به مناسبت سالروز درگذشت نيما يوشيج
نيماي تَبَري
|
|
عادل جهان آراي
مطالعه اشعار نيما مرا به وجد مي آورد، خاصه اشعار تَبَري او كه دريچه هاي نو وجديدي پيش چشمم مي گشايد. هنگام خواندن اشعارش حس مي كنم كه نم نم باران نوازشم مي دهد و ميان رقص ابرها قدم مي زنم و شباهنگام در كنار شعله آتش با جنگل همدم و همراز مي شوم. اشعارش نه تنها نم باران كه شكوه دريا، درختان و كوه ها را به همراه دارد. هر چه كه با اشعار تَبَري او مأنوس مي شوم گمان مي كنم نيما ويژگي هايي دارد كه هنوز شناخته شده نيستند، شايد همزبان بودن من با نيما در تشديد اين حس هم موثر باشد، ولي معتقدم نيما را فقط نبايد در اشعار فارسي او جست و جو كرد. در دو مقاله اي كه در روزنامه همشهري (۱۰ دي ۸۰ و ۱۷آبان ۸۳) نوشتم سعي كردم به برخي از ويژگي هاي شعر تَبَري و واژه هاي تَبَري در اشعار فارسي نيما بپردازم. شايد سالگرد درگذشت او بهانه اي باشد تا در باره نيما بيشتر بدانيم. البته پيشنهاد مي كنم كه براي ارج گذاشتن به نيما روزي به نام نيما نام گذاري شود تا ضمن شناختن نيما، به تأثير كار نيما در شعر فارسي بيشتر پرداخته شود. در اين مقاله سعي شد به وجوه ديگري از شخصيت نيما و شعر تَبَري او نگاهي داشته باشم. با توجه به فضاي كم صفحه به دو ويژگي از شعر تَبَري نيما به اختصار مي پردازم، وجوهي چون:
۱- شخصيت نيما در اشعار تبري۲- دغدغه هاي باستان گرايي .
اشعار تَبَري نيما بي شك مي تواند يكي از مهمترين دريچه شناخت دغدغه ها، انديشه ها و افكار او باشد. مجموعه روجا را نمي توان به صرف محلي بودن نديده گرفت و آن را احياناً در زمره آثار قابل اعتناي نيما محسوب نكرد؛ اتفاقا معتقدم پيش از خواندن شعرهاي فارسي او ، لازم است مجموعه اشعار تَبَري او را با تأمل مطالعه كرد. اين مجموعه علاوه بر آنكه خواننده را با برخي از واژه هاي تَبَري به كار رفته در اشعار فارسي اش آشنا مي سازد، در عين حال موجب شناخت بهتر و بيشتر نيما مي شود.
ترديدي نيست كه برخي از شاعران و يا هنرمندان را حتي در زمان حيات شان چنانكه بايد نمي توان شناخت، شايد بهترين راه شناخت، آثارشان باشد. نيما نيز از اين قاعده مستثني نيست. به نظرم اگر اشعار تَبَري او نبود شايد برخي از لايه هاي فكري و دغدغه هاي نيما ناشناخته مي ماند. وي اگر در اشعار فارسي اش كمي از لايه هاي شخصيتي و فكري خود را به تصوير مي كشد، اما در اشعار تَبَري عريان تر و آشكارتر ديده مي شود. اشعار تَبَري او را در نوع خود سند فرهنگي، تاريخي و ادبي سرزمين مازندران است. و حتي مي توان چشم اندازي از تاريخ ايران را در آن ديد.
نيما در اشعار تبري اش شاعري است كه بافت هاي فكري و ذهني بومي اش در آن كاملاً تنيده شده است. اگر گستره انديشه و دانايي شاعر در پس شعر ديده نشود، چنين احساس مي شود كه شاعر كاملا روستايي است و تعمداًدست به طراحي و تصويرگري زادبوم خويش مي زند. شاعري كه در سبك شعر فارسي طرحي نو در انداخته است، به خود اجازه نمي دهد كه قالبهاي مرسوم شعر تَبَري را بشكند.
نيما در اشعار تبري
مازندراني گپ ها، بيشتر نجواهاي دروني اوست، تا اينكه بخواهد فقط احساسات شاعرانه خود را بروز دهد. وي با زبان مادري اش تمناي ديگري دارد و آن هم تصويرگري هاي زيبا از خود و منويات خويش است. نيما در عين حال در شعر تَبَري چنان غرق مي شود كه گويي تمام زيبايي ها را خورده و نوشيده و آنها را در قالب اشعار تَبَري بروز داده است. بومي گري به تمام معنا در اشعارش وجود دارد. با وجودي كه وي مطالعات گسترده اي از فرهنگ هاي ديگر داشت و شعر كلاسيك فارسي و عروض مسلط بود، اما در شعر تَبَري اش از قالب بومي خود رها نشد.
وي در اشعار تَبَري به رسم شاعراني چون امير پازواري، در نزديك به پنجاه دوبيتي نام خود را مي آورد و در برخي به شكل «نيما گُنُ» (نيما مي گويد) و در برخي ديگر نوعي نهيب و هشدار به خود است. مثل نيما پرس(نيما برخيز). علاوه بر اين گاهي هم به جاي نام خود از ضمايري چون:م، مي، مُمُّ و مُن استفاده مي كند كه به نظر مي رسد پيش از آنكه بخواهد از اين ضماير به شكل استعاري بهره بگيرد، سعي دارد حضورش را اعلام كند و حرف دلش را بزند.
در اشعار فارسي نيما گويا فقط يك بار به نام و نسب او مي توان برخورد كه آن هم با عنوان نيما به چاپ رسيده است: «از بر اين بي هنر گردنده بي نور/هست نيما اسم يك پروانه مهجور/ مانده از فصل بهاران دور/.../ اسم شورافكن يكي گردنده است اين اسم/ در زمين نه، برفراز آسمان نه، در همه جا/ در ميان اين زمين و آسمان/ از پي گمگشته خود مي شتابد.» اما در اشعار تبري اش بارها و بارها گفته است كه كيست و از كدام تيره و تبار است و اصلا نام او چيست و چرا اين نام را انتخاب كرده است:
نيمامُ مِن، يِگانِهِ رُستَمدار/من نيما هستم، يگانه و يكتاي رستمدار
نيماوَرُو، شَهرآگيمِ تَبار/ از نسل شهرآگيم نام آور و كماندار هستم
هُنَرِ مُني وُنِ مِ نوُم دار/هنر من مرا به شهرت مي رساند
كِلين نيمُ، تَشِ كِلِه سَرِكَل مار/من خاكستر آتش نيستم، بلكه خود آتشم.(ص۴۲)
يا:نيمامُ مُن، مِ نُوم نُومِ نَماوَر/من نيما هستم، نام من، نام نام آور(شاه رستمدار) است.
گُردِ گَردوُن تَهَمتَنُ دِلاوَر/ پهلوان زمانه و پيل تن و دلاور هستم.
شيرِ شيروُن رُستَم دارِ سَروَر/شير شيران و بزرگمرد رستمدارم.
وُنِ ريكا، اِتي كوُ مُن نُوم آوَر/پسر او مثل من از نام آوران بود.(ص۵۰)
نيما مي گويد كه نماور به معني كماندار بزرگ است كه نام چند تن از اسپهبدان مازندران بود و يكي از پادشاهان منطقه رستمدار(روستاهاي دهستان ناتل كنار) جد او بوده است.
به نظرم علاقه نيما به نَسَبي كه پيشينه روشني داشتند بيش از آنكه از سر تفاخر باشد، بيشتر دلبستگي او به زادبوم و خاك مازندران را نشان مي دهد. چون وي در هيچ جايي از اصالت خود عليه فقرا و يا روستاييان استفاده نمي كند، اتفاقا بخش اعظم شعر او بيان درد و رنجي است كه روستاييان از اربابان مي كشند. وي در اشعار تَبَري به آ رامگاه و جايگاه اجدادش نيز اشاره مي كند؛ انگار كه فقط با اين زبان مي تواند نَسَب نامه خود را به تصوير بكشد:
نيما گُنُ كَراد كٍِتي چي جاءُ/ نيما مي گويد كه كراد كتي چه جاي قشنگي است
شانِهِ دَشت اَتّا آدينِه كاءُ/شانه دشت، جايي كه مردم روزهاي آدينه براي بازي و شادي يه آنجا مي روند
مَزارِ مِ جَد، كيا بالوشاءُ/آرامگاه جد من، كيابالوشا، آنجاست
مَلِك كيوُمَرثِ كوُچوُكين ريكاءُ/ او پسر كوچك ملك كيومرث است.(ص۶)
نيما در مجموعه روجا چند بار از برادرش لادبن و خواهرش ناكتا سخن مي گويد:
كوُچوُ من خاخوُرِ مُني نيكتاءُ/ خواهر كوچك من نيكتا است
بِرارِ مُني لادبُن كِه وِي يكتاءُ/ تنها برادرم هم لادبن است
تَبَري مُني، مِي گَپ مُنِ گِواءُ/ من تَبَري هستم و زبانم گواه من است
كِجِه يِ گَپ دي-يَر بُوتمُ سِواءُ/ من كجا گفتم كه چنين نيست(ص۱۰)
وي علاوه بر آنكه از خانواده اش سخن مي گويد، ولي با ضرس قاطع بر مازندراني بودن خويش صحه مي گذارد و شاهد مثال را هم زبان تَبَري خود مي داند. وي به اين زبان عشق مي ورزد و به همين دليل عشق ها و آ رزوهاي خود را با زبان تَبَري بيان مي كند و شاعري كوهستان را از آن خود مي داند:
ها اين مُمُّ، كوُهِستُونِ شاعِر مُنِ هَسُّ/ آري اين منم كه شاعري كوهستان از آن من است
بَخُوردُ آفتاب چِش مُني مَسُّ مَسُّ/ چشمانم با نور آفتاب مست مست است.
زَمي بِه اَتّا دَس، بِه اَتّا آفتاب دَسُّ/ با يك دست زمين و با دست ديگر خورشيد را گرفته ام.
مُن هَر كَسِ يارُو مِ يار نِه هيچ كَسُ/ من يار همه هستم، اما كسي يار من نيست. (ص۹۲)
دغدغه هاي باستان گرايي
در شعرهاي تَبَري نيما علاوه بر آنكه طنزي شيرين پنهان است و قصه ها، امثال و حكم و پنديات در آن فراوان وجود دارد، اما بخشي از شعر او سرشار از باورها، فولكلور، افسانه ها و از سوي ديگر موضوعات ديني -تاريخي است.نيما در اشعار تبري اش باستان گرايي تمام عيار است.باستانگرايي كه با عقل و منطق با موضوعات برخورد مي كند و به آن عشق مي ورزد و با تمام وجود از آن دفاع مي كند. چيزي كه در اشعار او بيش از همه سنگيني مي كند همين نگاه باستانگرايانه اوست. اين نگاه در واقع به دوران قبل از زرتشت بر مي گردد و اشاره به آيين مردمي دارد كه در دامنه هاي البرز زندگي مي كردند. نيما از آيين آنان حمايت مي كند و آن بخش از تاريخ كه ديوها را موجوداتي شيطاني قلمداد مي كردند به كناري مي نهد. در اشعار او شيطان و ديو به دو شكل متفاوت ظهور و بروز دارند. اما شيطان از نظر او همان موجودي است كه باعث پديد آمدن مشكلات مردم مي شود. اين شيطان البته مي تواند از نوع آدمهايي باشد كه به ايذا و آزار مردم مي پردازند.به نظر نيما شيطان كسي است كه آدمها را گمراه مي كند.وي چندين بار از شيطان سخن گفته است كه گويا فقط وجه تمثيلي مد نظر نبوده است، بلكه به باور او نيز بر مي گردد:
شيطوُن ني يِ كادَمُ وِشنا بِشتُ.../ شيطان نبود كه باعث گرسنگي مردم شد
شيطوُن اوُنِ كوُ مَردِمِ وِشنا بِشتُ/ بلكه كسي كه مردم را گرسنه نگه مي دارد شيطان است. (ص۲۲)
يا:شيطوُن گُنُ: نيشوُن ديمُ شِ مُشتُ/ شيطان مي گويد كه مشت خود را باز مي كنم و به همه نشان مي دهم.
نَرم كُمُّ، هَر كَسِ كِه وِي دُرُشتُ/ هر كسي را كه مقاوم و سخت باشد نرم مي كنم.(ص۲۴)
شيطان از نظر او همان خصايلي را دارد كه در تعريف از ويژگي هايش در باورهاي ديني ما هست.
اما ديوي كه نيما از آن سخن مي گويد، ديوي نيست كه بايد طرد شود.وي با رجوع به تاريخ ،رد پاي اجداد خود را در آن پيدا مي كند، به اين معني كه ديوها همان قومي بودند كه در ازمنه قديم در مازندران مي زيستند و به باور او حتي اجداد نسل امروز هستند. وي در واقع به باورهايي اشاره مي كند كه حاكي است ديوان نه موجودات پليد بلكه مردماني قوي هيكل و تنومند بودند كه در مقابل دولتهايي كه قصد تعدي به سرزمين مازندران را داشتند ايستادگي مي كردند.مازندران به گواهي تاريخ، سرزمين ديوان است، ديواني كه گروه خدايان پيش از زرتشت قلمداد مي شدند.پيروان اين آيين در مقابل دين زرتشت مقاومت مي كردند، در نتيجه آيين جديد به ستيز با آنها پرداخت و نام ديو را هم ترسناك و مخوف جلوه داده است.بنا به آموزه زرتشت، اهورامزدا دعاها و اعمالي را براي دفع ديوها بيان كرده و در مجموعه اي به نام ونديداد گرد آمده است. ونديداد در حقيقت با توجه به معناي آن قانون ضد ديو است. گرچه به مرور آيين زرتشت در دامنه هاي شمالي البرز هم گسترش يافت و بعد از آن دين مبين اسلام در سراسر منطقه جايگزين آيين هاي پيشين شد، اما هنوز هم نشانه هايي از باور به ديو و آيين مهري در مازندران وجود دارد.نام هايي مثل ديوسالار، دب كوه يا دب كر(كوه ديو)،در مازندران بازمانده همان آيين است. ديو در زبان سانسكريت به معناي نور و روشني است.به گونه اي كه هندوها مطلق خدايانشان را ديو و خداي اعظم را مهادٍوَ مي گويند.در اساطير يونان خداي بزرگdeusياzeusناميده مي شد و در لاتين هم dieu به معناي پروردگار است.نيما با توجه به اين سبقه تاريخي و باستاني، هنگام بازگويي تاريخچه ديوها معتقد است كه سخن او دراز است و حرفهاي زيادي در اين زمينه دارد:
ديوِ سُخَن مي جا نَپُرس دِرازُ/در باره ديو از من مپرس كه داستانش دراز و طولاني است.
هَر چي بُواِم مي سُخَنِ آغازُ/ هر چيزي كه بگويم، تازه ابتداي سخن من است.
اَنّي گُمُ كوُ توُ گُني هَرازُ/ آنقدر از آنها مي گويم كه تو مي گويي به درازاي رود هراز شد.
اَنّي خوُمُّ كوُ پِندارني آوازُ/ آنقدر مي خوانم كه تو فكر مي كني همچون آواز است.(ص ۸۶) .
وي براي آنكه به سخن خود سنديت بدهد، به نوشته هاي زرتشتي رجوع مي كند و تصويري از شاكله ديوان به دست مي دهد:اِسپيد دِو گُني كي وي تِي جَد و...(ص۲۰۲) ديو سپيد كه مي گويي جد توست، بنا به سخن زرتشت قد او بيش از درخت بيد يكساله بود.
نيما معتقد است كه ديوها قبيله يا قومي قبل از آريايي و بومي مازندران بودند و مردم تات از تبار ديوي (يا پهلواني) هستند كه كوه آرارات را فتح كرده است:
ديو دارمي كوُ، وِ بَد نُوم سِواتُ/ديوي داريم كه او سوات بدنام است.
رُستَمِ وَر بُوردُ، با وِي بِساتُ/ همان كسي كه نزد رستم رفت و همدست او شد
ديوُ دارمي كوُ، بايتُ وِي آراراتُ(اما)ديوي داريم كه كوه آرارات را فتح كرد؛
اين ريشِهِ ديوُو، تَبارِ تاتُ/ اين ريشه ديو و تبار تات(تپور)است(ص۱۴)
نيما قوم «تات» را اسم علم شده تپوري هاي قديم و سوات را كه اصل آن فرشوات به معني شوات نوراني است كه بعداً سواد شده است ،نام يكي از فرماندهان بومي مازندران مي داند. با اين وصف ابايي ندارد كه بگويد شوات به مازندران خيانت كرده است. و در جايي ديگر نيز معتقد است كه رستم با مكر و حيله او را گرفتار كرد:
مازِروُنِ ديو اَتّا گَتِ نُوم هَسُّ/ ديو مازندران نامداري بزرگ است.
رُستَم بِحيلِه ديوِ دَسَّ دَوِسُّ/ رستم با حيله دست ديو را بست
ديوِ خوُندوُن آفِتاب پَرَسُّ/(گفتند) كه ديوها خانداني آفتاب پرست هستند.
زَرتُش بِه كينِه بَد بِِه وِي دَوِسُّ/ اين جمله را زرتشت از سر كينه به آنان نسبت داد.(ص۹۳)
در اينجا نيما صريحاً به دوران قبل از زرتشت اشاره مي كند كه خود مردمي يكتاپرست بودند اما به دين او گرايش نداشتند، لاجرم با آموزه هاي آيين جديد بد جلوه داده شدند، به گونه اي كه آيين آنها را آفتاب پرستي اعلام كردند، در حالي كه از نظر او چنين نبود و در دوبيتي ديگري نيز با صراحت بيشتري مي گويد:
دينِ مُغي هَر چِه بزرگ دينُ/دين مغ ها اگر چه دين بزرگي است؛
خيال ني يِ كوُ وِي بِخواب اينُ/خيالي بيش نيست كه او به خواب مي آيد؛
اينِ تي وَر وُرِ دُدار پينُ/ به كنار تو مي آيد و دايما مراقبت است؛
مُغي دُروُ دُروُ بِديو دينُ/ اينان(مغان) نسبتهاي دروغ به ديو دادند.(ص۱۸۸)
شك نبايد كرد كه نيما با آيين نوآمد مشكلي ندارد، بلكه مي خواهد يك جريان تاريخي را بازگو نمايد و بخشي از باورهاي خود را بيان كند.باوري كه به اجداد و نياكان او بر مي گردد. به گمان من نيما سعي دارد كه با اين كار نوعي هويت شناسي كند و هويت خود و مردم مازندران را بازشناسد. به همين دليل معتقدم نيما را بايد با اشعار تبري اش شناخت. وي با اين زبان در حقيقت راهي را براي ديگران باز مي كند كه به جست وجوي هويت خود بپردازند. زبان تَبَري براي او روشن كننده آن بخش از تاريخي است كه تاريك مانده است:
نيماي زَبُون اِتي شَمشيرِ دَمُ/زبان نيما مانند لبه شمشير است
آفتاب موُنا هَر جينگا نُور شَمُّ/ مثل خورشيدي است كه به خرمن شكوه زيبايي مي دهد.
*اشعار تَبَري نيما از كتاب «روجا» گردآوري و تحقيق محمد عظيمي، نشر خاور زمين، انتخاب شده است.
|