|
|
يورگن هابرماس، بي ترديد يكي از بزرگترين و مشهورترين متفكران و فيلسوفان در قيد حيات، در آلمان و سراسر جهان مي باشد.
حوزه مطالعات و آثار او بسيار وسيع و متنوع بوده و شامل فلسفه، جامعه شناسي، فرهنگ و سياست مي شود.به نظر هابرماس جامعه سرمايه داري به صورت يك نظام سرمايه داري دولتي درآمده است كه بيش از حد متمركز، قاعده مند و انتظام يافته شده است. هابرماس با اين استدلال كه جامعه را بايد همزمان به مثابه سيستم و زيست جهان تلقي نمود، زيست جهان را قلمرو فرهنگ، شخصيت، معنا و سمبل ها تعريف مي كند كه جملگي زيربنا واساس ارتباط و مفاهمه را تشكيل مي دهند.اما در بطن نظريه انتقادي هابرماس، تناقضي بين نظريه جبرگراي سيستم ها و نظريه اراده گراي كنش به چشم مي خورد.زيست جهان عرصه عمل انساني را مي سازد و استقلال از طريق زبان و ارتباط با «پروژه روشنگري» كه آدورنو و هوركهايمر آن را ناديده گرفتند، همچنان به صورت يك امكان باقي مي ماند.ولي از آنجا كه زيست جهان مدام در معرض تهديد از سوي احكام سيستمي حاكم برتوليد و سوددهي قرار دارد، لذا كنش متقابلي كه از طريق «واسطه زبان» صورت مي گيرد، ممكن است به وسيله زباني كه ديگر حاوي عناصر عقلاني وعام حقيقت نيست، دستخوش تحريف و كژديسگي گردد.اگر زيست جهان مستعمره شود، نتيجه آن تمركز فرهنگ، افزايش انفعال و افول اقتدار خواهد بود.مقاله حاضر كه نوشته دتلف هورسترمتفكر و نقاد معروف و معاصر آلمان است، سير تكوين انديشه هاي هابرماس را در رابطه با موارد فوق، بررسي مي نمايد. با هم مي خوانيم.
يورگن هابرماس، فيلسوف اجتماع و يكي از روشنگران ثابت قدم است.
وي همواره با بروز مسائل سياسي در موقعيتهاي گوناگون وارد ميدان شده و مباحثي را در سطوح بالاي روشنفكري دامن زده است.
حضور فعال او از همان آغاز، در ايام صدارت اعظمي آدنائرو بعد در جريان تصويب قانون وضع اضطراري و در جنبش دانشجوئي، در جريان اصلاح قانون دانشگاهي و بعدها در خلال برنامه گذاري مخاطره انگيز پائيز سال ۱۹۷۷ آلمان، در جريان مصوبه هاي ناتو مبني بر گسترش تسليحات، در جريان اعتصاب مورخين كه بار ديگر عدم توانائي ما در تحليل صحيح تاريخ مشهود شد، و نيز در روند اتحاد آلمان، جنگ عراق، حضور ناتو در يوگوسلاوي و در انتها درباره بحث تكنولوژي ژنتيك همواره مشهود بوده است.
همچنين آثار علمي و نظراتش در باب تئوري اجتماعي هميشه از انگيزه اي سياسي بر خوردار بوده است. هابرماس در ايامي بزرگ مي شود كه مردم تابع فشار همگون سازي ايدئولوژي نازي شده اند تا انديشه و كرداري پيشه كنند تا بدون ايجاد مزاحمت مجا ل فرصت طلبي هاي لازم را بدهد.
از وراي اين تجربيات شخصي، تحقيقات فلسفه اجتماع به نحوي اتخاذ شدند و با درك اين نظر آغاز مي شوند كه طرح بهره گيري از منطق، از زمان روشنگري، در متن زندگي عمومي شهروندي بارور شده است، هابر ماس اين سئوال را مطرح مي كند كه چگونه اين سنت مي تواند تا بدان جا تحليل يابد كه مغلوب ذهنيت كندي مانند ناسيونال سوسياليسم (نازي) بشود.
او در كتاب تحول ساختاري جامعه به سال ،۱۹۶۱ به اين پرسش، پاسخ مي دهد.
اين اثرنخستين كار علمي او و همزمان با رساله استادي فلسفه وي، زير نظر ولفگانگ آبندروت در دانشگاه ماربورگ نوشته شده است، هر چند هوركهايمر و آدورنو، استادان هابرماس در فرانكفورت، درباره اين تحقيق، نقطه نظرات ديگري داشتند.
هابر ماس از سال ۱۹۵۶ تا ۱۹۵۹ در موسسه تحقيقات اجتماعي فرانكفورت، دستيار آنها بود.
به نظر هوركهايمر، هابر ماس در اين تحقيق (تحول ساختاري جامعه ) بيطرفي عملي را حفظ نكرده و بيش از حد، «چپ» بوده است.
هوركهايمر بر اين باور بود كه هابرماس در عوض نظم و ثبات بخشي، به دنبال تغييرات در جامعه است.
متعاقب آن، هابر ماس از كارش استعفا داد و هوركهايمر به هدف خود در «خلاص شدن از دست او، كه به گمانش همكاران موسسه را به جنگ طبقاتي در ليوان آب تحريك مي كرد» (رالف ويگرز هاوس ) نايل شد.
رهيافت هابرماس در مقابله با سقوط مجدد جامعه شهروندي، نهايت توجه هوشمندانه به جريانات سياسي بود كه درخصوص خود او، هرگز متوقف نشده است.
فلسفه اجتماعي او در صدد است تا علل تاثيرات منفي پيشرفت تكنيكي را جويا شود و هابرماس در اين خصوص، ابتدا خط هايدگر را دنبال مي كرد.
هايدگر هرچند درمورد نگرش تاريخي خود تحولي را مشاهده كرده بود كه به تفكر حساب گر، يعني تفكري كه به دنبال سلطه و استيلا است ختم مي شد، او متوجه دامن گستري همزمان خودآگاهي اخلاقي آن نشده بود.
به نظر هابرماس، اين موضوع اخير مي تواند عامل موثري در جهت اصلاح تفكر علمي _ تكنيكي باشد و از اين زمان به بعد است كه تفكر اخلاقي به مثابه اصلاح گر تفكر تكنيكي، محور اصلي تحقيقات هابرماس محسوب مي شود.
بنابراين مي توان موضوع تحقيقات هابرماس را «ديالكتيك تعقل گرايي» ناميد با اين توضيح كه نتايج اين نوع ديالكتيك، مانند نتايج «ديالكتيك روشن گري» آموزگارانش، هوركهايمر و آدورنو، همواره منفي نيست.
هابرماس بر خلاف آموزگاران خود، طرح تحقيقي خويش را مبتني بر سه مرحله مي كرد: جامعه عادلانه به عنوان يك ايده آل، معيار ارزشي تحليل هاي اجتماعي او است، دوم اينكه بايد واضح شود كه چه مكانيزم هايي در جامعه معيوب، مانع تحول به سوي عادلانه شدن مي شوند و سوم اينكه بايد نيروهاي بالقوه تحول، در مسير حركت به سوي جامه عادلانه مشخص گردند.
اين امر بر هابرماس واضح بود كه مي بايد هر دو جنبه، يعني اثرات منفي و مثبت فرايند تعقل گرايي به طور توامان در نظر گرفته شوند تا نهايتا بتوان به طرح محكم و مستدلي از يك تئوري اجتماعي دست يافت.
و اين مسئله منجر به نوشتن مقاله اي تحت عنوان «دانش و تكنيك به مثابه ايدئولوژي» با ويژگي كار و عمل مرتبط ( تعامل ) در سال ۱۹۶۸ توسط او شد.
و اين دقيقا زماني است كه او پس از توقفي موقت در دانشگاه هايدلبرگ، با سمت استادي به دانشگاه فرانكفورت _ و جاي تامل است كه به عنوان جانشين هوركهايمر _ باز مي گردد.
تز هابرماس «كار در سرمايه داري» است كه از طريق تعقل گرايي تكنيكي _ ابزاري، كه گاه كردار منطقي هدف نيز ناميده مي شود، مشخص مي گردد.
در نقطه مقابل تعقل، ارزشها قرار دارند كه در مقايسه با آن الويت دارد.
بدين نحو و براي نخستين بار، هر دو بخش اجتماع كه هسته اصلي تئوري اجتماعي او را در اثر فوق العاده اش تحت عنوان: «تئوري كردار محاوره اي» در دو جلد تشكيل مي دهند، بيان مي شوند.
( ۱۹۸۱ ) اين نظريه كار اصلي هابرماس است كه او را ناگهان در جهان معروف كرده و تقديرهاي بسياري نثار او مي كند.
در اين ايام، او مدير موسسه ماكس پلانگ در مطالعات شرايط زندگي در جهان تكنيكي _ صنعتي بود كه بعدها عنوان موسسه ماكس پلانگ براي علوم اجتماعي را به خود مي گيرد و اين موسسه در اشترنبرگ قرار دارد و هابرماس پيش از آنكه مجددا به عنوان استاد فلسفه به دانشگاه فرانكفورت بازگردد، طي سالهاي ۱۹۷۱ تا ۱۹۸۳ در آنجا به سر مي برد.
محتواي تئوري اجتماعي عرضه شده در اين كتاب به شرح زير است: هر جامعه مدرن داراي دو فضاي مجزا از هم مي باشد.
در سويي يك زيست جهان وجود دارد كه روابط در آن از طريق محاوره مشخص مي شوند و در جهت ديگر دنياي سيستمها وجود دارد كه روابطش از جانب راسيوناليسم عملي مشخص مي شود و اين دنيا زيست جهان ويژه خود را متحول كرده و بر حيات انساني مسلط مي شود.
در اينجاست كه براي نخستين بار با به خدمت گيري تئوري سيستمهاي لومن از سوي هابرماس مواجه مي شويم.
پذيرش و جذب تحليل تئوريك سيستمها، متعاقب كنكاش ها و چالش هاي بسيار وي با لومن مي باشد كه مدتها پيش از ورود اين تحليل به تئوري كردار محاوره اي بين آن دو در جريان بود.
در تئوري اجتماعي هابرماس، زيست جهان به منزله نوعي متمم براي سيستم تلقي مي شود.
هابرماس با استفاده از اين مفهوم، امكان جذب تك انسان تفرد يافته اي را به نمايش مي گذارد.
البته اين مفهوم، در تكوين تئوريك هابرماس، مدتها پيش در كتاب «درباره منطق علوم اجتماعي» ( ۱۹۶۷ ) اظهار وجود كرده بود.
وي در آن كتاب مي گويد كه براي دستيابي به يك سيستم مقياس اجتماعي، بايد يك بيان دقيقتر و شيواتر علمي پديد آيد كه آن را زيست جهان مي نامند.
زيست جهان از زمينه هاي اعتقادي پيچيده و جامعي برخوردار است كه نه تنها توانايي هاي منحصر به فرد، بلكه سنتهاي فرهنگي نيز به آن تعلق دارد.
هابرماس با تكيه بر ماكس وبر مي افزايد: كردار اجتماعي نتيجه پيروي از ارزشها است.
ارزشهاي مشخص كننده كردار، حاصل انتظارات رفتاري عموم مردم هستند.اين انتظارات، بخش معيني از كردار نهادينه شده سنتهاي فرهنگي محسوب مي شوند.
اينها نسبت ها و روابطي از علائم هستند كه جهان بيني و بينش يك گروه اجتماعي را به زبان عاميانه و همه فهم عرضه كرده وچارچوبي را براي امكان محاوره گروه مذكور مقرر مي كنند و در اينجاست كه يكي از اولين پيشرفتها درباره تكوين تئوريك انديشه هابرماس نضج مي گيرد كه چارچوب ارجاعي براي بسط مفهوم زيست جهان، هرگز نوعي كردار اجتماعي صرف نبوده، بلكه نوعي كردار محاوره اي محسوب مي شود، يعني مكالمات و گفتگوهاي زباني در كتاب «درباره منطق علوم اجتماعي» مي خوانيم: «زبان محاوره اي هنوز به عنوان يك بافت كامل كه موضوعات گوناگون به آن وابسته اند و از وراي آن ساخته و پرداخته مي شوند، بررسي نشده است» .
تجزيه و تحليل زبان محاوره اي بدين ترتيب، موضوع محوري تكوين تئوري هابرماس در دهه هاي بعدي تلقي مي شود.
اما مفهوم زيست جهان كه به زعم هابرماس، تمام آحاد جامعه در آن مشاركت داشته و به آن اشاره مي كنند چيست؟ انسان ها كردارهاي محاوره اي انجام داده و به عبارت ديگر در اعمال متقابل اجتماعي شركت مي كنند و براي اين كه اين رابطه موفق شده و به يأس و شكست منجر نشود، بايد بر مبناي زيست جهان كه همگان در آن اتفاق نظر دارند، مدلل شود.
حال، كردار محاوره اي، خواه يك فرم معلوم و مشخص بياني به خود مي گيرد و يا نه، متكي به مفاهيمي از ارزشهاي رفتاري است كه جامعه را معنا مي كنند.
هابرماس نام اين مفاهيم ارزشي را زيست جهان مي گذارد.
بدون وجود اين بستر و زمينه ارزشي، كه خود را بصورت عادات، نقشها، اشكال معمول و متداول زندگي در فضاي فرهنگي _اجتماعي و دريك كلام، قراردادهايي كه عمدتا در زبان محاوره اي محفوظ مانده اند، رفتار فردي، نامشخص و مبهم باقي مي ماند.
زيست جهان براي ساكنين آن فضا، به اندازه اي مانوس، عادي و طبيعي است كه بطور مداوم به خودآگاهي ارجاع نمي شود، بلكه زبان معمول و طبيعي به وضوح در كمال فرهنگي حفظ شده و در همان جا نيز موجوديت مي يابد.
زمينه و بستر زيست جهان كه متشكل از توانائي هاي فردي، دانش ذاتي و خلاق كه در شرايط استثنائي براي رهائي مددكار مي شوند و تجربيات اجتماعي ناشي از عمل و نيز معلومات فطري كه همواره در موقعيتهاي خاص، ياور انسان هستند، برخاسته از آن دسته آگاهي هاي بديهي كسب شده از اعتقادات بطئي هستند.
ظرفيت سمانتيكي يك زبان، بايد با پيچيدگي ها و ژرفناي محتواي فرهنگي كه در الگوهاي بياني، ارزشي و معنايي مستتر است، متناسب بوده و توان بازنمايي و انعكاس آن محتوا را داشته باشد.
تمام كردار محاوره هاي بر اساس پذيرش يا عدم پذيرش قراردادها و انتظارات ارزشي مقررشده در اجتماع، شكل مي گيرد.
طبق نظر هابرماس، بر مبناي دانشي مشترك، افراد و جامعه در يك وحدت منسجم با هم پيوند مي خورند.
از طريق اين دانش مبنايي مشترك كه هابرماس آن را زيست جهان مي نامد، جذب و ارتباط و كنش متقابل اجتماعي ممكن مي شود.
او در اين باره مي گويد: «فرضيه كرداري كه بر اساس تفاهم بيان مي شود، مزيت كاملا متفاوتي دارد كه اين دانش مبنايي مشترك را ايضاح كرده ودر كانون توجهات قرار مي دهد و اين همان چيزي است كه نهايتا در فرايند معنايابي مشترك خاتمه مي يابد.
كردار محاوره اي در فضايي حياتي صورت مي پذيرد كه شركت كنندگان در اين رابطه در ذهن خود از آن آگاهي دارند و اين موضوع صرفا به شكل يك درك ابتدايي و اوليه از مفروضات مبنايي عادي و توانايي هايي كه آنها دارند، بر آنان هويدا مي شود» .
آنگاه كه تحقيقات زبانشناسانه اجتماعي _ قومي و رواني دهه هاي اخير در پي همگرايي هستند، شناخت عميق و متنوعي به دست مي دهند كه دانش عمومي مبنايي و مفروض گويندگان و شنوندگان را نمايان مي سازد و طبعا همچنين در تحليل و ايضاح سخنان، اثر مسلط و ارزنده اي در بر دارد؛يعني دانش غني و اصيلي است كه با هر توضيح و مقدمه اي نيز از توصيف آن ناتوان خواهيم بود.
اين دانشي است كه داراي ساختاري جامع و كامل است و عناصر و اجزاي اين دانش در آن ساختار، خود را به ديگر عناصر ارجاع مي دهند و اين دانش هرگز در حيطه اختيار ما نيست تا ما خود، بنا به خواست و اراده، به خود آگاهي دست يافته و توان زير سوأل بردن آن را داشته باشيم.
اين دانش هماني است كه هابرماس، زيست جهان مي خواند.
«ويژگي هاي ساختاري زيست جهان عبارتند از فرهنگ، جامعه و فرد.
از فرهنگ به عنوان پشتوانه و منبع دانش و يافته ها ياد مي كنم كه شركت كننده در محاوره، زماني كه جوياي شناخت و آگاهي از امري در دنياست، در تفاسير و توضيحات از آن كمك مي گيرد.
جامعه نظام قانونمندي است كه اعضاي محاوره از وراي آن، تعلقات به گروه اجتماعي خود را تعريف كرده و همبستگي شان را مدلل مي نمايد.
و در نهان فرد، قائميتي وجود دارد كه به يك سوژه توان گفتار و كردار مي بخشد، لذا محرك او درراستاي مشاركت درفرايند تفاهم و حفظ و اثبات هويت خود در جريان تاريخ است.»
همچنين، اهميت تكوين مفهوم «زيست جهان» در بعد ديگري نيز جلوه گر مي شود.
هابرماس در پي آن است كه سيستم و زيست جهان را به قصد غلبه بر مشكلي به هم پيوند دهد كه كارل ماركس و ماكس وبر موفق به حل آن نشده اند.
هم ماركس و هم ماكس وبر مي خواستند طرحي از تحول جامعه را عرضه نمايند كه توسط انسان و به طور خود آگاهانه هدايت شود، اما در خلال بررسي وتجربه به اين موضوع برخوردند كه ساختار خود تاميني جامعه، - آنچه به مفهوم سيستم نيكلاس لومن شباهت زيادي پيدا مي كند _ با دست اندازي انساني و با هدف مثبت غايت انگارانه در جامعه نامتجانس است.
هابرماس، عليرغم تكوين تشكل هاي نظام مند در جوامع پيچيده مدرن و استعماري شدن زيست جهان توسط اين نظام ها، هنوز امكان هدايت خلاق را ميسر مي بيند.
از منظر هابرماس، هردو، يعني سيستم و زيست جهان، نمايانگر جامعه مي باشند و او با اشراف بر اين موضوع تنها مي بايست ارتباط اين دو عنصر را در جامعه مدرن منعكس مي نمود.
هابرماس در تحقيق اول، مي خواهد نشان دهد كه چگونه سيستم ها از وراي زيست جهان به وجود مي آيند.
او روند جدا شدن سيستم از زيست جهان را به صورت يك جريان مشخص تكاملي درك مي كند.
هابر ماس براي فهم نقطه شروع تاريخي فرايند تمايز اين دو عنصر، ابتدا سلسله مراتب، پيوند در سيستم و جذب اجتماعي را در جوامع قبيله اي زير نظر مي گيرد و در مي يابد كه مكانيزم هايي متحول مي شوند كه فرايند تكاملي انفكاك را پيش مي برند، يعني اين فرايند، معني خود را در اين مي جويد كه با پيچيدگي هميشگي بتواند ضعفهاي مكانيزمهاي تفاهم زباني را از طريق جانشين كردن وسايل محاوره اي غيرزباني جبران كند.
جوامعي كه دائماً و به طور فزاينده پيچيده تر مي شوند، بايد از بروز دو خطر براي زيست جهان جلوگيري نمايند.
«خطر شكست در ايجاد رابطه تفاهم و سوق يافتن به مفهوم سوء تفاهم يا عدم تفاهم و ديگري خطر شكست در طرح كردار، به سوي مفهوم عدم توفيق» در جوامعي كه از پيچيدگي بيشتري برخوردارند، شبكه هاي تداخل پديد مي آيند كه مرتبا بر تراكم آن افزوده مي شود و فاقد پيروي و تبعيت از هدايت بي واسطه ارزشها هستند.
هابرماس درخصوص فرايند تكاملي تحول، ايجاد دو نوع ابزار ياري كننده را در پيش مي بيند:
۱. وسايل محاوره اي ( ارتباطي )
۲. وسايل هدايت (فرمان )اودرمورد وسايل محاوره اي (ارتباطي) ابزار الكترونيكي، نوشتاري، چاپ و انتشار را مثال مي زند.
اين وسايل در وهله نخست، صرفا به ايجاد ارتباط در جهت گذر از اعلام موضع آري _ نه به كسب موقعيت نقادانه كمك مي كنند، چرا كه آنها ارتقاي آموزش عمومي را فراهم كرده و بدين ترتيب به جريان انتقال فرهنگي مرتبط مي شوند و در وهله بعد، وابسته به كردار كاربران هستند.
در جنب وسايل محاوره اي ( ارتباطي )، وسايل هدايت ( فرمان ) يعني قدرت و پول پديدار مي شوند.
دراين مورد ديگر نيازي به رجوع به زيست جهان براي هماهنگ كردن كردارها نيست.
اين وسايل، دقيقا به تعبير لومن بطور خودكار و خلاق، خود را تنظيم مي كنند، چرا كه اينها سيستمهاي اتوپويتيك هستند.
بدين ترتيب، هابرماس مي خواهد تئوري سيستم ها را در تئوري اجتماعي برخاسته از كردار محاورهاي، جذب و ادغام كند و در نتيجه جامعه اي را مي بيند كه به موازات ازدياد پيچيدگي خود، درفرايند تمايزي كه از نظر تاريخي مي توان ريشه هايش را دنبال كرد، براي سبك كردن بار خود، سيستم هايي را از خود جدا مي كند كه خود را مستقل كرده و در زيست جهان موثر واقع مي شوند كه او آن را «استعماري كردن زيست جهان» مي نامد كه نتيجه اين صف آرايي، يك «تقسيم قوا بين بازار، قدرت اداري و ارتباط جمعي» است كه در واقع برامور مسلط مي شود.
هابرماس نشان مي دهد كه چگونه بر مبناي فرآيند حقوقي شدن _ آن طور كه او مي خواند _ از وراي زيست جهان، سيستمي پديدار مي شود كه مجددا بر زيست جهان تاثير مي گذارد.
اين فرآيند احقاق حق، از سويي به انديشه آزادي جامه عمل مي پوشاند، اينگونه كه انسان از مجراي اين انديشه، به شعار حقوق مساوي براي همه، دست يافته و از يوغ روابط جبري و زورگويي هاي پيش از مدرنيسم رهايي مي يابد.اما از سوي ديگر، حق، نقش يك وسيله فرمان و هدايت را به عهده مي گيرد.
سيستم هاي فرعي، دولت و اقتصاد، مرتبا پيچيده تر شده و همه روزه از طريق مشروعيت يابي، به طور عميق تري بر بيان نمادين زيست جهان نفوذ پيدا مي كنند.
هر قدر كه بيشتر زمان غير كاري، اوقات آزاد، فرهنگ و فراغت از طريق قوانين اقتصاد تجاري و بازرگاني تحت نفوذ قرار مي گيرندو نيز مدارس نقش اساسي در فرصت هاي كار و زندگي را به عهده مي گيرند، به همان نحو نيز زيست جهان، تحت سيطره و تسلط سيستم ها در مي آيد.
اما دراين مورد نيز هابرماس به مفاهيمي له و عليه، اشاره مي كند.
از سويي حمايت هاي قانوني توسعه مي يابند، مدرسه و خانه از حيطه دخالت هاي خود سرانه خارج مي شوند و از سوي ديگر، در و دروازه به روي اعمال مفتشين دادگاه ها و ديوانسالاران گشوده مي شود و حمايت قانوني به بهاي نفوذ دادگاه ها و بوروكراتيزه شدن، با تاثير عميقي در تعليم و فراگيري، تامين مي شود.
پديده ديگري كه هابرماس بر آن تاكيد مي كند، بروز فقر فرهنگي زيست جهان در سايه متمايز شدن عالم ارزشها در ساحت اقتصاد، اخلاق و هنر است.
هر سه ساحت در مقايسه اي نشان مي دهد كه چگونه حد فاصل بين فرهنگ نخبگان اين بخش ها با فرهنگ طيف وسيع عامه جامعه ازدياد مي يابد.
علت روند فقر فرهنگي محاوره اي در كردار روزمره، احتمالا نه در تمايزدر عالم ارزشي، بلكه در جدايي و بيگانگي فرهنگ نخبگان از كردار روزمره است.
دومين پديده، روند فقر فرهنگي در كنار انضماميتي قرار مي گيرد كه از طريق نفوذ راسيوناليسم اداري و اقتصادي پديدار مي گردد.
هابرماس همچنين نشان مي دهد كه ساختارهاي مستقل محاوره اي در برابر فشارها و جبرهاي سيستم مقاومت مي كنند، لذا او بيطرفانه و بدون پيشداوري مي تواند گرايش هاي موافق و مخالف را بررسي كند.
همانطوري كه بيان شد، هابرماس معتقد است كه اولاً ًٍ به دست دادن مكانيزمي كه مانع روند تكاملي و تحولي جامعه مي شود و ثانيا نمايان كردن پتانسيل تكامل و تحول خود جامعه، اجزا و عناصر يك تئوري اجتماعي بوده و مي بايد پرورانده شوند.
هابرماس درمورد اخير، جايگاههاي برخورد بالقوه اي را تشريح مي كند كه در بزنگاههاي سيستم و زيست جهان قرار دارند، يعني در آن جاهايي كه ساختار محاوره اي بدون اثرات جانبي آسيب شناسانه، به مكانيزمهاي جذب سيستم، امكان تبديل مي يابد.
با اين فرض كه اثرات جانبي ابراز وجود كنند، نيز مي توان عليه غلبه سيستماتيك شدن، پرچم اعتراض برافراشت.
«لذا عمل جانشين، عليه وسيله كردن وابسته به سود حرفه شغلي، عليه تحرك وابسته به بازار نيروي كار و بر عليه بسط فشار رقابت حتي درمدرسه ابتدايي را هدف قرار مي دهد.
همينطور عليه فروختن خدمات، روابط شخصي و اوقات فراغت و بر عليه تعاريف معكوس معرفي سطوح زندگي خصوصي و شيوه زندگي شخصي نيز وارد مبارزه مي شود.
و بدين صورت مدار بسته مي شود: هابرماس بر مبناي كار عالمانه خود درباره تئوري اجتماعي توانست نشان دهد كه تا چه ميزان فعاليت سياسي از ضرورت فوق العاده اي برخوردار است.
از همين رهگذر است كه شوق مضاعف او در شركت و دخالت در حيات سياسي نشات مي گيرد و تا به امروز از حدت و شدت آن كاسته نشده است.
بدين ترتيب، هابرماس در تكوين نظريه خود از روش پارسون فاصله گرفته و بخش هاي معتنابهي را به توضيح تئوري كردار محاوره اي اختصاص مي دهد.
او همه تقصير را بر دوش جذب و ادغام اجتماعي نمي گذارد، چرا كه به گمان هابرماس، اين امر با پيچيدگي هاي جامعه مدرن امروز همخواني ندارد، لذا او مكانيزم هاي جذب سيستم را نيز دخالت مي دهد.
هابرماس همانند بخش بزرگي از جامعه شناسان متاخر، بر اين اعتقاداست كه روندي مداوم و تقريبا توام با قانون مندي در مراحلي مشخص از جريان تاريخ وجود دارد و او اين مراحل را به صورت زير در نظر مي گيرد: جوامع نئوكلاسيك، فرهنگهاي پيش رفته اوليه، فرهنگ هاي پيشرفته متحول و مدرنيته.
بنا به نظر ژان پياژه در مدل طبقه بندي او كه هابرماس در كتاب «درباره بازسازي ماترياليسم تاريخي» در سال ۱۹۷۶ مشروحا به بررسي آن پرداخته است، وجه تمايز اين مراحل با هم، روند همواره فزاينده و سطح دانش فراگرفته شده اي است كه از ديدگاه منطقي متحول شده است.
با اين تعريف، سطح دانش با جهان بيني حاكم مرتبط بوده و ازاسطوره شناسي( جوامع كلاسيك ) تا عقلانيت ( جوامع مدرن و مدرنيته ) را در بر مي گيرد.
انتقاد هابرماس از روابط و به تعبير او مكانيزمهاي اجتماعي، كه مانع سير تحولي آن به سوي جامعه اي عادلانه مي شوند، از مدتها پيش شروع مي شود.
مقدمه اي كه او در سال ۱۹۵۸ در «دانشجو و سياست» نوشته است، نشانگر پرده برداري او از شكافي است كه بين ايده قانون اساسي و آنچه كه در عمل و واقع به آن تبديل شده، وجود دارد.
آنچه كه برمبناي نتيجه حاصله به ايده قانون اساسي تعلق داشت، خواست كانت، مبني بر ضرورت جهت گيري قانون گذار در راستاي ايجاد آزادي فردي بود.
قانون و قانونگذاري همواره بايد آرمان جامه عمل پوشاندن به آزادي انساني توسط دولت را در سر بپروراند.
دولت دموكراتيك متكي بر قانون اساسي، براي اين بر سر كار مي آيد كه آزادي هاي انسان را ارج نهاده و به شكوفايي و تحقق آن آزاديها خدمت كند.
هابرماس اين دليل حقوقي را بار ديگر درسال ۱۹۹۲ در تئوري حقوقي خود در كتاب «منطق حقانيت و حق» مورد بررسي قرار مي دهد.
او در آن كتاب به روند فزاينده فراموشي و غفلت از تفكيك قوا در واقعيت، اعتراض مي كند، اين امر يعني تفكيك قوا هسته اصلي و دليل وجودي دولت دموكراتيك بوده و بايد تضمين شود تا قدرت به هيچ وجه، آشكار يا پنهان، از سوي دولت مورد سوء استفاده قرار نگيرد.
در شرايطي كه يك جريان ابهام زا و شتابان كه مرتبا ادغام و تداخل سه عنصردولت دموكراتيك متكي به تفكيك قوا را پيش رو مي نهند و صلاحيت تصميم گيري قوه مقننه را همه روزه و بيش از پيش به سويي ديگر، بويژه به مقننه اي، در شمايل دادگاه عالي فدرال، سوق مي دهد، نياز به تئوري نويني در حيطه حقوقي، ضرورت پيدا مي كند.
هسته تئوري معرفي شده توسط هابرماس را تز مقبوليت رفتاري تشكيل مي دهد: طبق اين نظريه تنها آن دسته از ارزشها و عرفهاي حقوقي مقبوليت مي يابند كه «تمام مشاركت كنندگان در جريان تبادل نظر عقلاني، بر آن اتفاق نظر داشته و به نفع آن راي مثبت مي دهند.
دراين نظريه تبادل انديشه اي، مانند تمام نظريات هابرماس، تكيه و تاثر او از كانت مشهود است.
كانت نيز بر اين عقيده است كه يك قانون، زماني عادلانه است كه تمامي ملت به آن راي مثبت داده و آن را به عنوان امري عادلانه پذيرفته باشند.
تئوري تبادل انديشه هابرماس نيز مي گويد كه تمام مقررات مقيد كننده اجتماعي، اعم از اخلاقي و حقوقي، بايد بر اساس رضايت عامه موجوديت يابند.
ايده يك اخلاق تبادل انديشه اي را مي توان از وراي زندگي هابرماس به خوبي درك كرد.
او به نسلي تعلق دارد كه دوست هفت سال بزرگتر از او يعني كارل اوتو آپل يك بار در وصفش گفت كه: «ويراني خودآگاهي اخلاقي» را خود تجربه كرده و پس از ۱۹۴۵ با اين «احساس گيجي» زندگي مي كرده چرا كه آن جيزهايي كه برايش جان فشاني كرديم، نادرست واشتباه بوده اند و با تمام حسن نيتي كه به خرج مي داديم «هيچ» نظام ارزشي مقيد كننده، كه هدفش بازسازي وضعيت هاي تاريخي زندگي خويش باشد، قابل دستيابي نبوده است.
هابرماس كه در فضاي شهرك كوچك گومرس باخ و در خانواده اي تطبيق يافته با فشار محيط سياسي، بزرگ شده است، در سن پانزده سالگي سالهاي پاياني جنگ را تجربه كرد.
دست كم در آن زمان _ همانطور كه خودش مي گويد _ مي توانست بر اين موضوع خودآگاهي داشته باشد كه تا آن روزگار در يك نظام سياسي تبهكار زيست مي كرده است.
هابرماس دراوايل اميدوار بود كه تغييرات اساسي بنيادين صورت خواهد گرفت، اما در همان جواني دو تلخكامي بزرگ را تجربه كرد.
اولي درجريان تشكيل حكومت در سال ۱۹۴۹ و زماني است كه او تازه بيست سالگي را پشت سر مي گذارد.
براي او غير قابل باور بود كه مردي مانند هانس كريستوف زه بوم، كه به خاطر هواداري از سياستهاي ناسيوناليستي و افتخارات نظامي نمود تداوم سياسي بود، به كابينه نخست يك دولت دموكراتيك فرا خوانده شود.
نگراني از اين امر كه يك تغيير بنيادين در تفكر سياسي واقعا صورت نخواهدگرفت، با تلخكامي دوم قوتي مضاعف پيدا كرد وآن انتشار «مقدمه اي برمتافيزيك» ازسوي مارتين هيدگر به سال ۱۹۵۳ بود.
اين كتاب، متن درس گفتارهاي هيدگر از سال ۱۹۳۵ بود كه بدون كمترين تغيير و تفسير و توضيحي، هجده سال بعد دراختيار عموم گذاشته مي شد.
هابرماس درآن زمان در اعلام مواضع خود مي نويسد كه بايد در اين فاصله زماني، فرصتي ايجاد شود تا «آنچه بود و آنچه ما بوديم» به دقت تحليل شود.
او مي گويد: «هايدگر، در عوض، بيانات و انديشه هاي هجده سالگي اش را، درخصوص عظمت و حقيقت دروني ناسيونال سوسياليسم ( نازيسم ) منتشر مي كند، حرفهايي كه كهنه و قديمي شده اند و يقينا به مسائلي تعلق ندارند كه فهم آنها درآينده براي ما ميسر خواهد بود.
اين رويداد، بايد هابرماس را كه تا آن زمان در فضاي فلسفه هايدگري تنفس مي كرد، به شدت تكان داده باشد.
اين تلخكامي هاي سياسي، دلايلي قوي و انگيزه هايي بودند تا او در جستجوي تحليل اجتماعي غني تر و محكمتري باشد.