حيله هاي رواني- هفته بيستم(آخر)
پينوكيو در شهر كَر
بيست حقه ظريف رواني اززبان حيله گر
|
|
طرح:فريد مرتضوي
مهشيد سليماني
خوانندگان محترم، در نوزده مطلب گذشته كوشش كرديم برخي عبارات رايج در رفتار كلامي خود را با دقتي تازه تر بشنويم. در آخرين شماره اين مجموعه، مطالب مطرح شده را در قالب داستاني، از مجراي خيال عبور داده آن را به طور غيرمستقيم نگاه مي كنيم تا يگانه تر و با مقاومت كمتر بتوانيم خود را در آينه آن باز بينيم.
خيالات، دنياي واقعي ما را تسلط پذير مي سازند!
هيچ وقت عروسك يا آدمك داشته ايد؟ حتي شما كه يك مرد هستيد هيچ وقت به عروسك يا آدمكي كه اسباب بازي باشد خيره شده ايد؟ تاكنون به آدمكي مثل پينوكيو دقت كرده ايد؟ تقريباً همه ما داستان پينوكيو را مي دانيم ولي آيا مي دانيد چه نكات رمزي واقعي و روان شناسانه اي در آن نهفته است؟ نكات نهفته به شرط دقت آشكار مي شوند. سرنخ ها وجود دارند. اگر آنها را كنار هم قرار دهيد به منطق ملموسي دست مي يابيد كه مي توانيد تا آخر داستان را نخوانده، درك كنيد.
دقت كنيد: ۱- آدمك، موجودي جاني كه شبيه آدم ها است ولي توانايي هاي آنان را ندارد، مثلاً نمي تواند فكر و حركت كند، درست مثل برخي آدم هاي زنده كه قدرت تفكر و حركت ندارند.
۲- پينوكيو نخ دارد، يعني به وسيله ديگران هدايت مي شود و حركت مي كند ولي ساختمان بدن خود آدمك، متحرك است يعني اين امكان را دارد كه از محل مفاصل بدن خود حركت كند، باز هم مثل بعضي افراد. آدم ها هم وقتي از فكر خلاق خودشان تهي شده باشند توسط ديگران هدايت شده و حركت مي كنند گرچه امكان تحرك را در مفاصل رواني خود دارا هستند.
۳- در متن داستان پينوكيو آرزوي پدر ژپتو جان دار شدن و زيستن آدمك چوبي است كه ساخته دست خودش است. مثل آدم ها، مگر روح يگانه همه آدم ها آرزوي پدر خلاق و مهربان خويش را پي نمي گيرد؟ اين پدر نزد مؤمنان خداوند است. در هر صورت خلقتي جان گرفته، مي خواهد بماند و ببالد. (آرزوي تكامل نوع بشر)
۴- فرض كنيم ژپتو سمبل پدر و فرشته مهربان سمبل مادر باشد، قدرت پدر و مهر مادر، «خلاقيت و مراقبت» ، خلاقيت و مراقبت دو خصلت ويژه و متمايز انسان زنده است كه اكنون در ميان سه عنصر داستان يعني پدر ژپتو، فرشته مهربان و پينوكيو، حامل گردونه انتقال است.
خلاقيت و مراقبت در پينوكيو حلول مي يابد و با او تركيب مي شود، پينوكيو در مراحل متعدد و متفاوت زيست و حركت خود، آنها را خلق و مراقبه را، پيوسته و متناوب جذب و دفع و يا جذب و تبديل مي كند.
۵- نخ، سمبل ارتباط پينوكيو با زمان، زمان گذشته است.
۶- نشانه جان گرفتن پينوكيو دو چيز است: اول حركت گردن او بدون نخ و دوم حرف زدن او. پينوكيو به محض جان گرفتن قادر است حرف بزند، نيروي تكلم نشانه تبديل او از آدمك به آدم است.
۷- خانه پينوكيو سمبل يگانگي با خود و بيرون از خانه سمبل بيگانگي با خود است.
۸- روباه مكار و گربه نره سمبل ذهن هستند، يكي حيله گر و ديگري تنبل و منفعل.
بسياري نشانه هاي ديگر رمزهاي ديگري را در داستان پينوكيو مي گشايد كه مورد بحث ما نيستند آنچه در اينجا مورد نظر است زبان و حركت فعال پينوكيو است. در داستان ما پينوكيو مظهر ذهن غيرفعال است كه شايد جان بگيرد و شايد جاني را كه به دست آورده است، ببازد. آيا امروز هر كدام از ما در جامعه خود آدم هستيم يا آدمك؟
«پينوكيو در شهر كَر»
پينوكيو بيشتر نخ خود را احساس مي كرد تا چوب زنده تنش را. نخ بريده اي بود كه هنوز نمي دانست به جايي وصل نيست. چيزي، ميلي، آرزويي مي خواست پينوكيو آدم بشود. شايد آرزوي خودش بود. به هر روي فرشته مهربان اين آرزو را برآورد. به او قدرت حركت بخشيد، پينوكيو جان گرفت. او مي توانست حركت كند و حرف بزند ولي باور نداشت يا هنوز نمي دانست كه ديگر نخ ندارد. قدرت حركت به او اين امكان را مي داد كه بفهمد، نخ، گذشته و مرده است.
***
پينوكيوي من هنوز آدمكي بي جان است. به چشمهايش خيره مي شوم. دايره تيره پررنگ بر چوب خودرنگ. بي رمق به نظر مي رسد. نگاه نقاشي شده اش از دو دوي نگاه من تنبل تر است.
فقط وقتي به آن خيره مي شوي بي جان بودنش را احساس مي كني و گرنه لبخند و گونه برآمده و دماغ دراز شده و نگاه راه افتاده اش روي هم حركت و جنبش يك احساس زنده را تلقين مي كند. وقتي جان گرفتن پينوكيو را خيال مي كنم از آن مي ترسم. باورش نمي كنم. از ديگران پنهانش مي كنم. اگر پينو راه بيافتد دنياي خودم را خاص و متفاوت احساس مي كنم. اگر پينو جان بگيرد از من برتر خواهد بود چون از او هيچ چيز نمي دانم. او را نمي شناسم ولي همه چيزم مي شود، هميشه آدمكي در من جان مي گيرد و همين وضع پيش مي آيد يعني از خودم مهمتر مي شود، مرا در اختيار مي گيرد. تا كنون آدمك هاي زيادي در من جان گرفته اند. در دنياي خودم جمعيتي دارم كه هيچ كدامشان با هم برخورد نمي كنند. همديگر را نمي شناسند، كاري به كار يكديگر ندارند، فقط در يك جا هستند. آدمك هاي من همگي بي جان بوده اند و اين سرانگيز است كه جان گرفته اند بي آن كه من بخواهم. آدمك ترس، آدمك انزوا، آدمك شاد، آدمك رنج، بلند، بزرگ، يكي از آنها دامنش زيباست. نگاهش براق است، تن خوش تراش بلند و كشيده اي دارد، چقدر عروسك و آدمك در قالب هاي جداگانه كوچك و تنگ و مجزا، چقدر شلوغ شده است، چه همهمه اي از همه چيز و همه شكل. همگي جامد و بي كار. بايد خودم حركتشان بدهم ولي نخ هايشان پيدا نيست، سرنخ مي خواهم.
من هر روز از ميان آن همه آدمك، چگونه يكي را براي بازي انتخاب مي كنم؟ شك دارم كه اصلاً با آنها بازي كرده باشم. به نظر دست نخورده مي آيند. گويي من كه صاحب آنها هستم نمي توانم به حريمشان وارد شوم. تنها چيزي كه برايم مهم است اين است كه آنها خراب نشوند.
خراب نشدن شان به ادراك نابالغم احساس مالكيت و امنيت مي دهد، ولي از بازي بازمانده ام. ديگر آنها بازيچه نيستند، از من مهمتر شده اند، حتي زنده تر. چنان با ثبات و عظمت در حالت خود پايدار شده اند كه نمي توانم جابه جايشان كنم. انگار حتي اگر در گل بروند هم نم نمي كشند، تر نمي شوند، خشك و به خط خيره مي مانند تا من به خواب روم. آنها از كجا جان گرفته اند؟ نه تصاحب و تصرف من، نه تملك من و نه حتي ميل بازي من آنها را رام نمي كند. فقط دلخوشم كه آنها مال من هستند. در صندوق من هستند و كس ديگري آنها را ندارد. فقط همين تعلق از تمام كودكي و نشاطم باقي مانده است. گرچه امروز مي دانم آنچه را كه فكر مي كردم فقط مال من است در صندوق همه كس وجود دارد و هر كس به تنهايي خود را صاحب آن مي داند. به پينوكيو خيره مي شوم، نگاهم آرام آرام مات مي شود، خيالم راه مي افتد. بخارات خيالم را مي نوشم، ذرات تر و بارور پندارهاي محال، ذهن خشكيده ام را نرم مي كند، انگار واقعيات را جذب مي كنم. خودم را بازي مي كنم، نه بازي نيست، زندگي مي كنم، جان گرفته ام، پينوكيو شده ام. اينجا در مقابل پدر ژپتو نشسته ام!
بعد از روزهاي طولاني و بي شمار بعد از گذراندن حادثه ها و ماجراهاي عجيب و خطرناك دوباره به دست همان وقايع در كنار پدر ژپتو قرار گرفتم. فقط براي مدتي كوتاه، كوتاه تر از آن كه بتوانم خود را در خانه احساس كنم، نيامده رفتم.
***
وقتي دوباره پدر ژپتو را ديدم بسيار تغيير كرده بود. من هم عوض شده بودم. ژپتو پيرتر، پخته تر، آرام و آگاه تر شده بود. من هم زبان آدم ها را خيلي خوب ياد گرفته بودم. درست مثل جواني هاي پدر ژپتو حرف مي زدم. از محيط بيرون كلبه چيزها را ياد گرفته بودم. از روباه مكار و گربه نره زبان راحت بگومگوها را ياد گرفته بودم، بدون آن كه متوجه باشم خوبست يا نه، درست يا غلط، با تسلط و بدون فكر آن را بكار مي بردم. وقتي بعد از مدت ها دوري دوباره ژپتو را ديدم هر چه از حال و روزم مي پرسيد به زبان ديگران جوابش را مي دادم، ژپتو مي خواست مرا در آغوش بگيرد ولي متكبرانه خودم را عقب كشيدم و اين در حالي بود كه خودم هم خيلي دلم براي پدر ژپتو تنگ شده بود. از من پرسيد اين همه وقت كجا بوده ام، چه مي كرده ام، من با صداي بريده و تصنعي، با لحن آدم هاي بزرگ، با بي ميلي ناخواسته اي غرغر كردم، اَه چقدر بايد سؤال و جواب پس بدهم.
نه خودم را درك مي كردم و نه ژپتو را. انگار كس ديگري، بيگانه اي در من زندگي و رفتار مي كرد، بيگانه اي مثل پينوكيو.
***
پينوكيو به طور عصبي ولي پر از خواسته، حواسش به ژپتو بود.
ژپتو هم خردمندانه سكوت خود را متوجه پينوكيو مي كرد ولي اشتياق و دلتنگي سكوت را مي شكست و او را وادار مي كرد با پينوكيو حرف بزند. پينو هم دوست داشت حرف بزند ولي ياد گرفته بود اين طوري با آدم ها برخورد كند، بيگانه، نسنجيده، دور از عواطف واقعي خود و بي فايده.
ژپتو آرام و با احتياط پرسيد الان چه مي كني؟ پينو به طور نمايشي ناله كرد، اي يك جوري مي گذرانم. پدر پرسيد كاري ياد گرفته اي؟ پينو يك دروغ مصلحت آميز گفت. دماغش كمي دراز شد، پدر سرش را پايين آورد، سايه پينو را روي خشت ديوار مي پاييد. گويي او نيمرخ خودرا پنهان مي كرد. سرش پايين بود ولي دست و پاهايش حركت عصبي و بي هدفي داشتند كه اضطرابش را نشان مي داد. ژپتو آرام و مهربانانه گفت: من خيلي دلم برايت تنگ شده بود. پينو بلافاصله گفت: اين مشكل تو است. پدر جا خورد. گفت: پينو تو خيلي عوض شده اي. پينو گفت اين به خودم مربوط است. پدر معترضانه گفت: من نگران تو بودم به تو فكر مي كردم، اين چه طرز برخورد است؟ اصلاً منطقي نيست...
پينو وسط حرف ژپتو پريد و با لحن جلف و احمقانه اي گفت منطق مال كتاب هاست.
ژپتو گفت بله به شرطي كه زندگي هم فقط مال كتاب ها باشد و كتاب ها را آدم هاي زنده ننوشته باشند، پسرجان آرام باش، لزومي ندارد فرياد بزني، من مي شنوم. پينو با صداي بلندتر و لجبازتر داد زد من همينم كه هستم، تو اصلاً مرا درك نمي كني، حوصله ندارم، فكرم شلوغ است، همه اش تقصير تو است كه من بدشانسي مي آورم. خسته شدم. خسته شدم.
پينو همين طور داد مي زد و سرو صدا مي كرد. جملاتي را كه ياد گرفته بود پشت سر هم تكرار مي كرد، انگار درس جواب مي داد. آدم ژپتو دلتنگ تر از قبل بغض كرد و به پينوكيو خيره شد.
فرشته مهربان حضور داشت. گوشه اي پنهان و هشيار ايستاده بود. دنبال راهي مي گشت كه بتواند وارد شود. فرشتگان فقط از روزنه باز وارد مي شوند. پس از ورود مي توانند از هر در بسته اي عبور كنند. عبور كردن با وارد شدن متفاوت است. آدم ها نوع ديگري هستند. آنها مي توانند از هر در بسته اي عبور كنند فقط به شرط باز كردن آن در.
پينوكيو گاهي همه درها را مي بست. پدر ژپتو نگاهش را آزاد گذاشته بود. فرشته مهربان از راه نگاه ژپتو وارد شد. چشمان ژپتو برق زد متوجه حضور او شد. خيلي خوشحال شد. زباني را كه از روباه مكار و گربه نره ياد گرفته بود بست. احساسي كه به فرشته مهربان داشت، زنده و روان بود. بدون آن كه بفهمد خود را در آغوش او رها كرد. فرشته مهربان اغلب ساكت بود، آرام و هشيار. چشمان ژپتو همچنان مي درخشيد، پينو را نوازش مي كرد. وقتي دست فرشته مهربان به دماغ پينو رسيد هر دو به هم نگاه كردند ولي انگار پينو شرمنده نشد، با صداي حق به جانب و كودكانه اي گفت من كه دروغ مصلحت آميز گفته ام پس چرا دماغم دراز شده؟ آدم ژپتو نافذ و عميق نگاهش مي كرد. فرشته مهربان دست هاي پينوكيو را گرفته بود، او را به آرامي مي رقصاند. به او گفت دوست داري باز هم نخ داشته باشي؟ پينو احساس كرد قرار است مجازات شود، هر وقت اين حالت پيش مي آمد هشيار مي شد، يك لحظه بيدار مي شد، يك آن خود را در خانه احساس مي كرد. خانه را كه امن مي ديد دوباره مي رفت. هر بار كه مي رفت روباه مكار و گربه نره در انتظارش بودند. هميشه وعده هاي جذاب و فريبنده آنها پينو را از خانه دور مي كرد. اين بار او را به شهر كَر بردند چون پينو آمادگي اش را داشت. به قدر كافي از دنياي تأثيرات واقعي و عملي دور شده بود. تقريباً هميشه سرگرم بازي هاي بي قاعده و بي هدف بود. «شهر كَر» هم شهر بازي هاي بي قاعده و آسان بود. در شهر كَر همه چيز از همه نوع وجود داشت ولي هيچ موجودي با خصلت اصلي خودش عمل نمي كرد، جانداران، بي جان و بي جان ها جاندار شمرده مي شدند. مثلاً شيريني بي جان است ولي در آنجا جاندار تلقي مي شد يعني اين خود شيريني بود كه ميل خورده شدنش را در ديگران ايجاد مي كرد و اين ميل را به ثمر مي رساند. همچنين آدم ها كه جاندار هستند درست مانند موجودات بي جان و جامد دست به دست مي شدند و از خود اراده و ميلي نداشتند، مثل آدمك ها بودند، بي جان ولي متحرك.
حتي در قانون اساسي شهر كَر هيچ اصل شماره داري وجود نداشت فقط تبصره ها عمل مي كردند. تبصره ها همگي جاندار بودند، زاد و ولد مي كردند و موقعيت ساز بودند و برعكس، موقعيت ها همگي بي جان و سترون بودند. در شهر كَر همه فقط بيرون زندگي مي كردند، هيچ كس خانه شخصي نداشت، اصلاً هيچ موجودي جاي تعريف شده اي نداشت، پس پدر ژپتو نداشتند چون ژپتو هميشه در خانه است. فرشته مهربان هم آنجا نمي آمد، چون او هميشه در فاصله پينوكيو با هر چيز ديگري قرار مي گرفت، تا موقعي كه فاصله اي بود احتمال حضور فرشته هم وجود داشت ولي پينو كاملاً به شهر كَر چسبيده بود. بايد كمي فاصله ايجاد مي شد. فاصله ها در عمل تنظيم مي شوند، آنجا هيچ كس اهل عمل نبود.
در شهركَر شيطونك ها خود را به هر شكلي در مي آوردند. بيشتر شبيه حروف الفبا مي شدند.
الفبا در آنجا رونق چشمگيري داشت. همه داروغه ها الفبا بودند. ابزارها همه الفبا بودند، داروها الفبا بودند. پولي كه براي داد و ستد هر چيز اختراع شده بود از جنس الفبا بود. با همين پول همه مشكلات و راه حل ها به هم تبديل مي شدند، مثلاً در شهر كَر همه ناشنوا بودند، هيچ صدايي شنيده نمي شد. به همين دليل الفبا مشكل شنوايي را تبديل كرده بود به يك راه حل، نشنيدن راه حل مسائل شنيدني بود. آنجا اخبار از جنس الفبا بود نه از نوع آگاهي. درمانگاه ها همه الفبايي بودند مثلاً مُسهل شيريني هاي طلايي و نقره اي ديرهضم، عبارت «آخه نمي شه نخورد» بود كه از مشكل پرخوري تركيب شده بود و به فروش مي رسيد. در معامله سلامتي، الفبا تورم قابل توجهي يافته بود، عبارت «دست خودم نيست» با عرضه و تقاضاي شگفت انگيزي مبادله مي شد. در شهر كَر شامه همه جانداران نيز كَر بود. هيچ بويي نمي بردند. بي بويي هر چيزي را جامد مي نمود. با جامدات مالكيت آسان مي شد.
تقريباً تمام روزمرگي در شهر كَر همين جريان تبديل شيطونك ها به هر چيز بود. آنها بيشترين كارشان صرف درست كردن اسم رمز از حروف الفبا مي شد. شيطونك ها خود را به شكل يك حرف رمز در مي آوردند. يك كليد، خود را مي فروختند، پس از فروش تبديل به شيريني هاي طلايي و نقره اي ديرهضم مي شدند، خورده مي شدند، بي حال و خمار مي شدند. پينوكيو از اين جريان به طرز كرخ كننده اي لذت مي برد، يك رمز مي خريد، يك شيريني، مي نشست، مي خورد، از حال مي رفت و دوباره و هر بار.
ساكنين شهر كر نمي دانستند اهل كجا هستند. نمي فهميدند كه در شهر كَر زندگي مي كنند. نمي دانستند صداهاي بسياري در محيط شان وجود دارد كه آنها نمي شنوند. آنها به يك چيز حساسيت نشان مي دادند، به سكوت. خودشان هرگز سكوت نمي كردند چون هيچ صدايي نمي شنيدند، فكر مي كردند سكوت را مي شناسند، حتي اگر يك بار در برابرشان سكوت مي كردي طول مي كشيد تا بفهمند چيزي نگفته اي، شلوغ مي كردند، الفباها را به هوا مي پاشيدند و مي گذشتند. سكوتت را كه ادامه مي دادي يكباره به طور عصبي، چيزي در آنها بيدار مي شد. شك، شك مي كردند، شك كردن پنج حسشان را به كار مي انداخت. با بكار افتادن حواسشان احساس ناامني مي كردند و با ميل فراوان سعي مي كردند باز هم نشنوند تا بتوانند در شهر كَر، زندگي آساني داشته باشند چون با ديدن، شنيدن و بوئيدن ناخواسته در جهان ديگري قرار مي گرفتند كه زنده و فعال بود و اين اجساد كرخت و تنبل را از سطح ابتدايي زندگي بالاتر مي كشيد. تنبلي كجا، ارتفاع كجا؟
پينوكيو نمي دانست اگر شك كند چه مي شود، روزي يكباره سر نخ يك عروسك نخي را ديد، يك لحظه سكوت كرد، شك كرد، به محض شك كردن او الفباها بي شكل شدند، بي شكل شدن الفباها باز هم حواس پينو را پرت كرد، شك خود را فراموش كرد، الفباها دوباره شكل گرفتند. پينو به طور كند و پنهاني از بي شكلي الفباها خوشش آمده بود، نمي دانست چگونه بايد آن حالت را پايدار نگه دارد. طول كشيد تا ياد بگيرد شك كند و در ترديد خود باقي بماند تا تبديل خود را در يابد. پينو هيچ وقت شك خود را دنبال نكرده بود. يك روز چند سرنخ را يكجا در دستش گرفت. حواسش كاملاً جمع شده بود. هشيارانه آنها را به هم گره زد، متحير مانده بود، الفباها بي شكل شدند. دوباره حواس پينو پرت شد، گره محكم بود. به هم تابيده بود. دستش را پر كرده بود، خواست تا آنها را رها كند، دوباره حواسش جمع آنها شد. به سرنخ ها نگاه كرد، نگاه كرد، الفباها بي شكل مانده بودند. سكوت بود، سبك بود، چابك شده بود، فاصله گرفت، از دورتر نگاه كرد، چشمانش درخشيد، دلتنگ خانه بود.
|