چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۴ - - ۳۹۴۰
حقايق ناگفته اي از وضعيت تجهيزات پزشكي در ايران
لطفا چشم ها را ببنديد
محمد مطلق
002574.jpg
هنوز معتبرترين بيمارستان هاي ما مغز استخوان بيماران را با دريل هاي صنعتي شارژي، آغشته به فرمالين نشانه مي روند. در كلينيك حيوانات هم اين اتفاق نمي افتد. غلامرضا پنجه باشي اعتراض خودش را با اين چند جمله نسبت به گزارش فروشندگان تباهي از پشت تلفن اعلام مي كند.
مي تواني ثابت كني آقاي پنجه باشي
ثابت كنم؟ هر بيمارستاني كه دوست داريد مي برمتان تا با چشم خودتان ببينيد در اتاق عمل چه اتفاقي مي افتد.
به دفتر روزنامه مي آيد تا حقايق ناگفته جراحي هاي ارتوپدي را با ما در ميان بگذارد. مي گويد يك طرفه پيش قاضي نرويد؛ مشكل شكستن پيچ  ها و پلاك ها در بدن بيماران و مشكل ناكامي مدام در جراحي ارتوپدي، فقط از طرف شركت ها و فروشنده ها نيست؛ واقعيت اين است كه بيمارستان هاي ما امكانات ندارند. با اين وضعيت، خدا مريض هاي ما را نجات مي دهد.
پنجه باشي خودش را اينطور معرفي مي كند:
من در كنار همه كارخانه ها بوده ام. الان هم همه مرا مي شناسند؛ شركتي ها، جراحان و بيمارستان ها. من به آنها اطلاعات مي دهم. به عنوان مثال مي توانم به شركت ها بگويم چه جنسي در بازار پر است و چه چيزي كمياب. بر فرض، يك بار هلال احمر دستكش وارد كرده بود كه هم زمان يك شركت دولتي هم همان جنس را به شكل انبوه از خارج خريده بود اما فيلم راديولوژي در بازار پيدا نمي شد. آنها حالا به اين نتيجه رسيده اند كه از من بيشتر اطلاعات بگيرند .
زندگي پنجه باشي و شكل سردرآوردن او از اين حرفه البته از سوژه مورد مطالعه ما جذاب تر و جالب تر است. اين مرد 51 ساله ريزنقش كه چين و چروك هاي چهره اش ناگفته زندگاني پرافت وخيزش را روايت مي كند، مي گويد:
من در شرايط بسيار سخت تا ششم ابتدايي درس خواندم و همزمان فرش هم مي بافتم. بعد از دوره ابتدايي نتوانستم درسم را ادامه بدهم و مشغول بافندگي شدم اما اين حرفه را بسيار ظالمانه مي ديدم چون بچه هاي 10- 9 ساله با انگشت هاي بريده و خون آلود بايد كار مي كردند تا ديگران نفعش را ببرند. كار هم نمي كردند، كتك مي خوردند. بعد كه براي خدمت سربازي به اصفهان رفتم ديدم موقعيت خوبي است براي ادامه تحصيل.  درس خواندم و مدرك سيكل گرفتم. بعد از خدمت هم با همين مدرك در بايگاني بيمارستان شفا مشغول به كار شدم. مدتي گذشت تا جا بيفتم. دنبال قسمتي مي گشتم كه هم كار كنم و هم درس بخوانم. براي همين هم رفتم آشپزخانه. بعد كمك بهيار شدم و سر آخر هم سر از انبار لباس و لباسشويي درآوردم. پنجه باشي طي اين مدت موفق به اخذ ديپلم مي شود و با مدرك ديپلم در بخش كارپردازي بيمارستان شفا مشغول به كار مي شود. كارم راحت بود؛ نخود، لوبيا.
دانشگاه شركت نكرديد؟
چرا؛ دانشگاه فردوسي مشهد، رشته روانپزشكي قبول شدم اما خورد به انقلاب فرهنگي و دانشگاه تعطيل شد. بعد هم ازدواج و خانواده و مشكلات زندگي اجازه ادامه تحصيل نداد اما شبانه، دوره فوق ديپلم تجهيزات پزشكي را گذراندم. جرقه اش از اينجا خورد كه خانم ملكوتي در بيمارستان شفا به من گفتند شما وقتي كه اجناس پزشكي را از اداره دريافت مي كنيد، نامش را هم بدانيد خوب است، به كارتان مي آيد؛ فرض كنيد 20214 پيچ كورتيكال است. اسمش را حفظ كن!
همسر پنجه باشي در همين زمان به دليل موج گرفتگي بمباران تهران، به شدت بيمار مي شود. پنجه باشي براي مداواي همسرش به درستي نمي تواند ادامه كار دهد و به همين دليل از بيمارستان اخراج مي شود؛ طوري كه پس از بهبود وضعيت همسر، بيمارستان به او اجازه بازگشت مجدد نمي دهد اما نصيحت همكارش اسم كالاها را ياد بگير زندگاني او را نجات مي دهد و او را به يكي از اسطوره هاي بازار وسائل ارتوپدي تبديل مي كند.
هيچ كدام از كارپردازها چنين رويه اي ندارند. در بازار هم اكثراً اتاق عملي هستند و تنها كسي كه تخصصي كار مي كند من هستم. همه مرا مي شناسند. مشاور و نماينده كارخانه پارس هستم و با دوستان نيك هم كار مي كنم. يا مثلاً شركت دوستان نيك چند وقت پيش مي خواستند اره بخرند. به من زنگ زدند؛ از يك دكتر برايشان گرفتم 20 ميليون .
اين آقاي دكتر اره را از كجا آورده بود؟ اصلاً اره به چه درد دكتر مي خورد؟
به هر حال قبلاً خريده بود با دلار 170 تومان. اين اجناس به مرور گران شد. مثلاً ست پيچي كه الان 43 ميليون تومان است، قبلاً هفده هزار بود.
ديگر چه كمك هايي به اين كارخانه ها مي كنيد؟
مدتي پيچ و پلاك هاي شركت پارس وحشتناك بود؛ يكسره مي شكست. همه مانده بودند چه كار كنند چون مواد اوليه و دستگاه هاي ساخت، همان چيزي بود كه ا.او سوئيس استفاده مي كند ولي پيچ ها تند و تند مي شكست. من تحقيق كردم ديدم قلاويزهاي بيمارستان اغلب ا.او است كه دنده اش با پيچ ها نمي خواند، بعد فشار به پيچ مي آورد و مي شكند. من گفتم دنده اش را عوض كنند. اين كار را كردند و مشكل برطرف شد.
پس وضع مالي تان بايد به شدت خوب شده باشد.
نه، بد نيست اما من بيشتر به اين معروفم كه هر كسي گير مي كند به من زنگ مي زند.
جراح ها هم زنگ مي زنند؟
بله، چند وقت پيش، يك كنچر در پاي مريض شكسته بود كه اگر مي خواستند بيرونش بياورند بايد استخوان را مي بريدند. به من زنگ زدند. من گفتم يك گايدرا از بالا رد كنيد و آرام آرام بزنيد كه بيرون بيايد. همين كار را كردند و موفق هم شدند. بيماري در اصفهان بود كه استخوان لگنش از وسط ترك برداشته بود و به خاطر عفونت شديد نمي توانستند عملش كنند. گفته بودند سه ماه ديگر بايد عمل شود و آن موقع بيمار از دست مي رفت. من يك گيره نجاري را محكم به كمرش بستم و سه ماه دمر خوابيد خوب شد. خب در ايران چنين ابزاري نيست، ما هم مي نشينيم ابتكار به خرج مي دهيم. بعضي وقت ها هم جواب نمي دهد. يك جنس هست به آن مي گوييم پين كه دو هزار بيشتر ارزش ندارد و يك جنس ديگر هم داريم به اسم شانزاسكرو كه 14 هزار تومان فروش دارد. پين صاف است، مثل ميخ اما شانزاسكرو رزوه دارد. من ابتكار به خرج دادم و ده عدد از پين ها را رزوه زدم و به عنوان نمونه به دانشگاه صنعتي شريف فرستادم. آنها هم گفتند هيچ تغييري در آلياژش حاصل نشده. سپاه يك انبار پر پين داشت كه خود من حدود 20 ميليون خريدم و رزوه زدم. بعد از من هم خيلي ها اين كار را كردند.
من براي اولين بار پلاك را بريدم. البته سئوال كردم؛ گفتند فقط بايد مواظب باشي كه دماي استيل بالا نرود چون در دماي بالا، استيل به آهن تبديل مي شود و زنگ مي زند. من با آب، استيل را خنك كردم و بريدم. الان ديگر همه اين كار را مي كنند. پنجه باشي نسبت به ما معترض است كه چرا در گزارش فروشندگان تباهي انگشت اتهام را به سوي فروشندگان،  شركتي ها، پلاك زن ها و جنس جوركن ها گرفته ايم؛  چرا به مشكلات بيمارستان ها نمي پردازيم و واقعيت ها را به مردم نمي گوييم. شما از مارك زن ها انتقاد مي كنيد اما به نظر من آنها اصلاً بخشي را در بازار تشكيل نمي دهند؛ اولاً اينكه كشورهايي مثل چين، هند و پاكستان خودشان مي دانند اجناس تقلبي را چطور مارك بزنند و به كشور ما بفرستند كه اينجا نيازي به مارك زدن نداشته باشيم و بعد هم اينكه آدم هاي مارك زن، بخش عمده اي نيستند و اصلاً به حساب نمي آيند. فكر كنيد سر چهارراه امير اكرم يك نوار فروش را بگيريد؛ نهايتاً مي بينيد 40 نوار غيرمجاز هم دارد اما با گرفتن او كه منبع اصلي را كور نكرده ايد.
در مشهد يكي را گرفتند كه سر تاپايش يكي  دو ميليون جنس نشد. اينها مثل پيك موتوري هايي هستند كه خرج روزانه خودشان را در مي آورند. فرض كنيد يك نفر مراجعه مي كند و سفارش 10تا مارك مي  دهد. نهايتاً 10 تا 500 توماني هم گير آن طرف مي آيد. مشكل عمده ما جنس تقلبي و دست دوم فروش ها و مارك زن ها نيستند؛ اگر در سه راه جمهوري به جاي دريل اتاق عمل، دريل صنعتي شارژي گذاشته اند براي اين است كه بيمارستان سفارش مي دهد. بيمارستان بدبخت پول ندارد لااقل يك دريل ترك بخرد چون 5 ميليون تومان پول مي خواهد. براي همين از دريل صنعتي استفاده مي كند كه 60 هزار تومان بيشتر نمي شود. مريض هاي ما را خدا نگه داشته آقاي مطلق. مي دانيد دريل صنعتي يعني چه؟ اولاً كه اين دريل ها را به خاطر اينكه كاربري اتاق عمل ندارد نمي توان استريل كرد. پزشك مجبور مي شود دريل را با فرمالين استريل كند. فرمالين هم استريل كننده اي قوي نيست؛ مثلاً ويروس ايدز را از بين نمي برد. بعد هم نمي تواني مته را بشويي چون موتورش مي سوزد بنابراين نتيجه اين مي شود كه دريل را از مغز استخوان اين بيمار بيرون مي كشند، كمي فرمالين به آن مي مالند و با فرمالين فرو مي كنند داخل مغز استخوان بيمار بعدي و همين طور بيمار بعدي و بيمار بعدي. از اين گذشته، دور چرخش اين دريل ها اصلاً قابل كنترل نيست. بدتر باعث شرحه شرحه شدن استخوان مي شود.
شما مطمئن هستيد؟
بياييد هر بيمارستاني كه دلتان مي خواهد شما را ببرم با چشم خودتان ببينيد. بيمارستان هاي معتبر ما تنها دو تا پيچ گوشتي دارند و يك پلاك خم كن دستي؛ يعني شما كه به عنوان تكنيسين از طرف شركت به اتاق عمل مي روي، بايد همه چيز را با خودت برداري و ببري. در بيمارستان چيزي پيدا نمي شود. دكترهاي ما تخيلي و از روي حدس و گمان عمل مي كنند. من كه نمي ترسم؛ اسمم را چاپ كنيد، عكسم را هم بزنيد بغلش. جراحي ارتوپدي خيلي حساس است. پيچ كنار شكستگي با پيچي كه دورتر جاي مي گيرد فرق مي كند. ما اين چيزها را نداريم يا داريم و در اتاق عمل رعايت نمي كنند.
جنس تقلبي و دست دوم چطور؟ قابل تشخيص است؟
بله كه قابل تشخيص است. اصلاً آدمي كه با اين اجناس سر و كار نداشته هم مي فهمد. جنس خوب زيبايي خاصي دارد.
دكترها مي فهمند و باز در بدن بيماران كار مي گذارند؟
مگر مي شود دكتر جنس تقلبي را از جنس مرغوب تشخيص ندهد؟ نبايد استفاده كنند، اما اين كار را مي كنند.
چرا؟
دليلش را نمي دانم. هنوز بررسي نكرده ام؛ شايد براي اينكه پول بيشتري از مريض بگيرند. شايد براي اينكه با شركت طرف حساب هستند. عمل ارتوپدي كشنده نيست البته فرض بر اين است كه كشنده نيست؛ بنابراين براي پزشكان به صرفه است تا چند بار جنس نامرغوب در بدن بيمار كار بگذارند و باز آن را بيرون بياورند و منظور پنجه باشي هم از پول بيشتر گرفتن همين است. از او مي پرسم: نظرت راجع به فروشگاه هاي خصوصي بيمارستان ها چيست؟ . اصلاً يكي از جنايت هاي بزرگ همين است... . شما خبر نداريد مريضي كه به بيمارستان دولتي مراجعه مي كند مستأصل مانده و بدبخت است. باور كنيد همين فروشگاه ها جنس هندي و پاكستاني، حتي جنس دست دوم دست مشتري مي دهند كسي هم صدايش در نمي آيد. چرا؟ چون مثلاً به بيمارستان، سالي 30 ميليون اجاره مي دهد. خبر دارم يكي از اين فروشگاه ها شرطي كه در قرارداد گذاشته اين بوده كه من كاري به اجناس خود شما ندارم. بعد حدود 15 ميليون لوازم پزشكي و 42 ميليون وسائل ارتوپدي بيمارستان انبار شده كه آقا 30 ميليون اجاره مي خواهد به بيمارستان بدهد. اين قراردادها پر از اما ست ولي خودشان بهتر مي دانند چرا چنين چيزي امضا مي شود.
احتياج به توضيح ندارد چون اجناس بيمارستان پس از مدتي خاك خوردن در انبار، به نام اجناس خارج از رده بيرون آورده مي شوند و دوباره از طريق بازار سياه وارد پروسه مصرف مي گردند. اصول كار اين است. حتي مسئول خريد بيمارستان در شركت  يك چاي هم نخورد چون اول به چاي عادت مي كند، بعد به شيريني و بعد به ... . اينكه موقع معامله مي گويند من از حق خودم گذشتم حرف مفت است؛ كسي كه براي يك فقره خريد، يك ميليون تومان از شركت پورسانت مي گيرد مريض را مي فروشد، بيمارستان را مي فروشد، مملكت را هم مي فروشد. چرا بايد شركتي ها با دكترها ارتباط داشته باشند؟ كافي است اين دو نفر همديگر را پيدا كنند؛ نتيجه اش مي شود لخت كردن بيمار. مسئله اين نيست كه بابت هر نسخه 100هزار تومان به دكتر بدهند؛ مهم اين است كه وقتي شما 100 هزار بدهيد، من مجبورم 150 هزار بدهم،  همسايه من هم 200 هزار. بعد مريض ننه مرده براي خريدن يك وسيله 56 هزارتوماني، 20 هزار تومان بيشتر پول ندارد. من شنيده ام يك ميليون بابت كنچر از بيمار پول گرفته اند. قيمت واقعي خيلي گران باشد، 200 هزار تومان است. نسخه سازي يكي ديگر از راه هاي خالي كردن جيب هاي بيماران است كه پزشكان بدان مبادرت مي كنند. پنجه باشي از پودر استخوان نام مي برد و اينكه دكترها بي هيچ دليلي از بيمار مي خواهند 4 بسته پودر استخوان بگيرند.
فرض كنيد پول وسيله و تكنيسين روي هم رفته 300هزار تومان مي شود اما دكتر مي خواهد 700 هزار پول بگيرد. بنابراين به او مي گويد۴ بسته هم پودر استخوان لازم داري! گران فروشي يك جرم است، تقلب هم يك جرم. اين طورنيست؟
فروشگاه هاي جمهوري چطور؛ همان بوتيك هايي كه يكباره تغيير كاربري دادند؟
زماني كه جنس از عراق وارد مي شد اين اتفاق افتاد. اجناس قاچاقي عراق البته كيفيت خيلي خوبي داشت. از طرف ديگر هم همين جنس ها را خارج مي كردند كه من شروع كردم به جمع آوري و براي خيلي ها هم اين كار را كردم. در انبار من هم مقداري از جنس هاي آن زمان باقي مانده؛ مثلاً پلاستيك هايي كه در دماي 600 درجه هم جمع نمي شوند و به درد بعضي وسيله ها مي خورند. حالا كه ديگر از عراق جنس وارد نمي شود، جمهوري هم آرام آرام دارد تغيير كاربري مي دهد. اغلب آنهايي كه فروشنده وسايل قلب و ارتوپدي بودند الان ورزشي شده اند؛ قند خون و فشار خون و از اين جور چيزها.
شركت هاي معتبر و اسم و رسم دار چطور؟ كيفيت كالاهاي آنها چطور است؟
كيفيت خيلي ها افت كرده؛ به نظرم الان كيفيت ا.او هم پايين آمده.
مگر چنين چيزي امكان دارد؟ ا.او سوئيس معتبرترين جنس جهان است!
آنها جنس هاي اصلي شان را به ما نمي فروشند. اگر ا.او را در انگليس بخريد، تفاوتش را با اينجا احساس مي كنيد. بگذاريد يك مثال زنده برايتان بزنم. هلال احمر مقدار بسيار زيادي جنس كارخانه تورو خريده بود و خيلي بابت اين معامله خوشحال بود. من گفتم اگر به جاي تورو ي آلمان اين اجناس را از اورن تركيه مي خريدند، هم بهتر بود، هم ارزان تر. اول به من خنديدند و بعد به آنها ثابت كردم كه چيزي كه خريده اند فقط مارك تورو دارد، در حالي كه توليد اورن تركيه است. مي دانيد چطور؟
نه ، برايم جالب است. توضيح بدهيد.
وسائل ساخته هر كارخانه وزن حجمي خاصي دارد كه با وزن توليدات كارخانه هاي ديگر جور در نمي آيد. من با يك ترازوي حساس، وسيله را كشيدم و خيلي راحت ثابت شد كه وزن حجمي كالايي كه خريده اند با كارخانه اورن جور در مي آيد نه تورو.
اجازه بدهيد گزارش ما پايان بندي نداشته باشد... .

اصولي نامه
امير مهنا
همكارهايش ساكت شدند و ديگر چيزي نگفتند.
مدتي گذشت و يكي از آنها براي عوض كردن بحث پرسيد: جناب اصولي! جريان درختايي كه مي گفتين چي بود؟
آقاي اصولي هم سير تا پياز را تعريف كرد، در حالي كه هيچ كس به حرف هايش گوش نمي داد.
يكي ديگر از همكارهايش كه هم نمي خواست خودش را از تك وتا بيندازد و هم تكه اي بار آقاي اصولي كند گفت: كي به كيه آقا، توي اين شهر همه چيز درهم و برهمه. تمام اين مشكلات زير سر همونايي كه ازش مي نالن، چيزي كه اين روزا زياد شده پول باد آورده است، توي اين آشفته بازار كي به درخت رحم مي كنه؟ ماشاءالله ماشاءالله به جاي هر درخت يه برج داره سبز مي شه.
آقاي اصولي فهميد كه قصد سر به سر گذاشتنش را دارند، تصميم گرفت كه ديگر دهن به دهنشان نگذارد، با خودش فكر كرد كه آنها بالاخره زماني به تمام اشتباهاتشان پي مي برند.
در همان حالي كه داشت كار مي كرد به درخت هايي انديشيد كه حالا بدن تكه تكه شده شان فقط به درد سوزاندن مي خورد، درخت هايي كه هزاران فايده داشتند حالا چون اشيايي بي جان دربه در دشت ها و بيابان ها بودند.
دلش مي خواست باز هم در اين باره حرف بزند و خودش را سبك كند اما فعلاً نگفتن از اين موضوع به نفع اش بود...
آقاي اصولي كار روزانه را به پايان رساند و در حالي كه به فكر جاي تازه اي براي دوچرخه اش بود، از اداره بيرون زد. دوچرخه اش آرام و بي آزار در گوشه اي ايستاده بود، با ديدن دوچرخه دل آقاي اصولي پر از غم شد و نزديك بود اشكش در بيايد. زمزمه كنان از خودش پرسيد مگر اين چند كيلو آهن چه ضرري براي كسي دارد كه اين همه دشمن پيدا كرده؟
دستي به سر و گوش دوچرخه اش كشيد و توي دلش قول داد كه جايي مناسب برايش پيدا كند، چند قدمي پياده رفت در حالي كه داشت با مركب رهوارش حرف مي زد.
او به دوچرخه اش دلداري مي داد كه نبايد تسليم اين جوسازي ها بشود، بايد استقامت كند و در راهي كه با هم آغاز كرده بودند پيروز شود. حالا ديگر انگار دوچرخه هم داشت با آقاي اصولي حرف مي زد، آقاي اصولي انعكاس حرف هايش را از رگ و پي دوچرخه مي شنيد، تا خيابان اصلي پابه پاي همديگر راه رفتند و درد دل كردند.
آقاي اصولي حرف را به مشكلات شب عيد رساند و خطاب به دوچرخه اش گفت: خوش به حالت كه نه خرج داري و نه دردسر، خدا مي دونه اين روزا به آدمايي مثل من چي مي گذره، خودت بهتر مي دوني كه حال و روز من چه جوريه، نمي دوني كه وقتي آدم مجبوره دست خالي بره خونه اش چه ماتمي سراسر وجودش رو پر مي كنه، حالا اگه بچه هاي آدم خواسته هايي هم داشته باشن كه ديگه واويلاست، حسابشو بكن، تو چه مي كشيدي اگه مثل من متهم به رانت خواري و برج سازي و اين جور حرفا مي شدي؟ واقعاً دلت به درد نمي اومد؟
آه بلندي كشيد، نگاهي به اطرافش انداخت كه داشت كم كم از ماشين پر مي شد، نبايد بيش از اين وقت را تلف مي كرد، بايد هر چه زودتر خودش را به حوالي خانه مي رساند و اجناسي كه همسرش سفارش داده بود را مي خريد.
لحظه اي بعد سوار بر دوچرخه اش بود و با شتاب ركاب مي زد، دوري راه حالا ديگر برايش عادي شده بود، او با خيال راحت در حال ركاب زدن بود كه ناگهان صدايي گوشخراش، افكارش را پاره كرد، صدا آنقدر بلند بود كه آقاي اصولي نزديك بود تعادلش را از دست بدهد. چاره اي جز ايستادن نبود، در گوشه اي ايستاد و منگ از صدايي كه انگار از تمام وجودش رد شده بود، خيره به اطراف نگاه كرد.
زنگي كشدار توي گوش هايش به صدا درآمده بود و هر لحظه بيشتر مي شد، آقاي اصولي اولش فكر كرد كه تصادف كرده است، نگاهي به اندام خودش انداخت و دستي به سرش كشيد، هيچ عيب و ايرادي پيدا نكرده بود، فقط بوي باروتي كه ناگهان به ريه هايش وارد شده بود، عذابش مي داد.
لابه لاي همان زنگ كشدار، صداي خنده هاي شيطنت آميزي را شنيد كه از جايي نامعلوم مي آمد، آقاي اصولي مات و مبهوت بود و به دنبال راهي براي بيرون آمدن از آن وضعيت مي گشت.
لحظه اي گذشت و او همچنان گيج و منگ ايستاده بود. ناگهان يادش آمد كه همان مسئله اي كه هر ساله موجب نگراني اش بود، باز هم شروع شده است، با خودش زمزمه كرد: بازم ترقه و ترقه بازي، آخه بايد با چه زبوني به اينها گفت كه سرگرمي به اين خطرناكي به دردشون نمي خوره .آقاي اصولي به ياد صحنه هايي افتاد كه اغلب در همين ايام از تلويزيون پخش مي شوند، صورت هاي سوخته، چشم هاي آسيب ديده، خانواده هاي داغدار و...توي همين فكر و خيال ها بود كه ناگهان صدايي ديگر و به دنبال آن صداي جيغ و فريادي به گوشش خورد، نگاهي به سمت صداها انداخت، كودك با دو دست صورتش را چسبيده بود و فرياد مي زد، صداهاي خنده شيطنت آميز لحظه به لحظه بالاتر مي رفت.
هيچ كاري ازش برنمي آمد، نه مي توانست فرياد بزند و نه دستش به مسببان اين حادثه مي رسيد، براي اينكه خودش را از نگراني بيرون بياورد دوچرخه اش را سوار شد و راه افتاد.او در تمام طول راه به اين فكر بود كه چه كار بايد كرد تا مردم از دست اينگونه مزاحمت ها راحت شوند، براي آقاي اصولي اصلاً قابل پذيرش نبود كه عده اي براي تفريح و سرگرمي موجبات دلهره ديگران را فراهم كنند.او تا زماني كه به نزديكي خانه اش رسيد چند بار ديگر از همان صداها شنيد و توي دلش دعا كرد كه امسال هم به خير بگذرد و هيچ خانواده اي شاهد آسيب ديدن اعضايش نباشد.نكته اي كه دل آقاي اصولي را بيشتر به درد مي آورد اين بود كه با چشم هاي خودش مي ديد عده اي سودجو در ملاء عام اقدام به فروش مواد محترقه مي كنند و هيچ برخوردي هم با آنها نمي شود.
او تصميم گرفت كه وقتي به خانه رسيد با اهالي خانواده اش در اين رابطه صحبت كند. او مي خواست به آنها بگويد كه سرگرمي به قيمت دردسرسازي براي ديگران به پشيزي هم نمي ارزد.
ادامه دارد...

يادداشت
بداهت ها و بدايع
سينا ميرزايي
شب 84/12/06 فيلم سينمايي شكوه تنهايي از شبكه اول سيما از توليدات سيما فيلم به نمايش درآمد و اشكال و ايرادهاي مختلف در حيطه عملي اجراي مسائل حقوقي اين فيلم عاملي بود كه به آن پرداخته شود.
به طور كلي نحوه كاربرد عملي مسائل حقوقي در هر فيلمي مهم است و در غالب فيلم هاي هاليوود، اين تسلط كامل و كافي را مي بينيم اما اكثر فيلمسازان ما از اين مهم غافلند. به طور مثال در يك سريال سي قسمتي، يكي از بازيگران را مدام در بازداشتگاه يك كلانتري، بازداشت شده مي بينيم. گويا عواملي چون فيلمنامه نويس و كارگردان، ماده 24 قانون آيين دادرسي كيفري- مصوب 75/6/03- را از ياد برده اند. در اين ماده آمده است: ضابطين دادگستري... در جرائم مشهود... حداكثر تا مدت 24ساعت مي توانند متهم را تحت نظر نگهداري نموده و در اولين فرصت بايد مراتب را جهت اتخاذ تصميم قانوني به اطلاع مقام قضايي برسانند. مقام قضايي در خصوص ادامه بازداشت يا آزادي متهم تعيين تكليف مي نمايد... .
طبق اين ماده، بازداشت متهم -آن هم در جرائم مشهود- بيش از 24 ساعت در مرجع انتظامي، تخلف محسوب مي شود و پس از روانه كردن متهم به دادگاه، مقام قضايي عرفاً يا متهم را به زندان روانه مي كند يا پس از قبول قرار تامين، متهم را آزاد مي كند و به ندرت مقام قضايي متهم را براي بازداشت به مرجع انتظامي عودت مي دهد؛ آن هم حداكثر براي يك الي دو روز، نه براي يك ماه. حال به فيلم سينمايي شكوه تنهايي از نظر نحوه به كارگيري مسائل عملي حقوقي مي پردازيم.
در اين فيلم مي بينيم كه شخصيت نقش اول زن، اقدام به صدور سفته مي كند و شخصيت نقش اول مرد كه طرف اوست، دائماً شعار مي دهد سفته را به اجرا مي گذارم و طبق روال فيلم، سفته در عرض يكي- دو روز به اجرا گذاشته مي شود و با حضور مأمور كلانتري، شخصيت نقش اول زن در كلانتري بازداشت مي شود. جالب اينكه اين زن قبل از دستگيري به يك وكيل زن متوسل مي شود و وكيل نيز جلب از طريق سفته را تأييد مي نمايد؛ البته با اجراي يكي- دو روزه.
اين نحوه ضعيف و خلاف واقع اين خانم وكيل از كجا نشأت مي گيرد؟ چون اين خانم وكيل صددرصد از مسائل حقوقي بي خبر است و فقط اسم وكيل را به يدك مي كشد.
و اما بازيگر نقش وكيل چندان مقصر نيست. پس مقصر كيست؟ مقصر فيلمنامه نويس است، مقصر تهيه كننده است، مقصر كارگردان است و به طور كلي تمام عوامل فيلم در حدوث چنين مشكلي، مقصرند و فيلمي خلاف واقع را به نمايش گذاشته اند.
اي كاش اين عوامل به جاي مشاوره با وكلاي برجسته و قضات محترم، حداقل با يك دانشجوي ترم اول حقوق يا يك مأمور كلانتري مشاوره مي كردند.
يكي از مهم ترين ايرادهاي فيلم در گزارش خلاف به اجرا گذاشتن سفته، شكل گرفته است، به واقع، امروزه براي به اجرا گذاشتن سفته بايد از هفت خوان گذشت.
به راستي اگر عوامل اين فيلم، در حيطه دادگستري نسبت به اسنادي چون سفته و چك قانون به اجرا گذاشتن يك روزه را تصويب مي كردند، كلي از مشكلات قوه قضاييه نيز مرتفع مي شد.
به واقع، حداقل زمان به اجرا گذاشتن سفته و چك و به طور كلي اسنادي كه جنبه مالي دارند، زماني در حدود يك سال را طي مي كند. اما در مورد سفته؛ واخواست سفته حداقل دو ماه، ارائه دادخواست مطالبه سفته و تعيين وقت رسيدگي حداقل سه ماه، ارائه دادخواست مطالبه سفته و تعيين وقت رسيدگي حداقل سه ماه، ارسال و ابلاغ رأي دادگاه حداقل دو ماه،  اتمام وقت بيست روزه اعتراض به رأي، تقاضا و صدور و ارسال و ابلاغيه اجراييه حداقل دو ماه، عمليات توقيف اموال محكوم عليه، حداقل ده روز و اگر مدت زمان هاي طولاني عمليات حقوقي چون واخواهي، اعتراض و تجديدنظر، اعاده دادرسي و... را در نظر بگيريم، زماني در حدود دو سال براي به اجرا گذاشتن سفته احتياج داريم.
حال چگونه در عرض يك روز سفته به اجرا گذاشته مي شود و صادركننده سفته نه در زندان، بلكه در كلانتري محل بازداشت مي شود؟
اين فيلم حتي در ارائه مسائل پيش پا افتاده عملي حقوق به نحو ناهمگوني عمل كرده است. در چندين نوبت صاحب سفته اظهار مي دارد: مي خواهم شكايت كنم.
طبق نص صريح قانون، واژه شكايت مترادف با واژه هاي شاكي و متهم است و ناظر بر جنبه كيفري است، در حالي كه طبق قانون كسي كه سفته را به اجرا مي گذارد، خواهان يا محكوم له و طرف او خوانده يا محكوم عليه محسوب مي شود و به هيچ وجه سفته جنبه كيفري ندارد چون قانونگذار به سفته جنبه كيفري نداده است. اين مسئله نشانگر بدعت فيلمنامه نويس اين فيلم است كه مي بايد او را براي اخذ جايزه نوبل در رشته حقوق معرفي كرد كه وجود ندارد.
پس از به اجرا گذاشتن سفته، نقش اول زن در كلانتري محل بازداشت مي شود. اين مسئله نيز براي اهل حقوق بسيار كميك و مضحك مي باشد، چون پس از صدور اجراييه، مي توان طبق قانون نسبت به جلب محكوم عليه اقدام كرد و محكوم عليه را روانه زندان اوين كرد يا قزل حصار، نه روانه كلانتري محل. بايد به اين فيلمنامه نويس گفت: دست مريزاد، احسنت به اين همه بدعت ها و بدايع حقوقي.
حركت كميك ديگر اينكه ما با يك كلانتري مواجهيم كه داراي بازداشتگاه نسوان مي باشد كه در حيطه عملي در هر شهري فقط يك بازداشتگاه نسوان- آن هم با موضوع مفاسد اجتماعي- وجود دارد، نه در اجراي سفته.
قبول نداريد؟ برويد كلانتري محلتان از سرباز نگهبان كلانتري پرسيد: بازداشتگاه نسوان داريد؟
در اين فيلم، فيلمنامه نويس در مورد مسائل حقوقي، آسمان و ريسمان را به هم بافته است. چرا؟ چون هيچ مرجعي نمي تواند شاكي عوامل متعدد فيلم شود. تازه اگر شخص يا مرجعي شاكي شود، عنوان مجرمانه چيست؟ و ما هنوز در مسائل مشخص و واضح حقوقي وامانده ايم.

گزارش
شهر تماشا
جهانشهر
دخل و خرج
نمايشگاه
سلامت
شهر آرا
|  شهر تماشا  |  گزارش  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  نمايشگاه  |  سلامت  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |