چهارشنبه ۷ دي ۱۳۸۴ - - ۳۸۸۶
اينجا خيابان شوش است
لانه سياه اوراقچي ها
007899.jpg
عكس:محمد رضا شاهرخي نژاد
محمد مطلق
عينكم را برمي دارم و رد باران را با آستين و يقه كاپشنم پاك مي كنم. بارها و بارها از اين خيابان گذشته ام اما اين بار مي خواهم تا ميدان شوش پياده بروم و همه چيز را خوب برانداز كنم. به قول ويكتور شكلوفسكي آنهايي كه در ساحل زندگي مي كنند، صداي دريا را نمي شنوند . نفسي عميق مي كشم و ريه هايم را پر مي كنم از هواي مطبوع صبح زمستان. بوي بندر در ذهنم مي پيچد؛ دود كاميون هايي كه پشت به پشت ايستاده اند، بوي پفك صنعتي، نان خشك كپك زده، چادرهاي برزنتي گازوئيلي و خامه و عسل اردبيل. همه چيز بوي سفر مي دهد؛ سفري طولاني با ماشين هاي باري غول پيكر، بوي كار در بندر.
اين خيابان هيچ شباهتي ندارد به خيابان هاي پايتخت؛ خيابان يك طبقه گرد گرفته و روغني. مقصد،لانه سياه اوراقچي هاست؛ قلب شوش، جايي كه مكانيك ها نه براي سرهم كردن بلكه براي اوراق كردن آموزش ديده اند؛ آنهايي كه در يك چشم بر هم زدن مثل مور و ملخ به جان اتومبيل ها مي افتند و در چند دقيقه همه چيز را نيست و نابود مي كنند. گويي حشره اي غريبه به لانه سياهشان آمده باشد؛ بايد نيشش زد، تكه تكه اش كرد، هضمش كرد و اندكي بعد قطعاتي از لاشه بي جانش را مي بيني كه در فرغون ها اين طرف و آن طرف مي رود و مثل ذخيره  زمستاني مورچگان مهاجم، انباشته مي شود روي توده اي آهنين از گيربكس ها و ياتاقان ها و قالپاق ها.
اين خيابان بوي زندگي نمي دهد؛ باربري كنار باربري، جگركي كنار جگركي و دسته دسته كارگراني كه آماده اند كاميوني از راه برسد و كاميوني آماده رفتن شود. نمي دانم اصلا جامعه اسلامي نابينايان چه مي كند وسط اين همه جگركي و باتري فروشي؟! دروازه غار را كه پشت سر مي گذارم، اندكي خيابان جان مي گيرد؛ پيرمردي پيژامه هاي رنگ به رنگ نظامي را روي دست انداخته و پيش مي آيد؛ آنقدر پير كه نمي تواند قد راست كند و بگويد: گرمكن، گرمكن! .
در آن دور دست پياده رو چند لامپ 40 سوسو مي زند تا غبار تيره صبحدم زمستان را در چشم عابران محوكرده باشد و پيرزني كه در حال بساط كردن جوراب هايش كنار آجيل فروشي هاي پيچ ميدان است، خبر از زندگي مي دهد.
اينجا شوش است؛ لانه سياه و روغني اوراقچي ها. آن سوي خيابان نيم طاق تيره آجري شان پيداست؛ درست مثل دروازه شهري قديمي كه ديگر ويرانه شده است. زن كولي پيش مي آيد و اسفنددان خود را به چپ و راست تكان مي دهد. دودي غليظ مي پيچد وسط آن همه آهن پاره. دهانم طعم كندر و زاج مي گيرد؛ طعم زنگ زده آهن.
جواني كه دست  هايش را تا آرنج در جيب ها فرو برده و يكسره اين پا و آن پا مي كند، مي گويد: چي مي خواي داداش؟ من با ادبيات اوراقچي ها بيگانه ام، چه چيزي بايد از او خواسته باشم؟ مي گويم: سگ دس، سراسبي، پالوني، هرچي شد . مي گويد: برو ته . تازه مي فهمم منظورش اين نبوده كه چه چيزي مي خواهم ، جمله او درست معناي عكس مي دهد: چي داري داداش؟ .
لانه سياه و روغني اوراقچي ها مثل هر بازار ديگري راسته هاي متعددي دارد؛ راسته نيسان استوك، پژو استوك، پيكان استوك يا استوك نيسان و پژو و پيكان.
دو اتاق پيكان كه روي هم گذاشته شده مثل نقاشي هاي ناشيانه دوران كودكي به طرز عجيبي خودنمايي مي كند، شايد به اين دليل كه آنها كامل ترين نماد اتومبيل در دالان هاي سياهند و يك تابلوحلبي قرمز رنگ كه روي آن نوشته شده  چاي، املت ، قهوه خانه اي از  آهن فرسوده را به تصوير مي كشد؛ قهوه خانه اي از جنس پيكان. هرچه دور و برم را نگاه مي كنم نه از چاي خبري است، نه از املت.
يكباره آگهي ترحيم حاجيه خانم... روي در پژو، فرمان ايست مي دهد؛ دري كه حتي يك خط هم برنداشته و كارگران اوراقچي آن را با نشانه هايي از احترام به تپه اي از ميل لنگ ها و بلبرينگ ها تكيه داده اند. آگهي ترحيم، چه كسي را تشييع مي كند؟ يا اصلا چه چيزي را؟ هرچه باشد يك معنا را به سرعت انتقال مي دهد و آن اينكه لاشه پژو، سرقتي نيست وگرنه آخرين نشانه ها شب پيش از بين رفته بود. اما از كجا معلوم؟
حاج اصغر هاشمي هم مثل بيشتر اوراقچي هاي قديمي، اهل... است. او جواز كسب دارد و به دولت ماليات مي دهد و از اينكه در بازار اوراقچي ها همه جور  آدمي پيدا مي شود ناراحت است. مي گويد: 45ساله تمومه اينجا با شرافت كاركرده ام اما حالا خجلت مي كشم به يكي بگم اوراقچي ام . مي گويد: بركت نمونده، بايد 700هزارتومان به دولت پول بديم، ماشين بخريم، تكه تكه كنيم تا شايد
۸۰۰ هزارتومان بفروشيم. چند قطعه شكسته و به درد نخور هم كه پيدا بشه ضرره ها، ضرر... .
از او مي پرسم چه چيزي مي فروشد؟ مي گويد:
آت آشغال، گيربكس، كله گاوي، قالپاق؛ معلوم نمي كنه. بركت كه نمونده؛ يه ميليونم كه در بياري شب گشنه اي. يه جوري رتق و فتقش مي كنيم، بازم خدارو شكر .
مرد ميانسالي وارد مغازه مي شود و با لهجه غليظ كردي سراغ رادياتور مي گيرد. حاج اصغر مي گويد:
همه جور آدمي اينجا مياد، چه اونهايي كه دنبال قطعه كمياب و ارزونند، چه اونهايي كه مالشونو دزد زده، هو... روزي هزار نفر سراغ ماشيناشونو از ما مي گيرن . دو دستي بر سرش مي كوبد و در همان حالتي كه خودش را به چپ و راست تكان مي دهد مي گويد: سرم سوت كشيد وقتي ديشب تيليويزيون گفت يه دزد گرفتيم 100 تا ماشين دزديده، والا نمي دونم اين همه دل رو از كجا ميارن، اين نونارو چه جوري مي ذارن جلوي زن و بچه؟! تا پسر حاج اصغر با قوري چاي از قهوه خانه برگردد، مي نشينم كنار بخاري و خوب به حرف هايش گوش مي دهم. از بر كردن چند جمله هم به دردم خواهد خورد.
سيني چاي كه وارد مغازه مي شود، حاج نور علي اكبري هم بي مقدمه وارد بحث مي شود: ببين پسر جان يه چيزي بنويس كه خدا وكيلي به درد مردم بخوره؛ بنويس قديما اينجا 50 تا كاسب داشت عين طلاي 24 عيار، حالا
500 نفر كار مي كنن، چي بگم آخه! كمي با استكان چاي بازي مي  كند. به جايي نامعلوم خيره مي شود و الان همون گوشه 50 تا معتاد و شيره اي و دزد و دلال عين گرگ واستادن كه بري جلو حمله كنن. چند روز پيش اينجا فيلمي براي من بازي كردن بيا و ببين. كه چي؟ كه مثلا من يه ماشين دزدي بخرم. از اين ريش سفيد من و از اون حجي كه رفتم خجلت نمي كشن . آخرين جرعه چاي را سر مي كشد و مي زند بيرون: عزت زياد حاجي .
دردانه سياه شوش و دردانه هاي آهنين؛ از سيلندر و پيستون، گلگير، ركاب، تسمه و پروانه، گژ روغن و ميله بادامك و صفحه كلاچ گرفته تا آدم هاي جورواجوري كه در رفت و آمدند. بعضي ها دشداشه عربي به تن دارند، بعضي ها كاپشن هاي چرم، بعضي ها سراسيمه به دنبال آخرين نشانه هاي اتومبيلشان به هر مغازه اي سر مي زنند و بعضي ها در كمال خونسردي جلو مي آيند، چشمك مي زنند و مي پرسند: چي مي خواي داداش؟ يعني چه چيزي براي آب كردن داري؟ ماشين  بي مدرك؟ سرقتي؟ اوراق شده؟ تصادفي؟
بعضي از اتومبيل ها، پيش از آنكه به دست مكانيك هاي حاذق شوش بيفتند، در باغ هاي خلوت شهريار، تكه تكه شده و بعد سر از بازار اوراقچي ها درمي آورند. اگرچه همين بلا به سر ماشين هاي خارجي ارزانقيمت در مرزهاي كردستان هم مي آيد. فكرش را بكنيد؛ اتومبيلي را بريزي داخل ساك و با خودت بياوري تهران. مثل قاچاق صابون يا چاي چكش سبز كه به اندازه مصرف خانگي ديگر قاچاق نيست. با اين همه اكثر اتومبيل ها در همين لانه سياه و روغني اوراق مي شوند؛ اتومبيل هايي كه شركت ها و مراكز بزرگ دولتي به مزايده گذاشته اند. در اين بازار، پيكان بيش از 700 هزار تومان ارزش ندارد و پژو 206 كمتر از 2 ميليون مي ارزد.
در انتهاي دالان سياه و گازوئيلي، چند كارگر جوان دور يك استانبولي پر از نفت نشسته اند، قلموها را در آن فرو مي برند و روي قطعات زنگ زده استوك مي كشند. كمي آن طرف تر جواني كوتاه قد كنار تپه اي از چهارشاخ گاردان ايستاده و همان جمله معروف را تكرار مي كند: چي مي خواي داداش؟ .
حرف هاي حاج اصغر را در ذهنم مرور مي كنم و مي گويم: يه پژو بي مدرك دارم، مي خري؟ دويست و شيشه مي گويد: دزديه؟ مي گويم: مي خري يا نه؟ به مغازه اي در آخرين پيچ دالان اشاره مي كند و مي گويد: بريم با اوستا حرف بزن .
مغازه اي باريك و انباشته از آهن كه يك ميز به زحمت در انتهاي آن جاي گرفته و 2 مرد ميانسال با كاپشن هاي چرم مشكي براق پشت ميز مشغول رسيدگي به حساب و كتاب هستند. اوستا اين آقا يه 206 داره . يكي از آنها سرش را با بي ميلي بلند مي كند. مي گويد: بي مدركه؟ پاسخ منفي است،  اما با تمام ناشي گري شروع مي كنم به توجيه كردن؛ اينكه من دزد نيستم، از كس ديگري خريده ام، مدركم جعلي است، اشتباه كرده ام و ... .وسوسه تعارف به نشستن در چهره اش موج مي زند، اما يكباره همه چيز به هم مي ريزد. احساس مي كنم يكي پشت سرم در حال علامت دادن به اوستاست. درست حدس زده ام جواني كه دست هايش را تا آرنج در جيب ها فرو برده با همان شكل و شمايل روبه روي در ايستاده است و همچنان اين پا و آن پا مي كند. كيفم را برمي دارم و پيش از آنكه احساس چند ثانيه اي مشوش و منگ فضا از بين برود، مي زنم بيرون: ببخشيد الان برمي گردم . هنوز تمامي كلمه ها از دهانم خارج نشده اند كه من وسط لانه سياه و روغني گم شده ام. آرام آرام راهم را كج مي كنم سمت خيابان ري تا در راسته لاستيك فروش ها، يك بار ديگر قيافه ها را مرور  كنم و همه چيز را خوب به خاطر بسپارم. نه هيچ شباهتي ندارد اين خيابان به خيابان هاي پايتخت؛ لاستيك فروشي پشت لاستيك فروشي، آج زني پشت آج زني، نمي دانم نگارخانه كوثر چه مي كند وسط اين همه آپاراتي و لاستيك فروشي و  آج زني؟
حسن مرد چاق و كوتاه قدي كه ريش قهوه اي و چكمه هاي بلندش از دور پيداست به ستوني لاستيكي تكيه مي زند و مي گويد: فقط لاستيك هاي باريك مي خريم؛ پيكان، مزدا 1600. كارخانه، لاستيك پهن رو قبول نمي كند؛ لاستيك پهن حتما بايد نو باشد .
حسن يك جفت لاستيك صاف باريك را مي خرد يكهزار و 700 تومان و به قول خودش با يكهزار و 800 تومان برمي گرداند به كارخانه. بعد از آنكه روي لاستيك ها روكش كشيده شد، دوباره حسن آنها را مي خرد جفتي 10 هزار و مي فروشد جفتي 12 هزار تومان. مي گويد: به صرفه است؛ از هر نظر، مشتري ها راضي اند .
راست مي گويد؛ انبوه تاكسي داران كه براي يك جفت لاستيك روكش دار از اين مغازه به آن مغازه سرك مي كشند، حرف هايش را تاييد مي كند. يكي از مشتري ها مي گويد: لاستيك هاي آج دستي بهتره، هر چند اينجا ترمز مي گيري 10 متر اون ورتر واميسته، اما هر چي باشه مثل لاستيك هاي روكش دار نيست كه تو جاده بتركه. لاستيك تو سرعت بتركه، مي فهمي چي مي شه؟ . خوشبختانه هيچ يك از لاستيك فروشي هاي خيابان ري توانايي روكش كشيدن را ندارند و هنوز اين پديده عجيب بازيافتي در كارخانه هاي لاستيك سازي انجام مي شود، اما آج زني روي لاستيك هاي صاف، بازار داغي دارد در اين خيابان. علي حسيني مرد افغاني
درشت اندامي كه روي چهارپايه اي كنار جدول مي نشيند يكي از آن آج زن هاي معروف اين خيابان است. مي گويد: 20 سال است كه اينجا آج مي زنم. براي هر لاستيك
500 تومان پول مي گيرم و شكر خدا روزي 6 5 هزار تومان كاسبم. خدا را شكر .
مرد 54 ساله افغاني سنگ سوهان كوچكش را كنار مي گذارد و دستهاي ورم كرده اش، نشتر دو لبه را مثل قلم درشت، با حركتي زيگزاگي مي لغزاند روي لاستيك و نقشي از آج را رج مي زند. رشته هاي لاستيك سياه در حال از هم گسستن است، درست مثل خيابان شوش؛ خيابان گردگرفته گازوئيلي.

نارضايتي از نظام درمان
آرش اقبالي - تنها 5/5 درصد بودجه عمومي كشور به بخش درمان اختصاص داده شده كه اين رقم در كشورهاي پيشرفته 12 تا 18 درصد بودجه عمومي آن كشورهاست.
با توجه به رشد و تكنولوژي، ظهور بيماري هاي نوپديد و سوانح و حوادث به نسبت جمعيت كشور، رقم بودجه بخش بهداشت و درمان كافي نيست؛ به عنوان نمونه در كشوري مانند انگلستان 40 درصد كل بودجه ما با جمعيت مشابه، خرج درمان مي شود. بر اساس اصل 29 قانون اساسي، دولت موظف به ارائه خدمات بهداشتي درماني به كل آحاد جامعه است و با توجه به اينكه در بحث توسعه سلامت، تربيت نيروي انساني متخصص حرف اول را مي زند، انتظار مي رود حداقل توجه لازم در بخش تخصيص منابع به اين بخش زيربنايي معطوف شود.
بايد پذيرفت نظام سلامت تابعي است كه از اجزاي همگوني برخوردار است كه بايد براي تمام بخش هاي آن تخصيص منابع و تجديد ساختار شود، ولي بخش بهداشت، اورژانس و بيماران خاص كه كمترين پوشش بيمه اي را در كشور دارند، بايد در اولويت قرار گيرند. در ايران مردم
۵۰ درصد هزينه هاي درمان خود را مي پردازند، در واقع وقتي دولت جوابگوي بودجه واقعي درمان نباشد، بيشتر بار اين بودجه برعهده مردم است و نارضايتي مردم و جامعه پزشكي را به دنبال خواهد داشت. بيمه ها اصلي ترين منابع تامين كننده بخش سلامت در كشور هستند، در حالي كه سازمان هاي بيمه گر ايراني از مكانيزم خوبي برخوردار نيستند؛ به عنوان مثال در سازمان  بيمه خدمات درماني، سرانه فردي كه حقوق پايين دارد با سرانه فردي كه از حقوق بالا برخوردار است، يكسان است كه اين با مكانيزم هاي بيمه اي سازگار نيست.
در اين ميان نقش وزارت بهداشت به عنوان يك نهاد سياستگذار در اصلاح ساختار تامين منابع بخش درمان و هم به عنوان تامين كننده از درصد بودجه عمومي كشور و همچنين اصلاح ساختار تامين منابع و محاسبات بيمه اي در سازمان هاي بيمه گر از اهميت بسياري برخوردار است.
هم اكنون در اغلب كشورهاي دنيا از كشورهاي پيشرفته گرفته تا در حال توسعه، نظام سطح بندي خدمات درماني حاكم است. از سوي ديگر در نظام بهداشت و درمان بايد سيستم بسته اي ايجاد كرد كه از مراجعه مكرر بيمه شده به مراكز درماني و تحميل هزينه اضافي به سازمان هاي بيمه گر، يعني مخاطره اخلاقي بيمه شده، جلوگيري شود.
در سازمان بيمه هاي اجتماعي كارگران در سال 1332 خورشيدي، نوعي از سيستم سطح بندي و ارجاع وجود داشته؛ يعني بيمه شده مخير بوده درمان مستقيم يا غيرمستقيم را انتخاب كند نه اينكه هم درمان مستقيم و هم غيرمستقيم، يعني شرايطي كه در حال حاضر بر نظام بهداشتي - درماني و بيمه اي كشور حاكم است.
بي گمان اجراي نظام ارجاع و سطح بندي خدمات درماني در ايران نيازمند طراحي گام به گام و درگير كردن تمامي
اثر گذاران و سياست گذاران نظام بهداشت و درمان كشور است. كاهش تخلفات پزشكي، اصلاح ساختار بيمه اي و اصلاح تعرفه هاي درماني، موضوعاتي است كه هر چند بارها از سوي مسئولان مطرح شده، اما در عمل به سرانجام مشخصي نرسيده است.
از سوي ديگر موضوع پرداخت نقدي بيمار به پزشك كه امروز در اغلب كشورهاي جهان منسوخ شده در كشور ما هنور پابرجاست.
به كارگيري يك راهكار مشخص و منطقي براي جلوگيري از ادامه اين روند، ضرورتي است كه بايد از سوي سياستگذاران بخش درمان كشور با جديت دنبال شود؛ طرحي نو كه سلامت بخش درمان را تضمين مي كند.

لازم و ملزوم
هر موجودي در اين جهان مدت محدودي حيات دارد. مي توان موجودات را به سه دسته جماد، نبات و حيوان تقسيم كرد. اين سه دسته هر كدام بسياري از گونه هاي مختلف را در خود جاي مي دهند كه بعضا وجوه تشابه كمي با يكديگر دارند، اما همگي تحت يك حكم كلي محدوديت زمان حيات قرار مي گيرند. طبيعتا برخي از موجودات زمان بيشتري براي حيات دارند و برخي ديگر كمتر. مثلا مي توان گفت جمادات بيشتر از حيوانات عمر مي كنند، البته ناگفته پيداست كه مراد از عمر و حيات، نفس كشيدن نيست، بلكه
وجود داشتن است.
در يك نگاه كلي ماشين ها و در نگاه جزئي تر خودروها نيز جزو جمادات محسوب مي شوند و عمر محدودي دارند؛ عمري كه معمولا از عمر معمول يك انسان كوتاه تر است. عمر مفيد خودروها در هر كشوري بنا بر مولفه هاي خاصي تعيين مي شود، ولي در هيچ كشوري يك خودرو براي ابد توليد نمي شود.
در ايران اين عمر مفيد يا تعيين نشده يا به آن توجهي نمي شود. اينجا معمولا ماشين ها تا زماني كه روشن شوند و حركت كنند، مورد استفاده قرار مي گيرند. بدين ترتيب اگر يك اتومبيل به هر دليل از حركت باز ايستد، به قبرستان خودروها و مراحل بازيافت فرستاده نمي شود. اين اتومبيل به دست اوراقچي ها سپرده مي شود تا قطعات سالمش جدا شده و به اتومبيل  هاي ديگري از همين مدل وصل شوند. اينگونه است كه اتومبيل هاي قديمي در سطح شهر تردد مي كنند، بدون آنكه دچار مشكل فني شوند.
از سوي ديگر روند توليد خودرو در كشور به گونه اي است كه نمي توان مانند بسياري از كشورها براي خودروها عمر مفيد كوتاهي تعيين كرد. مثلا اگر قرار باشد همه خودروهايي كه بيش از 5 يا 10 سال سن دارند از سطح شهر جمع آوري شدند، صنعت خودروسازي ايران توان جايگزيني همه آنها را ندارد.
با توجه به اين شرايط اگر بخواهيم اوراقچي هاي ميدان شوش يا هر جاي ديگر را جمع آوري كنيم، تنها با معلول برخورد كرده ايم. پيدايش شغلي به نام اوراقچي قطعا بنا بر احتياجاتي بوده است؛ احتياجاتي كه اكنون تا حدودي دگرگون شده اند، اما هنوز وجود دارند.

نگاه
اوراق شده ايم
ميثم قاسمي
اوراق، اوراقچي، اوراق فروش، اوراق ساز، اوراق كار، اوراق شده. وقتي مي گويند اوراقچي همه ياد آدم هايي مي افتيم كه در گوشه اي از ميدان شوش سرگرم
تكه تكه كردن خودروها هستند؛ خودروهايي كه يا اسقاطي اند يا ديگر دست صاحب اصلي شان نيستند! بدين ترتيب لابد اوراق شده هم، آن خودروهاي بي نوايي هستند كه تا همين ديروز در خيابان ها ويراژ مي دادند و دود به حلق خلق الله مي كردند. به همين روش مي توان تمامي تركيب هايي كه در ابتدا خوانديد را هم تعبير كرد، اما اين تنها يك نوع برداشت است از كلمات؛ برداشتي كاملا سخت افزاري كه در آن آدم ها موجوداتي دست دوم هستند. دست اولي ها خودروها هستند. شايد هم كلا ماشين ها، اما باز هم با همين نوع نگاه مي توان بعضي كلمات را در مورد آدم ها هم به كار برد؛ آدم هايي كه لاي اين همه دود و ماشين از نفس افتاده اند و اوراق شده اند. هر لحظه چندتايي به بيمارستان مي روند و چندتايي هم راهي قبرستان مي شوند و به جاي انبوه دود در چشم و گلويشان،  مقادير معتنابهي خاك مي رود!
زندگي با ماشين ها ديگر گريزناپذير شده است. همه آنها كه خطر حذف آدم ها را گوشزد كرده اند هم با استفاده از همين فن آوري هاي مدرن و ماشين هاي جديد، حرفشان را زده اند. به نظر مي رسد كار از كار گذشته است. نه مي توان از زندگي كردن استعفا داد و نه مي توان مانند اجداد بزرگوار در اخم جنگل يا خميازه كوه زندگي كرد. بايد ماند، حتي نبايد جنگيد. بايد سازش كرد و ناچار لا به لاي خودساخته ها له شد!
سرنوشت غم انگيزي است، مي دانم! اما ديگر چاره اي نداريم. علاج واقعه را قبل از وقوع بايد مي كرديم كه نكرديم. البته نبوديم كه بخواهيم كاري كنيم.
ماشين ها وقتي اوراق مي شوند، مي روند لاي دست اوراق چي ها. تكه تكه مي شوند و هر تكه اي به دست خريداري مي افتد كه آينه بغلش شكسته است يا گلگير جلويش زدگي دارد. فرمان فابريك پيكان جوانان مدل 54 هنوز دارد زندگي مي كند، اما دوست من به 25 سالگي هم نرسيد. البته چند سالي است كه اگر آدمي اوراق شود و به قول قديمي ها زهوارش در برود، باز هم تا حدودي قابل استفاده است. آدم ها را اين روزها مي فرستند پيش اوراق چي ها و بعد قلب و ريه و كليه و كبد و خلاصه
هر جايي كه به درد بخورد را برمي دارند و مي دهند به آدم هاي ديگري كه از بغل تصادف كرده اند و كليه شان زدگي دارد يا قلبشان را كسي دزديده! اين طوري است كه يك قلب مي تواند 120 سال بتپد و يك جفت چشم تا سال ها در حدقه دودو بزند. آدم ها هم مي توانند همان طور كه هميشه براي ماشين شان اجناس فابريك مي خرند، خودشان هم به جاي اندام مصنوعي از اعضاي فابريك استفاده كنند. فقط مي ماند قلب يك عاشق كه قرار است در سينه يك عاشق ديگر جاي بگيرد و احتمالا داستان مثلث عشقي كه پيش مي آيد يا ريه يك سيگاري كه نصيب يك ورزشكار مي شود! پس اگر خواستيد جنس فابريك بخريد به اين جزئيات هم توجه كنيد.

در شهر
آرمانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
علمي
شهر آرا
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  علمي  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |