علي شفايي (هامون)
قبل از نيامدن
سه جراح بر سرم!
با تيغ و كبريت و كاغذي
موهايم را به آتش مي كشند
و چشم هايم را در قوطي كبريتي...
دو قله آتش
دستي براي شكافتن سينه ام بي تاب است
مي بينم
با چشم هايي كه در قوطي كبريت آتش گرفته اند
مي شنوم
با گوش هايي كه در سطل زباله مي تپند
«پس كجاست اين «دل» بي صاحب؟»
قلب هم كه ندارد!!
اين پودرهاي سياه، روده هاي مرحومند
مي بينم با قوطي كبريتي
كه جاي من مي بينند
جنسيت؟
گم در حوالي مرگ
دست هايي با انگشتان هيچ
و پاهايي
كه در گوشه ي شكم مي رقصند در آغوش مرگ
سه جراح بر سرم
با تيغ و كبريت و كاغذ!
كه بر آن نوشته:
علت مرگ:
فرياد در جنين
زمان مرگ:
پيش از تولد
من
مرده
به دنيا آمدم
بخشي از شعر
«نامه اي به قله دماوند»
اينجا
جايي است بي اتكا به هيچ ديواري
كه گاه رودي مي شويم
بي آن كه از جايي بياغازيم
و بي آن كه به جايي ختم شويم
جرياني مضحك
كه جبرئيل و گودرفلو
دوشادوش هم به وحي و شگفتي مي خندند
اينجا
همه چيز آبستن ضد خويش است
در عصر روسو، فوكو، بارت
سخن از پيامبر، قرون وسطايي است
تا چراغ نيم مرده ي دوراس و ماركز
مي تابد
خورشيد فاطمه و علي را
درخششي نيست
من پرورده ي دامان ماليخوليايي ام
كه به طمع فرا واقع بودن خود
از خانه ي پدري ام رو برگردانده ام
و بي اختيار به تماشاي بافته هاي جنون ساز
عصر خويش نشسته ام
چگونه بايد نوشت
بر شعله هاي سترون
كبريت پيش از آن كه بسوزاند، مي سوزد
دنيا، قوطي كبريتي است
كه انسان با گوگردهاي پشت چشم هاي بسته
به نابودي خود مي انديشد!
بي آن كه بداند
عمري را
در تابوت متولد شد
در تابوت قد كشيد
در تابوت خوابيد
در تابوت بيدار شد
در تابوت صبحانه خورد و
هنگام صرف شام مرد
... شبيه من
اينجا صدا شكسته برادر شبيه من
در چشم مرد خسته برادر شبيه من
يك كشتي پر از غم طوفان ميان درد
عمري به گل نشسته برادر شبيه من
بر اشك اين سلاله ي معصوم زاده ام
بغضي دخيل بسته برادر شبيه من
گنجشك هاي كوچه ي ما از طنين مرگ
مردند دسته دسته برادر شبيه من
از دست سرنوشت شبي سوي ناكجا
تيري ز چله جسته برادر شبيه من
سدي كه بود شعر مرا آبروي وزن
ببين چگونه شكسته برادر شبيه من
معجزه ي تردامن
بي ثمر ماند درختي كه كهن شد با من
سوخت امروز درخت از تب خود فردا من
آن كه مِي ريخت جنون در تن بي پروا، اشك
آن كه مي سوخت ميان عطش دريا من
عشق اين آب طربناك كه افتاد به خاك
شعله اي شد كه رسيد از تب عصيان تا من
آتش سبز به تن مي كند از دست بهشت
هركه از عشق از اين معجزه شد تردامن
ديگر از دست من اينجا نشود سبز درخت
يا زمين مرد در اين خاك سترون يا من
حيف...
سكوت ضجه ي من بود حيف نشنيديد
ميان حنجره فرسود حيف نشنيديد
بهار بودم و باريدم آن چنان از دل
گذشت از سرتان رود حيف نشنيديد
درخت و كوه و بيابان به درد رقصيدند
از اين ترانه ي داوود حيف نشنيديد
به غير غربت، آواره ي مرا ننواخت
سه تار و ني لبك و عود حيف نشنيديد
هميشه ترسي از اين چشم ها صدا مي زد
غروب عاطفه! بدرود حيف نشنيديد
خطي از هرگز
با كوله باري از آتش با روح در خون تپيده
در شعله مي رقصم امشب با جان بر لب رسيده
آن سو كمين كرده صياد، اين سو پر از دام و دشنه
قرباني فصل صيد است اين آهوي سربريده
سرشار روييدنم من، در آتش آسمان سوز
دارد صداي شكفتن اين دشت باران نديده
وقت است تا خون بباري، اي از تبار دماوند
اي من، من خفته در خون، در زخم و داغ آرميده
بيمي ز ويران شدن نيست، بيهوده مي باري اي ابر
ترسي ز باران ندارد، در سيل مرگ آفريده
ما نسل برباد رفته، خاكستر كوره زاديم
خطيم از هيچ و هرگز بر موج دريا كشيده
آغاز رفتن، شكفتن، دردا به پايان رسيديم
چون قصه اي نانوشته، چون قصه اي ناشنيده
سيد حبيب نظاري
۱
رفيق فصل پاييزم دوبيتي!
من از شور تو لبريزم دوبيتي!
اگر وقتي كه دلتنگم بيايي
برايت قهوه مي ريزم دوبيتي!
۲
چرا از خويش مي راني دلم را
مگر عاشق نمي داني دلم را؟
تو را من بارها خواندم دوبيتي!
چرا يك شب نمي خواني دلم را؟
۳
غمي برده ست با خود، باورم را
تمام شعرهاي بهترم را
بيا با گريه اي سنگين، دوبيتي!
بلرزان شانه هاي دفترم را
۴
همين امشب تو ماه روشنم باش
گل گلدوزي پيراهنم باش
غزل هم گفته ام اما تو حتماً
طرفدار دو بيتي گفتنم باش
۵
رها كردي غم بي رنگي ام را
دل ساحل نشين سنگي ام را
دوبيتي هم اگر باشي از امشب
نمي بخشم به تو دلتنگي ام را
۶
رها از هر غم و هر ماتمي تو
زبان بسته ي هر آدمي تو
من و آرامشي از شعر، هر شب
كمي حافظ، كمي بيدل، كمي تو...
۷
نگاهم قاب تمثال تو باشد
پر و بالم، پر و بال تو باشد
وصيت كرده ام وقتي بميرم
دو بيتي هاي من، مال تو باشد
۸
اگر چه مثل مردم، دردمندي
نمي رويد بهاري تا نخندي!
نگاهت آخرين فانوس درياست
مبادا چشم هايت را ببندي!
۹
تو بي آغاز و بي فرجام هستي
ميان نامها گمنام هستي
عميق و موج در موج و خروشان
تو اقيانوس ناآرام هستي
۱۰
دو چشم عاشقانه؛ نقش در نقش
رها و بي بهانه، نقش در نقش
تو را در شعر خود تصوير كردم
ترانه در ترانه، نقش در نقش
۱۱
كجايي؟ طاقت دوري ندارم
برون آ! تاب مستوري ندارم
دقيقاً مثل تو هستم فقط من
دو چشم مينياتوري ندارم
۱۲
ز عطر تو تمام خانه پر شد
دل و جان من ديوانه پُر شد
رسيدي، روسري را باز كردي
هوا از پولك و پروانه پُر شد
۱۳
من و تو، بي تكلف، ساده؛ هر دو
دو تا سيب، از درخت افتاده؛ هر دو
نجيب و سر به زير و بي هياهو
براي عاشقي، آماده هر دو
۱۴
من و تو، زير باران در شبي سرد
دو تا گيسو پريشان در شبي سرد
دو سر بر شانه هم گريه كرده
جدا از هر چه انسان در شبي سرد
۱۵
من و تو، پشت يك لبخند، پنهان
هميشه يار هم، هر چند پنهان
اگر مردم به فكر عشق بودند
تو را از من نمي كردند پنهان
۱۶
من و تو، سايه و ديوار؛ با هم
سؤال و پاسخ و تكرار؛ با هم
شبي تو دوستم داري، شبي من
بيا عاشق شويم اين بار با هم
۱۷
من و تو مثل شبنم هاي خاكي
گل آلوديم از غم هاي خاكي
من و تو، تكه اي از آسمانيم
نمي ترسيم از آدمهاي خاكي
۱۸
من وتو، دو ضمير خانه بر دوش
جدا از باور مردم؛ فراموش
دو تا شمع رها در باد، هر چند
تو در من روشني، من در تو خاموش...
۱۹
من و تو، دو اقاقي مانده در باد
دو تا گل، اتفاقي مانده در باد
ولي از ما چه خواهد ماند فردا؟
دو برگ خشك باقي مانده در باد
۲۰
كسي آرامش ما را به هم زد
رسيد و در هواي ما قدم زد
نمي دانم كه بود، از دور آمد
جدايي را براي ما رقم زد
۲۱
از اين شهر، اين هياهو رفته بودي
دوباره تا فراسو رفته بودي
دوباره دير شد، وقتي رسيدم،
تو با درياچه قو رفته بودي
۲۲
من و آشفته حالي، روبه رويم
و مرگي احتمالي، روبه رويم
تو رفتي، مانده از آرامش ما
دو تا فنجان خالي، روبه رويم
۲۳
غم ما بي نصيبي نيست بانو!
به غير از ما غريبي نيست بانو!
بيا شليك كن تا من بميرم
جهان، جاي عجيبي نيست بانو!
۲۴
مرا بوسيدي و از ياد بردي
به رويا ديدي و از ياد بردي
نگاهم را، دلم را، هستي ام را
به من خنديدي و از ياد بردي
۲۵
بيا از راه نامعلوم برگرد
از اين كوچيدن مرسوم برگرد
ببين! بي تو «من و تو» ناتمام است
به حق چهارده معصوم برگرد
۲۶
به اشك، اين رود جاري، خو گرفتم
به اندوهي كه داري، خو گرفتم
بمان چشم انتظار، اي دل كه ديگر
به اين چشم انتظاري خو گرفتم
۲۷
كسي زخم زبان آورده با خود
دلي نامهربان آورده با خود
فقط تنهايي و دلتنگي و غم
به رسم ارمغان آورده با خود
۲۸
رهايي از دورنگي، پيرچنگي!
از اين دنياي سنگي، پيرچنگي!
دلم از شهر بي آهنگ، تنگ است
كجايي پيرچنگي، پيرچنگي؟
۲۹
صداي من، نسيمي زخم خورده است
كه سرشار شميمي زخم خورده ست
بكش دستي به روي بال هايش
دل من، يا كريمي زخم خورده ست
۳۰
شوم مثل بهاري، زود پرپر
رها افتاده، زخم آلود، پرپر
از آن روزي كه چشمم را گشودند
دلم باغي شقايق بود، پرپر
۳۱
جهان من، حصاري باستاني
نمي رويد بهاري باستاني
خود من، موزه اي از رنج و تشويش
دلم سنگ مزاري باستاني
۳۲
صدا كردي، جنونم سبزتر شد
جنون لاله گونم سبزتر شد
تمام نيمه شب بر شانه باغ
تبر باريد و خونم سبزتر شد
۳۳
گرفتند انتقام زاغ ها را
به ما دادند غم ها، داغ ها را
به دست ارّه ي برقي سپردند
سرانجام تمام باغ ها را
۳۴
تمام باغ در پندار روييد
گلستان ريشه كن شد، خار روييد
صداي اره ها پيچيد در باغ
به جاي هر درختي، خار روييد
۳۵
رها افتاده، پرپر گشته بودند
به خون خود شناور گشته بودند
به فرياد درختان مي رسيدند
پرستوها اگر برگشته بودند
۳۶
تمام عمر را خنديده بودند
به دست بادها رقصيده بودند
تبر باريد اما ايستادند
درختان، گرگ باران ديده بودند
۳۷
نه گلبرگي، نه آواي قناري
نه ردي از درختان بهاري
تمام باغ را تاراج كرده ست
هجوم اره هاي شهرداري
۳۸
سرودن از گل بي خار ممنوع!
شكار كركس و كفتار ممنوع!
شب آمد روي باروها نوشتند
بلندي جز براي دار ممنوع!
۳۹
شب است و ماه، زير چرخ ماشين
تمام راه، زير چرخ ماشين
چه مي بينم؟ خدايا! اين تو هستي؟
تو هستي... آه... زير چرخ ماشين؟!
۴۰
به جز بودن، غمي ديگر ندارند
به جز يك مشت خاكستر ندارند
اگر سر داشتند، عاشق نبودند
سپيداران عاشق، سر ندارند
۴۱
جهان؛ بي جمعه موعود، هرگز!
بدون رنج نامحدود، هرگز!
دلم جاري ترين رود است، بي تو
به دريا مي رسد اين رود؟ هرگز!
۴۲
تو را اي مرگ! آسان مي نويسم
فراوان فراوان مي نويسم
به روي شيشه هاي مه گرفته
تو را با خط باران مي نويسم
۴۳
شب و تصوير تو در قاب، اي باغ!
من و داغ و دلي بي تاب، اي باغ!
تبر باريد و جانم شد شكوفا
گل زخم مرا درياب اي باغ!
۴۴
گل شب بو! سكوت تو چه سرد است
دوباره باغ در شولاي درد است
دلت مثل تمام قاصد ك ها
نصيب بادهاي دوره گرد است
۴۵
مبادا باد پاييزي بيايد!
دوباره فصل بي چيزي بيايد
تمام شعر مولانا فدايت
دعا كن شمس تبريزي بيايد
۴۶
مسافر، حرف خود را رك زد و رفت
به سيگارش دوباره پك زد و رفت
كلاغي آمد از آن سوي جاده
به روي آن مسافر، نوك زد و رفت