چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۴
انديشه
Front Page

گزاره ها از ديدگاه ويتگنشتاين
ازكلمه به نشانه
001338.jpg
حسين شقاقي
ويتگنشتاين فيلسوف اتريشي داراي دو دوره متفاوت فكري است. يكي از اصلي ترين مسائل در ارتباط با دوره اول تفكر وي، كه با كتاب رساله منطقي فلسفي (تراكتاتوس) شناخته مي شود، مربوط به تعيين حد و مرز زبان است. به تبع اين مسأله موضع وي پيرامون بسياري از گزاره ها از جمله گزاره هاي اخلاقي مشخص مي شود. ويتگنشتاين در تراكتاتوس گزاره هاي مستعمل را بر سه قسم مي داند: گزاره هاي معنادار، گزاره هاي بي معنا و گزاره هاي مهمل. براساس تراكتاتوس در گزاره هاي معنادار واژه ها اشيا را نامگذاري كرده و هر واژه داراي معنايي مشخص و محكي براي شيء خارجي است و گزاره ها از چنين واژه هايي تركيب شده اند. در اين ايده هر واژه به تنهايي ، حتي بدون كاربرد در جمله خاصي ، داراي معناي شفاف و مشخصي است. براساس تراكتاتوس «... ما به اين دليل ممكن بود بگوييم گزاره اي معنادار است كه اين گزاره به چيزي دلالت كند و فقط در حالتي مي توانيم بگوييم كه اين [گزاره] صحيح است كه اين [گزاره ] بر موجودات دلالت كند .اگر چه اين تقسيم بندي در آثار ويتگنشتاين رايج است ولي او عملاً به دسته اي از گزاره ها برمي خورد كه در اين تقسيم بندي نمي گنجند. اين گزاره ها را كه بيان ناكردني يا به زبان درآمدني نيستند، مي توان در امور اخلاقي و ارزشي جست  وجو كرد.» مطلب حاضر اختصاص به اين موضوع دارد.
ويتگنشتاين در «تراكتاتوس» معتقد بود معناي واژه  همان چيزي است كه واژه براي آن وضع شده است و در واقع آن چيز با آن واژه نامگذاري شده است و گزاره هاي معني دار نيز مركب از نامهاي اشيا به منزله تصويري از عالم واقع بودند. شرط فهم معني يك گزاره اين است كه بدانيم آن گزاره در چه شرايطي صادق و در چه شرايطي كاذب است. در تراكتاتوس، ويتگنشتاين قائل به يك زبان بود، زيرا مطابق آن رساله، زبان عبارت است از «گزاره هاي بدوي» و«توابع صدق گزاره هاي بدوي». گزاره هاي بدوي تصويري از وضعيت عالم خارج و امر واقع و وضعيتي از چيزها و اعيان است:« ساده ترين گزاره، يعني گزاره بدوي، به وجود وضعيت چيزها را حكم مي كند.» در توضيح بايد گفت براساس تراكتاتوس، گزاره بر دو نوع است: ساده و مركب. گزاره هاي مركب قابل تحليل به گزاره هاي ساده تر هستند. در تحليل گزاره ها به گزاره هايي مي رسيم كه ساده ترين شكل گزاره هستند و ديگر قابل تحليل به گزاره هاي ساده تر نيستند. اين گزاره ها «گزاره هاي بدوي» ناميده مي شوند. گزاره هاي مركب در صدق و كذب تابع اين گزاره هاي بدوي هستند. به همين خاطر گزاره هاي مركب را توابع صدق گزاره هاي بدوي مي گوييم. گزاره هاي بدوي از نامها تشكيل شده است. به بيان ديگر، گزاره هاي بدوي زنجيره اي از نامهاست . نام يك نشانه غيرقابل تعريف است، لذا بسياري از چيزها كه ما نام مي پنداريم براساس تراكتاتوس نام نيستند. مثلاً «دايره» و «اسب» نام نيستند چون قابل تحليل و تعريفند: «نام را به وسيله هيچ تعريفي نمي توان فروشكافت، نام نخست نشانه است.» مرجع و متعلق نام يك شيء است. اين عين (شيء) بسيط است. هيچ چيز درباره اين عيون بسيط نمي توان گفت. اين عناصر غيرقابل تبيين اند و فقط مي توان آنها را نامگذاري كرد. جهان پديداري از اين اعيان بسيط تشكيل شده است. از مجموعه يك سري اعيان يك فاكت اتمي حاصل مي شود. از مجموعه چند فاكت اتمي، يك فاكت مركب تشكيل مي شود و همچنان كه در عالم زبان گزاره هاي مركب به گزاره هاي بسيط قابل تحليل اند، در عالم تجربه نيز فاكتهاي مركب به فاكتهاي اتمي قابل تجزيه هستند و به عبارتي كه ويتگنشتاين بيان مي كند گزاره هاي بنيادين، «تصوير» فاكت هاي اتمي اند.
عالم پديداري داراي نظم و نحوه خاصي است. به عبارت ديگر عالم پديداري داراي صورتي منطقي است، لذا گزاره ها و زباني كه محك اين عالم است نيز داراي همان صورت منطقي است.و از آنجا كه يك فاكت اتمي ، واحد است (يعني كثير نيست) پس گزاره حاكي از آن نيز لزوماً  واحد است و از آنجا كه شبكه و ساختار منطقي وقايع، واحد است، زباني كه مطابق با آن شبكه و ساختار است نيز لزوماً  واحد است . پس براساس تراكتاتوس يك زبان بيشتر وجود ندارد.براساس تراكتاتوس، زبان داراي يك ماهيت اساسي و يك شكل كلي است. ويتگنشتاين در تراكتاتوس شكل كلي گزاره ها را اين گونه توصيف مي كند: «اين است صورت كلي گزاره: وضع چيزها چنين و چنان است.» با اين توصيف از گزاره ها و زبان، ما ماهيت مشخصي براي زبان داريم.
توصيف ويتگنشتاين از «زبان» در تراكتاتوس سبب شده بود تا وي بي معنايي گزاره هايي را كه حاكي از عالم تجربه نيستند، به اثبات برساند، چرا كه معني يك گزاره تصويري است كه آن گزاره از امر واقع (Fact) ارائه مي دهد. در ثاني - همانطوركه گفتيم- شرط فهم معني يك گزاره اين است كه بدانيم آن گزاره در چه شرايطي صادق و در چه شرايطي كاذب است، ولي گزاره هاي ارزشي داراي چنين شرطي نيستند، چرا كه گزاره هاي ارزشي حالتي از امور عالم را نشان نمي دهند. به عبارت ديگر آنها حكايتگر امري واقعي از امور عالم نيستند. چون «ارزش» يك امر واقعي در جهان نيست: «در درون جهان هيچ ارزشي وجود ندارد... اگر ارزشي يافته شود كه ارزش داشته باشد، آنگاه اين ارزش بيرون از هرگونه رخ دادن و بيرون از هرگونه چنين« استي »تصادفي است. ارزش بايد چيزي غيرتصادفي باشد. به عبارت ديگر ارزش بايد ضروري باشد والا ارزش نيست. بايد توجه داشت ارزشي كه در تراكتاتوس مدنظر ويتگنشتاين است ارزش مطلق است نه ارزش نسبي. ارزش نسبي ارزشي است كه به نتايج وقايعي كه رخ مي دهد بستگي دارد. اين ارزش وابسته به امور عارضي و تصادفي است. مثلاً  ارزش بستن كمربند ايمني در هنگام رانندگي از اين نوع است. اما ارزش مطلق وابسته به امور عارضي و تصادفي نيست. چنين ارزشي را نمي توان با يك گزاره بيان كرد. شايد بتوان اين مثال را در اينجا ذكر كرد كه ارزش رفتار نيكو با والدين را نمي توان با هيچ گزاره اي بيان كرد. مي توان گفت «با والدين رفتار نيكو داشته باش» ولي نمي توان ارزش اين كار را با هيچ گزاره اي بيان كرد. اگر هم كسي بگويد «نمي خواهم با آنها رابطه نيكويي داشته باشم» به او مي گوييم «بايد چنين كني» چرا كه اهميت اين امر وابسته به خواست او نيست. چنين ارزشي به بيان ويتگنشتاين ارزش مطلق است و مقصودش از ارزش در تراكتاتوس نيز همين نوع ارزش است. حال كه دانستيم گزاره ارزشي حكايتگر امري واقعي از امور عالم نيست، نتيجه مي گيريم كه گزاره ارزشي در واقع گزاره نيست. به عبارت ديگر گزاره ارزشي وجود ندارد. به بيان ويتگنشتاين در تراكتاتوس: «از اين روي هيچ گونه گزاره هاي اخلاق شناسي نيز نمي تواند وجود داشته باشد. گزاره ها هيچ چيز برتر را نمي توانند بيان كنند.»يكي از مفسرين در اين مورد مي گويد: «.... ما نمي توانيم در مورد خارج از قلمرو وقايعي كه به واسطه علوم توصيف شده، يعني مسائل ارزش كه عبارتند از، اخلاق و دين چيزي بگوييم.» ويتگنشتاين خود در تراكتاتوس مي گويد: «مجموعه گزاره هاي راستين، مجموعه دانش طبيعي است.»
پوزيتيويست هاي منطقي حلقه وين با توجه به (و تحت تأثير) تراكتاتوس ويتگنشتاين، معناداري گزاره ها را مشروط به قابليت اثبات تجربي دانستند و بر همين اساس گزاره متافيزيكي و اخلاقي را كه داراي مرجع و متعلق قابل تجربه نبودند بي معنا تلقي كردند. در واقع ويتگنشتاين (در تراكتاتوس) و پوزيتيويست هاي منطقي محدوده و تعريفي براي زبان تعيين كردند و اظهارات و عباراتي را كه مطابق با اين تعريف نبودند خارج از قلمرو و محدوده زبان دانستند؛ اما ويتگنشتاين سعي براي بيان آنچه كه نمي توان گفت را مذمت نمي كند. او خود جايگاهي براي اخلاق و مسائل ارزشي قائل مي شود، بدين شكل كه اين مسائل بيان كردني نيست بلكه نشان دادني است: «براستي امر ناگفتني (فراگفتني) وجود دارد؛ اين امر خود را نشان مي دهد، اين امر راز ورانه است.»
به نظر ويتگنشتاين اخلاق همان اراده خير توسط ما آدميان است. البته او بين اراده اخلاقي و اراده روانشناختي تفاوت قائل مي شود. اراده اي كه با اخلاق يكي پنداشته مي شود آن است كه نمي توان از آن سخن گفت، همان اراده اي است كه از جنس امور واقع نيست. اراده اخلاقي يك پديده نيست. اراده اي كه پديدار مي شود همان اراده روانشناختي است: «نمي توان درباره اراده چونان حامل عنصر اخلاق شناسانه سخن گفت و اراده چونان پديده، فقط براي روانشناسي جالب است.» حال بايد پرسيد اگر اراده اخلاقي يك امر واقع نيست، تفاوت اراده نيك و اراده شر چيست؟ به نظر ويتگنشتاين افراد با اراده اخلاقي خود، جهان خويش را برمي گزينند. البته همچنان كه گفتيم اين اراده يك امر واقع نيست، لذا اراده اخلاقي موجب تغيير جهان نمي شود. به عبارت ديگر واقعيت جهان براي همه انسان ها يكسان است، ولي مرزهاي جهان بسته به اراده انسان تغيير مي كند: «اگر اراده خير يا اراده شر، جهان را دگرگون سازد، آنگاه فقط خواهد توانست مرزهاي جهان را تغيير دهد، نه بوده ها را؛ اراده خير و اراده شر نخواهد توانست آنچه را كه به وسيله زبان بيان تواند شد، تغيير دهد. جهان چونان كل، بايد به يك تعبير، كاهش يابد يا فزوني پذيرد. جهان مرد خوشبخت، با جهان مرد بدبخت يكسان نيست.» جهان انساني كه خير را اراده مي كند با جهان انساني كه شر را اراده مي كند متفاوت است، اما واقعيت عيني اين دو جهان با هم متفاوت نيست. نكته اينجاست كه تفاوت فقط در نحوه رويكرد انسانها به جهان است؛ يعني در معناي زندگي آنها نه در واقعيت عيني جهان آنها. شخص با پذيرفتن يك نظام اخلاقي، به زندگي خود معنا مي دهد و شخص ديگر با پذيرفتن نظام اخلاقي ديگر به زندگي خود به نحوي ديگر معنا مي دهد. البته تفاوت پذيرفتن يك نظام اخلاقي با پذيرفتن يك نظام علمي روشن است. در مورد دوم ما با توجه به سازگاري آن نظام با امور واقع آن نظام را تاييد مي كنيم؛ در صورتي كه در مورد نظام اخلاقي هيچ سازگاري يا ناسازگاري با عالم خارج مطرح نمي شود. در اينجا ما آن نظام را انتخاب مي كنيم و از اين طريق به زندگي خود معنا مي دهيم.
به همين سبب است كه معناي زندگي و مسائل ارزشي قابل بيان نيست؛ چون آنچه به زبان آيد (مطابق تراكتاتوس) بايد تصويري از امور واقع باشد: «ما مي توانيم معني زندگي را روشن كنيم ولي باز هم تاكيد مي كنم كه اين معني فقط خود را نشان مي دهد و بيان كردني نيست.»
در ابتدا ذكر شد كه ويتگنشتاين در تراكتاتوس گزاره هاي مستعمل را به سه قسم مي داند: گزاره هاي معنادار، گزاره هاي بي معنا و گزاره هاي مهمل. اما در اينجا ويتگنشتاين به معنايي ديگر غير از معناي گزاره ها اشاره مي كند؛ معنايي  كه به قالب گزاره درنمي آيد.

رياضت
001341.jpg

فيليپ كواين-ترجمه :مسعود فريامنش
اصطلاح «Asceticism» (رياضت) از واژه يوناني «askesis» مشتق شده كه در اصل به گونه اي ممارست، تمرين يا تعليم اشاره دارد كه ورزشكاران به آن اشتغال داشتند و نيز به نوعي برنامه مختارانه، مستمر و نظام مند براي ضبط نفس (Self-discipline) و ترك نفس (Self-denial) توصيف تواند شد كه در آن از شهوات آني براي نيل به برخي حالات معنوي يا نفساني ارزشمند چشمپوشي مي شود. اعمال مرتاضانه در همه سنت هاي ديني عمده جهان يافت مي شوند و در عين حال، اغلب مورد نقد و تعريض فيلسوفان قرار گرفته اند. برخي بر اين باورند كه عقايد ديني كه آنها مسلم فرض مي كنند، كاذب يا نامعقول است. برخي ديگر مدعي اند كه آنها نوعي ترجيح به رنج را بيان مي كنند كه آدميان نمي توانند بر طبق آن عمل كنند.
روزه گرفتن، كف نفس جنسي (Sexual continence)، عزلت گزيدن و به گوشه اي خزيدن، اختيار فقر و مسكنت و تحميل رنج بر خويش از مهمترين رياضت ها به شمار مي روند. چنين ورزه هايي، از عناصر همه سنت هاي ديني عمده محسوبند و دست كم، برخي از آنها در بيشترينه اديان اقوام نا- نويسا، كه مورد مطالعه انسان شناسان قرار گرفته اند، به چشم مي خورد. برخي نحله هاي فلسفي از قبيل آيين رواقي (Stoicism)، كه غالباً در زمره اديان قرار نمي گيرد، نيز به برخي رياضات صحه مي گذارند. رياضات، كما بيش در اديان چينه(jainism )، آيين بوداي تبتي و مسيحيت اوليه و شاخه هاي مختلف آيين هندو متداول و در اديان كنفوسيوس زرتشت و يهود، نسبتاً نامعقول است. همه اديان عمده، گونه هاي افراطي رياضت را نكوهيده اند، هر چند تندروي هاي بيمارگونه در هر سنتي مشهود است. ماكس وبر تلاش براي منضبط كردن، روش مند كردن و تحت سلطه درآوردن وظيفه خود در جهان را- همچون خدمت به خدا كه خصيصه برخي فرقه هاي مسيحيت پروتستان است- به عنوان رياضت باطني توصيف كرد، چرا كه كاميابي ها و موفقيت هاي دنيوي لنفسه ارزشمند نيستند، بلكه فقط به خاطر تثبيت رستگاري خود فرد ارزشمند مي باشند.
در اديان توحيدي، غايت قصواي رياضات، تسهيل وصال با الوهيت است. بسياري از مرتاضان مسيحي براي اينكه احساس نزديكي بيشتري با مسيح رنج ديده- كه خداي پسر است- كنند، رنج را بر خويشتن تحميل مي كنند.در مسيحيت، رياضات كاركردهاي ديگري نيز دارند. يكي از آنها مربوط به توبه و انابه مي شود. ترك نفس به عنوان راهي مناسب لحاظ شده براي جبران گناهان گذشته كه خداوند [مسيح] از آنها رنجيده است. كاركرد ديگر رياضت، كاركرد تأديبي و تنبيهي است. با رياضت مي توان مشتهيات سركش جسماني را، كه در اوضاع و شرايط منحط انساني سرچشمه گناهان بسيار هستند، مهار كرد يا بر آنها غلبه يافت و يا حتي آنها را از بيخ و بن بركند. اديان غيرتوحيدي، اهداف مختلفي را براي رياضات معرفي مي كنند. در سنت هاي هندويي، آگاهي از خود حقيقي (آتمن) برمي خيزد، كه با منشاء سر تا سر هستي (برهمن) يكي است. آيين «بوداي تيره و اده» به امحاي ميل و خواهش توصيه مي كند، كه به ترتيب به رهايي از رنج و رهايي از توهمات جهان پديداري و مآلاً به رهايي نهايي (نيروانه ) راه مي برد. در سنت هايي از اين دست، رياضات، به ويژه تحميل رنج بر خويش، كاركردي نيز به عنوان پس دادن عقوبت اعمال شرآميز در اين زندگي يا در تناسخ هاي پيشين دارد. در ميان سنت هاي گوناگون، مبناي منطقي يك رياضت خاص متفاوت است. براي مثال، در مسيحيت، از آن جهت به روزه گرفتن توصيه مي شود كه آن رنجي را موجب مي شود كه مي تواند در توبه كارگر شود، يا اينكه وسيله اي باشد براي نزديكي به خدا. در حالي كه در مكتب يوگه(yoga )، از آن جهت به روزه گرفتن توصيه مي شود كه آن رنج و الم را مي كاهد و باعث غفلت شخص از بدن مي شود، تا از اين رهگذر، شخص بهتر بتواند انرژي خود را متوجه مراقبه كند. افزوده بر اين، اختلاف نظرهايي هست در اين خصوص كه چه كسي بايد در اشكال سختگيرانه تر سلوك مرتاضانه وارد شود. اغلب اين اشكال مختص جماعتي با وظايف ديني خاص، همچون راهبان و راهبه ها است. دينداران عادي، به كرات بيان مي كنند كه رياضت افراطي قديساني چون، سيمون استايليتس كه قريب به ۴۰ سال روي يك ستون زندگي كرد، هر چند تحسين برانگيز است، اما قابل تأسي نيست.
خالي از شگفتي نيست كه رياضت، نظر موافق كساني را كه جهان بيني مدرن سكولار را تأييد مي كنند، جلب نكرده است. برخي فيلسوفان مهم مدرن، رياضت را مورد نقد و تعريض قرار داده اند. بنتام بر آن است كه انسان ها نمي توانند پيوسته رنج بكشند، چرا كه آنها بالطبع به جست وجوي لذت برانگيخته مي شوند و از رنج مي گريزند. اما [بايد گفت كه] مرتاضان نوعاً به دنبال رنج لنفسه نيستند. بلكه آنها براي چيزي- به مانند وصال خداوند- رياضت مي كشند كه خير كثيرش مي پندارند. آن دسته از افرادي كه درمان طلبي درد آميز را به خاطر سلامتي شان دنبال مي كنند، براي نشان دادن اينكه آنها مي توانند به رياضت كشي، اعم از تحميل رنج بر خويشتن، بپردازند بسنده است، البته اگر اين كار را وسيله اي تلقي كنند براي يك غايت خير. نيچه، مرتاضان را انسان هايي ضعيف مي داند كه چون قادر نيستند بر اقويا اعمال قدرت كنند، اراده  معطوف به قدرتشان را از راه معطوف كردن اين اراده به خودشان بروز مي دهند و قدرتشان را بر اعمال و شهوات خود اعمال مي كنند.نيچه، همچنين رياضت را به هيأت ابزاري تصوير مي كند، كه به وسيله آن، رهبران ديني بر پيروان خود اعمال قدرت مي كنند. واضح به نظر مي رسد كه چنين اموري در برخي موارد صادق است. اما تاريخ نيز، نمونه اي از مرتاضان قدرتمند، به مانند ايگناتيوس اهل لويولا را نشان مي  دهد كه قادر بودند قدرتشان را بر ديگران اعمال كنند، ولي با اين همه، ترجيح دادند كه خودشان را در برخي مراحل زندگي وقف رياضات كنند.
منبع : دايرة المعارف راتلج
پانوشت ها دردفتر روزنامه موجود است .

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   علم  |   ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |