سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۵
انديشه فقط يوناني نيست
004557.jpg
دكتر سيدعليرضا دانش پور
سير تاريخي معرفت فلسفي
مورخان به اين نتيجه رسيده اند كه به اختلاف نظرها درباره نقطه پيدايش معرفت فلسفي، خاتمه داده و به عنوان يك پيش فرض، قبول كنند كه نقطه پيدايش معرفت فلسفي و علوم عقلي،جزاير يونان مخصوصاً شهر معروف آتن بوده و در همان سرزمين در متجاوز از ۲۵ قرن پيش و به وسيله فيلوسوفس ها و دانش دوستان يونان مانند: فيثاغورس، سقراط، افلاطون، ارسطو، كلبيان،  اپيكوريان، رواقيان و... تكامل نسبي پيدا كرده است و بر فرض اينكه نقطه پيدايش معرفت فلسفي يونان و آتن نبوده، فيلوسوفس هاي يونان باستان (مخصوصاً سقراط، افلاطون، ارسطو و...) به قدري اهميت دارند كه نسبت پيدايش معرفت فلسفي به يونان باستان شايسته آنان است.
چگونگي پيدايش معرفت فلسفي در يونان باستان
بر فرض صحت و پذيرش هر آنچه در سير تاريخي معرفت فلسفي در بالا آمد (ناچاريم اين پيش فرض را بپذيريم؛ چون سند معتبرتري در دست نداريم) سؤال بعدي اين است كه چه علل و عوامل و شرايط و ويژگي هايي در سرزمين يونان يا مردم آن سرزمين بوده كه فكر و انديشه آنان بهتر و بيشتر شكوفا شده و توانسته اند معرفت فلسفي را خلق نمايند؟ به نظر نويسنده بهترين پاسخ به اين سؤال همان است كه سقراط هميشه مي داد؛ نمي دانم!
اما «نمي دانيم» ما، مانع از اين نيست كه دانسته هاي حتي نادرست ديگران را نقل نكنيم. به نظر محققان علل و عوامل پيدايش معرفت فلسفي در سرزمين يونان به قرار زير است:
۱- آزادي ديني و اعتقادي
اين سخن، قوي ترين استدلال محققاني است كه علل پيدايش معرفت فلسفي در يونان را پيگيري كرده اند. اين اظهارنظر مبتني بر يك پيش فرض است و خلاصه آن پيش فرض اين است كه دين و مذهب و اعتقادات ديني و مذهبي با انديشه و تعقل بشر سازگار نيست و مانع از رشد و شكوفايي عقل و انديشه است و چون يونانيان گرفتار دين و تعصب و كتاب مقدس خاص نبوده اند، به سمت و سوي انديشه وعقل خود توجه بيشتر كرده و عقل و انديشه آنان بهتر و بيشتر شكوفا شده و معرفت فلسفي را ابتكار و خلق كرده اند و... .
اين سخن به طور مسلم نادرست است، آنان امر و نهي كتب مقدس و اعتقادات ديني را مانع از شكوفايي فكري دانسته و مي گويند: مردم يونان كتاب مقدسي كه مثل ساير ملل پايبند آن باشند، نداشتند. اعتقادات ديني كه آنان را مقيد كند نداشتند. اوستا، تورات و انجيل و... نداشتند كه فكر آنان را كاناليزه كند. موبد، خاخام، كشيش، پاپ، دالائي لاما، روحاني و... نداشتند كه از آنان بازخواست كند و ترس از ملحد بودن و مرتد شدن و محكوم به مرگ شدن نداشتند و... حتي كاهنان موجود در يونان در كار امر و نهي مردم دخالت نداشتند. معبد در كار فكر مردم نقشي نداشت و...
آنان بر اين باورند كه دين و اعتقادات يونانيان باستان را مي توان در فكر و انديشه و معرفت فلسفي خلاصه كرد. اين سخنان مهيج و پرزرق و برق است، اما درست نيست ما بعداً اين سخنان را اجمالاً بررسي خواهيم كرد.
۲- آزادي سياسي و اجتماعي
بعضي علت شكوفايي فكر و انديشه يونانيان را، آزادي سياسي و اجتماعي عنوان كرده و براي مثال به كتاب «جمهور» افلاطون استناد كرده ،مي گويند: افلاطون در كتاب جمهور خود در نهايت آزادي و بدون هيچ واهمه اي ، بزرگ ترين مشكلات سياسي و اجتماعي زمان خود را مورد نقد و بررسي قرار داده: چنين آزادي سياسي و اجتماعي تاكنون در طول تاريخ در هيچ كتاب و جامعه ديگري ديده نشده است.
بعضي علت شكوفايي انديشه در يونان باستان را آزادي مطلق مردم آن سرزمين از بند سياست، دين، اخلاق و... دانسته و مي گويند آزادي به طوري مطلق بود كه به صداقت، تبديل شد، هر آنچه مردم و دانشمندان در ضمير خود داشتند ابراز مي كردند. اين آزادي عقيده و انديشه در آن سرزمين و آن زمان بسيار شگفت انگيز بوده و ميوه آن، همين معرفت فلسفي بوده كه متجاوز از ۲۵ قرن است بر جهان حكومت مي كند.
۳- نبوغ ذاتي
عده ديگري بر اين باورند كه علت شكوفايي فكر و انديشه در يونان باستان، نبوغ خاص آن مردم بود (همان طور كه ما ايرانيان نبوغي خاص براي ايرانيان قائل هستيم)، چون شكوفايي نبوغ بعضي را ديده ايم، به همه آن مردم تعميم مي دهيم. آن دسته از محققان هم نبوغ امثال افلاطون و ارسطو و... را ديده و به همه تعميم داده اند.
نقد و بررسي
در اينكه علل و عوامل و شرايط مذكور در رشد و شكوفايي انديشه موثرند هيچ شكي نيست، بلكه از جمله شروط لازم بوده و ضرورت دارند و شكوفايي انديشه بدون آن شرايط امكان ندارد. به بيان ديگر- تا اينجا- ما هم با نظر محققان همصدا و همسو هستيم. نه تنها ما كه هر انسان صاحب شعوري قبول دارد، تا زماني كه انديشه در قيد باورهاي غيرمعقول باشد، قادر به رشد و شكوفايي نيست. درباره تاثير نبوغ هم، همسو و همراه هستيم و اضافه مي كنيم اگر استعداد و نبوغ نباشد پس چه چيزي رشد مي كند و شكوفا مي شود؟
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض
ورنه هر سنگ و گلي لؤلؤ و مرجان نشود
نقص ها، نقض ها و تناقض ها
طرفداران معرفت فلسفي و كساني كه از انديشه خود و ديگران بهره اي برده اند بر اين باورند، هر جا كه امكان نداشته باشد يا مجال آن نباشد كه به وسيله برهان و ادله عقلي، مطلبي را اثبات يا رد كرد، حداقل وظيفه فيلوسوفس اين است كه از طريق ديالكتيكي سقراطي، نقاط ضعف، نقص، نقض و تناقضاتي كه در مطلب وجود دارد- همانند سقراط- به مخاطب خود يادآوري كند كه خود مخاطب به عيب كارش پي برده و نظر خود را اصلاح كند. ما در اينجا براي شفاف شدن مطلب از همين روش استفاده مي كنيم.
سؤال مورد بحث ما اين بود كه علل و عوامل پيدايش معرفت فلسفي در يونان باستان چه بوده است؟ يك دسته از محققان ما فرمودند: كه چون مردم آن زمان يونان، كتاب مقدسي، پيامبري، زورگويي، تعصبي، اخلاق و آداب و رسوم و مناسك خاصي و... نداشتند كه انديشه آنان را مقيد و كاناليزه كند، لذا انديشه آنها شكوفا شد و معرفت فلسفي را خلق كردند و اكنون حدود ۲۵ قرن است كه مخلوق انديشه آنان بر جهان حكومت مي كند. خلاصه آنكه: آن نداشته ها، علل و عوامل، اين داشته ها شد.
دسته ديگري، داشته ها(نبوغ) را ملاك قرار داده و گفتند: داشتن نبوغ خاص مردم يونان، باعث آفرينش معرفت فلسفي شده است. ما مي توانيم- به كمك مدعيان شتافته- چندين و چند عامل ديگر هم اضافه كنيم: از قبيل آب و هواي خاص، تعليم و تربيت و مدارس موجود و...
اما همه اينها كه گفتيم و شنيديم عوامل لازم هستند نه كافي. نوعاً يك پديده(مثلاً پيدايش معرفت فلسفي در يونان باستان) چندين و چند عامل شناخته شده و شناخته نشده دارد. بر فرض كه عوامل ياد شده صددرصد در پيدايش معرفت فلسفي لازم و مؤثر باشند، عوامل و علل و شرايط كافي نيستند. اگر اين عوامل و علل، علل و عوامل، كافي بودند مي بايست هرجا و هر زمان آن عوامل موجود مي شد معرفت فلسفي جديدي پديد آيد كه نيامده و نمي آيد. بايد صدها و هزاران سقراط و افلاطون و ارسطو پيدا شده باشد، كه نشده، بايد در جاهاي ديگر دنيا كه آن شرايط را نداشتندصاحب انديشه اي، فيلوسوفوس اي، دانشمندي به وجود نيايد كه مي بينيم به وجود آمده است.
علاوه بر نقض مطالب بالا، اصل مطلب هم نقض مي شود به اينكه اين چنين كه ادعا شده، نبوده، ما براي اينكه اثبات كنيم در يونان قديم و در همان زمان شكوفايي معرفت فلسفي، هر آنچه ادعا شد نبوده، بوده( دين بوده، تعصب ديني بوده، خفقان فكري بوده ،محاكمه فرمايشي و محكوميت بوده و...)
و هر آنچه ادعا شد بوده، نبوده،(آزادي ديني نبوده، عدالت اجتماعي و سياسي نبوده و...) شرح زندگي چند نفر از دانشمندان و آزاد انديشان همان دوره شكوفايي انديشه در يونان باستان مخصوصاً در آتن را مي آوريم.
الف- محاكمه و محكوم كردن آنكساگوراس كلازومنه اي
جورج سارتن مي نويسد: «... توجه فراوان وي به عقل و اينكه موهومات را به نيروي عقل كنار مي گذاشت و به آنها توجه نمي كرد، آنان را (مردم آتن را) پيوسته ناراحت مي كرد و در واقع طوري بود كه مردم متعصب او را كافر مي پنداشتند [مردم از سر ريشخند او را (HC.NUS) يعني (عقل) مي ناميدند. همين كه آنكساگوراس، بيش از خدايان شهر به« عقل » توجه داشته. در برابر مردم سبب بي ديني او به شمار مي رفته است.]
مخاطب ما اين اولين فدايي تعصب يونانيان باستان را فعلا به خاطر داشته باشند.
ب- محاكمه و محكوم كردن پروتا گوراس آبدرايي
پروتاگوراس در يكي از كتاب هاي خود كه درباره« حق و حقيقت »صحبت مي كند، چنين مي گويد:« آدمي مقياس همه چيزها است. » و اين نشان مي دهد كه از نظر وي حقيقت مطلقي وجود نداشته است. گفته ديگر وي بي باكانه تر است. كه مي گويد:«و اما خدايان، نه مي توانم بگويم كه هستند و نه مي توانم بگويم كه نيستند. بسيار چيزها است كه ما را از فهم اين مطلب مانع مي شود. اولين آنها تاريكي خود موضوع است و ديگر اينكه عمر آدمي كوتاه است. » اين مطلب بر دموكراسي آتن- كه نسبت به مطالب ديني حساسيت خاصي داشت و تعادل اعصاب خود را با شنيدن بي حرمتي ها و مطالب كفرآميز از دست داده بود- بسيار گران و سنگين آمد.
در سال ۴۱۱ق.م. پروتاگوراس را متهم كردند كه بي دين است جارچي در ميان مردم افتاد تا كساني كه كتاب هاي او را خريده اند، براي روز معين آن كتاب ها را به مركز شهر بياورند تا سوزانده شود. اين نخستين نمونه ثبت شده از كتاب سوزي در تاريخ است كه تاريخ ۴۱۱ق.م را دارد. از اينجا معلوم مي شود كه تجارت كتاب در آتن آن روز امر رايجي بوده است.
جورج سارتن مي نويسد: پروتاگوراس را به نفي بلد محكوم ساختند يا كه به اعدام محكوم شد و توانست از زندان بگريزد، از چنگ داوران دادگاه گريخت. ولي خداي انتقام، در پي او بود و كشتي اي كه او را به سرزمين آزادي مي برد در راه آسيب ديد و پروتاگوراس را به ديار عدم فرستاد. سال ۴۱۱ق.م.(جورج سارتن تاريخ علم ج۱ ص۲۷۱-۲۷۰)
منظور از نقل اين داستان از يكي از معتبرترين كتاب ها اين است كه اگر در يونان دين نبود آزادي مطلق بود، پس اين قبيل داستان ها چيست؟ مخاطب ما اين دومين فدايي تعصب يونانيان باستان را نيز به خاطر بسپارد.
ج-سقراط آتني(۳۹۹-۴۷۰ق.م)
جورج سارتن مي نويسد: در ميان سوفسطايياني كه مورد حمله اريستوفانس قرار گرفته اند نام اوري پيدس و سقراط نيز ديده مي شود. سقراط با سؤالات زيركانه كه طرح مي كرد طرف سخن خود را به آنجا مي كشاند كه به خطاهاي خود اعتراف كند و به اين ترتيب حقيقت را بشناسد...
سقراط را متهم ساختند:«سقراط گناهكار است. از آن جهت كه خدايان معروف كشور را كنار گذاشته و خدايان بيگانه اي به جاي آنها آورده است؛ و نيز از آن جهت مجرم است كه اسباب فساد و تباهي جوانان شده است »(سارتن ج۱ ص۲۸۰)
سارتن مي نويسد:«... محاكمه و محكوم كردن سقراط كاري نابخشيدني بود، ولي حكم به صورت محجوبانه و آميخته با شفقت و دلسوزي اجرا شده است و چون آن را با اعدام هاي پست و مخفيانه و غيرانساني كه در روزگار خود ما به دست آدمكشان، بلكه به حكم دولت ها صورت مي گيرد مقايسه كنيم، بي اندازه شرمسار خواهيم شد.(سارتن ص۲۸۵) مخاطب ما اين جنايت تاريخي سوم را نيز كاملاً به خاطر داشته باشد.»
د-فرار ارسطو. متوفي به سال ۳۲۲ ق.م.
جورج سارتن مي نويسد:« ... ارسطو به آتن بازگشت تا به بزرگترين منظور خويش- كه افتتاح مدرسه و مركز تحقيقاتي بود- قيام كند و مدرسه خود به نام لوكئوم(LYCVM) را در سال ۳۲۵ق.م بگشايد.
پس از آنكه شعله شهاب اسكندري بعد از درخشيدن كوتاهي، در سال ۳۲۳ ق.م از فروزش باز ايستاد، دسته بندي هاي آتني ضد اسكندري دوباره شدت و حدت خود را از سرگرفتند و به همين جهت حمايت اسكندر از لوكئوم و نيكخواهي او نسبت به ارسطو ممكن بود خطر جاني براي اين فيلسوف پيش بياورد.
دشمنان ارسطو، اين مسئله را به خاطر مردم آوردند كه ارسطو مرثيه اي در مدح هرمياس سروده او (ارسطو) را بي دين و غيرمنطقي مي خواندند.
ارسطو نمي خواست كه آتن دوباره همان جنايت غير بخشش را كه درباره سقراط انجام داده و او را به مرگ محكوم ساخته بود، تكرار كند. به همين جهت آتن را ترك گفت و به فلكيس زادگاه خود پناه برده و چند ماه بعد به سال ۳۲۲ ق.م در آنجا بر اثر بيماري از دنيا رفت (جورج سارتن تاريخ علم ج۱ص ۵۰۷).»
مخاطب ما اين چهارمين جنايت تعصبي مردم آتن را نيز به خاطر بسپارد تا نتيجه گيري كنيم.
نتيجه:
اين مشتي از خروار بود كه به ما رسيده و از آن اطلاع پيدا كرده و براي نمونه آورده ايم. پس بهتر است بگوييم: نمي دانيم چرا انديشه معرفت فلسفي از يونان سرچشمه گرفت!

وقتي حقيقت و دروغ بي معنا مي شود
درباره حرف مفت
004554.jpg
ترجمه: علي ملائكه
بيست سال پيش يك فيلسوف دانشگاه ييل سخناني ايراد كرد كه عليرغم عنوان غيرمعمولش چندان مورد توجه قرار نگرفت، سخنراني اي با عنوان «درباره حرف مفت» . سال گذشته اين سخنراني در قالب كتابي ۶۷ صفحه اي با همين نام انتشار يافت و اما اين بار اقبال فراواني به آن شد در رده يكي از پرفروش كتاب هاي  فلسفي در دنياي انگليسي زبان قرار گرفت و همچنان نيز پرفروش باقي مانده است و نويسنده ۷۵ ساله آن «هري فرانكفورت» - استاد فلسفه دانشگاه- در حد يك مرشد معنوي مورد استقبال قرار گرفته است. اما چرا چنين شد؟
تصاوير ناسازگاري وجود دارند كه بعضي از مردم نمي توانند در برابر گيرايي آن مقاومت كنند. مثلاً ديدن راهبه اي كه در جامه رسمي اش دارد مي رقصد آنچنان كه در فيلم «خواهر اكت» با نقش آفريني ووپي گلدبرگ مي بينيم.
ما به خاطر آن كه چنين رخدادهايي به طور معمول رخ نمي دهند به سوي آنها جذب نمي شويم، بلكه آنها به اين خاطر توجه ما را جلب مي كنند، كه «نبايد رخ بدهند».
بنابر اين هنگامي كه يك استاد هفتاد و هشت ساله فلسفه كتابي منتشر كند با نام «درباره حرف مفت» و كتاب در عرض تنها چند ماه به چاپ دهم برسد، شايد نبايد خيلي هم تعجب كنيم.
هري فرانكفورت استاد ممتاز بازنشسته دانشگاه پرينستون نويسنده كتاب مي گويد: «مردم از تصور اين كه يك استاد دانشگاه هاي نخبه آمريكا از چنين زباني استفاده كند كيف مي كنند... نمي توانم بگويم كه استقبال شديد از كتاب غافلگيرم نكرد... واقعاً شگفت زده شدم.»
فرانكفورت ۷۵ ساله حق دارد كه شگفت زده باشد. هر چقدر هم كه اكنون رفتارهاي ما بچگانه و بي معني باشد، خيلي بي معني تر از بيست سال پيش نيست كه اين متن براي اولين بار براي ايراد به عنوان سخنراني نوشته شد.
فرانكفورت در آن هنگام محققي در «مركز علوم انساني ويتني» در دانشگاه ييل بود. يكي از تعهدات اعضاي اين مركز اين بود كه هر چندگاه يك بار يك سخنراني فلسفي ايراد كنند و فرانكفورت به يكي از سخنراني هايش عنوان «درباره حرف مفت» داد.
او مي گويد: «دقيقاً يادم نيست كه چه چيزي مرا به انجام اين كار برانگيخت، اما هميشه حرف هاي مفت فراواني در اطراف ما وجود داشته است و هم اكنون نيز وجود دارد.» آن سخنراني پاسخ مثبتي دريافت كرد.
فيزيكداني كه مي خواست تأثير ژاك دريدا كه در آن زمان در دانشگاه ييل بسيار محبوب  بود از بين برود، به فرانكفورت گفت كه سخنراني اش در زمان بسيار مناسبي ايراد شده است زيرا «دانشگاه ييل به پايتخت حرف مفت در جهان بدل شده بود» !
سخنراني فرانكفورت سال بعد به صورت جستاري در يك نشريه دانشگاهي كم تيراژ با نام Raritan به چاپ رسيد. مدتي بعد هم در مجموعه مقالات او توسط انتشارات كمبريج منتشر شد.
در آن زمان توجه خيلي زيادي به سوي او جلب نشد. فرانكفورت مي گويد: «در طول سال ها نامه ها و اي ميل هايي از افراد مختلف دريافت مي كردم كه نظرشان را درباره آن سخنان بيان مي كردند.» با اين حال باز هم در ميان همه نوشته هاي او اين مطلب بيشترين باز خوردها را به بار آورد. در مجموع اين وضع در دنياي كوچك دانشگاه و فلسفه موفقيت متوسطي به حساب مي آيد.
اما هنگامي كه «يان مالكوم» ويراستار كتاب هاي فلسفي انتشارات دانشگاه پرينستون نام فرانكفورت را در رابطه با ساير آثارش مطرح كرد، از ديگران شنيد كه استاد محترم دانشگاه با لقب «آقاي حرف مفت» شناخته مي شود. معلوم شد كه آن مقاله كذايي در طول سال ها حياتي خاص خود پيدا كرده است.
مالكوم تصميم گرفت كه كاري  كند تا افراد خارج از حوزه فلسفه دانشگاهي هم اين مقاله را بخوانند.
به اين ترتيب انتشارات دانشگاه پرينستون آن مقاله را به تنهايي به صورت كتابي مستقل، در قطع جيبي و با جلد گالينگور در ۶۷ صفحه با حروف درشت و حاشيه پهن به چاپ رساند. فرانكفورت مي گويد: «از اين كه آنها مي خواستند آن مقاله را به صورت يك كتاب چاپ كنند تعجب كردم چون فكر مي كردم كه مقاله كوتاه تر از آن است كه براي يك كتاب كافي باشد، اما ويراستار انتشارات گفت با تغيير اندازه صفحات و دادن حاشيه سفيد مي توان مشكل را حل كرد.»
اما تعجب آورتر استقبال مردم از كتاب بود. كتاب به سرعت در فهرست پرفروش ها قرار گرفت و بيش از ۱۷۵ هزار نسخه آن در آمريكا به فروش رفت و فرانكفورت را به مهمان دائمي ميزگردهاي تلويزيوني بدل كرد. اكنون كه كتاب در انگليس منتشر شده است، با سرعت روزي پنجاه نسخه به فروش مي رسد.
فرانكفورت در مورد اقبال بسيار به كتاب مي گويد: «واقعاً نمي دانم، مردم تشنه شنيدن حرف هايي هستند كه رويكرد صريح تري به واقعيت داشته باشد. آنها از فراواني حرف هاي مفت حالشان به هم مي خورد. حرف هاي مفت افرادي كه از مواجهه صريح با حقيقت طفره مي روند... اما چنين قضيه اي بيست سال پيش هم صادق بود.»
فرانكفورت در مورد شرايطي كه به حرف مفت زدن منجر مي شود مي گويد: «حرف مفت زدن زماني اجتناب ناپذير مي شود كه شرايط، فردي را وادارد كه بدون اين كه بداند درباره چه چيزي صحبت مي كند، به سخنراني بپردازد.»
بنابر اين توليد حرف مفت هر گاه كه تعهدات يا فرصت هاي فردي براي سخن گفتن بيشتر از آگاهي هاي او از حقايق مربوط به آن موضوع باشد، افزايش مي يابد.
در همين نقطه است كه بهترين شاهد بر چيزي را مي توان جستجو كرد كه مقاله فرانكفورت را بيست سال پيش اين گونه پيشگويانه كرده است: شيوع و گسترش يافتن ارتباطات- اخبار ۲۴ ساعته، بلاگ ها، آگهي ها، ضميمه هاي روزنامه ها و روابط عمومي -تقريباً هر كسي را به يك مرشد بدل كرده و به آنها زمان و فضاي نامحدودي داده است كه در آن به گفتن و نوشتن درباره هر چيزي ادامه دهند.
اما به نظر فرانكفورت، با وجود ازدياد حرف هاي مفت رسانه اي، هنوز سياستمداران مقام اول را در توليد حرف مفت دارند. او مي گويد:«   تقريباً امروزه هر چهره سياسي به يك حرف مفت  زن شبانه روزي بدل شده است. »
فرانكفورت مي گويد:« هر پديده اي كه مانند حرف مفت شكلي فراگير و مداوم پيدا كرده باشد بايد مقصودي داشته باشد بايد چيزي وجود داشته باشد كه باعث بقاي آن شده باشد.»
اما حرف مفت واقعاً چيست؟ حرف مفت نه دروغ است و نه حقيقت. البته آنهايي كه حرف مفت مي زنند را نمي توان صادق به حساب آورد، در همان حال آنها را دروغگو هم نمي توان خواند. هم فرد صادق و هم فرد دروغگو از اين لحاظ كه هر دو به يكسان به حقيقت معطوفند (هر چند كه پاسخ شان به آن متفاوت است) با هم مشابهت دارند.
فرانكفورت مي نويسد:«ناممكن است كه فردي دروغ بگويد مگر آن كه بينديشد كه حقيقت را مي داند. بنابر اين فردي كه دروغ مي گويد به حقيقت پاسخ مي دهد و تا اين حد به نوعي به آن احترام مي گذارد.»
اما كسي كه حرف مفت مي زند نه به حقيقت توجهي دارد و نه به دروغ. تنها چيزي كه براي او اهميت دارد شانه خالي كردن از زير بار تعهد نسبت به حرف هايي است كه مي زند. به قول فرانكفورت، يك آگهي دهنده يا سياستمدار يا گرداننده ميزگرد تلويزيوني مانند يك فرد دروغگو مرجعيت حقيقت را انكار نمي كند و خود را در تضاد با آن قرار نمي دهد. او اصلاً به حقيقت توجهي نمي كند.
به نظر فرانكفورت به اين دليل زيان حرف مفت از دروغ بيشتر است. زيرا كه فرهنگي كه در آن حرف مفت رواج مي يابد، در خطر انكار «امكان دانستن چيستي امور» قرار مي گيرد. نتيجه چنين وضعي آن است كه هر شكلي از مباحثه سياسي يا تحليل فكري يا گرايش تجاري تا زماني كه ديگران را متقاعد مي كند مشروع و حقيقي به حساب مي آيد، ديگر محكمه استيناف (افكار عمومي) وجود ندارد.
در عصر انقلاب ارتباطات توليد حرف مفت را به ابعادي باور نكردني رسانده است. تلويزيون هاي كابلي و اينترنت تقاضايي پايان نيافتني براي اطلاعات دارند و اما حقيقت به اندازه كافي موجود نيست! بنابر اين در عوض حقيقت، حرف مفت به اين رسانه ها تزريق مي شود.
همچنين علائمي آزارنده وجود دارد كه مخاطبان رسانه ها حرف مفت را «ترجيح مي دهند.»
دولت بوش به وضوح دست اسلافش را در حرف مفت زدن از پشت بسته است، سردبير بنيانگذار نشريه Slate، مايكل كينزلي بر اين شكل خاص دروغگويي دولت بوش انگشت مي گذارد و مي گويد: «اگر براي دولت بوش پدر حقيقت بيش از حد ارزشمند بود كه براي سياست آن را تلف كرد و براي دولت كلينتون غلبه بر آن چالشي به حساب مي آمد، از نظر دولت فعلي جورج بوش حقيقت صرفاً ملال آور و خسته كننده است. دروغ هاي اين دولت اغلب به نحوي خنده دار آنقدر آشكار است كه شما تعجب مي كنيد چرا آنها زحمت اين گونه سخن گفتن را به خود مي دهند. اما بعد متوجه مي شويد كه آنها براي اين سخنان اصلاً زحمتي به خود نمي دهند.»
اگر تعريف فرانكفورت را بپذيريم، كاري كه بوش انجام مي دهد اصلاً دروغگويي نيست. او حرف مفت مي زند، در هر حال هر اسمي كه روي اين كار بگذاريد، در واقع بي تفاوتي بوش نسبت به حقيقت به انحاء مختلف بسيار آزارنده تر از چيزي است كه فرانكفورت «دروغگويي» مي نامد.
ريچارد نيكسون «مي دانست» كه دارد كامبوج را بمباران مي كند [و به دروغ آن را انكار مي كرد]. اما آيا جورج دبليو بوش مي داند كه حساب و كتاب قانون جديد تأ مين اجتماعيش با هم جور درنمي آيد؟ و چگونه مي تواند بداند اگر اصلاً به اين مسئله اهميتي ندهد؟
فرانكفورت خواننده را به تصور كردن فرهنگي  فرا مي خواند كه در آن جوي از في البداهه گويي و فقدان محتوا و معني در سخنان بر نهادها، رهبران و اخلاقيات آن حاكم است؛ در چنين فرهنگي به قول ماركس: «هر چه سخت و پابرجاست دود مي شود و به هوا مي رود.»
منابع: http://books.guardian.co.uk
www.rgtimes.com
www.slate.com

خشت اول - فلسفه به زبان ديگر - ۴
از خلاف آمد عادت
004560.jpg
سياوش جمادي
نيچه بخش نخست «چنين گفت زرتشت» را با تمثيلي به نام سه دگرديسي (Drei verwandlungen) آغاز مي كند: «چگونه روان شتر مي شود و شتر شير و سرانجام شير كودك» . شتر تمثيلي است از انساني كه بار بايد و نبايدهاي نياكانش را بر دوش مي كشد، شير انساني است كه به ارزش هاي تاكنوني نه مي گويد و «كودك بي گناهي است و فراموشي. آغازي نو. يك بازي، چرخي است كه خود مي چرخد، حركتي است آغازين و آري گفتني است مقدس». افلاطون بر آن بود كه آغازگاه فلسفه حيرت «thaumazein» است و ما مي دانيم كه شگفتي و حيرت وقتي بر ما عارض مي شود كه پرسشي كه پاسخ آن از پيش مفروض نيست، همچون يك راز فراپيش ما قد علم كند كه شايد همه معلومات و مسلمات پيشين را كه ما به چشم ملك و دارايي به آنها نگريسته ايم، در معرض شك و پرسش و فروپاشي قرار دهد. هوسرل در «تأملات دكارتي» فيلسوف را كسي مي داند كه دست كم يك بار در زندگي خود بناي تمام دانسته ها و مكتسبات و پيشداوري هايش را ويران كند و از هرگونه مرجعيت فكري سر برتابد و خلاصه همه چيز را يك تنه و با مسئوليت خود از نو آغاز كند. فلسفه از نوعي دگرديسي به معصوميت كودكانه و در واقع از تولدي دوباره آغاز مي گردد. به قول مونتني «فلسفه، مرگ را آموختن است» . خوسه ارتگا گاست(Jose Ortega Gasset) متفكر اسپانيايي كه كامو او را بعد از نيچه بزرگترين نويسنده اروپايي مي داند، در كتاب «فلسفه چيست؟» مي نويسد: «فلسفه ماجراي غريبي است كه بر حقيقت ما نازل مي شود.... تا آنجا كه ايده ها و افكار مطمع نظر است، انديشيدن در هر مضموني اگر به راستي مثبت و شرافتمندانه باشد، انديشمند را به نحوي اجتناب ناپذير از عقايد غالب پيرامونش و از آنچه به جهاتي افكار عمومي و اعتقاد جمهور خوانده مي شود جدا و بركنده مي كند. بماند كه وجه و سبب نامگذاري افكار غالب به افكار عمومي و اعتقاد جمهور بسي جدي تر از آن است كه تاكنون پنداشته ايم. تلاش و كوشش فكري ما را از عقايد عامه برمي گسلد و از گذر كوره راه هاي پنهان و متفاوتي به چنان ساخت هاي جدا افتاده اي ره مي برد كه در آنها خود را در احاطه انديشه هايي برخلاف آمد عادت مي يابيم. اين همه نتايج تفكر ماست.»
خوسه ارتگا گاست رساله «فلسفه چيست؟» را با اين جملات آغاز مي كند. بازخواني كتاب او كه خارج از مجال اين وجيزه است، نشان مي دهد كه مقصود گاست از تفكر، هر نوع انديشيدني نيست چنانكه ما نيز در آغاز گفتيم كه نخستين معناي فلسفه عشق به دانستن است؛ اما نه هر نوع دانستني.
مارتين  هايدگر در نخستين بخش رساله «چه باشد آنچه گويندش تفكر» (was Heisst Denken) مي نويسد: «ما تنها وقتي مي توانيم تفكر را بياموزيم كه از بن و بنياد از آموختن آنچه تاكنون تفكرش خوانده اند، دور شده باشيم» . در جاي ديگر از همين كتاب هايدگر مي گويد: آنچه درخور تفكر است، انديشيدني ترين چيزها(das Bedenklichste) و انديشيدني ترين چيزها آن چيزي است كه تاكنون به انديشه در نيامده است. در اينجا نيز گرچه از بازخواني اين رساله معذوريم، اما برحسب نتيجه اي كه خود گرفته ايم نتيجه اي كه هر كس خود بايد با مراجعه مستقيم به كتاب بگيرد، آنقدر توانيم گفت كه مقصود هايدگر آن نيست كه هر فكر عجيب و غريبي صرفاً از آن رو كه فكري تازه و بي سابقه است، تفكري فلسفي است. اينكه مردم و حتي برخي از روان شناسان و جامعه شناسان ما هرگونه خيال پردازي يا گفته و انديشه عجيب و نامفهومي را فلسفه بافي مي نامند، از همين بدفهمي سرچشمه مي گيرد. مقصود هايدگر از امر ناانديشيده آن امري است كه از انديشيدن نوآغازيده خود ما سرچشمه گرفته باشد و گرنه او خود در كتابي كه نامش را برديم اذعان دارد كه يونانيان پيش از سقراط متفكران بزرگ و اصيلي بوده اند.
از خلاف آمد عادت
اينك مي  توانيم گفت كه تفكر فلسفي به خودي خود دشوار و غامض نيست و ما نيز برآنيم تا در اين پاره نوشته ها اين امر را ثابت كنيم. آن كس كه با پرسش هاي فلسفي شخصاً درگير مي شود، نه چيزي را آسان مي يابد و نه چيزي را دشوار.
دشواري و آساني راه فلسفه چيزي است كه مالك اين راه اصلاً آن را نمي بيند. فلسفه تنها براي كساني كه در راه هاي از پيش هموار شده چون چرخي كه اختيار چرخيدنش به دست خودش نيست، غل مي خورند، دشوار، ناهموار، جنون آميز، آنارشيست، گمراه كننده جوانان سر به راه - يعني همان جرمي كه سقراط به پادافره آن شوكران نوشيد- و خلاصه هذيان و اراجيف به شمار مي آيد. فلسفه برعهده گرفتن تفكري شخصي و آزاد از ديكته هاي پنهاني است كه زيرجلدي و بي سر و صدا در ذهن اغلب ما نفوذ مي كنند و بي آنكه متوجه باشيم ذهنيت و عقلانيت ما را همچون خميرمايه اي به كف مي گيرند و آن را به شكلي كه خود مي خواهند درمي آورند. هم از اين رو در مطالعه تاريخ فلسفه بر خلاف تاريخ علم، رهيابي به اصول و قانونمندي هايي كه ميان همه فلاسفه مشترك باشد، بسي دشوار است. به رغم تلاش هاي برخي از فلاسفه عصر روشنگري _ ازجمله دكارت، كانت، نوكانتي ها و هوسرل _ كه مي خواستند فلسفه را به علمي متقن تبديل كنند، هنوز كه هنوز است ما نمي توانيم از فلسفه، همان گونه سخن بگوييم كه از فيزيك و رياضيات؛ بنابراين هنوز چيزي به نام علم فلسفه در توازي با علم فيزيك يا شيمي به وجود نيامده و در واقع، فلسفه را ما به فيلسوفاني مي شناسيم كه پاسخ هاي آنها به پرسش هاي واحد، گونه گون و متفاوت است.

درباره شناخت شناسي
سيدمجيد كمالي
شناخت شناسي، شاخه اي از فلسفه است كه به بحث در باب ماهيت، منشا و قلمرو شناخت آدمي پرداخته و درآنها مطالعه مي كند. ريشه اين واژه Epistemology به كلمات يوناني اپيستمه و لوگوس باز مي گردد.
شناخت شناسي به لحاظ تاريخي يكي از بحث برانگيزترين موضوعات فلسفي بوده است. برخي از اين مباحث متمركز بوده است بر تحليل ماهيت شناخت و اين كه اين مفهوم چگونه با مفاهيم ديگري همچون حقيقت و باور، نسبت برقرار مي كند. بخشي از اين مباحث راجع بوده است به مسئله «توجيه» . به طوري كه فلاسفه در شناخت شناسي، معيارهاي توجيه دعاوي شناخت را تحليل مي كنند، يعني تحليل بنيادهايي كه با ابتناي به آن، شخص مدعي داشتن شناختي از يك امر واقع جزئي است.
هنگامي كه ما به تاريخ شناخت شناسي نظر مي افكنيم، به رغم مواضع كاملا متضاد و ابهامات موجود در آنها، مي توانيم يك روال و مسير را در آن تشخيص دهيم. در اين روند، دسته اي از نظريات شناخت شناسي هستند كه بر خصيصه مطلق و هميشگي بودن خود تأكيد مي كنند در حالي كه نظريات مخالف آن ها بر جنبه نسبي بودن خود صحه گذاشته و قائل به بسط و تحول نظريه ها هستند.
در اين جا اجمالا به بعضي از اين نظريات اشاره مي كنيم: در ديدگاه افلاطون، شناخت صرفا آگاهي از ايده هاي كلي و مطلق يا همان مُثُل است كه مستقل از تلاش فاعل شناسا براي درك و شناخت آن ها وجود دارد. ارسطو ضمن تأكيد بر شيوه هاي منطقي و تجربي كسب معرفت بر اصل ضروري و كلي بودن شناخت نيز صحه مي گذارد. به دنبال رنسانس، دو موضع مهم شناخت شناسي در فلسفه رواج يافت: «عقلگرايي» كه شناخت را محصول تأملي عقلاني مي دانست و «تجربه گرايي» كه معرفت را برآمده از ادراك حسي تلقي مي كرد. فلاسفه عقل گرا از قبيل دكارت، اسپينوزا، لايب نيتس و پاسكال ضمن اعتقاد به وجود تصورات عقلي و پيشيني، به ارزش داده هاي حسي كه از تجربه حاصل مي شوند نيز توجه مي كردند. از سوي ديگر و در برابر اين موضع كساني همچون جان لاك، بركلي، هيوم و ... طبق رويكرد تجربه گرايي خود منكر وجود مفاهيم پيشيني و نظري بودند.
اما كانت در فلسفه نقادي خود تلاش زيادي براي جمع اين دو ديدگاه كرد، اما اين شقاق و دوپارگي ميان عقل و حس بعدا در ديدگاه هاي ايدئاليسم و ماترياليسم تأثير زيادي گذاشت.
در دوران معاصر كساني همچون وايتهد بر نقش سيستم عصبي به مثابه واسطه اي ميان ابژه و ادراك آن ابژه تأكيد مي كردند. همچنين تحقيق در باب شيوه هاي ادراك، دريافت و اعتبار بخشيدن به داده هايي كه از تجربه حسي اخذ مي شود، محور ديدگاه پراگماتيسم است كه توسط كساني همچون پيرس، جيمز و ديويي بسط داده شد. كارل پوپر نيز به بسط اين ديدگاه پرداخت كه مفروضاتي كه شناخت علمي بر آن استوار است، قابل اثبات نبوده، بلكه تنها مي توان آن را ابطال نمود. به طور كلي فلاسفه قرن بيستم به نقد و بازنگري در ديدگاه سنتي مربوط به شناخت كه بنابر آن شناخت يعني باورهاي درست و موجه، اهتمام ورزيدند.

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
علم
موسيقي
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  علم  |  موسيقي  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |