پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
گزارشي از مراسم آخرين پنج شنبه سال و ديدار با درگذشتگان
آخرين پنج شنبه، اولين روز سال نو
002511.jpg
فريده عباسي
آرام، آرام، آرام تر قدم بردار! مبادا سكوت حاشيه زندگي را بشكني! به دنبال كه مي گردي؟ پس ساكنان اين خانه ها كجا رفته اند؟ خانه هايشان را به اميد كه رها كرده اند؟ چرا غبار زمان بر شيشه هاي پنجره هاي نيمه باز آنها، تنهايي را فرياد مي زنند؟ آرام ، آرام، آرام تر قدم بردار! مبادا از صداي قدم هايت كه روي تخته سنگ هاي منقش مي لغزد، بهراسي! اين تو هستي، تنهاي تنها، در ديار فراموش شدگان! همان هايي كه زماني مثل تو از تنهايي گريزان بودند و به وحشت مي افتادند و از ديدن پنجره هاي نيمه باز و شيشه هاي شكسته و غبار زمان، غم غربت قلب هاشان را مي فشرد. آرام، آرام، آرام تر قدم بردار!  نگذار آهنگ باد در پيچ و خم شاخه هاي زخم خورده اين سرزمين با صداي قدم هاي تو ناموزون شود! مبادا آهنگ لالايي مردمان خفته در آغوش خاك را بر  هم زنِي، همان هايي كه سال هاست به شنيدن آن خو گرفته اند.
اگر لحظه اي صداي اين باد قطع شود يا آهنگ آن ناموزون شود، اين مردمان خفته ياد تنهايي شان مي افتند، ياد عزيزانشان كه آنها را فراموش كرده اند. گرچه در اين سال ها آنها عادت كرده اند، هر روز پشت پنجره بايستند و همنوا با آهنگ باد، ترانه تنهايي را زمزمه كنند. پس اگر روزي خواستي آنها را از تنهايي برهاني، يادت باشد، لحظه اي بايستي و به ترانه تنهايي شان گوش دهي، آن وقت ديگر نخواهي ترسيد و به وحشت نخواهي افتاد و ديگر عجله نخواهي كرد از سكوت و آهنگ باد و زمزمه ترانه تنهايي بگريزي: اينجا متعلق به توست، متعلق به عزيزان توست. آرام، آرام، آرام تر قدم بردار!...
***
كدام خيابان ؟ كدام كوچه يا پس كوچه؟ كدام پلاك؟ براي پيدا كردن كدام خانه در امروز مي تواني مدعي باشي كه به هيچ يك از اينها نيازي نيست. پشت حرم امامزاده عبدالله اگر سه قطعه از قبرستان پايين تر بروي، در آرامگاه خاندان... مي تواني خانه اي را كه به دنبالش هستي پيدا كني؛ همان خانه اي كه از دور نشانه هايي از زندگي يك خانواده در آن به چشم مي خورد؛ يك حوض كوچك، چند تكه ظرف نشسته ، يك دوچرخه تكيه داده شده به ديوار و تعدادي گلدان كه بر خلاف بسياري از گلدان هاي آرامگاه هاي ديگر طراوت و تازگي خود را حفظ كرده اند.
از پشت پرده هاي چرك مرده نصب شده به پشت پنجره يا از لاي در نيمه باز خانه چيز زيادي نمي تواني ببيني، جز يك تكه فرش، تعدادي تشكچه سفيد و چند قطعه قبر كه ايستاده به ديوار خانه، چشم را خيره مي كنند. در لحظه اي كه با خود فكر مي كني، صاحب اين خانه واقعاً كيست؟ ۹ تن از اعضاي خانداني كه سالهاست جام ابديت را سر كشيده اند يا سرايداري كه سال هاي سال در زير سقف اين خانه با خانواده اش روزگار را گذرانده، صداي مردانه اي رشته افكارت را پاره مي كند.
به گفت وگو نشستن با زن و مردي كه ۲۱ سال از عمرشان را شبانه روز در دنيايي سپري كرده اند كه بسياري از ما حتي از انديشيدن به آن مي هراسيم، كار سختي نيست. گرچه زمزمه تنهايي اين سرزمين از زبان هر دويشان شنيده مي شود، اما خود پذيرفته اند كه اين هم شكلي از زندگي است، گرچه متفاوت از زندگي هاي ديگر. مهم اين است كه زندگي جريان دارد و آقا كريم هر روز با دستان خود، آب حيات را پاي درختان اين ديار مي ريزد، همان درخت هايي كه خيلي هايشان سال ها پيش با دستان خود كاشته و برايش مثل فرزندانش عزيز هستند؛ همان درختاني كه هر روز سايه خنكاي مهرشان نوازشگر غبار روي قبرهاي اين قبرستان است و هر شب لالايي دل انگيزشان هم آهنگ با ترانه باد، آرامش بخش شب هاي تنهايي اهالي اين ديار.
زهرا خانم، از شب هاي قبرستان، خانه و حياط شان مي گويد. از همان لحظه هايي كه هيچ كدام از ما حتي نمي خواهيم اين جرأت را به خود بدهيم كه لحظه اي به آن فكر كنيم؛ يك قبرستان خاموش، نسيم ملايم بهاري، يا باد تند زمستاني، سايه درختاني كه از پشت پنجره، تصوير دهشتناك از شبح هايي را در مقابل ديدگان مي كشند كه هر لحظه بيم آن مي رود ما را به داخل گودالي فرو برند، اما نه، هيچ يك از اين خبرها نيست. شب هاي قبرستان، زير سقف يك آرامگاه خانوادگي، آرام است و دلپذير. زهرا خانم كه سال ها به اين شب ها خو گرفته، ديگر نمي تواند هيچ جاي ديگر بماند. او سكوت و آرامش خانه اش را به صدها آپارتمان پر سر و صدا و پر رفت و آمد ترجيح مي دهد و مي گويد: «اينجا شب سرت را روي بالش مي گذاري و صبح از خواب بيدار مي شوي، سرحال سرحال».
آقا كريم و زهرا خانم هر روز صبح از خواب بيدار مي شوند و به دنبال برنامه هر روزشان مي روند؛ تميز كردن فضاي داخل آرامگاه، شستن حياط و جارو زدن و بازنويسي روي سنگ قبرها، هرس كردن درختان و... اين زندگي هر روز تكرار مي شود، گرچه سخت است و خيلي وقت ها ناخوشايند، اما «زندگي است ديگر، چه كار مي توان كرد، بايد سوخت و ساخت» .
چه قدر دوست دارم، زير سايه يكي از همين درخت هايي كه سال هاست مونس آقا كريم اند بنشينم، اما مي ترسم كه خلوت همسايه هاي او را برهم زنم. قدم مي زنم و داخل آرامگاه ها را يكي بعد از ديگري نگاه مي كنم. يك طاقچه، يك آينه، يك جلد قرآن، سجاده اي پهن شده در گوشه اتاق، تعدادي صندلي و چند قاب عكس به ديوار، زينت بخش برخي اتاق هاست، بر خلاف برخي ديگر كه تاراج زده از ناملايمات روزگار يا آدميان آن نماي مخروبه اي را به خود گرفته اند كه به خود حق مي دهي، بترسي، نه از صاحبان آنها، از غربتي كه روزي در انتظار توست.
دوباره ميهمان مي شوم، ميهمان خوانده يا ناخوانده، به هر حال عرض سلام و خسته نباشيد، بهانه اي مي شود، كنار او روي صندلي، داخل يكي از آرامگاه ها كه مشغول غبارروبي آن است، بنشينم. همان دنيايي كه ناگفته هاي بسياري دارد كه در نهايت اين پيرزن ۵۵ ساله را وامي دارد با پاي عليلش كه يكي از شدت سوختگي از مچ پا قطع شده، هفته اي چندبار به اين قبرستان بكشاند. از خاطراتش تعريف مي كند، از ۲۰ سال پيش كه تازه ازدواج كرده بود و زندگي مشتركش را در زير سقف يكي از همين آرامگاه ها كه حالا به دستور شهرداري خراب شده، آغاز كرده بود، اما از ۱۷ سال پيش كه شوهرش به رحمت خدا رفت و در همين قبرستان دفن شد، براي اداره زندگي خود و دو دخترش كه يكي دانشجوي نرم افزار كامپيوتر و ديگري دانشجوي حسابداري است، مجبور شد به تنهايي مسير زندگي را تا به امروز طي كند.
در حالي كه با دسته كليد بزرگي كه به دست دارد، بازي مي كند، خاطراتش را مرور مي كند: «اين كليدها را كه مي بيني، هركدام كليد يكي از اين آرامگاه هاست، زماني ۲۵ آرامگاه را تميز مي كردم، اما حالا تعدادي از آنها كاملاً خراب شده و خيلي هاي ديگر هم قفل و زنجير و در و پيكر ندارد. از سال ۷۳ هم ديگر در اينجا جنازه اي دفن نمي كنند، مردم هم ديگر مثل قديم به رفتگانشان سر نمي زنند. قبلاً اينجا براي خودش رونقي داشت، خانواده ها، هر پنج شنبه و جمعه مي آمدند، به خصوص آخرين پنج شنبه سال اينجا جاي سوزن انداختن نبود، اما حالا...» .
وقتي صحبت از درآمدش مي شود لبخندي كه تا آن لحظه چين هاي دور چشمانش را عميق تر كرده بود، محو مي شود و مي گويد: «چند سال پيش اداره اوقاف، يكي دو سال ما را بيمه كرد، اما بعد گفتند شما كارگر مردم هستيد و ديگر حقوقمان را قطع كردند. از آن به بعد در قبال تميز كردن آرامگاه ها، شستن و جارو كردن قبرها، بعضي خانواده ها كمكي مي كردند، اما الآن ديگر كسي نمي آيد؛ نه بيمه دولتيم، نه بيمه ملت. اگر هم الآن اينجا مي آيم فقط به اين خاطر است كه مي گويند قرار است همه آرامگاه ها را خراب كنند، با خودم مي گويم شايد يك چيزي هم به ما بدهند وگرنه با اين پاي عليلم كار كردن، خيلي برايم سخت است» .
بلند مي شود و عصايش را كه به صندلي تكيه داده به دست مي گيرد. بعد از اين كه در آرامگاه را قفل مي كند و دست و رويش را در كنار شير آب مي شويد، به راه مي افتد. با آن كه سواد ندارد، اما همه آرامگاه ها را با نام خاندان و كساني كه در آنها دفن شده اند مي شناسد. گو اين كه با همه آنها زندگي كرده است. از بي وفايي روزگار و آدم هاي آن مي گويد، همان هايي كه اين بندگان خدا را تنها گذاشته اند و او هر روز به اميد ديدنشان مي آيد و نااميد و دست خالي بازمي گردد. به در اصلي امامزاده رسيده ايم، به پيرمردي كه كمي جلوتر، پشت ويترين سيگارفروشي، زير سايه درخت، روي صندلي قرمز رنگي نشسته، اشاره مي كند و مي گويد: «علي آقا با مادر پيرش در يكي از آرامگاه هاي پشت حرم زندگي مي كند، بد نيست با او هم صحبت كني» .
اكرم خانم مي رود و با همان پاهاي لنگان راه خانه ۴۰ متري اش را در پيش مي گيرد، همان خانه اي كه سال هاست به تنهايي نان آور آن است و هر روز به اميد روزي نو و روزگاري پربار از خانه بيرون مي زند و با عصايش كوچه پس كوچه ها را تا رسيدن به امامزاده طي مي كند.
علي احمدي كه حالا به همراه مادر پيرش در يكي از آرامگاه هاي امامزاده عبدالله زندگي مي كند از ۶۳ سال پيش، دقيقاً از همان روزي كه چشم به دنيا باز كرده، همين قبرستان را ديده و بس، پدرش سرايدار امامزاده بوده و او سال هاست از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر همين جا، پشت ويترين سيگارفروشي مي نشيند و همراه گوش دادن به راديو كه تنها همدم اوست، گاه گداري هم چند نخ سيگار مي فروشد، گويا بي رونقي قبرستان بساط او را هم بي نصيب نگذاشته، راست مي گويد، مگر در مجموع افرادي كه بعد از هفته ها و ماه ها و سال ها يادشان مي افتد كه درگذشتگاني دارند كه بايد به آنها سري بزنند، چند نفر سيگاري پيدا مي شود و اصلاً چند نفرشان ترجيح مي دهند به جاي خريد از كيوسك روزنامه فروشي كه همان نزديكي است يا سوپرماركتي كه چند قدم آن طرف تر انواع و اقسام سيگارهاي داخلي و خارجي را دارد، سيگارهاي بهمن او را بخرند.
نمي دانم چرا رسم زندگي اين است، همين كه مي خواهي بهانه هاي دلت را از شاخه هاي درختان آويزان و نفس هايت را از عطر بهار پر كني، دلتنگي به سراغت مي آيد و مي فهمي كه تنهايي فقط مختص صاحبان اين خانه هاي كوچك مستطيل شكل و اتاق هاي غربت زده اين ديار نيست، همه ما در جمع آدم هاي شبيه به خودمان تنهاييم و شايد شباهتمان دليل تنهايي  مان باشد يا تنهايي مان دليل شباهتمان.
***
چشم هايم را مي بندم و در سكوت قبرستاني كه جز صداي جنب و جوش چند پرنده، لابه لاي شاخه هاي درختي در دور، صداي ديگري به گوشم نمي رسد، قدم روي سنگ هايي مي گذارم كه هركدام يادآور دنيايي هستند سرشار از زندگي؛ زندگاني قبل از مرگ و زندگاني بعد از مرگ. بعد از اين سكوت شكننده، جز صداي قدم هايي كه آهنگ رفتن را تداعي مي كنند، صداي ديگري نمي شنوم. قدم هايي كه هر لحظه نزديكتر مي شوند و شايد دورتر. نزديك به لحظه موعود كه نمي دانم چه وقت در تقويم زندگي ام ثبت خواهد شد و دور، از لحظه اي كه هميشه برايمان يادآور روزگاري است كه نبوده ايم و حالا هستيم. نمي دانيم كدام دلهره آورتر است؛ دور شدن يا نزديك شدن، اما خوب مي دانيم كه هر دو مهم هستند و مهمتر از آن قدم برداشتن است و نايستادن. لحظه ها آرام و بي صدا مي گذرد و تا رسيدن به لحظه پايان انتظار، امتداد پيدا مي كند؛ انتظاري كه مي تواند تلخ باشد يا شيرين. همه آن بستگي به خودمان دارد كه بناي خانه مان را چه طور ساخته ايم. حالا فرق نمي كند خانه ما يك قبر كوچك دورافتاده باشد در بهشت زهرا يا يك قبر منقّش به تصوير زندگي مان در يك آرامگاه خانوادگي واقع در امامزاده عبدالله. مهم اين است كه اينجا يك خانه است و براي آقا كريم و زهرا خانم، علي و مادر علي و خيلي هاي ديگر، جايي شبيه به يك خانه؛ با يك سقف نم زده، با زمين هايي كه به جاي سراميك و پاركت، با نقش قبرهاي قديمي، مهياي زندگي شده اند و پنجره هايي كه هر صبح رو به درخت هايي باز مي شوند كه چشم در چشم مرگ مي دوزند، اما زندگي مي كنند.
اينجا بهار معناي ديگري دارد، سال نو اينجا از آخرين پنج شنبه سال آغاز مي شود، همان پنج شنبه اي كه چند روز بعد از آن در جنب و جوش عيد و ديد و بازديدهاي آن باز هم ساكنان آن رخت تنهايي را به تن مي پوشند و در انتظار پنج شنبه ها و جمعه هايي كه بي ميهمان سپري و پشت پنجره خانه هايشان همنوا با آهنگ باد، ترانه تنهايي را زمزمه خواهند كرد.

عيد در بالا و پايين شهر
002508.jpg
در ايام عيد، هر خانواده اي به نوعي براي تعطيلاتش برنامه ريزي مي كند. يكي به مسافرت مي رود، ديگري در شهرش مي ماند و ميزبان مسافران از راه رسيده مي شود، سومي نيمي از تعطيلات را در ولايت مانده و روزهاي آخر را به مسافرت مي رود و... اما چيزي كه ترديدي در آن نيست اين است كه همه مردم اين روزها را به يكسان نمي گذرانند. منظور اين است كه بعضي ها در روزهاي عيد خانه خود را با اسكناس فرش مي كنند و برخي فرش زير پاي خود را مي فروشند تا اسكناس به دست آورند و... بهتر است از مقدمه بگذريم و با هم تصوير عيد را در بين شهروندان «دارا» و «ندار» مرور  كنيم.
جلو باجه تحويل ارزاق يكي از تعاوني هاي ادارات دولتي، مرد و زن و پير و جوان، بن  به دست و كوپن در كيف وارد مي شوند و جنسي را تحويل مي گيرند و خارج مي شوند. بعضي ها غرولندي نيز مي كنند كه گويي شنيدن اين اعتراض ها براي مسئولان تعاوني  امري معمولي است. در ميان مشتريان پيرمردي با موهايي به سپيدي برف، بيش از ديگران توجه را جلب مي كند. شايد به خاطر قد خميده و سنش كه يقيناً بيش از ۷۰ سال دارد. او زماني نزديك به ۲۰دقيقه جلو باجه ايستاده  بود و از هر كسي كه جنسي مي خرد سوالي مي پرسد .در مرتبه آخر، مخاطبش مسئول يكي از غرفه ها بود و از او پرسيد:
* آقا، فرمودين مرغ كيلويي چند بود؟ 
مسئول غرفه كه جوان كم تحملي بود- شايد به خاطر ازدحام مشتريان- چنگي به موهايش زد و گفت:
- پدر جان، والله خسته مان كردي، از صبح تا الان، قيمت تمام جنس هاي اينجا را پرسيدي. قيمت مرغ را هم بيست بار پرسيدي و گفتم ۱۲۲۰ تومان! حالا برو و ۱۰ دقيقه ديگر بيا و دوباره سؤال كن!
پيرمرد جا خورد. رنگش قرمز شد. آب دهانش را قورت داد و سپس با ملايمت و لحني پر از رنجش گفت:
- آهاي جوان، مؤدب باش. من ۳۳ سال در اين اداره كار كردم، حالا تو مي خواهي اصول اجتماعي را به من بياموزي؟!
خود جوان هم از گفته اش شرمنده شد و گفت:
- ببخشيد پدر جان، اعصابم خرد شده، شما ببخشيد!
پيرمرد ظاهراً آرام شد. سري تكان داد و از جلو غرفه كنار رفت. كمي آن طرف تر ايستاد و دست به جيب برد و شروع به شمارش پول هايش كرد. كنارش ايستادم و براي آنكه صحبت را شروع كنم، گفتم:
* دلخور نشويد منظوري نداشت- منظورم آن مرد جوان است- خنده اي نمكي كرد و گفت:
- نه دلخور نيستم حق با اوست. من خيلي خسته اش كردم و بعد خنده ريزي سر داد و افزود:
- آخر تقصير من هم نيست. بايد حساب صنار و سه شاهي را داشته باشم.
* براي خريد آجيل و ميوه شب عيد آمده ايد؟
- خدا پدرت را بيامرزد. دو ساعته كه اينجا دارم فال مي گيرم تا ببينم ماهي بخرم يا مرغ يا برنج! كو پول كه با آن بتوان آجيل و مخلفات خريد؟
* تصميم نداريد در ايام عيد به مسافرت برويد؟
پيرمرد خنده اي بر گوشه لب هاي چروك خورده اش نشاند و گفت:
- چرا، اگر بتوانم يك سر بچه ها را تا شاه عبدالعظيم ببرم، گل كاشته ام.
همراه با خنده اش خنديدم و پرسيدم:
* پس براي عيدي نوه ها و بچه ها چه فكري كرده  اي؟
خنده در صورت پيرمرد ماسيد. نگاهش را جمع كرد. به افق خيره شد و گفت:
- اي بابا، الان چند سال است كه من، هر شب عيد با گردن كج و عرق خجالت، پذيراي بچه ها و نوه هايم مي شوم!
پيرمرد را با آلام خود تنها گذاشتم و به خيابان جمهوري رفتم. داخل يك فروشگاه لباس، مدير فروشگاه كه تازه از راه رسيده بود، به فروشندگانش كه گويي هنوز كارهاي اوليه شروع كسب را انجام نداده بودند، مي توپيد و مي گفت:
۱۰ماه از سال اينجا مگس مي پرانيم، مي ماند همين يكي، دو ماه كه شايد چند توماني كاسب شويم آن موقع شما در همين چند روز هم درست و حسابي كار نمي كنيد.
دو فروشنده جوان با سرعت بيشتر به كار مشغول شدند. صاحب فروشگاه هم كه ابتدا فكر مي كرد من يك مشتري هستم وقتي پي به اشتباهش برد با لحني كه نشان مي داد تصنعي است گفت:
- مي بينيد خانم، وضع بازار كساد است. مجبوريم بي خودي توي سر و كله هم بزنيم!
بدون آنكه به او مجال بيشتر سخن گفتن را بدهم جواب دادم:
- وضع شما كاسب ها كه خوب است؟ حالا حقوق بگيرها را اگر بگوييد... حرفم را قطع كرد و گفت:
- همين ديگه، شما خبرنگار ها هستيد كه «چندر غاز» پولي را كه ما با هزار بدبختي و بيچارگي درمي آوريم تبديل به ده برابر و صد برابر مي كنيد و آن موقع آخر سال كه مأموران ماليات و شهرداري و چه و چه و چه... از راه مي رسند، با استناد به نوشته هاي شما دو برابر استفاده يك سال ما را مي خواهند بگيرند!
او را دعوت به آرامش كردم و گفتم:
* يعني مي خواهي بگويي درآمدي نداري؟
- درآمد كه چرا، ولي آن طوري كه شما در بوق و كرنا مي كنيد نه!
* مراسم شب عيد را چگونه مي گذراني؟ منظورم از لحاظ خريد لباس شب عيد و آجيل و مسافرت رفتن و پذيرايي كردن است!
سينه اي صاف مي كند و مي گويد:
- والله بالاخره ما ايراني هستيم ديگر، اينها هم يك سري آداب و رسوم خوب و پسنديده است كه بايد به جا آورد. سعي مي كنم براي بر و بچه ها لباس نو بخرم. اما آجيل و شيريني و اين چيزها را نمي خرم، چون ما چند سال است كه هر سال قبل از شب عيد كفش و كلاه مي كنيم و مي زنيم مي رويم به مسافرت يا شيراز يا شمال؛ هر جايي كه شد.
* چند نفره مسافرت مي كنيد؟
- خودم و خانمم همراه با سه تا بچه ها و سه چهار تا از فك و فاميل.
* فكر مي كنيد مخارج مسافرتتان چقدر بشود؟
- بستگي دارد. پارسال كه ۹نفر رفتيم و يك هفته مانديم، حدود ۴۵۰ هزار تومان خرج كرديم. امسال هم با همان تعداد مي رويم، اما خودتان كه بهتر مي دانيد. تورم از پارسال تا امسال نزديك به دو برابر شده است. خلاصه هر چي گيرمان بيايد بايد خرج كنيم ديگر!
از او خداحافظي كردم و از مغازه بيرون آمدم.
جلو يك شعبه بزرگ بانك رسيدم. مشتري ها در رفت و آمد بودند. چند لحظه اي از ايستادنم نگذشته بود كه يك ماشين آخرين سيستم جلو بانك ترمز كرد. مردي كه حدود ۴۰ سال داشت و ظاهرش بيانگر توانايي مالي اش بود، كنار راننده نشسته بود. نگاهي به داخل بانك انداخت و سپس مقداري پول به جوان همراهش داد و چيزي هم گفت و راهي بانكش كرد. چند دقيقه اي گذشت. مرد در عوالم خود غرق بود و من هم در عالم خود. بعد از پنج دقيقه مرد جوان از داخل بانك بيرون آمد، معلوم بود كمي هم عصباني است. كنار پنجره اتومبيل ايستاد و رو به مرد كرد و گفت:
- مي گويند نداريم. دروغ مي گويند. دارند ولي نمي دهند.
مرد لبش را به دندان گرفت. كيف دستي اش را از داخل ماشين برداشت و بيرون آمد و با عصبانيت داخل بانك شد. مرد جوان هم دوشادوش راه مي رفت؛ من هم به دنبالشان.
مرد جلو باجه بانك كه رسيد، كيفش را باز كرد و دفترچه حسابش را بيرون آورد و امضايي در آن انداخت و به متصدي باجه داد و گفت: 
- پول هايم را بدهيد، تمامش را!
مسئول باجه به جاي هر پاسخي فقط «سلام» كرد. پي برد كه مشتري عصباني است. وقتي نگاهش به مرد جوان همراه او افتاد، فهميد كه كار خراب شده است. گويا مرد جوان از او طلب مقداري اسكناس تانخورده كرده و كارمند بانك در خواستش را اجابت نكرد، از همين رو بدون آنكه حرف بيشتري بزند مستقيماً به سوي رئيس شعبه رفت. آقاي رئيس از ماجرا خبردار كه شد، رو به مشتري كرد و گفت:
- مسئله اي پيش آمده؟
مشتري كه لحظه به لحظه غضبناك تر مي شد، پاسخ داد:
- بله، خيلي هم مهم. ۱۰سال است در اين بانك حساب دارم. حالا كه شب عيد چند تا اسكناس براي عيدي مي خواهم بايد جواب «نه» بشنوم!
رئيس شعبه به هر لطايف الحيلي كه بود، مشتري خاص خود را آرام كرد و سپس پرسيد:
- تا ۵۰۰هزار تومان اسكناس نو بدم كافيست؟
مرد كه حالا كمي آرام تر شده بود با تبختري خاص جواب داد:
- ۵۰۰هزار تومان؟ خيلي كم است! خودتان كه مي دانيد من هر سال اين مقدار را بايد به اعضاي خانواده عيدي بدهم!
رئيس شعبه چيزي نگفت و چند لحظه بعد مشتري را سر حال و خوشحال بدرقه كرد. هنوز داخل ماشين ننشسته بود كه به سر وقتش رفتم:
* بالاخره مشكلتان حل شد؟
ابتدا تمايلي به صحبت نداشت، اما انگار كه با خودش كنار آمده باشد گفت:
- بله، اينها بايد مشتري هاي خودشان را بشناسند. من كه براي دلخوشي  پول نو نمي خواستم، آن موقع بي خودي مي گويند نداريم.
* هر سال اين مقدار را عيدي مي دهيد؟
- بله، به اضافه چند عدد سكه و نيم سكه بهار آزادي.
* پس با اين حساب شب عيد پرخرجي را مي گذرانيد؟
انگشت سبابه دست راستش را به كف دست چپش ماليد و گفت:
- پول مثل چرك دست است. اگر خرج نكني، بي خودي خرج مي شود. خب، من هم كه اين پول ها را براي بعد از مرگم نمي خواهم! چه بهتر الان كه هستم خرجشان بكنم و لذتش را ببرم!
* بزرگ فاميل هستيد؟
- از لحاظ سني نه، ولي خب، چطوري بگويم، خدا ما را مورد لطف قرارداده و ما هم مي گوييم اين سفره بايد براي همه بستگان باز باشد!
* در مجموع شب عيد چقدر برايتان هزينه دارد؟
- من فقط يكي دو روز اول را در اينجا هستم، بعد به اتفاق زن و بچه هايم راهي خارج مي شويم. تعطيلات را در آنجا مي گذرانيم و برمي گرديم.
* بالاخره آن هم جزو شب عيد است ديگر. در مجموع مخارجتان چقدر مي شود؟
- نمي دانم، فكر كنم چند ميليوني بشود!
* چند ميليون؟
اينجا را اشتباه كردم. يعني با گفتن مبلغ چند ميليون آن هم با حالت تعجب، مرد را فراري دادم. چرا كه پس از بيان اين جمله مرد به خود آمد و گفت:
- خب، اگر كاري نداريد من بروم، عجله دارم.
* گفتم بله، برويد كه ديرتان نشود!
ماشين سورمه اي رنگ از جا كنده شد و در طول خيابان راه افتاد.
هوا كم كم رو به تاريكي مي گذاشت و مردم- چه دارا و چه ندار- هنوز به رفت و آمد در خيابان ها مشغول بودند. هر كدام در تدارك برنامه هاي شب عيد خود، اما با دنيايي فاصله.
گزارش از ناهيد دالايي

نگاه
عيد مردگان
002505.jpg
مينا شهني
بوي حلوا توي خانه مي پيچيد، بوي خانه تكاني را پس مي زند و آرام آرام به مشام مي نشيند. از راه رسيده و نرسيده، عطر حلوا خانه را پر مي كند.
صداها آرام گرفته. نجواي مادربزرگ خانه را تسخير كرده. بالاي قابلمه حلوا ايستاده؛ زير لب نام رفتگان را نجوا مي كند و حلوا را هم مي زند.
آرد و شكر و گلاب را از هفته ها پيش خريده، گوشه كمرش گذاشته و منتظر است تا پنج شنبه آخر سال فرا برسد. روغن را ماه ها قبل سفارش داده تا برايش بياورند. عطر و بوي روغن برايش مهم است. بالاخره حلوايش «دست مي دهد» . صداي نجواي مادربزرگ با صلوات و حمد و سوره مي آميزد. همه دست از كار كشيده اند. اندوه صدا، همه را به سكوت فرامي خواند. همه آرام گرفته اند. صداي مادربزرگ توي گوش طنين مي اندازد، مي پيچد و درگذشتگان را در خاطره زنده مي كند. خاطره ها رنگ مي گيرند، جان مي گيرند و جلوي چشممان قد مي كشند. پدر بزرگ مي آيد با لبي خندان و دستي بر پهناي كمر، آهسته آهسته توي خانه مي چرخد. سمعكش را در گوش جابه جا مي كند؛ انگار دلش مي خواهد صداي مادربزرگ را بهتر بشنود.
حلوا شكل گرفته. مادربزرگ نان ها را آماده مي كند. عادت هر سال است؛ حلوا را توي نان مي پيچد. نان ها را خودش مي پزد. هر چه مي گويم حلوا را در نان هاي فانتزي لقمه اي بگذار، به خرجش نمي رود. موهاي سفيدش را زير چارقد نهان مي كند، پشت چشمي نازك كرده، مي گويد: «وقت جووني ما از اين خبرا نبود» . به دو صباح باقي مانده عمرش اشاره اي گذرا مي كند و مي گويد كه آخر عمري دلش نمي خواهد روش زندگي اش را تغيير بدهد كه «اين كارها مال جووناي اين دوره است» .
بوي حلوا، زمزمه مادربزرگ، آسمان ابري، روزهاي آخر سال. زمستان لحافش را كشيده روي شهر؛ انگار دلش نمي خواهد ما را ترك كند. بهار بي قراري مي كند. سرك مي كشد و هجوم مي آورد روي پوست تن مي نشيند و دوباره پا پس مي كشد. حال و هواي ما ميان زمستان و بهار مانده معلق. امروز آخرين پنج شنبه سال است. «عيدمردگان» انگار همه گورستان ها ما را به خود مي خواند. استخوان سبك كردن و بغض تركاندن، خانه تكاني دل هايي است كه گرفته اند. ديدار اهل قبور، ما را تسكين مي دهد؛ حتي توي اين ترافيك سنگين. توي اين شهر دودگرفته كه همه مان غم مي گيريم از در و ديوارش، بي حوصلگي را بهانه مي كنيم و دلتنگي هايمان را جست وجو نمي كنيم و همه بدحالي مان را به گردن ترافيك و دود گاز CO2 مي اندازيم و شانه خالي مي كنيم از زير بار بسياري كارها كه ميان همين در و ديوارهاي دودزده و ساختمان سر به آسمان ساييده، مي توانيم انجام بدهيم و دلمان را از گير و دار دنيا نجات دهيم.
يادمان باشد پنج شنبه آخر سال «عيد مردگان» است. رفتگان را از ياد نبريم. يادمان باشد رفتن، راه همه است. عيد مردگان پيش از زندگان تسلاي دل ما زندگان است.

خاطرات زندگي روزانه
در زندگي روزمره هريك از ما اتفاقات و رويدادهاي كوچك و بزرگ فراواني وجود دارند كه گرچه به سرعت مي گذرند، اما مي توانند قابل توجه باشند و در ميان خاطرات زندگي مان ماندگار شوند؛ اتفاق هايي كه آنها را براي دوستان و همكاران خود تعريف مي كنيم و گاه بعد از گذشت چند سال همچنان شنيدني و شيرين هستند؛ از يك ماجراي جالب در زمان خدمت نظام وظيفه تا يك خاطره از يك ميهماني خانوادگي و... هر يك از اين خاطرات كوتاه چون يك عكس يادگاري در آلبوم ذهن، باقي مانده اند. در ورق زدن آلبوم خاطرات يكديگر همراه شويم:
***
عيد...
... يادم مياد از يك ماه مونده به عيد، يه شور و ولوله اي مي افتد توي دلم كه نگو و نپرس! يه جور تب خاصي كه نه مي شه وصفش كرد و نه مي شه فراموشش!
احساس اينكه، سيزده روز تموم، مدرسه نمي رم، فيلمائيرو كه با پولهاي عيدي، با داداش قاسم مي ريم، چهارشنبه سوري و ترقه دركردناش با حسين، پسر همسايمون، خوردن آجيل شيريني، بازي  كردن با ماهي هاي قرمز توي تنگ بلور سر طاقچه، دلهره مشق هاي شب عيد، سبزه سبزكردن ها و خيلي چيزهاي ديگه...
امروز صبح، سال تحويل، توي رختخوابم بودم! بي حال، بي حوصله، كرخت! يك مرتبه به ياد قديم و اون همه صفا افتادم! به ياد روبوسي هايي كه واقعا از ته دل بود! به ياد دوستام، شب شكن هايي كه زير خروارها خاك آروم خوابيده بودند و من شرم زده كه هنوز داشتم نفس مي كشيدم!
توي اون حال و هواي رخوتناك، درحالي كه چشمام به نقطه اي خالي از اتاق خيره شده بودند، صداي سرناي سال تحويل رو مي شنيدم كه توي قيل و قال گنجشك هاي حياطمون آروم آروم داشت گم مي شد..
محمدرضا شريفي صادقي
يكم فروردين ۱۳۷۰- تهران

اجتماعي
اقتصاد
انديشه
سياست
كتاب
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  كتاب  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |