما _ من _ اي شما شرح شريف لا اله
از شما _ من _ اي شما روح خدا آموختم
*
از شما _ دور اي امام مهربان افتاده ام
من خطا دور از شما _ ها _ من خطا آموختم
هم مگر لطف شمايم دست گيرد اي امام
من وگرنه هر سزا را _ ناسزا آموختم
سيد ضيا ءالدين شفيعي
غزل اول
آهسته آهسته باران، آهسته آهسته رويا
از شب گذشتيم و اينك،صبح است صبح تماشا
تن جمله چشمست مسحور جان جمله گوشست مدهوش
آغوش واكرده خورشيد، دنياست غرق تماشا
عطر پر جبرئيل است، اين آسمان بي بديل است
نقاره ها نفخ صورند، زوار تو موج دريا
فريادها بي هياهو، دل ها دل تنگ آهو
جز نام تو ضامني نيست آهوي دل هاي ما را
در دور دست غريبي، پيچيده بود عطر سيبي
از نينوا بود تا توس، آن عطر، تنهاي تنها
آرام مي گريد اين جا، باران كه چشم دل ماست
ما نيز چون تو غريبيم، اين آسمان شاهد ما
غزل «حال من»
آفتاب نام تو روزي كه تابيدن گرفت
آسمان پايين تر آمد ابر خنديدن گرفت
چشم هايم غرق در رفتار موزون تو بود
شوق، اشكي بود و ديدار تو را از من گرفت
تا به سمت باغ رفتم برگ ها را باد برد
شعله ي رنگين كمان در چين پيراهن گرفت
آفتاب آمد به دلداري سحر از سمت شرق
عصر غمگين شد سراغ خانه را از من گرفت
پنبه در گوش فلك مي كرد ابر آسمان
حال من خواب از دو چشم خسته ي آهن گرفت
دود بالا رفت از بس سوخت دل در هجر تو
عاقبت شب شد چنان تا ماه را روزن گرفت
نذر
مي آيم و اشك پا به پا مي آيد
تسبيح به دست و بي صدا مي آيد
نذري است كه سال ها به گردن دارم
هر پلك كه مي زنم به جا مي آيد
اذن دخول
در همهمه ي گناه سرگردانم
در دايره اي سياه سرگردانم
امشب تو اگر اذن دخولم ندهي
تا هر چه كه سال و ماه سرگردانم
مسافر
رؤيازدگي به حال بعضي بد نيست
دريا كه به ماه مي رسد از مد نيست
پيوسته براي او سلامي بفرست
قلب تو مگر مسافر مشهد نيست
رستاخيز
خواب از حركات ماه دور است اينجا
خورشيد شرفياب حضور است اينجا
ميلاد تو مثل صبح رستاخيز است
نقاره زدند نفخ صور است اينجا
بازگشت
با آمدن ستاره برمي گردم
تا عشق كند اشاره برمي گردم
تا آخر عمر بين تهران، مشهد
هي مي روم و دوباره برمي گردم
كبوتر
يك عمر براي آب و نان مي رفتم
مي آمدم و دوان دوان مي رفتم
يك بار كبوتري مرا مشهد برد
انگار به سمت آسمان مي رفتم
هروله
در هروله ي اين كلمات آمده ام
دنبال نمي آب حيات آمده ام
تا تشنه و لال، مرگ من درنرسد
بر لب همه ذكر صلوات آمده ام
آسان تر
رويازده ام كار تو آسان تر شد
آن وعده ي دشوار تو آسان تر شد
در محضر مهتاب، امام هشتم!
خوابيدم و ديدار تو آسان تر شد
معذرت
با معذرت از جناب  بي بي، آقا
تو وارث عطر سرخ سيبي آقا
در اين همه ازدحام و اين شهر بزرگ
انگار هنوز هم غريبي آقا
رخصت
بگذار تمام سال را بد باشيم
در خوب و بد كار مردد باشيم
امروز كه سالروز ميلاد شماست
رخصت بده تا زائر مشهد باشيم
بي پروا
دل در همه حال يادي از او مي كرد
شرمنده و روسياه هوهو مي كرد
در دام كه مي افتادم بي پرواتر
ميل حرم ضامن آهو مي كرد
سر به زير
ذكري است مدام بر لب چشمانم
شرمنده تر از هميشه ام، ويرانم
با حال خراب و سر به زير آمده ام
آداب زيارت تو را مي دانم
شلوغ
در اين همه ازدحام خلوت كردم
در همهمه ي مدام خلوت كردم
امشب كه حرم شلوغ تر هم شده است
بي دغدغه با امام خلوت كردم
آرزو
ايكاش از اين كه هست بهتر بشوم
از لطف شما گلي معطر بشوم
باران شده، آرزو برآوردني است
در صحن نشسته ام كبوتر بشوم

ادبيات
انديشه
رسانه
سياست
فرهنگ
|  ادبيات  |  انديشه  |  رسانه  |  سياست  |  فرهنگ   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |