يكشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
درباره داستان بلند «آبي تر از گناه» نوشته محمد حسيني
اين سؤالات پاسخي ندارند
004941.jpg
محسن فرجي
زماني كه آثار يا اثري داستاني به عنوان برگزيده معرفي مي شوند، توجه اهل ادب را به خود جلب مي كنند. به همين جهت است كه نظرها و ديدگاه هاي متفاوتي نيز درباره اين آثار ارائه مي شود. چندي پيش بنياد گلشيري آثار برگزيده خود را معرفي كرد.كتاب «آبي تر از گناه» نوشته محمد حسيني از جمله آثار برگزيده هيأت داوري اين بنياد است. نوشته زير نقد و بررسي اين اثر است كه مي خوانيد:
داستان بلند «آبي تر از گناه» با عنوان فرعي «برمدار هلال آن حكايت سنگين بار» نوشته محمد حسيني است. من بر داستان بلند بودن اين كتاب، تأكيد دارم و معتقدم كه برخلاف عبارت پشت جلد كتاب و عنواني كه در جوايز ادبي به اين اثر داده اند، «آبي تر از گناه» ، داستان بلند است و نه رمان. به اين دليل كه اساساً يكي از نقاط تمايز داستان بلند و رمان در اين است كه داستان بلند، براساس آدم هاي تيپيك و نمونه وار ساخته مي شود، اما رمان بر مبناي شخصيت، شكل مي گيرد. در «آبي تر از گناه» هم آدم ها خارج از داشته ها و دانسته هاي ذهني ما نيستند و نمونه اي كلي از آدمياني هستند كه مي شناسيم. آدم هاي اين كتاب، فاقد شخصيت -در مفهوم روانشناختي آن و با تمام پيچيدگي هايش- هستند و اجازه نمي دهند كه داستان، پا به عرصه رمان بگذارد. دليل دوم من بر داستان بلند بودن «آبي تر از گناه» اين است كه در رمان، معمولاً  يك شخصيت «پروبلماتيك» يا اصطلاحاً مسأله دار، وجود دارد كه درد و دغدغه اش، «هستي» است، اما در داستان بلند چنين شخصيت يا شخصيت هايي وجود ندارد؛ كما اين كه در «آبي تر از گناه» هم شخصيت يا شخصيت هاي مسأله دار، غايب هستند. از منظر حجم هم مي توان به داستان بلند بودن اين كتاب نگاه كرد؛ چرا كه عده اي، ملاك حجم را نيز يكي از فاكتورهاي تمايز داستان بلند و رمان مي دانند. اما از آنجا كه شخصاً  اعتقاد چنداني به اين فاكتور ندارم، از آن مي گذرم. چنانچه «دكتر نون زنش را از مصدق بيشتر دوست دارد» (شهرام رحيميان) را كه اتفاقاً شباهت هايي با «آبي تر از گناه» دارد و از نظر حجم هم تقريباً با اين كتاب، هم اندازه است، رمان مي دانم و نه داستان بلند.
با اين همه، داستان بلند بودن، به خودي خود نمي تواند ايرادي بر يك اثر باشد. اما از آنجا كه بارها از اين كتاب به عنوان «رمان» ياد شده است، بيان اين مقدمه نسبتاً طولاني را ضروري مي دانستم.
اما اشاره اي به شباهت «آبي تر از گناه» و «دكتر نون...» شد. به نظرم اين شباهت، در ابتدا از آن جا ناشي مي شود كه هر دو از ادبيات اعترافي سود جسته اند و اين اعتراف هم در محضر قانون است. ديگر اين كه هر دو براي بيان قصد خود به تاريخ معاصر ايران رجوع كرده اند. با اين همه، اين تشابه چندان مهم نيست و طبيعتاً نمي تواند به معناي تأثيرپذيري باشد، اما مي توان با همين دستاويز، به بررسي «آبي تر از گناه» پرداخت؛ در رمان «دكتر نون...» ، شهرام رحيميان، تاريخ را به متن داستانش مي آورد و از آن بهره مي جويد تا قصه اش را تعريف كند. او حتي شخصيتي تاريخي مثل دكتر مصدق را به صحنه داستان مي كشاند و با تغيير _ نه تحريف- تاريخ به نفع داستانش، قصه اي جذاب مي سازد؛ در اثر او تاريخ و داستان در هم مي آميزند و ضمن ساختن قصه اي چند لايه، به جذابيت اثر مي افزايند. اما در داستان بلند «آبي تر از گناه» تاريخ همچنان نقش تاريخي خود را ايفا مي  كند. يعني در گذشته مي ماند و با قصه در نمي آميزد. اگر چه حسيني در پايان كتاب،  مي كوشد تا به آميزش تاريخ و داستان دست بزند، اما از آنجا كه طي روايت داستان، اين درهم آميختگي وجود ندارد، كوشش ديرهنگام او ثمر نمي دهد.
و اما قصه «آبي تر از گناه» چيست؟ جواني كه براي يك شازده وهمسرش عصمت شعر مي خوانده، در حال اعتراف به تمام روابطش با اين خانواده، دختري به نام مهتاب و شخصي به نام دكتر مايف است. او در اين اعترافات- كه در زمان قتل عصمت روي مي دهد- احتمالاً خطاب به قاضي يا مأموران دادگاه، در حال برائت خود و بي گناه جلوه دادنش در اين ماجراست. قهرمان داستان، هر چه در توان دارد به كار مي گيرد تا بي گناهي اش را در مرگ عصمت اثبات كند و نشان بدهد كه يك نمونه خوان ساده است كه فقط براي شعر خواندن به خانه شازده رفت و آمد داشته است. او حتي اعتراف مي كند كه با وجود تفاوت سني فاحش، عصمت را دوست داشته و اساساً  نمي توانسته قاتل او باشد. اين بهانه ها و استدلال ها همچنان ادامه پيدا مي كند تا اين كه ناگهان در دوفصل آخر كتاب، ورق برمي گردد و قهرمان داستان، اعتراف مي كند كه تمام حرف هايش تا به حال، دروغ بوده است.
او به ناگاه قصه را از بيخ و بن عوض مي كند؛ مي گويد كه قتل عصمت، كار خودش بوده كه براساس يك انتقام تاريخي شكل گرفته و او بايد به وصيت اجدادي اش مبني بر اين انتقام گيري، عمل مي كرده است. بعد هم اعتراف مي كند كه اساساً  دكتر مايف ساخته ذهن او و مهتاب است و هر آنچه درباره احساسش به عصمت گفته، دروغي بيش نبوده است، جداي از اين كه اين پايان بندي يادآور فيلم هاي فارسي است كه ناگهان، در آخر آنها همه گره ها باز مي شود و همه اسرار به روي دايره مي افتد، سؤال بزرگ و بي جوابي را هم پيش روي مخاطب مي گذارد؛ چرا قهرمان داستان، با آن قدرت بالا در خيال پردازي و دروغ گويي، به يكباره متنبه مي شود و تمام واقعيت  را برملا مي كند؟ او كه با چيره دستي، انواع و اقسام استدلال ها را براي بي گناه بودن خود آورده و حتي شخصيتي خيالي ساخته است كه گناهان را برگردن او بيندازد، پس چه اتفاقي مي افتد كه ناگهان تمام ساخته و پرداخته هايش را دود مي كند و به هوا مي دهد؟ آيا زير بار شكنجه مجبور شده است كه لب به اعترافي حقيقي بگشايد؟ داستان، پاسخي به ما نمي دهد. شايد حسيني هم به اين ايراد بزرگ فكر مي كرده، اما راه حلي براي برطرف كردنش نمي يافته است. به اين دليل كه حضور يك راوي مسلط و مقتدر، ساختمان «آبي  تر از گناه» را به گونه اي چيده است كه اصولاً  اجازه پرداختن به داستان از زاويه اي ديگر را نمي دهد. اتفاقاً  رمان «دكتر نون...» هم به دليل استفاده از ادبيات اعترافي، در معرض چنين خطري بوده، اما رحيميان با هوشياري، ترفندي چيده است تا داستان، به شكلي توأمان، از زاويه هاي ديد اول شخص و سوم شخص روايت شود. اما از آنجا كه حسيني چنين تمهيدي براي داستان بلند «آبي تر از گناه» نچيده، موفق به پر كردن قطعه هاي خالي مانده داستان هم نشده است. اين استبداد راوي كه از طريق تك گويي او به وجود آمده، باعث شده است كه «آبي تر از گناه» - برخلاف «دكتر نون....» - تبديل به متني تك صدايي و تك لايه شود كه صداهاي ديگر را برنمي تابد. بهره جستن از تاريخ كه اشاره اي هم به آن شد، مي توانست اين جا به كمك داستان بيايد. يعني تاريخ به عنوان يك متن، مي توانست «آبي تر از گناه» را تبديل به يك اثر بينامتني كند، اما از آن جا كه راوي تاريخ هم قهرمان داستان است، اين عنصر مهم و كليدي، تبديل به صدايي مستقل در دل كتاب «آبي تر از گناه» نشده است.
اما بحث در باب پايان بندي كتاب بود و سؤال بي جواب و بزرگي كه پيش روي مخاطب مي گذارد. جداي از اين اشكال عمده كه ضربه اي جبران ناپذير به كتاب زده است، در پايان بندي مشكلات ديگري هم وجود دارد. همان گونه كه گفته شد، انتقام قهرمان داستان، بر مبناي يك وصيت تاريخي صورت گرفته است: «به زادگان ذكور اين خاندان، نسل در نسل تا به انجام رسيدن اين وصيت واجب است انتقام از زاده و وارث نسل در نسل حامد ميرزاي قجر به طريق ممكن و زمان ميسر با همان شرح كه در پي مي آيد.» (ص ۱۱۵)
چند سطر بعد، قهرمان داستان مي گويد: «پدرانم نتوانسته بودند و خون در چشم به بعد موكول كرده بودند و حلقه پايان من بودم. حتي اگر مي خواستم، نمي توانستم به بعد موكولش كنم. هيچ بهانه اي نبود. بايد چنان مي كردم كه وظيفه ام بود.» (ص ۱۱۶)
004944.jpg
در همين جا نيز باز دو پرسش بي پاسخ، رخ مي نمايد؛ نخست اين كه چرا پدران راوي نتوانسته بودند انتقام بگيرند و موضوعي با اين اهميت را «به بعد موكول كرده بودند؟» چه چيزي آنها را از عمل به اين وصيت تاريخي باز مي داشته است؟ نويسنده توضيحي نمي دهد. دوم اين كه چرا قهرمان داستان، حلقه پايان اين ماجراست و نمي تواند اين انتقام را به بعد موكول كند؟ او كه اتفاقاً ليسانس ادبيات دارد و اهل شعر و شاعري هم هست (هر چند كه شايد دروغ گفته باشد)، پس چرا بايد بار اين امانت سنگين بر دوش او نهاده شود؟ از سوي ديگر، پس از گذشت سالياني بسيار دراز و ورود به جهاني ظاهراً مدرن، اين انتقام گيري بدوي چه انگيزه اي مي تواند داشته باشد؟ البته اين سؤالي است كه احتمالاً براي خود حسيني هم مطرح بوده است؛ چرا كه در توجيه اين پرسش، چنين عباراتي را در دهان راوي داستان مي گذارد: «نمي توانستم بگذرم. نبايد مي گذشتم. نمي توانستم بخندم و مثل آدم هاي اتوكشيده بگويم: «عجب وصيت پوچي!»شايد اگر خودم هم شنونده چنين ماجرايي بودم مي گفتم:«چه آدم بدوي بي رحمي.» اما من شنونده نبودم ،ناظر نبودم. گفتم كه خودم بودم. پدرم بودم. پدربزرگم بودم. پدرش بودم. معين الرعايا بودم. چطور مي توانستم بگذرم؟» (ص ۱۲۳ و ۱۲۲)
به گمان من، اين استدلال سست و بي پايه، نه تنها پاسخي برانگيزه و چرايي انتقام نيست، بلكه اساس كتاب را زير سؤال مي برد. آيا مي توان با آوردن جملات كلي و غيرمنطقي «گفتم كه خودم بودم. پدرم بودم. پدربزرگم بودم. پدرش بودم. معين الرعايا بودم» ، دليلي براي اين انتقام گيري تراشيد؟ راوي داستان، در طول كتاب، خودش است و طبيعي هم هست كه خودش باشد! اما ناگهان مي گويد كه علاوه بر خودش، پدرش، پدربزرگش، پدر پدربزرگش و معين الرعاياست. اگر در طول پيش رفتن داستان، شاهد استحاله تدريجي او بوديم، شايد مي توانستيم اين ادعاي عجيب و غريب را بپذيريم. ولي در «آبي تر از گناه» چيزي كه غايب است، استحاله است.
حسيني در ۸ فصل از اين كتاب، قصه اي را پي  مي گيرد و در مجموع هم صحيح و سالم پيش مي برد، اما در فصل ۹ به يكباره همه آنچه را كه خود رشته بوده است، پنبه مي كند تا ضربه نهايي را به خواننده بزند. ولي با اين پايان بندي شتابزده، منطق داستان را به هم مي ريزد؛ چون نمي تواند اين اتفاقات جديد را با فصول پيشين كتاب، به درستي جفت و جور كند. دليلش هم سؤالات بي جوابي است كه فراروي خواننده باقي مي ماند و به آنها اشاره شد.
با اين همه، نمي توان كتاب «آبي تر از گناه» را بست و به يكي دو نكته اشاره نكرد. نخست، نثر پاكيزه و شسته رفته محمدحسيني است كه اشكالات ويرايشي و نگارشي ندارد و اين امتياز، در اين روزگار وانفسا، امتياز كمي نيست. ديگر اين كه او در توصيف و صحنه پردازي هم موفق عمل مي كند و مي تواند فضاهايي ملموس پيش روي مخاطب خود بگذارد. اگر چه راوي داستان، گاهي به تكرار برخي ماجراها مي پردازد، با اين حال، «آبي تر از گناه» دچار آفت اطناب هم نيست و اصل مهم ايجاز را تقريباً رعايت كرده است. ديگر اين كه اين كتاب، با همه ايراداتي كه گفته شد، نشان مي دهد كه حسيني اساساً قصه گوست و مي تواند يك قصه را به درستي تا پايان تعريف كند. تنها مي ماند يك آرزوي ديرهنگام كه اي كاش، پايان بندي كتاب، داراي اين اشكالات عمده نبود تا مي شد به دليل نثر و فضاسازي و ايجاز «آبي تر از گناه» ، جايگاه رفيع تري را براي آن در نظر گرفت.

ديدگاه هاي دونالد بارتلمي در گفت وگو با افشين رضاپور
حسرت گذشته
004947.jpg
عادل جهان آراي
گفت وگو در باره دونالد بارتلمي داستان نويس آمريكايي و بررسي ديدگاه هاي او اين حسن را دارد كه خوانندگان با انديشه ها و افكارش آشنا شوند. گرچه برخي از كارهاي او بيش از يكي دو سالي نيست كه در ايران ترجمه و چاپ شده است، اما در همين زمان كم مورد اقبال خوانندگان ايراني قرار گرفته است؛ آثاري چون «مرد ماسه اي» ، «سفيدبرفي» ، «زندگي شهري» و... از ميان مترجمان آثار او افشين رضاپور شايد از پركارترين و علاقه مندترين كساني باشد كه راجع به كارها و انديشه هاي بارتلمي تحقيق مي كند و به بازشناسي انديشه هاي او مي پردازد، به همين دليل با او به گفت وگو نشستيم تا از زندگي، فلسفه و سبك بارتلمي براي ما سخن بگويد.
*آقاي رضاپور؛پيش از آنكه به كارها و ديدگاه هاي بارتلمي بپردازيم، اگر ممكن است كمي از تاريخ نگاري زندگي بارتلمي صحبت بفرماييد.
-آنچه كه به تاريخ نگاري بارتلمي مربوط مي شود،  در چند كتابي كه از بارتلمي ترجمه شده كم و بيش آمده است و تكرار آن نوشته ها به نظرم كاري بيهوده و خارج از شأن نويسنده بزرگي چون بارتلمي است. اين نوع واقعه نگاري شايد همان چيزي باشد كه تا سرحد جنون روح او را آزرده نمايد.به نظرم بهتر است بارتلمي را در حد توانمان از خلال نوشته هايش بشناسيم و در واقع اين سوال را مطرح كنيم كه آيا كسي كه چنين آثار تكان دهنده اي را پديد آورده، خود همانند ديگران زيسته است؟
پر بيراه نيست كه جمله اي از ماركز را در پاسخ به چنين مسائلي بياورم كه دقيقا به هدف ما نزديك خواهد بود. زماني ماركز در پاسخ به تئوري رئاليسم جادويي گفت: آنچه از زندگي در كاراييب براي ديگران عجيب و غريب و جادويي مي نمايد، واقعيت روزمره اي است كه همه با آن زندگي مي كنند. از اين جمله ماركز مي خواهم اين نتيجه را بگيرم كه آنچه در آثار بارتلمي عجيب و تكان دهنده، غيرقابل درك،  بي نظم و به هم ريخته به نظر مي رسد، در واقع هستي نويسنده اي است كه دونالد بارتلمي نام دارد.
فكر نمي كنم جملات كليشه شده اي چون: «بارتلمي روايتگر شكست آدمي است.» يا «بازگو كننده پوچي زندگي است» يا «راوي بن بستها و سرخوردگي هاي مكرر است» ، تأثيري داشته و اصلا براي توصيف آثار او مناسب باشد. به نظرم بارتلمي در داستان «زومبي ها» حساب خود را با بشريت تسويه  مي كند. وي مي نويسد: «...گريس گرو مي گفت خيلي از زومبي هايي را كه او مي شناخت، از قديمي ها بودند و به زعم او جان مي دادند براي تجارت، مديريت موسسات مهم، اشتغال پست هاي دولتي، شركت در مراسم غسل تعميد، پذيرش در كليسا، انتصاب كشيشان،  ازدواج، اعتراف و عشاي رباني و عوامفريبي بي حد و مرز...» با اين وجود بايد پرسيد:آيا از ديدگاه او انسانها زومبي اند؟ ابعاد سرخوردگي و نااميدي را ببينيد!
هنرمندان بسياري با اين سوال مواجه بوده اند كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا نه. همان بودن يا نبودني كه هملت زمزمه مي كند. بزرگاني همچون هدايت و ويرجينيا وولف كار را به جايي رساندند كه به هستي خود پايان دادند(اعتراضي بزرگ به زندگي). اما بارتلمي شيوه ديگري را در پيش مي گيرد. او با روشهاي ضدمحافظه كارانه، به سلاخي جامعه و ارزش هاي تلقين شده اش مي پردازد. زني كه براي راه اندازي يك موسسه اجاره اتومبيل به شهر كليساها رفته،  به رغم مخالفت سرسختانه راهنماي خود، بر روياهاي خود پاي مي فشارد و ديگري را از رو مي برد. مي گويند پوچ گرايي چون بكت،  جهان را اساسا مبهم مي بيند وبراتيگان آن را دوسويه و ضد و نقيض به شمار مي آورد، اما براي بارتلمي هر دوي اين معاني وجود دارند و هرگز جهان را رد يا انكار نمي كند. شايد بتوان گفت بارتلمي يك پوچ-طغيانگر است( از آن نوع كه آلبر كامو تحسينش مي كرد) اما طغياني كه فردي است و فقط به رابطه فرد و محيط اطرافش باز مي گردد.
*با اين وجود فكر نمي كنيد در چنين وضعيتي اين نويسنده ضداجتماعي شناخته شود؟
- نخير، من معتقد نيستم كه چنين آدمي ضد اجتماعي يا ميس آنتروپ ناميده مي شود، بلكه بايد دنياي اطراف او را ضد انساني تلقي كرد. «سام كنت» در شناخت و توصيف ويژگي هاي بارتلمي نگاه جالبي دارد و مي گويد: «بارتلمي در بهترين آثارش از اين هراس داشت كه در گرداب زبان دست دوم،  باورهاي دست دوم و احساسات دست دوم بيفتد و طوري داستانهايش را انتخاب مي كرد كه هميشه نشانه اي از بي قراري فرهنگي باشد تا پاسخي به آن.» اتفاقا بارتلمي «در طغيان سرمايه داري» همين موضوع را تأييد مي كند و مي نويسد: «سن پل حالا ديگر به شدت بي اعتبار شده است؛ چون استحكام ديدگاه هاي او با تجربه جوامع پيشرفته سرمايه داري جور در نمي آيد.» و يا «آگاهي غلطي كه به دست فرهنگ توده ساخته و پرداخته شده، ناداني و ضعف را تداوم مي بخشد.» و در ادامه مي نويسد: «انكار انكار، به دليل درست خواندن كتابهاي نادرست است. مرگ ناشي از گرماي قريب الوقوع كائنات چيز بدي نيست، چون راه دور و درازي در پيش است. نابساماني يك وضعيت است؛ اما وضعيتي ضعيف...»
*معمولا اغلب هنرمندان همانگونه كه مي انديشند زندگي مي كنند، به عنوان مثال هدايت اگر نااميدانه و يأس آلود به زندگي مي انديشيد، براساس شواهد و مدارك،  در زندگي روزمره او هم آن انديشه ها نمود داشت، به اين ترتيب، بارتلمي كه نثرش و تفكراتش چون قطعات پازل گسسته است و به قول شما «با روش هاي ضد محافظه كارانه، به سلاخي جامعه و ارزش هاي تلقين شده اش مي پردازد» زندگي روزمره او چقدر متأثر از افكارش بود؟
- اجازه بدهيد براي پاسخ به پرسش شما باز از خود بارتلمي شاهد مثال بياورم. وي مي نويسد: «ما معتقديم مردم امروز در درون خودشان پنهان شده اند؛  بيگانه،  نااميد، رنجديده، سرخورده و رياكار. چرا به اين جا پرتاب شده ايم و تنها مانده ايم؟» ، «انسان در چشم اندازي بي شكل و ناشناخته تنها مي ايسته، لرزان و ترسان و وحشتزده در برابر مرگ. .. همه جا نيستي است. ترس است. بيگانگي است.» ، «شايد شما به پوچي علاقه مند نباشيد اما پوچي به شما علاقه منده.» ، «راضي نشويد تلويزيون هايتان را خاموش كنيد. گيتار بزنيد. چه گونه مي توانيد بدون اولين ارتباط بيگانه شده باشيد. به گذشته فكر كنيد و به ياد بياوريد كه چگونه بود.» (همه از داستان طلافروش) به نظر من همين چند جمله كافي است تا خلاصه زندگي دروني بارتلمي را براي ما آشكار سازد: سرخورده،  نااميد،  شكست خورده، پوچ. آثار او سرشار است از فروريختگي فرهنگي، ابتذال رسانه هاي جمعي، به قول فيليپ راث: «حرف هاي نيمه درستي كه مدام سياستمداران نشخوار مي كنند.» حقايقي كه مثل مشتي آشغال در آشغالداني روي هم تلنبار شده اند و رفتارهاي مهارنشده ناشي از سيستم هاي اعتقادي. جهاني كه زومبي ها اداره اش مي كنند و آينده اش را رقم مي زنند. همين ها كافي است كه طعم زندگي را آنچنان به كام انسان تلخ نمايد كه همواره از تولد خود پشيمان باشد و موضوع آزاردهنده تر براي هنرمند اين است كه به رويارويي با اين جهان مبتذل مجبور باشد.
*در آثار بارتلمي شخصيت ها و حتي فضاها واقعي نيستند، وي بيشتر از نمادها بهره مي گيرد تا واقعيت ها؛ فضاها به گونه اي است كه خواننده را از جايش مي كند؛ در كل از رئاليسم دور است. به نظر شما چرا بارتلمي از واقعه گرايي فاصله مي گيرد؟
- زماني از نويسنده اي پرسيده اند كه چرا رئاليسم نمي نويسد و او در جواب گفته از اين مسخره كه نامش زندگي است، همان يك نسخه بسنده مي كند. شايد به همين دليل باشد كه رئاليسم را به معناي واقعي در آثار بارتلمي نمي بينيم. منتقدي به نام مولزورث بر سه موضوع اصلي در آثار بارتلمي انگشت گذاشته است:۱- بيهودگي كار در يك جامعه پساصنعتي ۲- از خود بيگانگي و جدايي در معناي حقيقي و استعاري اش۳- ذهن دوگانه و ناتوان هنرمند.
بارتلمي خود به اين معتقد نيست كه هنر مي تواند تحولي آنچناني جهت تغيير دنيا به وجود آورد و شايد همين نكته يكي از عوامل اصلي و اساسي سرخوردگي هنرمند به خصوص هنرمندي كه زندگي آزارش مي دهد، باشد. جهان بارتلمي از فقدان ارزش ها اشباع شده و تصادفي بودن مسايل، همه سيستمهاي ارزشي را برهم مي زند. پس ديگر با ارزش هاي پوسيده گذشته نمي توان زيست. اين ارزشها كارايي خود را شايد قرنها است كه از دست داده اند و بازيچه دست زومبي ها شده اند. مگر كليسا از گفتارهاي زيباي مسيح براي ساختن جهاني سرشار از وحشت و هراس سود نجست؟ مگر شعارهاي بي محتواي ارزشي، مدام لق لقه  دهان سياستمداران نيست؟ نه، جهان را زومبي ها در دست گرفته اند و هنرمند گرچه شايد موي دماغ آنها باشد اما دستان كوچكش براي تغيير چنين جهاني سخت ناتوانند و يا حتي براي انعكاس ابعاد فاجعه زيستن در چنين شرايطي نتوانند كاري از پيش ببرند؛ به همين دليل است كه مولزورث به ذهن ناتوان هنرمند اشاره مي كند.
با وجود اين بارتلمي هنر را فراتر و مقدس تر از زندگي مي بيند، يا در واقع حقانيت اين بازتاب دروغين(به قول بودريار) را از زندگي، بيشتر مي داند. به راستي در دامگاه جهاني كه همه چيز پوچ و بي محتواست، مقدس تر از هنر چيزي را مي توان يافت؟ خودش گفته است: «زندگي آنقدر محدود است كه ما به هنر و نويد امكانات بي پايانش نيازمنديم.» بشر در سير تكامل خود اكنون به نقطه اي رسيده كه شايد ايده ها، ارزش ها و اخلاقيات تلقين شده پيشينيان را مسخره يا ناكارآمد مي بيند. بارتلمي، معتقد و يا نامعتقد به چنين شرايطي، راوي اين وضعيت است و ناكارآمدي تمدن بشري را به سوگ مي نشيند.
* اين سوگ مي تواند از يك نوع بدبيني و يأس سرچشمه گرفته باشد؟
-البته، ولي بايد دانست كه اين بدبيني ناشي از نوعي بيماري رواني يا شخصيتي نيست. ولتر گفته كساني كه قبل از بيست سالگي به جهان بدبين مي شوند، باهوش ترين و كساني كه پس از چهل سالگي به اين نگاه مي رسند، احمق ترين افرادند. شدت نااميدي بارتلمي به حدي است كه در داستاني، دست به دامان رئيس جمهور ماه مي شود تا شايد به طريقي يا خود از زمين مهاجرت كند يا او را وادارد براي مدتي كوتاه، حتي  رهبري زمين را به عهده بگيرد. در داستان «مرد ماسه اي» به روانكاوان دهن كجي مي كند. در «بازي» آدمها را در دام وضعيتهاي ناخواسته و جبرگونه به تصوير مي كشد. در «كلبي» ، عدم درك متقابل انسانها از يكديگر را روايت مي كند و... و تمامي اينها آينه اي است از زندگي شاق و تلخي كه در طول پنجاه و چند سال طي كرده است.
* وقتي كه آثار بارتلمي را مي خوانيم فقط با يك جريان داستاني صرف مواجه نيستيم، فضايي فلسفي در داستان حاكم است كه به نظر مي رسد وي با تفكرات فلسفي داستان مي نويسد؛ اين تفكرات از كدام نحله فلسفي نشأت مي گيرد؟ و وي تحت تأثير چه انديشه اي بود؟
- طبيعي است كه خواننده در خوانش يك اثر در هزارتوي انديشگي نويسنده يا نويسندگان قرار بگيرد. و بارتلمي هم رگه هاي قوي فلسفي در آثارش وجود دارد. از نيچه تا بارتلمي راه درازي است. پيام نيچه در «چنين گفت زرتشت» آغازگر نگرش جديدي بود كه تحولات قرن بيستم و فرهنگ غالب سكولار بستر رشد آن را بيش از پيش فراهم كرد. در واقع تفكر نيچه درون مايه فرهنگي را نشان مي داد كه آرام آرام خود را از سنت، مذهب و روابط كهن جدا مي كرد و تعريف جديدي از اين مفاهيم ارائه مي داد. تئوري تاريخي ماركس، نسبيت انيشتين، روانكاوي فرويد و اصل انواع داروين نقطه پاياني در مقابل تفسيرهاي گذشته از مفاهيم بشري و غير بشري نهادند و به تبع آن قداست زدايي و مفهوم زدايي آغاز شد. حركت جديدي را كه نيچه آغاز كرد، در مسير تحول خود، به تثبيت مكتب اگزيستانسياليسم سارتر،  دوبوار و كامو انجاميد و بعدها در شكل دگرديسي يافته خود،  با عنوان ابسورد در آثار بكت، آلبي و ديگران تجلي يافت.
بارتلمي به شدت تحت تأثير مكتب اگزيستانسياليسم بود و دانسته هايش را وامدار موريس ناتانسون فيلسوف است، دوستي كه مي گويند تا پايان عمر بارتلمي، او را رها نكرد. انديشه نيچه بارها و به شكلي پر از اندوه و افسوس در داستانهاي بارتلمي ديده مي شود. گويي او با حسرت به گذشته اي مي نگرد كه هنوز قديسين اعتباري داشتند و گفته هايشان راهگشاي پاره اي مسائل بود. اما به رغم اين افسوس، خود معترف است كه در تنگناي فرهنگ و روابط مدرن، ديگر قديسيني كه جامعه حتي به قديس بودنشان نيز مشكوك شده است، كاري از پيش نمي برند. پس طبيعي است كه فرشتگان در تنهايي خويش در اندوه فروروند و به جست وجوي اصول جديد بپردازند.
بارتلمي بر خلاف سارتر و دوبوار كه گاهي از ادبيات براي تبليغ مسلك فكري خود سود مي جستند، فقط اگزيستانسياليستي بود كه داستان مي نوشت، اما تأثير سارتر و كامو در آثار او كاملا مشهود است. او كه شيفته نظريه تهوع سارتر شده بود، بارها اين تهوع را به همان شكل و شمايل پوچ خود در آثارش نماياند و حتي در برخي داستانها، مستقيما از اينكه تهوعي آزاردهنده در زندگي وجود دارد،  شكوه كرد. در برخي آثارش كه شخصيت ها بي دليل و بي انگيزه دست به اعمال عجيب و غريب مي زنند، خواننده مرسوي كامو را به ياد مي آورد كه بي دليل و فقط به خاطر آفتاب آدم مي كشد.
در رمان «پدر مرده» پدري كه مرده است و جسدش در حال پوسيدگي است،  هنوز به طريقي به زندگي ادامه مي دهد و پرچانگي مي كند. اين تصوير بلافاصله آدم را به ياد شخصيت هاي بكت مي اندازد؛ موجوداتي درمانده در برابر سرنوشت خود و محكوم به زندگي در زباله داني.
* شايد به همين خاطر باشد كه برخي بارتلمي را شاگرد بكت بدانند؟
- گرچه بارتلمي را بهترين شاگرد بكت به حساب مي آورند اما او گاهي نقطه مقابل بكت است كه قبلا در باره اش صحبت شد. جهان مدرن جهاني است نسبي، فاقد ارزش هاي مطلق پذيرفته شده و حتي حقيقت مطلق. به همين دليل است كه بودريار زندگي انسان را توهمي مي داند كه حاصل اطلاعات دريافتي او از طريق حواس پنجگانه اش است. پس در چنين جهاني، حقيقت به راحتي تبديل به توهم مي گردد و اين توهم تبديل به توهمي ثانويه تا انسان بتواند به دريافتهاي خود نظم بخشد و آن را قابل درك نمايد. اما بودريار به نكته ديگري نيز اشاره مي كند:شبيه سازي. او معتقد است كه لازمه به وجود آمدن فراواقعيت، شبيه سازي شدن وقايع بيروني است. به اين معنا كه واقعيت ها از طريق ابزارهاي رسانه اي شبيه سازي مي شوند و جانشين واقعيت بيروني مي گردند. اين كاركرد به راحتي در آثار بارتلمي مشهود است و شايد به نحوي جنبه كابوس مانند و فراواقعي آنها را توجيه كند.
* اگر موافق باشيد اشاره اي به سبك بارتلمي نيز داشته باشيم. وي در نوشته هايش چارچوبهاي مرسوم داستان نويسي را مي شكند و ظاهرا سبكي نوين ارائه مي دهد. با اين وجود سبك و سياق او در داستان نويسي آيا در قالبي خاص قرار مي گيرد يا آنكه او را بايد صاحب سبك دانست؟
- راجع به سبك و شيوه او منتقدان مسائل زيادي را مطرح كردند. مخالفان بارتلمي او را به سردي و بي احساسي متهم مي كنند با وجود اين درك آثار بارتلمي نيازمند پويايي ذهن خواننده است. در واقع خواننده بايد همگام با نويسنده در فعاليت نوشتن و درك اثر شركت كند تا به شكلي موازي با نويسنده به كشف دنياها نائل شود. اين فرايند جالبي است، چون گويي خود نويسنده نيز كاملاً بر آنچه كه نوشته، اشراف ندارد. بارتلمي خود در باره نوشتن گفته است: «نوشتن پروسه دست و پنجه نرم كردن با ندانستن است. ندانستن در هنر موضوعي ريشه اي است، چيزي كه به هنر امكان آفريده شدن مي دهد.» و در جايي ديگر مرگ رمان را تأييد كرده و خود معتقد است آنچه قبل از اختراع رمان وجود داشت، جايگزين رمان خواهد شد. منتقدين طبق عادت حرفه اي خود،  پس از ظهور بارتلمي كوشيدند آثار او را در قالبهاي تعريف شده قرار دهند. عناويني چون:متافيكشنيست، ضدرمان نويس، ميني ماليست و... و حتي عده اي او را نمونه كاملا بارزي از متافيكشنيستي كه در دهه هاي هفتاد و هشتاد آمريكا شكل گرفت، مي دانند. اما چارچوب گريزي بارتلمي يكي از مهم ترين موضوعاتي است كه اين گونه منتقدين را به چالش مي طلبد. در اين مسئله شكي نيست كه در داستانهاي او سبك و سياق نوشتن و روند عجيب و غريب داستاني، بر ديگر عناصر غالب است و اين گفته درست به نظر مي رسد كه او در آثارش به جاي ايجاد تصاوير سرگرم كننده، به تصفيه و بازسازي داستان مي پردازد.
به نظر من، ديدگاه لوييس گوردن مي تواند جامع ترين تعريف از ساختار داستان نويسي بارتلمي باشد، وي مي نويسد: «بارتلمي در آثارش شكل سنتي روايت، طرح، شخصيت،  زمان، مكان،  گرامر،  نحو،  استعاره، تشبيه و از همه مهمتر تفاوتهاي سنتي ميان داستان و واقعيت را در هم مي شكند و آنچه براي سازماندهي واقعيت زمان، مكان و ساختار زبان مورد استفاده قرار مي گيرد، زبان و استفاده از آن در آفرينش هنري است. واضح ترين كاركرد داستان او، سرپيچي اش از بازتابانيدن دنياي بيروني است.»
به اين ترتيب، او براي سرگرم كردن خواننده خود را موظف مي دانست كه بر شرايط دوگانه و بي ثبات استعاره غلبه كند و به جاي آفرينش تراژدي، فقط بر اين نكته تأكيد مي كرد كه زندگي سرشار از غم و سرخوردگي است. نكته جالب ديگر در باره داستانهاي او، موضع ضد ونقيض داستان در برابر مواد داستاني است. به قول گوردون به دليل كيفيت باز-بسته بودن زبان بارتلمي، داستانهايش اگر چه منطقي آغاز مي شوند اما خواننده هرگز اين احساس را ندارد كه داستان پايان پذيرفته باشد.
بزرگترين موفقيت براي بارتلمي اين نيست كه داستانهايش واقعي به نظر برسند، بلكه شيوه اي است كه با آن كاركرد داستانهايش را به ما نشان مي دهد. خودش به زبان و سبك عجيب و غريبي كه آفريده سخت دلبسته است و كولاژ را هنر قرن بيست به شمار مي آورد. درمقاله ندانستن مي گويد: «سرنوشت من اين است كه با پيچيدگي ها دست و پنجه نرم كنم؛ با علائم گيج كننده،  علايم ناخالص. مثل وقتي كه آدم به مراسم خاكسپاري مي رود و در مي يابد، برخلاف ميل باطني اش، همه چيز پايان يافته است.»
*پرسش آخر اين است كه بارتلمي را پدر داستان نويسي پست مدرن مي دانند، چقدر اين نظر درست است؟
-بله؛ عده اي بارتلمي را در جبهه ميان مدرن و پست مدرن قرار مي دهند و عده اي او را پست مدرن رئاليست مي خوانند. بعضي ها به او «ميني ماليست مردان و زنان متفكر» لقب داده اند. به نظر عده اي او نويسنده اي است كه خود را در مركز آگاهي مدرن قرار داد اما از تمام اين القاب و تعاريف كه بگذريم تأثير شگرف بارتلمي بر زبان و سبك نويسندگان دهه هفتاد و هشتاد آمريكا انكارناپذير است.

نگاه
در خبرها خوانديم كه نخستين جشنواره سراسري انتخاب كتاب سال رضوي ، روز اول دي ماه سال جاري با حضور مولفان، محققان، شاعران و كوشندگان ادبيات ديني و مذهبي در مشهد مقدس برگزار خواهدشد. كار داوري اين مجموعه را راضيه تجار، محمد ميركياني، حميد هنرجو، محسن پرويز، امير حسين فردي، عرفان نظرآهاري و رضا اسماعيلي بر عهده دارند. درباره آثار مربوط به امام رضا(ع) با چند تن از داوران اين مجموعه گفتگوهايي انجام شده است كه هر يك از زاويه اي خاص به موضوع نگريسته اند.
از ابعاد انساني بسيار تاثيرگذار و از لحاظ ادبي ضعف داشت
عرفان نظر آهاري - شاعر و عضو گروه داوري نخستين جشنواره انتخاب كتاب سال رضوي ، گفت: آثار ارسال شده را ازدو منظر مي توان ديد، از منظركيفيت آثاروكيفيت خود كتاب ، به طوري كه خيلي ازنوشته ها و شعرها بسيارصميمانه بودند اما ممكن بود به لحاظ ادبي قوي نباشند و آن احساس سوز و گداز و تاثير گذاري كه در اين نوشته ها بود قابل تامل و قابل ستايش است اما به عنوان نوع خاص ادبي اين آثارو توقعي كه از ادبيات داريم ممكن است كه خيلي از آنها كاستي هايي نيز داشته باشند .وي تصريح كرد : نكته بعدي كه به آن بي توجهي شده است كيفيت كليت كتاب است يعني اين كه به لحاظ عناصر بصري و زيبايي شناختي به اين كتابها كم توجهي شده است
( روي جلد گرفته ، صفحه آرايي ، تصويرگري و ... ) وقتي صحبت از ادبيات مذهبي مي شود ما فكر مي كنيم صرف اينكه ما متن مذهبي را در اختيار مخاطب قرار دهيم كافي است حال آنكه ما بايد به كليت كتاب فكر كنيم و در كل بايد كتاب جذابي ارائه شود و خواننده رادر هر جايي به خود متوجه كند ، پس از روي جلد كتاب گرفته تا شكل صفحه آرايي و همه نكات گرافيكي كه براي يك كتاب زيبا و هنري لازم است.حكايت عاطفي و حسي ضامن آهو در ادبيات مكتوب به وفور تكرار شده است.
آگاهي نسل جوان از جريان ادبي، فكري و فرهنگي
حميد هنرجو - مشاور علمي و عضو گروه داوران نخستين جشنواره انتخاب كتاب سال رضوي ، گفت : كتاب سال رضوي مي خواهد به عنوان يك جريان فكري ، فرهنگي و ادبي در نسل جوان خود را بشناساند ، نسلي كه پر شور و دغدغه مند مي نويسد و نسبت به هر موضوع نگاهي عميق دارد. اين شاعرو نويسنده  با بيان اين مطلب افزود: هميشه درقدمهاي اول علي رغم همه توفيق هايي كه هست ، دشواريهايي نيزوجود دارد ، كه درحوزه هاي فرهنگي اين دشواري مضاعف است . با توجه به اينكه فرهنگسازي ازدشوارترين امور است و معمولا نتيجه آن را بايد در بلند مدت نظاره گر بود.
تفاوت نگاه اهل قلم به امام رضا(ع)نسبت به ديگر ائمه
امير حسين فردي - نويسنده و يكي از اعضاي هيات داوران نخستين جشنواره انتخاب كتاب سال رضوي ، گفت : برگزاري جشنواره كتاب سال رضوي مسلما بر كيفيت و كميت آثار تاثيرگذار است زيرا نويسنده مي داند كه چشمهاي كنجكاوي آثار او را تعقيب مي كند و مورد ارزيابي و كارشناسي قرار مي دهد. اميرحسين فردي با اشاره به معيارهاي انتخاب آثار در داوري خاطرنشان كرد : به نظر من نگاه اهل قلم به امام رضا ( ع ) نسبت به ديگر ائمه اطهار متفاوت است ودر آثار ارسال شده يك نوع نزديكي و خويشاوندي در اين نگاهها وجود داشت ، انگار از كسي صحبت مي كردند كه خيلي خوب مي شناسند و به آن نزديكي دارند و شايد به دليل اين باشد كه بارگاه حضرت در ايران است و اين امر باعث مي شود كه يك نوع صميميت بيشتري نويسندگان ما نسبت به ايشان احساس كنند . اميرحسين فردي تصريح كرد : برگزاري اين جشنواره مسلما بركيفت كمي و كيفي آثار تاثيرگذار است زيرا نويسنده مي داند كه چشم هاي كنجكاوي است كه آثار او را تعقيب مي كند و مورد ارزيابي و كارشناسي قرار مي دهد و آثار او در گردونه رقابت و مسابقه قرار خواهد گرفت و از اين نظر نويسنده دقت بيشتري خواهد كرد و در نتيجه كيفيت آثار نيز بالا مي رود .اين نويسنده در خصوص كيفيت آثار ارسال شده به مهر ، گفت : كيفيت آثار ارسال شده در حد متوسط بود در عين حال كه صميميت در اين آثار زياد بود ولي از نظر ارزش هاي ادبي و هنري كار قوي نديدم.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
علم
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  علم  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |