طرح : علي مريخي
عمران صلاحي
اوايل دهه چهل بود؛ سالش يادم نيست. يك شب از انجمن ادبي آذرآبادگان (واقع در اميرآباد شمالي) درآمده بودم و داشتم سرازير مي شدم به طرف ميدان راه آهن تا از آنجا به جواديه بروم.
در پياده رو از پشت سر صدايي شنيدم. برگشتم، ديدم حسين منزوي است.گفت: «من بارها تو را ديده ام كه با دوچرخه قراضه ات در جواديه مي پلكي» .گفتم: «بله، من هم بچه جواديه ام، هم ابوقراضه!» .گفت: «حالا كه مسيرمان يكي ا ست، با هم برويم و بياييم» .ما زبانمان هم يكي بود و از همان اول با هم به تركي صحبت كرديم كه چهل سال طول كشيد.
من و منزوي در يك سال (۱۳۲۵) به دنيا آمده بوديم؛ حسين در اول مهرماه و من در اول اسفندماه (البته به روايت شناسنامه). با اينكه هم سن وسال بوديم، او دانشجوي دانشكده ادبيات دانشگاه تهران بود و من دانش آموز رشته طبيعي دبيرستان وحيد در خيابان شوش؛ علتش اين بود كه من سه سال در آن مدرسه رفوزه شده بودم و يك وري رفته بودم توي كوزه.هر روز صبح، منزوي به خانه ما مي آمد و سوار دوچرخه من مي شد و ما دوتركه از پل جواديه مي گذشتيم و به ميدان راه آهن مي رسيديم. او از آنجا با وسيله ديگري خودش را به دانشگاه مي رساند و من هم با دوچرخه قراضه ام راهي خيابان شوش مي شدم. تعجب نكنيد؛ آن موقع، منزوي جواني لاغر و باريك بود و دوچرخه من تاب تحمل وزن او را داشت.
*
عموهاي منزوي در جواديه بودند. حسين، بيشتر در خانه عموي كوچكش(ستار) زندگي مي كرد؛ نازنين مردي زحمتكش، با ذهني باز و روشن و مشوق منزوي. پاي من و منزوي به خانه همديگر باز شده بود و همين طور به انجمن هاي ادبي پايتخت.
منزوي خيلي زود گل كرد و گل سرسبد انجمن هاي ادبي شد. همان طور كه بعضي ها سر سفره، غذاي خوشمزه را نگه مي دارند و آخر از همه مي خورند، انجمن ها هم منزوي را نگه مي داشتند تا آخر از همه شعر بخواند. اين كار به نفع انجمن هم بود، چون حاضران به خاطر شعر منزوي ناچار بودند تا آخر جلسه حضور داشته باشند. منزوي حافظه عجيبي داشت و خيلي خوب شعر مي خواند و همه را مجذوب مي كرد.
يك شب از انجمن ادبي «كلبه سعد» درآمده بوديم و مي خواستيم به خانه برويم. اين انجمن در چهارراه آب سردار بود(خيابان ژاله سابق). خانه ما هم در جواديه. هيچ وسيله اي پيدا نكرديم. شايد هم پيدا كرديم، ولي امكاناتش را نداشتيم. شايد هم عشق پياده روي به سرمان زده بود. به هر حال آن وقت شب، پاي پياده از خيابان ژاله تا جواديه رفتيم؛ من بودم و منزوي و شعر. همان شب من اين بيت فكاهي را سرودم:
با منزوي پياده روي مي كنيم ما
خود را بدين وسيله قوي مي كنيم ما
*
آنقدر با منزوي اين ور و آن ور رفته بوديم كه خيلي ها ما را با همديگر مي شناختند. شده بوديم مثل لورل و هاردي. يك شب اگر او به انجمن نمي آمد، سراغش را از من مي گرفتند و بالعكس.
بعدها كاظم سادات اشكوري سرود:
دستت چو نمي رسد به عمران
درياب حسين منزوي را
*
منزوي از همان اول، عاشق بود و شاعر شور و شيدايي. سال چهل و سه، من غزلي گفته بودم كه يك بيتش اين بود:
پنجره خانه خود باز كن
دسته گل انداختنم را ببين
منزوي اصرار مي كرد كه بايد اين پنجره را نشانم بدهي و من مي گفتم چنين پنجره اي در جواديه وجود ندارد، اگر هم باشد من جرأت چنين كاري را ندارم؛ آنچه من گفته ام، از روي تخيل است.
اما منزوي هر شعري كه گفت مصداق عيني داشت. پشت هر شعر او عشقي پنهان است؛ عشقي كه مي تواني دستش را بگيري و نفسش را حس كني.
*
منزوي هميشه چند قدم از من جلوتر بود. او زودتر از من، نيما ، شاملو و اخوان را شناخت. در پياده روي هاي شبانه، گاهي اشعاري از شاملو و اخوان را زمزمه مي كرد. من حتي مخالف شعر نو بودم!
يك شب منزوي عصباني شد و گفت: «چون تو خودت نمي تواني شعر نو بگويي، به آن فحش مي دهي» .
من گفتم: «مي توانم، اما نمي گويم» .
گفت: «نمي تواني وگرنه مي گفتي» .
آن شب از لج او شعر نو گفتم و فردا برايش خواندم. خيلي متعجب و خوشحال شد. اصلاً انتظار نداشت. گاهي لج ولجبازي كار دست آدم مي دهد.
اين هم از طنزهاي روزگار است كه مخالف آن روز شعر نو را حالا به شعر نو مي شناسند و مدافع آن روز شعر نو را حالا به غزل!
*
در سال چهل ودو يا چهل وسه، شعرهايي را كه اينجا و آنجا مي خواندم و مي پسنديدم، در دفتري يادداشت مي كردم كه همه اش در قالب هاي كهن بود. اسم دفتر را هم گذاشته بودم «ابرها و باران ها» كه از مجله اي كش رفته بودم. در اين دفتر، منزوي شعرهاي زيادي نوشته است؛ هم از خودش و هم از پدرش «محمد منزوي» . پدر منزوي انساني والا و شاعري توانا بود. حسين و بهروز (برادر كوچك تر منزوي) شاعري را انگار از پدر به ارث برده اند. اميدوارم روزي شعرهاي محمد منزوي به چاپ برسد. دو بيت از يك غزلش را بخوانيم:
آتش به گرمي تف آهم نمي رسد
مويت به پاي بخت سياهم نمي رسد
چون يوسفم كه در دل چاهم فكنده اند
يك كاروان دل سر چاهم نمي رسد
*
اواسط دهه چهل، منزوي از منوچهر آتشي و من دعوت كرد كه براي شعرخواني به زنجان برويم. آتشي، آن موقع خانه اش در خيابان رودكي شمالي بود. معلم بود و هفته اي دو روز براي تدريس به قزوين مي رفت.
با اتوبوس قراضه اي عازم زنجان شديم. هوا به شدت گرم بود، مخصوصاً در آن اتوبوس كه تلوتلو مي خورد و به كندي پيش مي رفت. من قطعه اي روي تكه اي مقوا نوشتم و دادم به دست آتشي:
شيرين تر است شعر تو از آب نبات كشي
اميدوارم از سخنانم كسل نشي
گرم است و داغ، اين اتوبوس مسافري
مانند شعرهاي منوچهر آتشي!
*
در زنجان از خانواده منزوي (پدر مهربان و مادر نازنين اش) چه مهرباني ها ديديم و چه شب ها كه تا صبح بيدار مانديم و شعر خوانديم و شعر شنيديم. هنوز طنين صداي آتشي در گوشم است كه شعرهايي از كتاب «آواز خاك» را برايمان مي خواند.
در همان زنجان آشنا شديم با خسرو دارايي كه شاعر بود و كتاب «روباه نامه» مهين دخت دارايي را برايم امضا كرد كه ترجمه اي بود منظوم از كتاب ثعلبيه محمدباقر خلخالي، شاعر طنزپرداز آذربايجاني.
همين طور آشنا شديم با «رسول مقصودي» شاعر شيداي زنجاني و همين طور با رمان نويس تواناي آن ديار «تقي فاضلي» كه با طنزش همه را روده بر مي كرد. رسول مقصودي شاعري بالفطره بود و به قول دوست شاعرم علي مؤمني، از رده شاعران نفرين شده. دارايي و مقصودي سرنوشتي تلخ داشتند. دو بيت از مقصودي بياورم؛ از همان دفتر كذايي (ابرها و باران ها):
در اين كوير تب زده ي آرزوي من
يك چشمه ي اميد دريغا كه سر نزد
بگذشت بس بهار و پرستوي كوچكي
در اين فضاي گرم و تب آلود پر نزد
*
سال هاي ۵۰ و ۵۱ من به خدمت نظام وظيفه رفتم و دو سال از منزوي بي خبر ماندم. سال ۵۲ وقتي خدمتم تمام شد، از مراغه به تهران آمدم و دوباره منزوي را پيدا كردم. اين بار عاشق تر و شيداتر بود. دوباره پياده روي ها و شبگردي هايمان را از سرگرفتيم. اين غزل يادگار آن شب هاست كه براي هيچ كس نخوانده ام، حتي براي منزوي:
امشب منم و حسين ديوانه
از خانه برون زديم مستانه
....
شب موي فشانده بر سر و دوشم
چنگي بگشا بزن بر آن شانه
افسوني اين شب دل انگيزم
خوابم كن و قصه گوي و افسانه
مهتاب دوباره تور گسترده
افشانده ستاره باز هم دانه
اين بيد كنار حوض هم چون ما
گيسوي جنون فشانده بر شانه
تهران- ۱/۷/۵۲
تازه متوجه شدم كه تاريخ شعر، روز تولد منزوي هم بوده است.
*
يكي از شاعران بنام «گروه ادب امروز» را تشكيل داده بود كه برنامه هايش از شبكه دوم راديو پخش مي شد. اين گروه غير از برنامه هاي صبح جمعه كه كار مشترك گروهي بود، برنامه هاي مستقلي هم داشت كه هر روز بعدازظهر به مدت نيم ساعت از همان شبكه پخش مي شد. هر كس مسئول برنامه اي بود. من مسئول برنامه «زير دندان طنز» بودم و منزوي مسئول برنامه «كتاب روز» ؛ اين برنامه به نقد و بررسي كتاب هاي تازه منتشرشده مي پرداخت. مسئوليت برنامه كتاب روز را بعد از منزوي، احمد كسيلا به عهده گرفت. با گروه ادب امروز خيلي ها همكاري داشتند.
*
بعد از انقلاب، منزوي و من باز هم يكديگر را مي ديديم، اما كمتر. باز هم اين ور و آن ور مي رفتيم، اما كمتر؛ كار و زندگي و گرفتاري اجازه نمي داد. اين اواخر كه منزوي ساكن زادگاهش زنجان شده بود، اصلاً همديگر را نمي ديديم.
آخرين تماس من با او يك تماس تلفني بود. شنيده بودم او را عمل كرده اند. اول كمي گله كرد كه چرا حالش را نمي پرسم و بعد صحبت ها عادي شد. گفت غده اي را از گردنش درآورده اند و من هم يك خرده سر به سرش گذاشتم و گفتم كه ديگر كسي نمي تواند چيزي را به گردن تو بيندازد.
*
عكس: ابراهيم اسماعيلي اراضي
دهم ارديبهشت ماه ۱۳۸۳ در يزد بودم. شب در مهمانسرا با دوست ديرينم بهمني شاعر، هم اتاق بودم. صحبت از حسين منزوي شد. بهمني گفت يكي- دو ماه است كه پدر منزوي فوت شده است.
چرا خبردار نشده بودم؟ من اين انسان بزرگوار و شريف را بسيار دوست داشتم. با خودم گفتم همين كه به تهران رسيدم، نامه تسليتي براي حسين منزوي مي نويسم. چند روزي گذشت. چهارشنبه همان هفته در محل كارم نشسته بودم و كاغذي روي ميز گذاشته بودم و مي خواستم براي منزوي نامه بنويسم كه تلفن مرا خواست. خبر دادند كه فردا صبح، تشييع پيكر حسين منزوي از بيمارستان قلب است؛ قلم از دستم افتاد.
*
آخرين ديدار من با منزوي در سردخانه بيمارستان قلب تهران بود، به اتفاق محمدرضا خسروي شاعر. جاده كاملاً يك طرفه بود، بعد من و مهدي وزيري با ماشين قراضه من به بهشت زهرا رفتيم. از آنجا حسين منزوي را به زادگاهش زنجان بردند و من با چهل سال خاطره زندگي ام وداع كردم:
شعر او شير و عسل
كلماتش رقصان
دفترش پنجره اي رو به جنون
دانه عشق به منقارش
مرغ خوشخوان غزل پر زده بود
چشم هايش دريا
قامتش نيلوفر
دست هايش باران
و لبانش آتش
يك نفر _ تنها- با شاخه ي گل آمده بود
*
آينه كوچك تو: خوانش يك شعر
بشر از آغاز، به كلام پناه آورد و در آغاز، كلمه بود و كلمه از آغاز، جنبه اي جادويي به خود گرفت. انسان ابتدايي در برابر نيروهاي شگفت طبيعت، از نيروي كلام مدد مي گرفت و با نيروي جادويي كلام، عناصر بي جان را نيز به حركت و زندگي وامي داشت تا او را در برابر نيروهاي برتر ياري كند.