محسن فرجي
زماني كه آثار يا اثري داستاني به عنوان برگزيده معرفي مي شوند، توجه اهل ادب را به خود جلب مي كنند. به همين جهت است كه نظرها و ديدگاه هاي متفاوتي نيز درباره اين آثار ارائه مي شود. چندي پيش بنياد گلشيري آثار برگزيده خود را معرفي كرد.كتاب «آبي تر از گناه» نوشته محمد حسيني از جمله آثار برگزيده هيأت داوري اين بنياد است. نوشته زير نقد و بررسي اين اثر است كه مي خوانيد:
داستان بلند «آبي تر از گناه» با عنوان فرعي «برمدار هلال آن حكايت سنگين بار» نوشته محمد حسيني است. من بر داستان بلند بودن اين كتاب، تأكيد دارم و معتقدم كه برخلاف عبارت پشت جلد كتاب و عنواني كه در جوايز ادبي به اين اثر داده اند، «آبي تر از گناه» ، داستان بلند است و نه رمان. به اين دليل كه اساساً يكي از نقاط تمايز داستان بلند و رمان در اين است كه داستان بلند، براساس آدم هاي تيپيك و نمونه وار ساخته مي شود، اما رمان بر مبناي شخصيت، شكل مي گيرد. در «آبي تر از گناه» هم آدم ها خارج از داشته ها و دانسته هاي ذهني ما نيستند و نمونه اي كلي از آدمياني هستند كه مي شناسيم. آدم هاي اين كتاب، فاقد شخصيت -در مفهوم روانشناختي آن و با تمام پيچيدگي هايش- هستند و اجازه نمي دهند كه داستان، پا به عرصه رمان بگذارد. دليل دوم من بر داستان بلند بودن «آبي تر از گناه» اين است كه در رمان، معمولاً يك شخصيت «پروبلماتيك» يا اصطلاحاً مسأله دار، وجود دارد كه درد و دغدغه اش، «هستي» است، اما در داستان بلند چنين شخصيت يا شخصيت هايي وجود ندارد؛ كما اين كه در «آبي تر از گناه» هم شخصيت يا شخصيت هاي مسأله دار، غايب هستند. از منظر حجم هم مي توان به داستان بلند بودن اين كتاب نگاه كرد؛ چرا كه عده اي، ملاك حجم را نيز يكي از فاكتورهاي تمايز داستان بلند و رمان مي دانند. اما از آنجا كه شخصاً اعتقاد چنداني به اين فاكتور ندارم، از آن مي گذرم. چنانچه «دكتر نون زنش را از مصدق بيشتر دوست دارد» (شهرام رحيميان) را كه اتفاقاً شباهت هايي با «آبي تر از گناه» دارد و از نظر حجم هم تقريباً با اين كتاب، هم اندازه است، رمان مي دانم و نه داستان بلند.
با اين همه، داستان بلند بودن، به خودي خود نمي تواند ايرادي بر يك اثر باشد. اما از آنجا كه بارها از اين كتاب به عنوان «رمان» ياد شده است، بيان اين مقدمه نسبتاً طولاني را ضروري مي دانستم.
اما اشاره اي به شباهت «آبي تر از گناه» و «دكتر نون...» شد. به نظرم اين شباهت، در ابتدا از آن جا ناشي مي شود كه هر دو از ادبيات اعترافي سود جسته اند و اين اعتراف هم در محضر قانون است. ديگر اين كه هر دو براي بيان قصد خود به تاريخ معاصر ايران رجوع كرده اند. با اين همه، اين تشابه چندان مهم نيست و طبيعتاً نمي تواند به معناي تأثيرپذيري باشد، اما مي توان با همين دستاويز، به بررسي «آبي تر از گناه» پرداخت؛ در رمان «دكتر نون...» ، شهرام رحيميان، تاريخ را به متن داستانش مي آورد و از آن بهره مي جويد تا قصه اش را تعريف كند. او حتي شخصيتي تاريخي مثل دكتر مصدق را به صحنه داستان مي كشاند و با تغيير _ نه تحريف- تاريخ به نفع داستانش، قصه اي جذاب مي سازد؛ در اثر او تاريخ و داستان در هم مي آميزند و ضمن ساختن قصه اي چند لايه، به جذابيت اثر مي افزايند. اما در داستان بلند «آبي تر از گناه» تاريخ همچنان نقش تاريخي خود را ايفا مي كند. يعني در گذشته مي ماند و با قصه در نمي آميزد. اگر چه حسيني در پايان كتاب، مي كوشد تا به آميزش تاريخ و داستان دست بزند، اما از آنجا كه طي روايت داستان، اين درهم آميختگي وجود ندارد، كوشش ديرهنگام او ثمر نمي دهد.
و اما قصه «آبي تر از گناه» چيست؟ جواني كه براي يك شازده وهمسرش عصمت شعر مي خوانده، در حال اعتراف به تمام روابطش با اين خانواده، دختري به نام مهتاب و شخصي به نام دكتر مايف است. او در اين اعترافات- كه در زمان قتل عصمت روي مي دهد- احتمالاً خطاب به قاضي يا مأموران دادگاه، در حال برائت خود و بي گناه جلوه دادنش در اين ماجراست. قهرمان داستان، هر چه در توان دارد به كار مي گيرد تا بي گناهي اش را در مرگ عصمت اثبات كند و نشان بدهد كه يك نمونه خوان ساده است كه فقط براي شعر خواندن به خانه شازده رفت و آمد داشته است. او حتي اعتراف مي كند كه با وجود تفاوت سني فاحش، عصمت را دوست داشته و اساساً نمي توانسته قاتل او باشد. اين بهانه ها و استدلال ها همچنان ادامه پيدا مي كند تا اين كه ناگهان در دوفصل آخر كتاب، ورق برمي گردد و قهرمان داستان، اعتراف مي كند كه تمام حرف هايش تا به حال، دروغ بوده است.
او به ناگاه قصه را از بيخ و بن عوض مي كند؛ مي گويد كه قتل عصمت، كار خودش بوده كه براساس يك انتقام تاريخي شكل گرفته و او بايد به وصيت اجدادي اش مبني بر اين انتقام گيري، عمل مي كرده است. بعد هم اعتراف مي كند كه اساساً دكتر مايف ساخته ذهن او و مهتاب است و هر آنچه درباره احساسش به عصمت گفته، دروغي بيش نبوده است، جداي از اين كه اين پايان بندي يادآور فيلم هاي فارسي است كه ناگهان، در آخر آنها همه گره ها باز مي شود و همه اسرار به روي دايره مي افتد، سؤال بزرگ و بي جوابي را هم پيش روي مخاطب مي گذارد؛ چرا قهرمان داستان، با آن قدرت بالا در خيال پردازي و دروغ گويي، به يكباره متنبه مي شود و تمام واقعيت را برملا مي كند؟ او كه با چيره دستي، انواع و اقسام استدلال ها را براي بي گناه بودن خود آورده و حتي شخصيتي خيالي ساخته است كه گناهان را برگردن او بيندازد، پس چه اتفاقي مي افتد كه ناگهان تمام ساخته و پرداخته هايش را دود مي كند و به هوا مي دهد؟ آيا زير بار شكنجه مجبور شده است كه لب به اعترافي حقيقي بگشايد؟ داستان، پاسخي به ما نمي دهد. شايد حسيني هم به اين ايراد بزرگ فكر مي كرده، اما راه حلي براي برطرف كردنش نمي يافته است. به اين دليل كه حضور يك راوي مسلط و مقتدر، ساختمان «آبي تر از گناه» را به گونه اي چيده است كه اصولاً اجازه پرداختن به داستان از زاويه اي ديگر را نمي دهد. اتفاقاً رمان «دكتر نون...» هم به دليل استفاده از ادبيات اعترافي، در معرض چنين خطري بوده، اما رحيميان با هوشياري، ترفندي چيده است تا داستان، به شكلي توأمان، از زاويه هاي ديد اول شخص و سوم شخص روايت شود. اما از آنجا كه حسيني چنين تمهيدي براي داستان بلند «آبي تر از گناه» نچيده، موفق به پر كردن قطعه هاي خالي مانده داستان هم نشده است. اين استبداد راوي كه از طريق تك گويي او به وجود آمده، باعث شده است كه «آبي تر از گناه» - برخلاف «دكتر نون....» - تبديل به متني تك صدايي و تك لايه شود كه صداهاي ديگر را برنمي تابد. بهره جستن از تاريخ كه اشاره اي هم به آن شد، مي توانست اين جا به كمك داستان بيايد. يعني تاريخ به عنوان يك متن، مي توانست «آبي تر از گناه» را تبديل به يك اثر بينامتني كند، اما از آن جا كه راوي تاريخ هم قهرمان داستان است، اين عنصر مهم و كليدي، تبديل به صدايي مستقل در دل كتاب «آبي تر از گناه» نشده است.
اما بحث در باب پايان بندي كتاب بود و سؤال بي جواب و بزرگي كه پيش روي مخاطب مي گذارد. جداي از اين اشكال عمده كه ضربه اي جبران ناپذير به كتاب زده است، در پايان بندي مشكلات ديگري هم وجود دارد. همان گونه كه گفته شد، انتقام قهرمان داستان، بر مبناي يك وصيت تاريخي صورت گرفته است: «به زادگان ذكور اين خاندان، نسل در نسل تا به انجام رسيدن اين وصيت واجب است انتقام از زاده و وارث نسل در نسل حامد ميرزاي قجر به طريق ممكن و زمان ميسر با همان شرح كه در پي مي آيد.» (ص ۱۱۵)
چند سطر بعد، قهرمان داستان مي گويد: «پدرانم نتوانسته بودند و خون در چشم به بعد موكول كرده بودند و حلقه پايان من بودم. حتي اگر مي خواستم، نمي توانستم به بعد موكولش كنم. هيچ بهانه اي نبود. بايد چنان مي كردم كه وظيفه ام بود.» (ص ۱۱۶)
|
|
در همين جا نيز باز دو پرسش بي پاسخ، رخ مي نمايد؛ نخست اين كه چرا پدران راوي نتوانسته بودند انتقام بگيرند و موضوعي با اين اهميت را «به بعد موكول كرده بودند؟» چه چيزي آنها را از عمل به اين وصيت تاريخي باز مي داشته است؟ نويسنده توضيحي نمي دهد. دوم اين كه چرا قهرمان داستان، حلقه پايان اين ماجراست و نمي تواند اين انتقام را به بعد موكول كند؟ او كه اتفاقاً ليسانس ادبيات دارد و اهل شعر و شاعري هم هست (هر چند كه شايد دروغ گفته باشد)، پس چرا بايد بار اين امانت سنگين بر دوش او نهاده شود؟ از سوي ديگر، پس از گذشت سالياني بسيار دراز و ورود به جهاني ظاهراً مدرن، اين انتقام گيري بدوي چه انگيزه اي مي تواند داشته باشد؟ البته اين سؤالي است كه احتمالاً براي خود حسيني هم مطرح بوده است؛ چرا كه در توجيه اين پرسش، چنين عباراتي را در دهان راوي داستان مي گذارد: «نمي توانستم بگذرم. نبايد مي گذشتم. نمي توانستم بخندم و مثل آدم هاي اتوكشيده بگويم: «عجب وصيت پوچي!»شايد اگر خودم هم شنونده چنين ماجرايي بودم مي گفتم:«چه آدم بدوي بي رحمي.» اما من شنونده نبودم ،ناظر نبودم. گفتم كه خودم بودم. پدرم بودم. پدربزرگم بودم. پدرش بودم. معين الرعايا بودم. چطور مي توانستم بگذرم؟» (ص ۱۲۳ و ۱۲۲)
به گمان من، اين استدلال سست و بي پايه، نه تنها پاسخي برانگيزه و چرايي انتقام نيست، بلكه اساس كتاب را زير سؤال مي برد. آيا مي توان با آوردن جملات كلي و غيرمنطقي «گفتم كه خودم بودم. پدرم بودم. پدربزرگم بودم. پدرش بودم. معين الرعايا بودم» ، دليلي براي اين انتقام گيري تراشيد؟ راوي داستان، در طول كتاب، خودش است و طبيعي هم هست كه خودش باشد! اما ناگهان مي گويد كه علاوه بر خودش، پدرش، پدربزرگش، پدر پدربزرگش و معين الرعاياست. اگر در طول پيش رفتن داستان، شاهد استحاله تدريجي او بوديم، شايد مي توانستيم اين ادعاي عجيب و غريب را بپذيريم. ولي در «آبي تر از گناه» چيزي كه غايب است، استحاله است.
حسيني در ۸ فصل از اين كتاب، قصه اي را پي مي گيرد و در مجموع هم صحيح و سالم پيش مي برد، اما در فصل ۹ به يكباره همه آنچه را كه خود رشته بوده است، پنبه مي كند تا ضربه نهايي را به خواننده بزند. ولي با اين پايان بندي شتابزده، منطق داستان را به هم مي ريزد؛ چون نمي تواند اين اتفاقات جديد را با فصول پيشين كتاب، به درستي جفت و جور كند. دليلش هم سؤالات بي جوابي است كه فراروي خواننده باقي مي ماند و به آنها اشاره شد.
با اين همه، نمي توان كتاب «آبي تر از گناه» را بست و به يكي دو نكته اشاره نكرد. نخست، نثر پاكيزه و شسته رفته محمدحسيني است كه اشكالات ويرايشي و نگارشي ندارد و اين امتياز، در اين روزگار وانفسا، امتياز كمي نيست. ديگر اين كه او در توصيف و صحنه پردازي هم موفق عمل مي كند و مي تواند فضاهايي ملموس پيش روي مخاطب خود بگذارد. اگر چه راوي داستان، گاهي به تكرار برخي ماجراها مي پردازد، با اين حال، «آبي تر از گناه» دچار آفت اطناب هم نيست و اصل مهم ايجاز را تقريباً رعايت كرده است. ديگر اين كه اين كتاب، با همه ايراداتي كه گفته شد، نشان مي دهد كه حسيني اساساً قصه گوست و مي تواند يك قصه را به درستي تا پايان تعريف كند. تنها مي ماند يك آرزوي ديرهنگام كه اي كاش، پايان بندي كتاب، داراي اين اشكالات عمده نبود تا مي شد به دليل نثر و فضاسازي و ايجاز «آبي تر از گناه» ، جايگاه رفيع تري را براي آن در نظر گرفت.