چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵
خوانش شعري از قيصر امين پور
اين شك منتشر
000030.jpg
عباس تربن
يكي از مشكلات و ضعف هاي جدي شعر امروز ايران تك بعدي شدن شعرها و وجود خلأهاي مشترك در مضمون، نگاه و... است؛ چيزي كه من اسمش را مي گذارم «سكوت جمعي» . شعر امروز ايران، خود را محصور در مضامين عاشقانه و شديداً شخصي مي بيند و ديگر در مجموعه شعرها، خبري از نگاه همه جانبه و متنوع يك شاعر(يك انسان) نيست. كساني هم كه جزو شاعران واقعي(كه به نظر من در خوش بينانه ترين حالت، ده درصد كل شاعران موجود را تشكيل مي دهند) جاي مي گيرند، دلشان را به معدود شعرهاي عاشقانه موفقشان خوش كرده اند و به زندگي تك بعدي در شعرهايشان قانع شده اند. امروز شاعران بيش از هميشه به خلوت خود خزيده اند و ترجيح مي دهند چشمانشان را تنها رو به مناظر خاصي باز كنند و حرف هاي مانده را به ديگران (ديگراني كه وجود ندارند، ديگراني كه خودشانند!) وابگذارند.
كتاب «گل ها همه آفتابگردانند» سروده قيصر امين پور در كنار شعرهاي عاشقانه، شخصي، حسي و... شعرهايي نيز با مضمون اجتماعي دارد؛ شعرهايي كه در آنها سعي شده ابعادي از زندگي ايراني امروز به تصوير كشيده شود و بخشي از ناگفته هايش در اين حيطه بيان شود. به همين بهانه شعر «اين هماني» را براي بازخواني برگزيده ايم و حرف هاي بيشتري را در يادداشتي كه در پي مي آيد خواهيد خواند.
***
اگر سنگ، سنگ...
اگر آدمي، آدمي ست
اگر هر كسي جز خودش نيست
اگر اين همه آشكارا بديهي است
چرا هر شب و روز، هر بار
به ناچار
هزاران دليل و سند لازم است
كه ثابت كند:
تو تويي؟
هزاران دليل و سند
كه ثابت كند...
***
اگر سنگ، سنگ...
اگر آدمي، آدمي ست
اگر هر كسي جز خودش نيست
اگر اين همه آشكارا بديهي ست
شعر «اين هماني» با چند جمله ساده شروع مي شود؛ جملاتي كه به قول خود شاعر «آشكارا» و «بديهي» اند و شاعر با بيان اين بديهيات سعي مي كند پله هاي مشتركي با خواننده بنا كند و مقدمه اي بسازد براي حرفي كه هنوز نگفته  است؛ آنچه قرار است بعداً بگويد. اما اين مقدمات منطقي آن چنان غيرقابل ترديد و پذيرفتني هستند كه مخاطب را متعجب مي سازند و حتي شايد اين تصور در او به وجود بيايد كه چه شعر ملال آوري! همه مي دانند كه سنگ، سنگ است و شكي نيست كه آدم، آدم است وگرنه به او آدم نمي گفتند! با اين مقدمات پيش پاافتاده و مورد قبول عام، هر نتيجه منطقي اي كه از آنها گرفته شود نيز ناگفته قابل قبول خواهد بود. پس ديگر چه نيازي به گفتن اين جملات خسته كننده است؟ شكي نيست كه شاعر هم همه اينها را مي داند ولي ظاهراً يك بار ديگر مي خواهد مطمئن شود(يا اينكه ما را مطمئن كند) كه اين حرف ها را قبول داريم و بعد نوبت نتيجه گيري است.
چرا هر شب و روز، هر بار
به ناچار
هزاران دليل و سند، لازم است
كه ثابت كند: تو تويي؟
روشن است كه سه سطر آغازين شعر، حرف واحدي را بيان مي كند و وجود هر سه  اينها در كنار هم تنها و تنها براي تأكيد است. در سطرهاي بعدي- كه بخش نتيجه است- نيز متقابلا شاهد تأكيد از طريق تكرار مترادف ها و قيدها هستيم؛ هر شب- هر روز- هر بار- به ناچار- هزاران- دليل- سند- ثابت كردن.
اما اكنون با اينكه بخش نتيجه هم بيان شده و شاعر، حرف اصلي اش را زده، ممكن است هنوز همه چيز به سادگي شروع شعر به نظر برسد. براي همين نگاه هاي متفاوتي را كه مخاطبان مختلف بعد از خواندن اين شعر خواهند داشت با هم مرور مي كنيم.
* نگاه اول: 
نتيجه گيري شاعر اين است: «هر كسي خودش است» ! مثل اين است كه بگويي «روز، روشن است» يا بديهي تر از آن «روز، روز است» . من، منم و در «تو» بودن  تو نيز شكي نيست. با اين حساب، شاعر جز بيان مجموعه اي از حرف هاي عادي كاري نكرده است.
* نگاه دوم
امروزه انسان ها در مكان ها و زمان هاي خاصي مجبور به ارائه كارت شناسايي هستند تا ديگران به شناخت مطمئني از آنها دست يابند. با توجه به شرايط جامعه، ممكن است اين اتفاق در روز بارها و بارها بيفتد. طبق نگاه دوم، شاعر از عملي تكراري و روزمره، خسته  و گريزان شده است.
* نگاه سوم
اما كارت شناسايي يا شناسنامه، از شمار يكي- دو مدرك و سند فراتر نمي رود، در حالي كه شاعر گفته: «هزاران دليل و سند» . پس مخاطب سوم درمي يابد كه حرف شاعر فراتر از يك كارت نشان دادن ساده و ارائه مدرك شناسايي است. در واقع شاعر، در اين شعر نظر به كاغذبازي و سيستم نابهنجار اداري و سازماني دارد كه انسان ها را براي اثبات جزئي ترين و بديهي ترين مسائل(مثل اينكه من، من هستم!) مجبور به ارائه هزاران سند و مدرك مي كند و «الزام هميشگي اثبات خويش» از طريق مدارك مستند(كه ضميمه پرونده است و به راحتي هم قابل جعل است و با اين همه اين روزها ارزشي بيش از انسان زنده و به واقع مستند يافته است) روز به روز و لحظه به لحظه شاعر(انسان امروز) را تحليل مي برد و مي كاهد.
* نگاه چهارم
در نگاه سوم «اين هماني» تبديل به يك شعر شده كه حرفي براي گفتن دارد، كه اتفاقاً زنده است و مسئله دنياي امروز. اما اگر به دنبال چيزهايي بيش از آنچه گفته شد باشيم، بايد شعر را دوباره و دوباره بخوانيم تا متوجه شويم شاعر در حال گلايه كردن از چيزي حتي فراتر و عميق تر از سيستم كاغذبازي است. تيغه نقد شاعر اين بار به سمت شك عمومي و بي اعتمادي همگاني است؛ شك و ترديدي كه در هوا موج مي زند و تو هر چه كه قابل قبول و موجه بوده باشي، به خاطر آن، هر لحظه در معرض اتهامي و هر آن مجبوري مدركي بياوري براي اثبات اين كه تو، تو هستي! با همه عقايد،  سلايق و آرمان هايي كه داري و داشته اي!
اينجاست كه اگر به ابتداي شعر رجوع كنيم متوجه قصد شاعر از آن همه تأكيد و بديهي گويي مي شويم. شاعر از كلمات و جملات ساده و به ظاهر معمولي استفاده مي كند تا حرفي به اين مهمي را بزند. تمام اينها وسيله اي بوده براي اين كه شكاف، خلأ و نقص جامعه امروزي در نگاهي بدوي و دور از هياهو، بي پرده تر نشان داده شود.در پايان، تنها يك سؤال باقي مي ماند كه ممكن است مخاطب جوابي براي آن نيافته باشد. در تمامي شعر صحبت از «انسان» است(آدمي، هركس، تو) و تنها در سطر اول، شاعر «سنگ» را از طبيعت به امانت مي گيرد تا در گفتن آنچه مي خواهد بگويد، نقشي به عهده بگيرد. يك، اينكه چرا شاعر از همه عناصري كه در طبيعت وجود دارند «سنگ» را برگزيده و ديگر، همچنان كه گفته شد سه سطر آغازين شعر، حرف واحدي را بيان مي كنند. با اين توضيح و با درنظرگرفتن اينكه همه جا صحبت از «انسان» است چرا شاعر سطر اول را حذف نكرده است؟ آيا با حذف آن چيزي از شعر كم مي شود؟ جواب من اين است: بله! از حيث هستي شناختي، سنگ را شئي سخت و غيرقابل تبديل مي دانند. آب مي تواند بخار شود يا يخ بزند و برگ مي تواند خشك شود، بريزد و پودر شود، ولي سنگ هميشه سنگ است و اعمال هرگونه تغيير در آن، مستلزم شكستن و دستبرد جبري در آن است كه انجامش جز در بلندمدت ميسر نيست و البته در نهايت هم چيزي از سختي سنگ كم نمي شود. تنها مي توان گفت كه به پاره هاي خردتري از سنگ تبديل شده است. دليل انتخاب سنگ از سوي شاعر هم دقيقاً همين نكته بوده است. شاعر مي خواهد بگويد كه ايمان انسان(انساني كه خود شاعر است) در زمينه ها و حيطه هاي مختلف از ديد ثبات و استحكام بي شباهت به سنگ نيست. با اين توضيح، ارائه هزاران دليل و سند براي اثبات دم به دم اين ايمان، مضحك و البته دردناك خواهد بود.
هزاران دليل و سند
كه ثابت كند...
شايد به نظر برسد تكرار اين سطرها در شعر به اين كوتاهي در حالي كه درست در سطر پيشين تكرار شده اند، بي مورد است؛ چيزي كه من با آن موافق نيستم. اول اينكه شاعر با اين تكرار، در پايان بندي شعر نيز تأكيدي را كه در سراسر شعر بر آن اصرار داشته حفظ مي كند و ادامه مي دهد. دوم اينكه با حذف «لازم است» از انتهاي سطر «هزاران دليل و سند لازم است» و تبديل شدن «سند» از قافيه كناري به قافيه اصلي با «كند» ، شعر با ضربه اي موسيقايي كه به قول نيما پايان بخش كلام است و مقطع كلام مي گردد، پايان مي گيرد. سوم آنكه شاعر با اين پايان بندي به خواننده اجازه مي دهد نقطه چين ها را با تجربيات و ذهن خودش پر كند؛ هزاران دليل و سند براي ثابت كردن هزاران چيز!
و چهارم، گفتيم كه شاعر از اين همه اثبات بي دليل و تكراري خسته  شده و به ستوه آمده است. شاعر حرفش را ناتمام رها مي كند، چون بيش از آن تحليل رفته و نااميد است كه حتي قادر(يا شايد حاضر) به گفتن باقي حرف هايش باشد.در پايان بايد اشاره كرد به استفاده موثري كه در اين شعر از موسيقي شده است. سطرهاي روان، قافيه هاي متعدد (آدمي ست+ نيست+ بديهي ست/ هر بار+ به ناچار/ سند+ كند) و جملات طبيعي در كوتاه ترين شكل و بدون هيچ بخش اضافي به همراه زبان امروزين، همه و همه در نهايت موجب قوت و دلنشين شدن شعر مي شوند؛ شعري كه صرفاً شخصي نيست و مي تواند نقشي در تصويركردن جامعه امروز داشته باشد.
شعري منتشرنشده از قيصر امين پور
به ياد سيد حسن حسيني

سنگ ناله مي كند رود رود بيقرار
كوه گريه مي كند آبشار آبشار
آه سرد مي كشد، باد باد داغدار
خاك مي زند به سر آسمان سوگوار
سرو از كمر خميد لاله واژگون دميد
برگ و بار باغ ريخت سبز سبز در بهار
ذره ذره آب شد التهاب آفتاب
غرق پيچ و تاب شد جستجوي جويبار
بر لبش ترانه آب، از گدازه هاي درد
در دلش غمي مذاب صخره صخره كوه وار
از سلاله سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او ذوالفقار آبدار
باورم نمي شود كي كسي شنيده است
زير خاك گم شوند قله هاي استوار
بي تو گر دمي زنم هر دمي هزار غم
روي شانه دلم هر غمي هزار بار
هر چه شعر گل كنم گوشه جمال تو
هر چه نثر بشكفم پيش پاي تو نثار

گوشه
گامي در ملكوت سكوت
000036.jpg
آنچه مي خوانيد نثر شاعرانه اي است كه شاعر معاصر، محمدحسن حسيني به بهانه انتشار دفتر شعر جديد زنده ياد دكتر سيدحسن حسيني ، «در ملكوت سكوت» توسط انجمن شاعران ايران نگاشته است .
***
گفتگو آيين درويشي نيست و سيد مردي بي هياهو و همواره زير تازيانه اصوات در عذاب، مردي كه بيش از وسع شانه هايش ميزبان دشنه هاي تشنه بود، همه ماجراهاي تنهاييش را، در ملكوت سكوت متبلور كرده است و در كشاكش اين رنج ناممكن با قلمي كه واژه ها را بالا نمي آورد و كتابي كه خدا برايش امضا كرده حنجره اش را از چهار گوشه مثل پتويي گرفته و به رايگان از پنجره روي سر عابران تكانده است. او دلگير است دلگير از هجاها و از كلمات- اين تابوت هاي كهنه و خالي-. خسته است از دهانهاي رسمي - كه چيزي براي گفتن ندارند و نهفتن آفتاب را خميازه مي كشند- ملول است از ديو و دد اصوات و از غول غوغاها. طبق معمول هايي كه چراغ سخن را افول مي بخشند و راه مي بندند بر كاروان حرف هاي برهنه .شمشيري از فريادهاي كشيده مي طلبد و جامي از صراحت سقراط. آرزو مي كند كه كاش چون سوسن ملكوتش در سكوت باشد كه هست.
اين حنجره اما از دير باز همصدا با حلق اسماعيل بوده وبا زخم تاريخي تاريخ زخمي شيعه متبرك شده است. زخم رسايي كه از فراز منبر ني تفسير خجسته اي از قرآن داشت. عشق رسيده به فريادي كه قرآن را به چهارده روايت بر خشك چوب نيزه ها تلاوت كرد.
ناگهان كدام خواب نديده تنهايي او را آشفته كرد؟ كدام صداي صافي از عرش نامش را خواند و وقت خوش رفتن را به او بشارت داد كه اضطراب قصيده وارش اين چنين حسن ختامي با شكوه يافت.
اين دهان متبرك كه عشق آن را به آني جهاني كرده و بارها بوسه بر پرده هاي معطر وحي زده و بسيار از كوثر ولايت جرعه نوشيده، اكنون به همصدايي موسيقي اختران، انبان آفرينش را سرشار از ترانه هاي تازه كرده است. او اكنون از پنجره هاي آسمان به ما مي نگرد و ترنم هاي عاشقانه از صافي پلك هاي او گذرنامه مي گيرند.و چه تلخ است يادآوري بهاري كه آن سرو سرخ را به حافظه سبز زمين سپرديم تا در بامداد حشر اندوه خيزراني داغ بند بندش نشري تازه بيابد و دريغا كه زود عشق _اين سازنده دلهاي بزرگ-تشريف برازنده داغ فراقش را تن آراي قامت دلهايمان كرد.
توضيح: در متن از تعابير مرحوم دكترسيدحسن حسيني بسيار سود برده ام.

آن سوي مه
برگ هاي زرد ، سائل بادند
000033.jpg
مترجم: موسي بيدج
لؤي صادق الزبيدي، متولد ۱۹۵۳ در بغداد است. او از دانشگاه بغداد ليسانس ادبيات فارسي دريافت كرده است. از او يك مجموعه شعر با عنوان «فصل هايي از يك كتاب گمشده» منتشر شده است. برخي از شعرهاي او به زبان انگليسي ترجمه شده است و سروده هايش در مطبوعات مختلف جهان عرب انتشار يافته است. او ادبيات ايران را به زبان فارسي مطالعه مي كند.
شيراز
شاعران فراموش شده
و عاشقان تبعيدي
از باده شيراز سرمست اند
در خراباتش
سعدي و شمس الحق
حافظ و جلال الدين
عاشقاني تهيدست اند
باده لبريزش ،فاتح هر راز
كاشف معماهاست
اين وطن- تبعيد، اين شيراز!
اي رازدار راز
اي مصون دارنده آتش عشق از دوزخ
پاي بر يخم ساخته اي
اما ديگرانم پاي بر آتش مي بينند
رهايم كن
كه عاشقي سوخته دل باشم
سر در پي دلبري سترگ
هرگاه از چشم تو نوشا باشم
بيدارم
هرگاه از شوق خود بنگارم
ناپيدا
در خرابات تهيدستان
من فغان و فريادم
آيا از پي اين شب فردا هست؟
براي «فيروز» (۱ )
ايوان ها
كاهل و پيرند
پنجدري ها
تار مي تنند
كبوتران سرگشته ،در ترس و تاريكي
برگ هاي زرد ،سائل بادند
اين جا ترانه ها
بر لب ايوان مي ميرند
و اندوهي دراز دامن
كوچه ها را دلتنگ مي كند
اي غم پنجدري ها
ما با لب ايوان او
زنده و مي ميريم
۱- خواننده لبناني

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |