گزارشي از مراسم آخرين پنج شنبه سال و ديدار با درگذشتگان
آخرين پنج شنبه، اولين روز سال نو
|
|
فريده عباسي
آرام، آرام، آرام تر قدم بردار! مبادا سكوت حاشيه زندگي را بشكني! به دنبال كه مي گردي؟ پس ساكنان اين خانه ها كجا رفته اند؟ خانه هايشان را به اميد كه رها كرده اند؟ چرا غبار زمان بر شيشه هاي پنجره هاي نيمه باز آنها، تنهايي را فرياد مي زنند؟ آرام ، آرام، آرام تر قدم بردار! مبادا از صداي قدم هايت كه روي تخته سنگ هاي منقش مي لغزد، بهراسي! اين تو هستي، تنهاي تنها، در ديار فراموش شدگان! همان هايي كه زماني مثل تو از تنهايي گريزان بودند و به وحشت مي افتادند و از ديدن پنجره هاي نيمه باز و شيشه هاي شكسته و غبار زمان، غم غربت قلب هاشان را مي فشرد. آرام، آرام، آرام تر قدم بردار! نگذار آهنگ باد در پيچ و خم شاخه هاي زخم خورده اين سرزمين با صداي قدم هاي تو ناموزون شود! مبادا آهنگ لالايي مردمان خفته در آغوش خاك را بر هم زنِي، همان هايي كه سال هاست به شنيدن آن خو گرفته اند.
اگر لحظه اي صداي اين باد قطع شود يا آهنگ آن ناموزون شود، اين مردمان خفته ياد تنهايي شان مي افتند، ياد عزيزانشان كه آنها را فراموش كرده اند. گرچه در اين سال ها آنها عادت كرده اند، هر روز پشت پنجره بايستند و همنوا با آهنگ باد، ترانه تنهايي را زمزمه كنند. پس اگر روزي خواستي آنها را از تنهايي برهاني، يادت باشد، لحظه اي بايستي و به ترانه تنهايي شان گوش دهي، آن وقت ديگر نخواهي ترسيد و به وحشت نخواهي افتاد و ديگر عجله نخواهي كرد از سكوت و آهنگ باد و زمزمه ترانه تنهايي بگريزي: اينجا متعلق به توست، متعلق به عزيزان توست. آرام، آرام، آرام تر قدم بردار!...
***
كدام خيابان ؟ كدام كوچه يا پس كوچه؟ كدام پلاك؟ براي پيدا كردن كدام خانه در امروز مي تواني مدعي باشي كه به هيچ يك از اينها نيازي نيست. پشت حرم امامزاده عبدالله اگر سه قطعه از قبرستان پايين تر بروي، در آرامگاه خاندان... مي تواني خانه اي را كه به دنبالش هستي پيدا كني؛ همان خانه اي كه از دور نشانه هايي از زندگي يك خانواده در آن به چشم مي خورد؛ يك حوض كوچك، چند تكه ظرف نشسته ، يك دوچرخه تكيه داده شده به ديوار و تعدادي گلدان كه بر خلاف بسياري از گلدان هاي آرامگاه هاي ديگر طراوت و تازگي خود را حفظ كرده اند.
از پشت پرده هاي چرك مرده نصب شده به پشت پنجره يا از لاي در نيمه باز خانه چيز زيادي نمي تواني ببيني، جز يك تكه فرش، تعدادي تشكچه سفيد و چند قطعه قبر كه ايستاده به ديوار خانه، چشم را خيره مي كنند. در لحظه اي كه با خود فكر مي كني، صاحب اين خانه واقعاً كيست؟ ۹ تن از اعضاي خانداني كه سالهاست جام ابديت را سر كشيده اند يا سرايداري كه سال هاي سال در زير سقف اين خانه با خانواده اش روزگار را گذرانده، صداي مردانه اي رشته افكارت را پاره مي كند.
به گفت وگو نشستن با زن و مردي كه ۲۱ سال از عمرشان را شبانه روز در دنيايي سپري كرده اند كه بسياري از ما حتي از انديشيدن به آن مي هراسيم، كار سختي نيست. گرچه زمزمه تنهايي اين سرزمين از زبان هر دويشان شنيده مي شود، اما خود پذيرفته اند كه اين هم شكلي از زندگي است، گرچه متفاوت از زندگي هاي ديگر. مهم اين است كه زندگي جريان دارد و آقا كريم هر روز با دستان خود، آب حيات را پاي درختان اين ديار مي ريزد، همان درخت هايي كه خيلي هايشان سال ها پيش با دستان خود كاشته و برايش مثل فرزندانش عزيز هستند؛ همان درختاني كه هر روز سايه خنكاي مهرشان نوازشگر غبار روي قبرهاي اين قبرستان است و هر شب لالايي دل انگيزشان هم آهنگ با ترانه باد، آرامش بخش شب هاي تنهايي اهالي اين ديار.
زهرا خانم، از شب هاي قبرستان، خانه و حياط شان مي گويد. از همان لحظه هايي كه هيچ كدام از ما حتي نمي خواهيم اين جرأت را به خود بدهيم كه لحظه اي به آن فكر كنيم؛ يك قبرستان خاموش، نسيم ملايم بهاري، يا باد تند زمستاني، سايه درختاني كه از پشت پنجره، تصوير دهشتناك از شبح هايي را در مقابل ديدگان مي كشند كه هر لحظه بيم آن مي رود ما را به داخل گودالي فرو برند، اما نه، هيچ يك از اين خبرها نيست. شب هاي قبرستان، زير سقف يك آرامگاه خانوادگي، آرام است و دلپذير. زهرا خانم كه سال ها به اين شب ها خو گرفته، ديگر نمي تواند هيچ جاي ديگر بماند. او سكوت و آرامش خانه اش را به صدها آپارتمان پر سر و صدا و پر رفت و آمد ترجيح مي دهد و مي گويد: «اينجا شب سرت را روي بالش مي گذاري و صبح از خواب بيدار مي شوي، سرحال سرحال».
آقا كريم و زهرا خانم هر روز صبح از خواب بيدار مي شوند و به دنبال برنامه هر روزشان مي روند؛ تميز كردن فضاي داخل آرامگاه، شستن حياط و جارو زدن و بازنويسي روي سنگ قبرها، هرس كردن درختان و... اين زندگي هر روز تكرار مي شود، گرچه سخت است و خيلي وقت ها ناخوشايند، اما «زندگي است ديگر، چه كار مي توان كرد، بايد سوخت و ساخت» .
چه قدر دوست دارم، زير سايه يكي از همين درخت هايي كه سال هاست مونس آقا كريم اند بنشينم، اما مي ترسم كه خلوت همسايه هاي او را برهم زنم. قدم مي زنم و داخل آرامگاه ها را يكي بعد از ديگري نگاه مي كنم. يك طاقچه، يك آينه، يك جلد قرآن، سجاده اي پهن شده در گوشه اتاق، تعدادي صندلي و چند قاب عكس به ديوار، زينت بخش برخي اتاق هاست، بر خلاف برخي ديگر كه تاراج زده از ناملايمات روزگار يا آدميان آن نماي مخروبه اي را به خود گرفته اند كه به خود حق مي دهي، بترسي، نه از صاحبان آنها، از غربتي كه روزي در انتظار توست.
دوباره ميهمان مي شوم، ميهمان خوانده يا ناخوانده، به هر حال عرض سلام و خسته نباشيد، بهانه اي مي شود، كنار او روي صندلي، داخل يكي از آرامگاه ها كه مشغول غبارروبي آن است، بنشينم. همان دنيايي كه ناگفته هاي بسياري دارد كه در نهايت اين پيرزن ۵۵ ساله را وامي دارد با پاي عليلش كه يكي از شدت سوختگي از مچ پا قطع شده، هفته اي چندبار به اين قبرستان بكشاند. از خاطراتش تعريف مي كند، از ۲۰ سال پيش كه تازه ازدواج كرده بود و زندگي مشتركش را در زير سقف يكي از همين آرامگاه ها كه حالا به دستور شهرداري خراب شده، آغاز كرده بود، اما از ۱۷ سال پيش كه شوهرش به رحمت خدا رفت و در همين قبرستان دفن شد، براي اداره زندگي خود و دو دخترش كه يكي دانشجوي نرم افزار كامپيوتر و ديگري دانشجوي حسابداري است، مجبور شد به تنهايي مسير زندگي را تا به امروز طي كند.
در حالي كه با دسته كليد بزرگي كه به دست دارد، بازي مي كند، خاطراتش را مرور مي كند: «اين كليدها را كه مي بيني، هركدام كليد يكي از اين آرامگاه هاست، زماني ۲۵ آرامگاه را تميز مي كردم، اما حالا تعدادي از آنها كاملاً خراب شده و خيلي هاي ديگر هم قفل و زنجير و در و پيكر ندارد. از سال ۷۳ هم ديگر در اينجا جنازه اي دفن نمي كنند، مردم هم ديگر مثل قديم به رفتگانشان سر نمي زنند. قبلاً اينجا براي خودش رونقي داشت، خانواده ها، هر پنج شنبه و جمعه مي آمدند، به خصوص آخرين پنج شنبه سال اينجا جاي سوزن انداختن نبود، اما حالا...» .
وقتي صحبت از درآمدش مي شود لبخندي كه تا آن لحظه چين هاي دور چشمانش را عميق تر كرده بود، محو مي شود و مي گويد: «چند سال پيش اداره اوقاف، يكي دو سال ما را بيمه كرد، اما بعد گفتند شما كارگر مردم هستيد و ديگر حقوقمان را قطع كردند. از آن به بعد در قبال تميز كردن آرامگاه ها، شستن و جارو كردن قبرها، بعضي خانواده ها كمكي مي كردند، اما الآن ديگر كسي نمي آيد؛ نه بيمه دولتيم، نه بيمه ملت. اگر هم الآن اينجا مي آيم فقط به اين خاطر است كه مي گويند قرار است همه آرامگاه ها را خراب كنند، با خودم مي گويم شايد يك چيزي هم به ما بدهند وگرنه با اين پاي عليلم كار كردن، خيلي برايم سخت است» .
بلند مي شود و عصايش را كه به صندلي تكيه داده به دست مي گيرد. بعد از اين كه در آرامگاه را قفل مي كند و دست و رويش را در كنار شير آب مي شويد، به راه مي افتد. با آن كه سواد ندارد، اما همه آرامگاه ها را با نام خاندان و كساني كه در آنها دفن شده اند مي شناسد. گو اين كه با همه آنها زندگي كرده است. از بي وفايي روزگار و آدم هاي آن مي گويد، همان هايي كه اين بندگان خدا را تنها گذاشته اند و او هر روز به اميد ديدنشان مي آيد و نااميد و دست خالي بازمي گردد. به در اصلي امامزاده رسيده ايم، به پيرمردي كه كمي جلوتر، پشت ويترين سيگارفروشي، زير سايه درخت، روي صندلي قرمز رنگي نشسته، اشاره مي كند و مي گويد: «علي آقا با مادر پيرش در يكي از آرامگاه هاي پشت حرم زندگي مي كند، بد نيست با او هم صحبت كني» .
اكرم خانم مي رود و با همان پاهاي لنگان راه خانه ۴۰ متري اش را در پيش مي گيرد، همان خانه اي كه سال هاست به تنهايي نان آور آن است و هر روز به اميد روزي نو و روزگاري پربار از خانه بيرون مي زند و با عصايش كوچه پس كوچه ها را تا رسيدن به امامزاده طي مي كند.
علي احمدي كه حالا به همراه مادر پيرش در يكي از آرامگاه هاي امامزاده عبدالله زندگي مي كند از ۶۳ سال پيش، دقيقاً از همان روزي كه چشم به دنيا باز كرده، همين قبرستان را ديده و بس، پدرش سرايدار امامزاده بوده و او سال هاست از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر همين جا، پشت ويترين سيگارفروشي مي نشيند و همراه گوش دادن به راديو كه تنها همدم اوست، گاه گداري هم چند نخ سيگار مي فروشد، گويا بي رونقي قبرستان بساط او را هم بي نصيب نگذاشته، راست مي گويد، مگر در مجموع افرادي كه بعد از هفته ها و ماه ها و سال ها يادشان مي افتد كه درگذشتگاني دارند كه بايد به آنها سري بزنند، چند نفر سيگاري پيدا مي شود و اصلاً چند نفرشان ترجيح مي دهند به جاي خريد از كيوسك روزنامه فروشي كه همان نزديكي است يا سوپرماركتي كه چند قدم آن طرف تر انواع و اقسام سيگارهاي داخلي و خارجي را دارد، سيگارهاي بهمن او را بخرند.
نمي دانم چرا رسم زندگي اين است، همين كه مي خواهي بهانه هاي دلت را از شاخه هاي درختان آويزان و نفس هايت را از عطر بهار پر كني، دلتنگي به سراغت مي آيد و مي فهمي كه تنهايي فقط مختص صاحبان اين خانه هاي كوچك مستطيل شكل و اتاق هاي غربت زده اين ديار نيست، همه ما در جمع آدم هاي شبيه به خودمان تنهاييم و شايد شباهتمان دليل تنهايي مان باشد يا تنهايي مان دليل شباهتمان.
***
چشم هايم را مي بندم و در سكوت قبرستاني كه جز صداي جنب و جوش چند پرنده، لابه لاي شاخه هاي درختي در دور، صداي ديگري به گوشم نمي رسد، قدم روي سنگ هايي مي گذارم كه هركدام يادآور دنيايي هستند سرشار از زندگي؛ زندگاني قبل از مرگ و زندگاني بعد از مرگ. بعد از اين سكوت شكننده، جز صداي قدم هايي كه آهنگ رفتن را تداعي مي كنند، صداي ديگري نمي شنوم. قدم هايي كه هر لحظه نزديكتر مي شوند و شايد دورتر. نزديك به لحظه موعود كه نمي دانم چه وقت در تقويم زندگي ام ثبت خواهد شد و دور، از لحظه اي كه هميشه برايمان يادآور روزگاري است كه نبوده ايم و حالا هستيم. نمي دانيم كدام دلهره آورتر است؛ دور شدن يا نزديك شدن، اما خوب مي دانيم كه هر دو مهم هستند و مهمتر از آن قدم برداشتن است و نايستادن. لحظه ها آرام و بي صدا مي گذرد و تا رسيدن به لحظه پايان انتظار، امتداد پيدا مي كند؛ انتظاري كه مي تواند تلخ باشد يا شيرين. همه آن بستگي به خودمان دارد كه بناي خانه مان را چه طور ساخته ايم. حالا فرق نمي كند خانه ما يك قبر كوچك دورافتاده باشد در بهشت زهرا يا يك قبر منقّش به تصوير زندگي مان در يك آرامگاه خانوادگي واقع در امامزاده عبدالله. مهم اين است كه اينجا يك خانه است و براي آقا كريم و زهرا خانم، علي و مادر علي و خيلي هاي ديگر، جايي شبيه به يك خانه؛ با يك سقف نم زده، با زمين هايي كه به جاي سراميك و پاركت، با نقش قبرهاي قديمي، مهياي زندگي شده اند و پنجره هايي كه هر صبح رو به درخت هايي باز مي شوند كه چشم در چشم مرگ مي دوزند، اما زندگي مي كنند.
اينجا بهار معناي ديگري دارد، سال نو اينجا از آخرين پنج شنبه سال آغاز مي شود، همان پنج شنبه اي كه چند روز بعد از آن در جنب و جوش عيد و ديد و بازديدهاي آن باز هم ساكنان آن رخت تنهايي را به تن مي پوشند و در انتظار پنج شنبه ها و جمعه هايي كه بي ميهمان سپري و پشت پنجره خانه هايشان همنوا با آهنگ باد، ترانه تنهايي را زمزمه خواهند كرد.
|