ديداربا بهروز رضوي،گوينده راديو و تلويزيون
فرق است بين شغل و مشغله
|
|
عكس:هادي مختاريان
ابراهيم اسماعيلي اراضي
از قديم ترها شروع كنيم؛ آن وقت ها كه ديگر دبستان ها هم ايجاد شده بودند، مكتب دقيقا نقش مهدكودك ها و كودكستان هاي الان را داشت؟
- بله، تقريبا نقش كودكستان را داشت، ولي مفري هم بود براي اينكه پدر و مادرها از شر بچه ها راحت باشند، يعني اينكه بچه ساعاتي را برود جايي بنشيند و چيزي ياد بگيرد و موقعي هم كه به خانه برمي گردد درس و مشقي داشته باشد و بازيگوشي نكند و به هر حال در شهرستان ها، بچه ها همين كه توانايي قلم به دست گرفتن را داشتند به مكتب مي رفتند. در مهدكودك هاي الان مسأله آموزش، جنبه هايي تفريحي دارد، ولي آن روزگار خيلي آموزش جدي بود. من الان دلم براي همان كتاب نصاب الصبيان تنگ است.
و اين آمادگي بعدها در مدرسه چه تأثيري داشت؟
- من وقتي وارد مدرسه شدم براي خودم كلي ملا بودم. اصلا تبديل شده بودم به نمايشگاه مدرسه، به محض اينكه بازرسي يا بازديدكننده اي مي آمد، فوري من را سر صف مي آوردند تا حرفي بزنم به سؤالي جواب بدهم يا شعري از حافظ يا ديگران بخوانم.
انتقال از يزد به تهران برايتان آسان بود؟
- بله، چون ما هنوز دلبستگي هاي آنچناني نداشتيم.
ضمن اينكه تفاوت هاي فرهنگي تهران با شهرستان ها هم آنقدرها زياد نبوده.
- بله، هنوز من گرفتار كمبودهاي شهرستان نشده بودم و خيلي تشخيص نمي دادم. چون وسط سال تحصيلي بود، پدر و مادرم با برادر و يكي از خواهرهاي دوقلويم آمدند تهران كه اينجا خانه زندگي را راه بيندازند تا درس من تا تابستان تمام شود. يكي از خواهرانم هم براي اينكه من تنها نباشم پيش من بود كه هر دو با عمه مان زندگي مي كرديم. همين دوران هجران، در يزد دوره سختي بود. تابستان كه شد و به تهران آمديم، خيلي هم خوشحال بودم كه به تهران آمده ايم و اين همه امكانات داريم. من در يزد سينما نديده بودم. يزد سينما داشت، ولي خانواده من زياد پايبند نبودند.
و همين نمايشگاه بودن در مدرسه باعث شد كه قضيه اجرا جدي شود؟
- استارت اين ماجرا از همان مدرسه زده شد؛ چون خيلي تشويق مي شدم و هميشه هم گفته مي شد كه فلاني علاوه بر اينكه شعر را حفظ است، خوب هم مي خواند.
و از ديگر عوامل، كدام را مؤثرتر مي دانيد؟
- من در خيلي چيزها خودم را مديون معلم مكتبم مي دانم. خيلي از آنچه آموختم و شوق آموختنش در من گل كرد، از همان دوران مكتب است. آن وقت ها خيلي از بچه ها با رضايتي به مكتب مي آمدند، اما من با علاقه مندي مي رفتم. او را خيلي مادرانه دوست داشتم.
اجراهاي رسمي از كي شروع شد؟
- من از سال سوم دبستان در تهران به مدرسه رفتم. از همان سال ها روز كودك مطرح شد كه نهايتا مدارس بچه ها را صف مي كردند و به سينما مي بردند. به ابتكار يكي از آموزگاران خانم ما، جشن كودكي در مدرسه برگزار شد و چون من سر كلاس خيلي بلبلي كرده بودم و شعر خوانده بودم و قصه گفته بودم، يكي از مجريان اصلي آن برنامه شدم و از آن به بعد در تمامي مراسم رسمي همه مدارسي كه بودم، اگر دست اندركار اصلي برنامه نبودم (به عنوان كارگردان و كارگزار همه امور)، حداقل برنامه اي در حد دكلمه اي يا شعرخواني داشتم.
در دوره دبيرستان چطور؟
- موقعي كه در دبيرستان مشعل دانش درس مي خوانديم، مدير مدرسه درويش بود و خيلي به مولا ارادت مي ورزيد و هم تولد حضرت مولا را مفصل برگزار مي كرد و هم شهادت ايشان را. آن وقت ها غالب مدرسه هاي ملي، اسلامي بودند؛ ظهرها به نماز جماعت مي رفتيم و در مراسم مذهبي، خيلي جدي شركت داشتيم. در ايام جشن مراسم هم من خطبه هاي حضرت امير(ع) را از بر مي كردم و مي خواندم.
غير از تشويق ها، چقدر علاقه خودتان مؤثر بود.
- من خيلي علاقه داشتم و هنوز هم كارم را با علاقه مندي انجام مي دهم. خوشحالي من هم به همين خاطر است. هنوز احساس خستگي نمي كنم و توصيه ام به همه هم اين است كه حتي با مزد كم هم كه شده به كاري بپردازند كه به آن علاقه دارند؛ خيلي كارشان را به سرنوشت و شانس احاله نكنند؛ هم براي ادامه تحصيل و هم براي كار.
نوشتن را از كي جدي گرفتيد؟
- نوشتن هميشه براي من جدي بود. در دوران دبيرستان هم انشاء را فقط به قصد تكليف دبيرستان نمي نوشتم.
كله ام بوي قورمه سبزي مي داد و هميشه بحث هاي انتقادي هم راه مي انداختم تا بتوانم 4-3 صفحه روده درازي كنم. هميشه همكلاسي ها به اصرار مي خواستند كه من اولين انشاء را بخوانم. معلم ها هم غالباً آشنا بودند و همان اول من را صدا مي زدند كه انشاء بخوانم و اين هم گاهي باعث دردسر مي شد؛ به خاطر درگيري با كارها گاهي نمي توانستم انشايم را آماده كنم و موقعي كه صدايم مي زدند، چون خيلي هم رودربايستي داشتم، نمي توانستم بگويم انشاء ننوشته ام و مي رفتم و از روي كاغذ سفيد مي خواندم (بداهتا) و معلم هاي آن روزگار هم كه گاهي رند بودند، قضيه را مي فهميدند.
هيچ وقت در زمينه مطبوعات ورزشي هم فعال بوديد؟
- روزگاري در حدود سال 1368 من امتياز مجله ورزشي نداي ايران را اجاره كردم، به هواي اينكه مجله اي با كاغذ سبك براي ايرانيان خارج از كشور تدارك ببينم. فكر كردم اينها اگرچه رفته اند، ولي به هر حال ايراني هستند و بايد با آنها ارتباط داشت. من در آن هفته نامه چندين مطلب ورزشي هم از حسين منزوي كه بيشتر به عنوان شاعر، ترانه سرا و منتقد ادبي مي شناختند چاپ كردم و از آن مطالب، فقط يكي را از حسين اجازه گرفتم كه اسمش را بالاي مطلب بگذارم و آن مطلبي بود كه در مورد تختي بود؛ حسين كشتي را خيلي خوب مي شناخت و از سوابق و تاريخچه كشتي و كشتي گيرها به خوبي اطلاع داشت. همين طور در مورد فوتبال اطلاعات دقيقي داشت. خودش هم كه بسكتباليست بود.
من مي دانم كه شعر را هم به خوبي مي سروده ايد. شعر از كجا آغاز شد؟
- شايد كلاس چهارم دبستان بودم كه اولين شعرم را گفته بودم؛
يا كند در دل يارم شب تارم اثري
يا بسوزد پر و بالم به نگاه و نظري
دل من را بربودي ز برم دلبر من
بعد از اين مونس من ياد تو و چشم تري
يك غزل 7-6 خطي بود كه فعلا همين دو بيت را به ياد دارم. اين موضوع همين طور ادامه داشت؛ به انجمن هاي ادبي مي رفتيم، گاهي براي مدرسه به مناسبتي شعري مي گفتيم. شايد چقدر من شعر در مدح مولا گفته باشم، منتهي همان وقت هم هيچ كدام از آنها را آنقدر شعر نمي دانستم كه بخواهم آن را نگه دارم يا از بر كنم. به قول معروف براي جور شدن جنس اين كار را مي كردم. معمولاً هم شعرهاي اجتماعي تر ما، شعر نو بود؛ شعر سپيد نه، من بيشتر به شعر نو با وزن اعتقاد داشتم.
در كدام انجمن ها بيشتر شركت مي كرديد؟
- يك انجمن ادبي به نام كلبه صدر در نزديكي منزل ما بود كه من غالبا در آن انجمن شركت مي كردم. بار اول من حسين منزوي را در آن انجمن ديدم؛ پا شد و شايد اين غزلش را خواند:
شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني
مرا درياب اي خورشيد در چشم تو زنداني
من مسحور اين شعر و اين آدم شدم؛ حسين، جوان لاغر خوش سيمايي بود كه خيلي سمپاتيك بود؛ آدم كه او را مي ديد از او خوشش مي آمد. شعرهاي زيبايش را به زيبايي هم مي خواند. همان طور كه غزلش را مي خواند، من نوشتم. يك مصراع اين غزل هنگام نوشتن جا افتاد. وقتي شعر خواندنش تمام شد، آمدم كنارش نشستم و گفتم: اين مصراع را بگو كه من بنويسم . او هم از توجه من كه با او همسن و سال بودم بدش نيامد و صحبت كرديم و يادم نيست كه من هم در آن جلسه شعري خوانده بودم يا نه (اگر قبل از حسين نخوانده باشم، بعد از او نخواندم) و به خودش گفتم كه همه در اثر دوستي با شاعر، شاعر مي شوند، اما تو با اين شعرهايت اندك ذوقي كه ما در شعر داشتيم را هم كشتي و واقعا مي گفتم جايي كه حسين منزوي شعر مي گويد، اصلا روا نيست كه من، شعر بگويم. البته باز هم شعرهاي يواشكي ام را براي خودم داشتم، ولي اصلا رويم نمي شد كه بروز بدهم؛ قابلي نبود. هنوز هم اين طور است. تواضع نمي كنم، واقعا اين چنين بود.
اين ارتباط ها به كارهاي مدون ادبي هم منجر شد؟
- بعدها باز به اتفاق حسين منزوي در گروه ادب امروز راديو فعاليت داشتيم كه در آنجا هم من نقد كتاب مي نوشتم. گاهي هم ادبيات تطبيقي زمينه كارم مي شد. اخبار كتاب هاي تازه را جمع آوري و ارائه مي كردم، چون خودم در انتشارات هم كار كرده بودم با ناشران هم سر و كار داشتم؛ از اولين شغل هاي كودكي ام، كار در چاپخانه بود. خود اينها خيلي مهم است كه آدم به اين عوالم نزديك بشود؛ اگر وقتي مادر من به همسايه مان گفته بود: كاري هم براي تابستان بهروز پيدا كنيد ايشان در چاپخانه كار نمي كرد و مثلا من را به بازار برده بود، شايد اصلا زندگي من شكل ديگري داشت، ولي خب، اولين كاري كه من به عنوان حرفه با آن برخورد كردم، كار در چاپخانه بود؛ حروفچيني، صحافي و... . همه اينها باعث مي شد كه من به اين عوالم سوق پيدا كنم. دستي هم در كار طراحي و نقاشي و گرافيك و اين حرف ها داشتم.
به طور حرفه اي؟
- بله، عمده كارهاي شركت تبليغاتي كه قبل از انقلاب داشتيم را خودم انجام مي دادم؛ مثلا طراحي آرم، سركاغذ، لوگو، انتخاب اسم و از اينگونه كارها.
در روزنامه كيهان چه كارهايي انجام مي داديد؟
- غير از كار خبرنگاري كه در روزنامه آيندگان مي كردم و شامل تهيه مصاحبه و رپورتاژ و گزارش بود، بعد از ظهرها در آتليه كيهان كار طراحي مي كردم، البته آن موقع كامپيوتر و اين امكانات نبود و همه كارها با دست انجام مي شد.
ممكن است در مورد سوءتفاهمي كه منجر به اخراج شما از دانشگاه شد هم توضيح بدهيد؟
- بله، سال 1349 سالي بود كه گارد پليس وارد دانشگاه شده بود. سال اعتراض هم بود؛ بچه ها مي گفتند كه چرا پليس وارد دانشگاه شده و خيلي درگيري ها هم بر سر اين موضوع بود. سال هايي بود كه مجاهدان و فدائيان خلق پا گرفته بودند، تشكل ها راه افتاده بود، ماجراي سياهكل اتفاق افتاده بود و اساسا به جوانان تحصيلكرده و بچه هاي درس خوانده بدبين بودند و با حساسيت برخورد مي كردند. من از كتابخانه مركزي كتابي گرفته بودم و داشتم مي رفتم كتاب را به كتابخانه برگردانم. توي يك دستم دوتا كتاب سنگين بود و در دست ديگرم كيفي كه پر بود. بايد از جلو دانشكده حقوق رد مي شدم. بچه ها يك صف شعار دهنده راه انداخته بودند كه از جشن شاهنشاهي/ ايران به قحطي افتاد . يكي از آژان هاي گارد باتوم خودش را بلند كرد كه بزند توي سر يكي از دخترها كه خيلي ريزنقش بود و آخرين نفر صف به شمار مي رفت. من ديدم اگر اين باتوم توي سر او بخورد، اين بچه مي تركد. كتاب ها را زدم زير بغلم و از پشت، دست مأمور گارد را گرفتم كه باتوم را به آن دختر نزند. مأمور برگشت و من براي اينكه باتوم به صورتم نخورد، خواستم بنشينم. تنه ام به تنه مأمور خورد و او افتاد. مأموران گارد ريختند سر من و تا مي خوردم زدند و من را بردند. تا حدود 4 ماه گم بودم؛ نه خودم مي دانستم كجا هستم و نه خانواده ام خبر داشتند. كميته مشتركي از ساواك و شهرباني تشكيل شده بود؛ پشت زندان زنان. آنجا بازداشتگاه هاي موقتي داشت. تا وقتي كه من از آنجا بيرون آمدم و چشم بسته درخيابان رهايم كردند، هفده بازجويي با كتك پس دادم.بازجوي من هم مي گفت: تو، يا خيلي ساده اي، يا خيلي... . من آموزش سياسي كه نديده بودم، عين واقعه را مي گفتم. آخر سر ديدند كه من سوابق فرهنگي داشته ام؛ از دوره دبيرستان من را شروع به تحقيق كرده بودند. به تقاضاي خودم، نگذاشتند خانواده ام خبردار شوند، چون پدرم بيمار بود و اگر اين بلا هم اضافه مي شد، برايش سخت بود. همين كه اينها ما را گرفته بودند، دانشگاه من را اخراج كرده بود. اخراج هاي دانشگاهي هم معمولاً پنج سال ممنوع الخروج شدن از كشور، منع استخدام در دواير دولتي و... را در پي داشت، منتها من به اسم محمدرضا رضوي نيا در دانشگاه، دانشجو بودم و با اسم بهروز رضوي در راديو كار مي كردم.
از چه سالي وارد راديو شديد؟
- از سال 1347 وارد راديو شده بودم ولي از سال هاي 50-49 با گروه ادب وارد كار جدي تر راديو شدم.
اولين فعاليت شما در مطبوعات چه زماني بود؟
- من از همان سنين نوجواني در مدرسه براي اطلاعات كودكان، كيهان بچه ها و براي فرزندان - كه آن روزگار مجله كودكانه اي بود كار خبرنگاري مي كردم؛ از سن 15-14 سالگي. در كميته هاي مختلف مدرسه هم عضو بودم؛ كميته انضباطي، كميته ادبي و.... خودم با خودم مسابقه داشتم؛ براي انجمن سخنوران يك روزنامه درمي آوردم، براي انجمن ادبي يك روزنامه درمي آوردم و به همين ترتيب. اين مرض ها از بچگي با آدم هست. اين كارهاي پرآزار حتماً بايد از آن سال ها اتفاق بيفتد وگرنه هيچ آدم عاقلي نمي آيد در سن 30-25 سالگي شغلي انتخاب كند كه اين همه دردسر و آنقدر ناكامي و محروميت داشته باشد.
گمان مي كنم هنوز هم همين طورباشد. هنوز هم ژورناليست هاي واقعي ما وضع چندان درخشاني ندارند، درحالي كه كارشان از انواع كارهايي است كه بايد از رفاه خوبي برخوردار باشند. منظور اينكه، عليرغم همه شعارهايي كه ما مي دهيم كه انقلاب ما فرهنگي بوده، هنوز خيلي از شغل هاي فرهنگي، شغل هاي پر از محروميتي است. هنوز هم من به عنوان گوينده و نويسنده راديو درآمدي ندارم كه زندگي ام را بچرخاند.
پس چه مي كنيد؟
- من اگر گويندگي هاي بازار تجارت را قبول نكنم، زندگي لنگ است؛ كاري كه به شدت از آن رويگردان بودم؛ كاري كه هرگز به آن بها نمي دادم و دوست نمي داشتم و به همه توصيه مي كردم كه انجام ندهند ولي شما حساب كنيد كه من براي هر برنامه روايت شب در راديو فرهنگ- كه شبي نيم ساعت براي اهل فرهنگ كتاب مي خوانم- چيزي حدود ده هزار تومان دستمزد مي گيرم ولي فلان مارك را تبليغ مي كنم و ماهي
۶۰۰ 500 هزار تومان مي گيرم ( تا وقتي كه پخش مي كنند) و تازه اين را هم من باب كردم؛ بقيه همكاران اين طوري نيستند. تا مي توانم هم، كم كارمي كنم. اينها براي گذران زندگي است وگرنه اعتقادي ندارم.
از موقعي كه از دانشگاه اخرا ج شديد، گويندگي جدي تر شد؟
- اصلاً كار در راديو جدي تر شد و بيرون هم به كار تبليغات پرداختيم و ديگر كارهايي كه مي توانستم بكنم.
از كي توانستيد در راديو كارهايي كه دوست داشتيد را انجام بدهيد؟ بعداز چند سال؟
- شايد از شانس من بود كه با برنامه دفتر آدينه روزهاي جمعه از شبكه دو راديو پخش مي شد شروع كردم. در اين برنامه داستان هاي كوتاه طنز آميز را به نمايش هاي راديويي تبديل مي كردم و گويندگي پاره اي از مطالب ادبي را نيز به عهده داشتم. در نمايش ها هم بازي مي كردم. بعداز آن، اين برنامه تعطيل شد و تغيير پيدا كرد تا اينكه گروه ادب كه مدير آن آقاي نادرپور بود، تشكيل شد و از عده اي، از جمله من براي همكاري دعوت كرد و شروع كرديم. از همان اول هم من به عنوان نويسنده شروع كرده بودم و خود من هم اصلاً گويندگي ام را حساب نمي كردم. يك سال (شايد تابستان سال 49 يا 50) كه عده اي از گويندگان براي اجرا در راديو دريا به سفر رفته بودند، برنامه ما دچار كمبود گوينده شد. آقاي نادرپور پيشنهاد كرد كه نويسنده هاي برنامه بيايند و تكست هاي خودشان را بخوانند. اكثر اين نويسنده ها هم آدم هاي صاحبنامي بودند؛ شاعر بودند، نويسنده بودند. فقط من آنجا كاره اي نبودم ولي دوستان ديگر ما آدم هايي بودند كه شنونده بدش نمي آمد صدايشان را هم بشنود ولي خب از من انكر تر هم بود توي اين سروصداها. و همين منجر شد كه بگويند بعضي ديگر از مطالب را هم من بخوانم. اينطوري شد كه كم كم گويندگي من هم شكل گرفت و از آنجا كه كار برايم دوست داشتني بود و گروه خوبي بوديم كه همه با هم رفيق و آشنا بوديم، به هم احترام مي گذاشتيم و به همديگر علاقه مند بوديم. خدا رحمت كند؛ آقاي نادرپور بسيار آدم شريف و منقح و منزهي بود، بسيار آدم بااخلاقي بود و خيلي هم مدير خوبي بود كه باعث مي شد همه كارها با علاقه مندي پيش برود.
كار دوبله هم انجام مي داديد؟
- دوره اي كه سينماي آزاد رونق گرفت، براي فيلم هاي هشت ميلي متري كه بچه ها مي ساختند، خودمان كار دوبله هم انجام مي داديم و چون من كار راديو هم مي كردم و به كار صدا واردتر از ديگران بودم، اين كارها به من محول مي شد.
بعد از اين همه سال، با راديو راحت تر هستيد يا تلويزيون؟
- من راديو را دوست تر دارم.
چرا؟ به خاطر فضايي كه گوينده مي تواند با خودش تنها باشد؟
- خيلي ابعاد گوناگوني دارد. راديو، رسانه مؤثرتري است. راديو آدم را فلج نمي كند.راديو قدرت خلاقه آدم را به كار مي اندازد. فانتزي آدم را زنده مي كند. خيال پردازي آدم را بال و پر مي دهد و حتي براي تشخيص قيافه گوينده اي كه صدايش پخش مي شود، مردم فعاليت مي كنند؛ حدس مي زنند گوينده چه قيافه اي دارد. به راحتي در دسترس مردم بودن راديو و بي زحمت بودن راديو براي مردم هم هست. مردم مي توانند راديو گوش كنند و به كارهاي ديگرشان هم برسند. نمي گويم مي شود راديو گوش كرد و مسئله رياضي هم حل كرد ولي مي شود راديو گوش كرد و آشپزي كرد يا راديو گوش كرد و رانندگي كرد؛ كارهايي كه ديگر براي انجام دهنده اش ملكه شده و خيلي هوش و حواس جمعي نمي خواهد. با راديو زندگي تعطيل نمي شود و همه جا هم راديو قابل دسترسي است. به نظر من قدرت فرهنگسازي راديو بيشتر از تلويزيون است. تلويزيون سطحي تر از راديو است.
به خاطر تظاهرش؟
- بله، در تلويزيون همه چيز رو است. فقط بايد نگاه كني و به چشم هايت هم اجازه بدهي خطا ببيند تا آن تصوير، تصوير شود وگرنه بايد نقطه هاي نوراني تاريك و روشن را ببيني.
هيچ وقت براي اجراي برنامه ها، خودتان را به تمرين مكلف كرده ايد؟
- اوايل بله؛ حتماً متن را مي خواندم تا بببينم چگونه اجرا كنم بهتر است. با خودم مرور مي كردم، بالا و پايين مي كردم كه لحن را انتخاب كنم ولي بعدها كه ديگر تجربه به داد آدم مي رسد، اين مسائل حل مي شود. الان سال هاست كه ديگر لازم نيست متن را از قبل بخوانم؛ نخوانده مي روم پشت ميكروفون.
نويسنده هاي خاصي بوده اند كه با آنها راحت تر بوده باشيد و دوست داشته باشيد متن آنها را بخوانيد؟
- بله، عدنان غريفي بوده، حسين منزوي بوده...؛ حسين منزوي يك برنامه يك شعر، يك شاعر داشت كه خودش اجرا مي كرد و گاهي مطالب ديگري براي برنامه آيينه آدينه مي نوشت كه من صرف نظر از اينكه حسين رفيقم بود، آن مطالب را با علاقه مندي مي خواندم؛ صغري- كبراي مطلبش درست بود، سبك و سياق خوبي داشت، قلم شيرين و شيوايي داشت و طنز خوبي هم داشت. در همه نوشته هاي حسين يك رگه از طنز مي بينيد؛ حتي در شعرهايش:
عصا كه مار شد اعجاز بود، كاش اما
كسي به معجزه اي مار را عصا مي كرد
و اين سال ها كدام نويسنده را بيشتر پسنديده ايد؟
- اول انقلاب بدون اينكه بدانم، در بين مطالبي كه نوشته مي شد (آن وقت ها هيأت تحريريه، گروهي از بچه هاي خوش انشاء را براي مطلب نوشتن انتخاب كرده بودند)، من يك خط را شناخته بودم. شرط من هم اين بود كه هر چه دلم بخواهد مي خوانم؛ اگر پسنديدم، مي خوانم.
هنوز هم اين شرط هست؟
- بله، شديد تر هم شده... . براي اينكه خيلي هم ناسازگاري نكرده باشم، آن موقع مطالب خواندني را از بين مطالبي كه مي آمد جدا مي كردم. يك خط را كشف كرده بودم و مي دانستم همه مطالبش خوب است. هر مطلبي با اين خط مي آمد، من آن را زودتر برمي داشتم و پايش را امضا مي كردم؛ وقتي مي خوانديم پاي مطلب را امضا مي كرديم كه اين مطلب قرائت شد (در ساعت فلان، در فلان برنامه). يك روز در سالگرد فوت مرحوم تختي مقاله اي راجع به تختي با همين خط به دست من رسيد. تهيه كننده، موسيقي لازم را گذاشت و من هم شروع كردم به خواندن. وسط هاي مطلب، سرم را كه بالا كردم، ديدم دو- سه نفر اضافه بر آدم هاي هميشگي در اتاق فرمان هست؛ ديدم يك پسر جوان حدوداً بيست ساله با يك پيراهن بلند كه روي شلوار انداخته، در حالي كه يك پايش را به سينه ديوار تكيه داده، دست به سينه روبه روي من ايستاده و خيلي هم با اشتياق نگاه مي كند و متأثر و محزون هم بود. كار كه تمام شد آمدم بيرون. همان جوان آمد و خسته نباشيد گفت و تشكر كرد كه شما به مطالب ما جان مي دهيد و فهميدم كه نويسنده اين مطالب، ايشان هستند و محسن مخملباف نام دارند كه البته ايشان آن موقع هنوز محسن مخملباف نشده بود.
در همين حوالي
گفت وگوي ما در يكي از طبقات يكي از ساختمان هاي يكي از ميدان هاي همين تهران بزرگ صورت مي گيرد؛ در دفتر آموزشگاه موسيقي برادر بهروز رضوي(بهزاد) كه ظاهراً اين روزها گرفتار بستر است و برايش آرزوي سلامتي داريم.
از همان اولين بار كه تماس گرفتم، خاطرم جمع شد كه بهروز رضوي خيلي خودماني است. با بزرگواري گفت: ما كه كسي نيستيم و من در دلم گفتم: اي كاش همه گوينده ها و نويسنده ها اين قدر افتاده بودند، اين قدر توانا بودند و از سواد حرفه اي هم برخوردار بودند . البته تا مطمئن نشد كه طرفش قابل اعتماد است، قول نداد.
قرار شد ساعات اوليه شب براي گفت وگو برويم. طبق معمول هم گرفتاري هاي ناخواسته و كمي تأخير. از راه كه رسيد و اين بار از يك زاويه ديگر ديدمش، مطمئن شدم كه اشتباه نكرده ام. پالتواش را درآورد و گفت: اجازه بدهيد من اول چايي را علم كنم و اصرار ما براي به عهده گرفتن اين كار به جايي نرسيد.
هادي مختاريان (عكاس روزنامه) گفت: استاد، اگر اجازه بدهيد و لطف كنيد، مي خواهم چند عكس در جاهاي مختلف بگيريم و بهروز رضوي با خوشرويي پذيرفت. هادي گفت: آخه بعضي ها كه ما مي ريم خدمتشون، انگار خيلي براشون سخته كه جابجا بشن . رضوي خنديد و گفت: مگر كاري آسان تر از اين هست كه آدم بنشيند تا عكسش را بگيرند؟ شايد او نمي خواهد بداند كه اين پزها و قيافه گرفتن هاي بعضي از ديگران براي چيست. تا هادي و بهروز رضوي براي عكس گرفتن رفتند، من هم سه تا چايي دبش ريختم و آوردم؛ به همين سادگي.
تازه بحث گل انداخته بود كه ساعت به من گوشزد كرد بايد زحمت را كم كنم؛ يك ساعت كه زماني نيست. به قول رضوي تازه اول عشق بود ولي به هر حال هميشه اين فرصت ها به همين كوتاهي هستند؛ شايد وقتي ديگر.
|