پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
شعر معاصر ايران
گل آلوديم از غمهاي خاكي
001425.jpg
علي شفايي (هامون)
قبل از نيامدن
سه جراح بر سرم!
با تيغ و كبريت و كاغذي
موهايم را به آتش مي كشند
و چشم هايم را در قوطي كبريتي...
دو قله آتش
دستي براي شكافتن سينه ام بي تاب است
مي بينم
با چشم هايي كه در قوطي كبريت آتش گرفته اند
مي شنوم
با گوش هايي كه در سطل زباله مي تپند
«پس كجاست اين «دل» بي صاحب؟»
قلب هم كه ندارد!!
اين پودرهاي سياه، روده هاي مرحومند
مي بينم با قوطي كبريتي
كه جاي من مي بينند
جنسيت؟
گم در حوالي مرگ
دست هايي با انگشتان هيچ
و پاهايي
كه در گوشه ي شكم مي رقصند در آغوش مرگ
سه جراح بر سرم
با تيغ و كبريت و كاغذ!
كه بر آن نوشته:
علت مرگ:
فرياد در جنين
زمان مرگ:
پيش از تولد
من
مرده
به دنيا آمدم
بخشي از شعر
«نامه اي به قله دماوند»
اينجا
جايي است بي اتكا به هيچ ديواري
كه گاه رودي مي شويم
بي آن كه از جايي بياغازيم
و بي آن كه به جايي ختم شويم
جرياني مضحك
كه جبرئيل و گودرفلو
دوشادوش هم به وحي و شگفتي مي خندند
اينجا
همه چيز آبستن ضد خويش است
در عصر روسو، فوكو، بارت
سخن از پيامبر، قرون وسطايي است
تا چراغ نيم مرده ي دوراس و ماركز
مي تابد
خورشيد فاطمه و علي را
درخششي نيست
من پرورده ي دامان ماليخوليايي ام
كه به طمع فرا واقع بودن خود
از خانه ي پدري ام رو برگردانده ام
و بي اختيار به تماشاي بافته هاي جنون ساز
عصر خويش نشسته ام
چگونه بايد نوشت
بر شعله هاي سترون
كبريت پيش از آن كه بسوزاند، مي سوزد
دنيا، قوطي كبريتي است
كه انسان با گوگردهاي پشت چشم هاي بسته
به نابودي خود مي انديشد!
بي آن كه بداند
عمري را
در تابوت متولد شد
در تابوت قد كشيد
در تابوت خوابيد
در تابوت بيدار شد
در تابوت صبحانه خورد و
هنگام صرف شام مرد
... شبيه من
اينجا صدا شكسته برادر شبيه من
در چشم مرد خسته برادر شبيه من
يك كشتي پر از غم طوفان ميان درد
عمري به گل نشسته برادر شبيه من
بر اشك اين سلاله ي معصوم زاده ام
بغضي دخيل بسته برادر شبيه من
گنجشك هاي كوچه ي ما از طنين مرگ
مردند دسته دسته برادر شبيه من
از دست سرنوشت شبي سوي ناكجا
تيري ز چله جسته برادر شبيه من
سدي كه بود شعر مرا آبروي وزن
ببين چگونه شكسته برادر شبيه من
معجزه ي تردامن
بي ثمر ماند درختي كه كهن شد با من
سوخت امروز درخت از تب خود فردا من
آن كه مِي ريخت جنون در تن بي پروا، اشك
آن كه مي سوخت ميان عطش دريا من
عشق اين آب طربناك كه افتاد به خاك
شعله اي شد كه رسيد از تب عصيان تا من
آتش سبز به تن مي كند از دست بهشت
هركه از عشق از اين معجزه شد تردامن
ديگر از دست من اينجا نشود سبز درخت
يا زمين مرد در اين خاك سترون يا من
حيف...
سكوت ضجه ي من بود حيف نشنيديد
ميان حنجره فرسود حيف نشنيديد
بهار بودم و باريدم آن چنان از دل
گذشت از سرتان رود حيف نشنيديد
درخت و كوه و بيابان به درد رقصيدند
از اين ترانه ي داوود حيف نشنيديد
به غير غربت، آواره ي مرا ننواخت
سه تار و ني لبك و عود حيف نشنيديد
هميشه ترسي از اين چشم ها صدا مي زد
غروب عاطفه! بدرود حيف نشنيديد
خطي از هرگز
با كوله باري از آتش با روح در خون تپيده
در شعله مي رقصم امشب با جان بر لب رسيده
آن سو كمين كرده صياد، اين سو پر از دام و دشنه
قرباني فصل صيد است اين آهوي سربريده
سرشار روييدنم من، در آتش آسمان سوز
دارد صداي شكفتن اين دشت باران نديده
وقت است تا خون بباري، اي از تبار دماوند
اي من، من خفته در خون، در زخم و داغ آرميده
بيمي ز ويران شدن نيست، بيهوده مي باري اي ابر
ترسي ز باران ندارد، در سيل مرگ آفريده
ما نسل برباد رفته، خاكستر كوره زاديم
خطيم از هيچ و هرگز بر موج دريا كشيده
آغاز رفتن، شكفتن، دردا به پايان رسيديم
چون قصه اي نانوشته، چون قصه اي ناشنيده
001428.jpg
سيد حبيب نظاري
۱
رفيق فصل پاييزم دوبيتي!
من از شور تو لبريزم دوبيتي!
اگر وقتي كه دلتنگم بيايي
برايت قهوه مي ريزم دوبيتي!
۲
چرا از خويش مي راني دلم را
مگر عاشق نمي داني دلم را؟
تو را من بارها خواندم دوبيتي!
چرا يك شب نمي خواني دلم را؟
۳
غمي برده ست با خود، باورم را
تمام شعرهاي بهترم را
بيا با گريه اي سنگين، دوبيتي!
بلرزان شانه هاي دفترم را
۴
همين امشب تو ماه روشنم باش
گل گلدوزي پيراهنم باش
غزل هم گفته ام اما تو حتماً
طرفدار دو بيتي گفتنم باش
۵
رها كردي غم بي رنگي ام را
دل ساحل نشين سنگي ام را
دوبيتي هم اگر باشي از امشب
نمي بخشم به تو دلتنگي ام را
۶
رها از هر غم و هر ماتمي تو
زبان بسته ي هر آدمي تو
من و آرامشي از شعر، هر شب
كمي حافظ، كمي بيدل، كمي تو...
۷
نگاهم قاب تمثال تو باشد
پر و بالم، پر و بال تو باشد
وصيت كرده ام وقتي بميرم
دو بيتي هاي من، مال تو باشد
۸
اگر چه مثل مردم، دردمندي
نمي رويد بهاري تا نخندي!
نگاهت آخرين فانوس درياست
مبادا چشم هايت را ببندي!
۹
تو بي آغاز و بي فرجام هستي
ميان نامها گمنام هستي
عميق و موج در موج و خروشان
تو اقيانوس ناآرام هستي
۱۰
دو چشم عاشقانه؛ نقش در نقش
رها و بي بهانه، نقش در نقش
تو را در شعر خود تصوير كردم
ترانه در ترانه، نقش در نقش
۱۱
كجايي؟ طاقت دوري ندارم
برون آ! تاب مستوري ندارم
دقيقاً مثل تو هستم فقط من
دو چشم مينياتوري ندارم
۱۲
ز عطر تو تمام خانه پر شد
دل و جان من ديوانه پُر شد
رسيدي، روسري را باز كردي
هوا از پولك و پروانه پُر شد
۱۳
من و تو، بي تكلف، ساده؛ هر دو
دو تا سيب، از درخت افتاده؛ هر دو
نجيب و سر به زير و بي هياهو
براي عاشقي، آماده هر دو
۱۴
من و تو، زير باران در شبي سرد
دو تا گيسو پريشان در شبي سرد
دو سر بر شانه هم گريه كرده
جدا از هر چه انسان در شبي سرد
۱۵
من و تو، پشت يك لبخند، پنهان
هميشه يار هم، هر چند پنهان
اگر مردم به فكر عشق بودند
تو را از من نمي كردند پنهان
۱۶
من و تو، سايه و ديوار؛ با هم
سؤال و پاسخ و تكرار؛ با هم
شبي تو دوستم داري، شبي من
بيا عاشق شويم اين بار با هم
۱۷
من و تو مثل شبنم هاي خاكي
گل آلوديم از غم هاي خاكي
من و تو، تكه اي از آسمانيم
نمي ترسيم از آدمهاي خاكي
۱۸
من وتو، دو ضمير خانه بر دوش
جدا از باور مردم؛ فراموش
دو تا شمع رها در باد، هر چند
تو در من روشني، من در تو خاموش...
۱۹
من و تو، دو اقاقي مانده در باد
دو تا گل، اتفاقي مانده در باد
ولي از ما چه خواهد ماند فردا؟
دو برگ خشك باقي مانده در باد
۲۰
كسي آرامش ما را به هم زد
رسيد و در هواي ما قدم زد
نمي دانم كه بود، از دور آمد
جدايي را براي ما رقم زد
۲۱
از اين شهر، اين هياهو رفته بودي
دوباره تا فراسو رفته بودي
دوباره دير شد، وقتي رسيدم،
تو با درياچه قو رفته بودي
۲۲
من و آشفته حالي، روبه رويم
و مرگي احتمالي، روبه رويم
تو رفتي، مانده از آرامش ما
دو تا فنجان خالي، روبه رويم
۲۳
غم ما بي نصيبي نيست بانو!
به غير از ما غريبي نيست بانو!
بيا شليك كن تا من بميرم
جهان، جاي عجيبي نيست بانو!
۲۴
مرا بوسيدي و از ياد بردي
به رويا ديدي و از ياد بردي
نگاهم را، دلم را، هستي ام را
به من خنديدي و از ياد بردي
۲۵
بيا از راه نامعلوم برگرد
از اين كوچيدن مرسوم برگرد
ببين! بي تو «من و تو» ناتمام است
به حق چهارده معصوم برگرد
۲۶
به اشك، اين رود جاري، خو گرفتم
به اندوهي كه داري، خو گرفتم
بمان چشم انتظار، اي دل كه ديگر
به اين چشم انتظاري خو گرفتم
۲۷
كسي زخم زبان آورده با خود
دلي نامهربان آورده با خود
فقط تنهايي و دلتنگي و غم
به رسم ارمغان آورده با خود
۲۸
رهايي از دورنگي، پيرچنگي!
از اين دنياي سنگي، پيرچنگي!
دلم از شهر بي آهنگ، تنگ است
كجايي پيرچنگي، پيرچنگي؟
۲۹
صداي من، نسيمي زخم خورده است
كه سرشار شميمي زخم خورده ست
بكش دستي به روي بال هايش
دل من، يا كريمي زخم خورده ست
۳۰
شوم مثل بهاري، زود پرپر
رها افتاده، زخم آلود، پرپر
از آن روزي كه چشمم را گشودند
دلم باغي شقايق بود، پرپر
۳۱
جهان من، حصاري باستاني
نمي رويد بهاري باستاني
خود من، موزه اي از رنج و تشويش
دلم سنگ مزاري باستاني
۳۲
صدا كردي، جنونم سبزتر شد
جنون لاله گونم سبزتر شد
تمام نيمه شب بر شانه باغ
تبر باريد و خونم سبزتر شد
۳۳
گرفتند انتقام زاغ ها را
به ما دادند غم ها، داغ ها را
به دست ارّه ي  برقي  سپردند
سرانجام تمام باغ ها را
۳۴
تمام باغ در پندار روييد
گلستان ريشه كن شد، خار روييد
صداي اره ها پيچيد در باغ
به جاي هر درختي، خار روييد
۳۵
رها افتاده، پرپر گشته بودند
به خون خود شناور گشته بودند
به فرياد درختان مي رسيدند
پرستوها اگر برگشته بودند
۳۶
تمام عمر را خنديده بودند
به دست بادها رقصيده بودند
تبر باريد اما ايستادند
درختان، گرگ  باران ديده بودند
۳۷
نه گلبرگي، نه آواي قناري
نه ردي از درختان بهاري
تمام باغ را تاراج كرده ست
هجوم اره هاي شهرداري
۳۸
سرودن از گل بي خار ممنوع!
شكار كركس و كفتار ممنوع!
شب آمد  روي باروها نوشتند
بلندي جز براي دار ممنوع!
۳۹
شب است و ماه، زير چرخ ماشين
تمام راه، زير چرخ ماشين
چه مي بينم؟ خدايا! اين تو هستي؟
تو هستي... آه... زير چرخ ماشين؟!
۴۰
به جز بودن، غمي ديگر ندارند
به جز يك مشت خاكستر ندارند
اگر سر داشتند، عاشق نبودند
سپيداران عاشق، سر ندارند
۴۱
جهان؛ بي جمعه موعود، هرگز!
بدون رنج نامحدود، هرگز!
دلم جاري ترين رود است، بي تو
به دريا مي رسد اين رود؟ هرگز!
۴۲
تو را اي مرگ! آسان مي نويسم
فراوان فراوان مي نويسم
به روي شيشه هاي مه گرفته
تو را با خط باران مي نويسم
۴۳
شب و تصوير تو در قاب، اي باغ!
من و داغ و دلي بي تاب، اي باغ!
تبر باريد و جانم شد شكوفا
گل زخم مرا درياب اي باغ!
۴۴
گل شب بو! سكوت تو چه سرد است
دوباره باغ در شولاي درد است
دلت مثل تمام قاصد ك ها
نصيب بادهاي دوره گرد است
۴۵
مبادا باد پاييزي بيايد!
دوباره فصل بي چيزي بيايد
تمام شعر مولانا فدايت
دعا كن شمس تبريزي بيايد
۴۶
مسافر، حرف خود را رك زد و رفت
به سيگارش دوباره پك زد و رفت
كلاغي آمد از آن سوي جاده
به روي آن مسافر، نوك زد و رفت

معرفي - نقد
شعري كه زندگي ست
001431.jpg
عباس تربن
دنيا عوض شده است. ديگر كمتر كسي پيدا مي شود كه كتابفروشي ها را زيرورو كند براي خبرگرفتن از تازه هاي شعر. اين روزها ديگر دنبال كردن جريانات شعري دغدغه كسي نيست و ظاهرا شعر هم از قله ي «كلام برتر» به زيركشيده شده است. با اين توصيف هر روز و هنوز شاهد صدور مانيفست هاي ادبي ريز و درشت و چاپ مجموعه هاي مختلف از سوي شاعران جوان و غير جوان هستيم؛ مجموعه هايي كه خيلي شان حتي تلنگري به روح انسان نمي زند. در چنين فضايي است كه چاپ يك كتاب خوب يا حتي متوسط كه بتوان چند شعر خواندني لابه لايش پيدا كرد، آدم را به زنده بودن شعر اميدوار نگه مي دارد. با اينهمه به دليل وضع نابسامان پخش كتاب، چه بسا همين معدود مجموعه هاي قابل توجه نيز از ديد علاقمندان به شعر واقعي دور بماند. البته دايره بسته صفحات شعر و اعمال سليقه و باندبازي هاي موجود نيز در ديده نشدن اين مجموعه ها بي تاثير نيست ( كه مثلا مطلب حاضر، حدود دو سال پيش همزمان با چاپ مجموعه شعري كه درباره اش صحبت خواهد شد نوشته شد اما يكي- دو نشريه اي كه بهتر است نامي از آن ها برده نشود بي هيچ دليل حاضر به چاپ آن و حتي معرفي تيتروار كتاب نشدند) همه اين حرف ها بهانه خوبي به دست مي دهد براي اين كه گاه به گاهي از مجموعه شعرهاي خوبي بنويسيم كه خوانده ايم؛ مجموعه هايي كه پيشنهاد مي كنيم ديگران هم بخوانند!
* * *
«روشن تر از پوست خاك» ، سومين مجموعه شعر نازنين بهادري است كه در سال ۱۳۸۳ توسط انتشارات آرويج به چاپ رسيده است. شايد نام نازنين بهادري براي خيلي ها ناآشنا باشد و چه بسا خوانندگان جدي شعر نيز با خواندن دو كتاب پيشين بهادري( پيش شما خدا همين جاست و فقط با دو خط) او را به عنوان يك شاعر معمولي به ذهن سپرده باشند. با اين حال كتاب روشن تر از پوست خاك، از نازنين بهادري چهره متفاوتي ارايه مي دهد.
بهادري در آخرين مجموعه خود با توجه دقيق به دنيا و عناصر و اشياي موجود در زندگي ، توانسته شاعر شعرهايي زنده باشد كه نشان از زندگي امروز دارند، و نشان از انسان؛ انساني كه از زندگي در جامعه ي آشفته به تنگ آمده و جاي خودش را در اين دنياي به هم ريخته از ياد برده است:
تو را يك كلمه مي كنند/ كلمه را صدا مي كنند، داد مي زنند/ ... با كلمات ديگر، جمله ات مي كنند، ميان سطرها حيران مي شوي/جمله هايي سوالي و تاكيدي/ جايي كه تو جواب نيستي
*
مردماني كه فشرده اند/ در قوطي هاي زندگي/ تنگ تنگ/ دلم براي مردمان مي سوزد/مردمان بي هوا/ مردمان دل كوچك و حرف بزرگ
*
فردا اگر نباشد/ لباس ها اندازه ات مي شوند/ و به تمام اتوبوس ها خواهي رسيد/ همه كتاب هاي خوانده- نخوانده ات تمام مي شوند/ دلشوره ي بليط را به راننده مي دهي/ و كليد آرزوهايت را با خيال راحت جا مي گذاري/ ... / فردا اگر نباشد،/ منتظر نخواهي شد/ تنها صبر مي كني، صبر
و انساني كه حرف ها، حس ها و آرزوهايي آشنا و در عين حال ناگفته دارد:
خيلي چيزهاست كه دوستشان دارم/پيرمرداني كه حواسشان پرت است/ مادران بي خواب و بچه هايي كه به سختي گريه مي كنند/ حتي گداهايي كه پول جيبشان از من خيلي بيشتر است/ اما به اندازه ي من نمي خندند/ عابران خيس/ كه هرگز چتر نداشته اند/ و رفتگران نارنجي ساعت نه و پنج كه برگ ها را دوست ندارند

بهادري شاعري نوجو و تجربه گراست كه با سبدي در دست به راه مي افتد و كشف هاي تازه جمع مي كند؛ از دنيايي كه لبريز است از تكرارهاي بي پايان:
حاشيه مي روم جهان را/ پياده پاي و دلي آرام/ حاشيه ها را مي روم، مي نشينم ...
*
نيم نگاه به بالا/ و نيم نگاه به جلو/ و نمي داند در انتهاي رفتن جايي نيست/ وبايد باقي عمرش را/ فقط به پايين نگاه كند/ به تنهايي

او تعبيرهاي تازه اي براي مشكلات، دردها، دردسرها، تنهايي ها، دلتنگي هايمان پيدا مي كند:
خوابم را باد برده است/ سر شاخه هاي بي گنجشك
*
خسته ترند/ هر روز خسته ترند/ مردان كار زياد و خواب كم/ مستطيل هاي ايجاد ترافيك و دود/ دود و فرياد/ فرياد و دعوا
*
آب و باد/ به دلتنگي ساحل مي لغزند/ همچون من/ به دلتنگي تو

و اگرچه «انديشه» اغلب كمتر از ابعاد حسي مورد توجه شاعر قرار گرفته در برخي شعرها مي توان شاهد حضور پررنگ تر انديشه نيز بود:
انگار آجرها را ريخته اند و/ فاصله ميان خانه و بي خانه/ هيچ نيست/گمانم در خيابان شلوغ/ ميان شناختن ها/ به غريبي مانده ام
*
قرني مانده به يك نجات نيامده/ نجات دسته جمعي، نجات سياسي- هنري/ نجات با چترهاي بزرگ خيال
*
باور كن كه شب ها همانقدر مهربانند كه بعدازظهر/ و همسايه همانقدر بي خواب است كه تو/ و من/ همانقدر نمي دانم كه همه

بهادري در راه بيان حرف هايش، زبان را برجسته مي سازد و به زباني شايسته شعر دست مي يابد. برخورد ديگرگونه با زبان را بايد از موفق ترين رفتارهاي شاعرانه ي نازنين بهادري دانست. اين اتفاق خود را نه در افراط هاي زباني و حركت هاي بي بند و بار زبان، كه گاه در ساده ترين و(به ظاهر) پيش پاافتاده ترين صورت ممكن نشان مي دهد:
آب مي شويدمان روان/ باد مي سايدمان نرم
*
تو كه باشي، خانه دنياست/ تو كه نه / فقيريم
*
نگران نباشي،/ هوا تاريك تو نمي شود/ و نه گله هاي مردم از شانه هايت آويزان
*
كودكي وول مي زند مرا/ مي خواهد و نه، زندگي را/ مسافرها را نشانده به صبوري/ خط را نشانده به سواري/ پرچين را به انتظار تو بيايي/ اينجا/ ايستگاهي نيست، نه كسي به جايي/ نه بازگشتي رفتني را

البته گاهي نيز سعي و اصرار شاعر در متفاوت ساختن زبان، منجر به سهل انگاري در راه رسيدن به زباني موفق مي شود:
بعد حتماً گريه هايش را مي كند، شايد هم حرف هايت را نزد، چه بهتر!
*
گناه منم كه بي مادري كردم/ مادر نشده نامادرم/ مادرانه ام پر از شير است
*
وقتي هميشه ات را مي خندي، تو را انتظاري نيست/ همين جايي ديگر/ مگر نه كه مي خواستي زندگي زود برود بگذرد، خب!

و در نهايت خواننده با زباني به هم ريخته و پر دست انداز تنها مي ماند كه گاه قرباني بازي هاي زباني ظاهري و بي حساب شاعر نيز مي شود:
بعد كه سال ها رفتي، همانجا مانده است برگردي اگر،/ رنگي مي خورد/ آنوقت مي فهمي/ رنگت كرده است
*
مادربزرگ هاي نوه آويزان/ پرستارهاي گوشي آويزان/ و انسان هايي كه نمي داني آويزان ساعتند يا كه ساعت آويزانشان
*
اينجا/ زير هر سقفي يك در دارد/ حداكثر دو تا
*
مي خواهي ببيني از اول چند حرف بودي، شش تا؟/ آيا مي خواستي ۸ يا ۳ تا باشي؟/ كسي از تو پرسيده بود؟ كه نه
*
هواي شهر تنگ است تنگ/ مردمان بي سكوت نمي دانند چشم هايشان تنگ است/ مردمان بي سكوت دل تنگ/ مردمان بي سكوت نفس تنگ

علاوه بر اين، به نظر مي رسد كه شعرها گاهي تهي (و حتي بي معني)اند؛حرف يا حس تازه اي براي مخاطب ندارند و از لحاظ زباني نيز لباسي از شعر شدن برتن نكرده اند:
بي تابي هايت/ كم است از من/ تا غربت هاي رفته را بازگردي/ به دامان پرچين اطلسي/ كه در انتظار و شكيبا/ تشنه است شبانگاهي نگاهت را
*
نيمي از كجاي شب را گم كرده ام؟/ سايه ام پشت كدام بوته بيفتد، راه است؟/ يا كه همه زندگي بي راه و سوست؟
*
شيرازه بودن ها/ خواب هاي به جامانده از مردم و/ دلگيري و درگيري/ هستي كاغذها را سريده است
***
روشن تر از پوست خاك، مجموعه شعري كم ادعا ولي موفق است. در اين كتاب حداقل چند شعر خوب پيدا مي كني كه حرف دلت را زده، دلتنگي هايت را جواب گفته و تو را به فكر وادارد يا دنيا را واضح تر و بي غبارتر از گذشته نشانت دهد. در كنار همه اين محاسن، شباهت و نزديكي شعرهاي اين كتاب به زندگي، موجب مي شود شعرها وارد زندگيمان شوند و خانه ي از دست رفته شان را بازيابند.
در پايان شعر «راديو» را از اين مجموعه با هم مي خوانيم:
خسته بازمي گرديم با دستهايي پاييزي
و موجي تابستاني كه در ماشينها سخن مي گويد
صدايي هست كه همه مان را باور دارد
صداي خسته نباشيدِ عصر
در موجهاي بلند ترافيك
و موجهاي كوتاه شب بخير
صدايي كه بچه ها را بزرگ مي كند
تصادف ها را كمتر،
كه غذاي آشپزخانه هاي زنانه را نمي سوزاند
آواز مي خواند
شعر مي داند
غصه مي شمارد و دردهاي عضلات مرا
بي آنكه بگويد
امروز كودكش بيمار است و
اجاره خانه هم عقب افتاده است.

آن سوي مه
يوگني آلكساندرويچ يفتوشنكو
(Evgeny Aleksandrevich Evtushenko)
001422.jpg
يوگني آلكساندرويچ يفتوشنكوبه سال ۱۹۳۳م. در زيما (شهري در منطقه سيبري) به دنيا آمد. پدرش زمين شناس و مادرش آوازه خوان بود. او طبع آزمايي خود را از سال ۱۹۴۹م. آغاز كرد و در نخستين كارهايش تحت تاثير ماياكوفسكي بود. او با انتشار كتاب «اشعار سالهاي گوناگون» در ۱۹۵۹ م به اوج اولين دوره نويسندگي خود رسيد. يفتوشنكو را مي توان برجسته ترين شاعر در ميان شاعران جوان دوران پس از استالين دانست. او پيشگام مبارزه با ادبيات تثبيت شده و چارچوب هاي سياسي است. در اشعار يفتوشنكو انديشه نمايي و روايت، عناصر اصلي هستند و خصوصيت بارز اشعار او انتقال صادقانه و قابل فهم حقيقت بوده و به همين دليل زبان شعر يفتوشنكو صريح و روشن است.
* * *
مادران مي روند
مادرانمان ما را ترك مي كنند،
آهسته مي روند،
پاورچين،
و ما آرام خوابيده ايم
با شكم سير،
بي آن كه اين ساعت وحشتناك را درك كنيم.
مادرانمان ما را به يكباره ترك نمي كنند،
نه،
اين تصّور ماست
كه آنها يكباره رفته اند.
آنها مي روند آهسته و عجيب
با گام هاي كوتاه
از پلكان سال ها.
ناگهان در يك سال با عصبانيت به خود مي آييم
و در روز تولدشان با هياهو از آنان ياد مي كنيم،
اما اين تلاش دير
نه آنان را
نه روح ما را تسكين نخواهد داد
آنها همچنان دور مي شوند
همچنان دور مي شوند
و ما از خواب كه بيدار مي شويم
در پي آنها مي گرديم
ولي دست هايمان ناگهان
مي خورد به ديواري شيشه اي
كه در هوا قد كشيده است.

ما دير كرده ايم.
ساعتي وحشتناك بر ما گذشته است.
اكنون با اشك هاي پنهان نگاه مي كنيم
همچون ستون هاي ساكت سرسخت.
و مادرانمان ما را ترك مي كنند....
قرن هاي ملعون- اين شتاب
قرن هاي ملعون- اين شتاب
و آدميان عرقريزان
پيادگاني گيج در گذرگاه زندگي
كلافه از نبودن وقت

شتابان مي نوشند، شتابان عشق مي ورزند،
و روح به پستي مي گرايد
شتابان كتك مي زنند، شتابان مي بوسند
آنگاه بي درنگ پشيمان مي شوند

تو اما روزي اگر در جهان بودي
جهاني در خواب يا در غليان
درنگ كن ، مثل اسبي كه روي سطحي ليز
احساس مي كند سمهايش گم شده است.

درنگ كن در ميانه راه
آسمان را باور كن، چنان كه سرنوشت را
بينديش اگر نه به خداوندگار
دست كم به خويش.

از خش خش فرسوده برگ ها
از گرفتگي فرياد لكوموتيو
درياب: شتاب كننده حقير است
درنگ كننده بزرگ.

با زدودن غبار ناشكيبايي
جاودانگي را به خاطر مي آوري
و ترديد مقدس
پاهايت را پر مي كند از سرب

در ترديد نيرويي است
كه در مسير ناراستي
تو را از حركت به سوي فروغ هاي دروغين، بازمي دارد

صورت هاي كساني چون برگ هاي ريخته بر زمين است
درنگ كن! تو كوري، مثل روح شيطان
فرصتي را كه در توقف داري
در جنون شتاب از بين مبر

آنگاه كه به سوي هدف جسورانه گام برمي داري
و از پلكان اجساد بالا مي روي
درنگ كن، در غفلت از خداوند
بر خويشتن پاي مي نهي!

آنگاه كه خشم به فراموشي خويشت وامي دارد
دست نگهدار
تيرها و واژه ها را رسوا نكن !

درنگ كنيد اي ساكنان زمين
كوركورانه ره نپيماييد
اي گلوله ها، در مسير خروج از كلت ها
و اي بمب ها
در هوا توقف كنيد!

آه آدمي كه نامي مقدس داري
به آسمان نگاه كن براي نيايش
در بيداد تباهي و فساد
درنگ كن، درنگ!
مترجم: نسترن زندي

ادبيات
اجتماعي
انديشه
رسانه
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |   اجتماعي  |  انديشه  |  رسانه  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |