دولت در انديشه ماركس
از دولت تا طبقه
حسين رمضاني خردمردي
در اين نوشتار نويسنده به بررسي انديشه ماركس با موضوع «دولت» مي پردازد. در اين چارچوب مفاهيمي چون «طبقه» در حيطه اجتماعي، «نيروهاي توليد» در حيطه اقتصادي و «كشمكش طبقاتي» در حيطه سياسي مورد توجه قرار مي گيرد. شيوه نگرش او به اين مفاهيم نيز تاريخي بود؛ به اين معنا كه او اقتصاد را به عنوان زيربنا در طول تاريخ بررسي مي كند كه به وضع «ماترياليسم ديالكتيك» از سوي او مي انجامد و مبناي آن «اعتقاد به جبر تاريخي و تكامل در پروسه سه عامل تز، آنتي تز و سنتز است» كه جهان را به سمت تكامل، متحول مي كند، ولي بر خلاف هگل كه به يك هستي مرموز به نام «روح» يا «عقل اعلا و ماوراءالطبيعي» به عنوان نيروي محرك آن اعتقاد داشت، «در نظر ماركس نيروي محرك ماده است نه روح» و لذا نيروي اقتصادي پايه و اساس حوادث تاريخ بشري است.
بنابراين، ماركس در بررسي هاي خود دولت را به عنوان بخشي از روبنا در كنار نهادهاي ديگري چون خانواده، نهادهاي حقوقي و مذهب مورد مطالعه قرار داده و با اذعان به اين نكته كه منظور ماركس از واژه «دولت» ، دولت در معناي حاكميت است نه دولت به معناي state ، به بررسي آن در اين نوشتار مي پردازيم.
|
|
دولت در انديشه ماركس رابطه تنگاتنگي با دو مفهوم پراكسيس و طبقه دارد. لذا براي درك ماهيت دولت در انديشه ماركس، ابتدا بايد به تبيين دو مفهوم «پراكسيس» و «طبقه» بپردازيم.
الف) پراكسيس: پراكسيس عبارت است از: كار انسان در تاريخ كه هر دو جنبه عيني و ذهني فعاليت هاي انساني را شامل مي شود؛ به اين معنا كه «پراكسيس به عنوان تركيب عين و ذهن، مهمترين عامل تعيين كننده و خلاق در جامعه و تاريخ است» و جامعه را به سمت جلو به پيش مي برد؛ لذا پراكسيس عامل حركت در تاريخ است.(۱)
ب) طبقه: از آنجا كه ماركس انسان را به ديدي فردي نمي نگريست، معتقد بود كه «افراد تنها در رابطه با يكديگر اهميت و معنا مي يابند» (۲) بنابراين، مجموعه اي از افراد كه روابط ساختاري و عيني معيني با يكديگر دارند، طبقه اجتماعي را تشكيل مي دهند. «طبقه به گروه اجتماعي وسيعي اطلاق مي شود كه اعضاي آن در درون وجه توليدي خاصي، در چارچوب روابط اقتصادي مشخصي، با هم ارتباط دارند و هر گروه يا طبقه از امتيازات، قدرت و شأن متفاوتي برخوردار است»(۳).
اما درباره رابطه ميان پراكسيس و طبقه بايد اشاره كرد كه «در هر مرحله اي از تاريخ، اوج توانايي هاي انسان در كار و خلاقيت و سازندگي... در طبقه اي ظاهر مي شود» (۴)؛ مثلاً در عصر برده داري و با پيدايش طبقه اشراف زمين دار، اين طبقه جديد، پيشرو و مظهر توانايي و خلاقيت انسان بود كه به همراه دهقانان به عنوان مولدان مادي و معنوي در جامعه، جامعه انساني را به سوي كمال آن به پيش رانده اند؛ و «در عصر تكوين طبقه بورژوا به عنوان طبقه انقلابي جديد، بورژوازي مظهر كمال توانايي انسان در كار و خلاقيت بود و جهان عيني صنعت و تجارت و دولت ليبرالي و ايدئولوژي فردانگاري و جز آن را آفريد... اين آفرينش، كار ذهني جمعي بورژوازي بود» .(۵) اما وقتي توانايي هاي هر طبقه به انتها برسد، خود آن طبقه به عنوان «مظهر شيء گشتگي» مصنوعات خود را برتر و بالاتر از خود مي بيند و در اينجاست كه «پراكسيس» به عنوان عامل حركت در تاريخ، در طبقه اي ديگر متجلي مي شود و در مقابل طبقه بنيانگذار و حامي روبناهاي سياسي- اجتماعي موجود به راه خود ادامه مي دهد.بنابراين، طبقه قديم حامل پراكسيس تا زماني ارزشمند و مترقي محسوب مي شود كه در جامعه و شيوه توليدي اي كه خود ايجاد كرده است، يگانه نيروي خلاق باشد؛ ولي چون در بطن شيوه توليد خود، نيروي خلاق ديگري را پرورش مي دهد و پراكسيس به آن نيروي خلاق جديد منتقل مي شود، خود به دليل وضعيت شيء گشتگي و مقاومت در برابر پراكسيس، از سوي نيروي جديد- كه پراكسيس به آن منتقل شده است- نابود خواهد شد و پراكسيس به راه خود در تاريخ ادامه خواهد داد.
با توضيحات فوق به آساني مي توان جايگاه دولت را در انديشه ماركس شناخت: دولت در نظر او در حوزه روبنا قرار دارد؛ روبنايي كه حوزه مقاومت در برابر پراكسيس را تشكيل مي دهد و لذا، نابودي آن از نظر ماركس مطلوب و قطعي است؛ به اين معنا كه دولت به عنوان بخشي از روبنا تحت تاثير روابط زيربنايي قرار دارد؛ «روابط زيربنايي، روابط توليدند كه طبعاً به وسيله قدرت دولتي ايجاد نمي شود، بلكه قدرت دولتي، خود محصول آنهاست» (۶) به اين گونه كه با بروز توانايي ها و خلاقيت هاي جديد، طبقه مورد نظر شروع به درهم شكستن روابط و نهادهاي قديمي مي كند و نهادهاي جديد متناسب با ايدئولوژي و منافع خود ايجاد مي كند كه يكي از آنها دولت است. دولت براي ايجاد و حفظ و تداوم حاكميت آنها بر طبقات ديگر جامعه بر اساس ايدئولوژي سياسي شان ساماندهي و اداره مي شود؛ مثلاً بورژوازي، «پوسته جهان شيء شده فئودالي، شامل روابط توليد و ساخت قدرت سياسي و ايدئولوژي فئودالي را... درهم شكست و از درون ويرانه هاي آن پوسته قديم، جهان شيء گونه مطلوب خود را (شامل روابط توليد و ساخت دولت بورژوازي و ايدئولوژي ليبراليسم) آفريد» .(۷)
بنابراين، از ديدگاه ماركس، دولت ريشه در طبقه دارد؛ به نحوي كه «وقتي طبقه نباشد، دولت هم نخواهد بود.»(۸) دولت با ظهور طبقه مالك و از سوي آنها پس از دوران كمون اوليه به عرصه وجود پا نهاد و از آن پس، هر طبقه مترقي بعد از درهم شكستن سلطه طبقه ما قبل خود، ابتدائاً براي ايجاد روابط توليد و نهادهاي اجتماعي مطلوب خود و در ادامه براي حفظ و تداوم سلطه خود بر طبقات اجتماعي ديگر، دولت مورد نظر خويش را پايه گذاري و اداره كرده است. در اين صورت «دولت تبلور خالصي از سلطه يك طبقه مشخص است.» (۹) اين نكته بيانگر نوع رابطه دولت و طبقه حاكم با طبقات ديگر جامعه است كه همان رابطه استثماري سلطه گري و سركوب گري است.
اما درباره نوع رابطه ميان دولت و خود طبقه حاكم، «ماركس دو موضع نظري نسبت به ماهيت دولت مدرن عنوان كرده بود: يكي نظريه ابزار نگاري دولت [نظريه اوليه] در آثاري مانند ديباچه اي بر نقد اقتصاد سياسي و مانيفيست كمونيست كه به موجب آن دولت ابزار و خدمتگزار طبقه مسلط و فاقد هر گونه استقلال عمل نسبت به آن است؛ و ديگري نظريه استقلال نسبي دولت [نظريه اواخر عمر] در آثاري مانند هجدهم برومر لويي بناپارت كه به موجب آن در شرايط گذار و استثنايي، دولت به عنوان مجموعه اي از دستگاه هاي اداري پيچيده، از طبقه مسلط، استقلال عمل نسبي پيدا مي كند.» (۱۰)
در نهايت، درباره نظر ماركس نسبت به مطلوبيت دولت بايد ميان دو مرحله شكل گيري و تداوم دولت قائل به تفكيك بود. از نظر او در مرحله شكل گيري، همه دولتها مطلوبند و باعث حركتي رو به جلو در تاريخ جامعه انساني و نزديك تر شدن به مرحله سوسياليزم مي شوند؛ همان گونه كه او از نقش بورژوازي در تشكيل دولت مدرن به نيكي ياد مي كند و بورژوازي را به عنوان مظهر كار انسان و عامل حركت تاريخ مي ستايد كه: «پوسته جهان شيء شده فئودالي را در هم شكست و از درون ويرانه هاي آن پوسته قديم، جهان شيء گونه مطلوب خود را (شامل روابط توليد و ساخت دولت بورژوازي و ايدئولوژي ليبراليسم) آفريد.» (۱۱)
اما مخالفت ماركس با دولت و حمله به آن، به مرحله دوم دولت بازمي گردد كه دولت و همه نهادهاي اجتماعي، بيشتر از زماني كه مقتضي فرآيند تكامل كار است، تداوم يابند كه در اين صورت، ديگر در حوزه پراكسيس يا حوزه حركت جاي ندارند؛ بلكه در مقابل آن، در حوزه جهان شيء گشته(۱۲) يا حوزه مقاومت قرار مي گيرند و منطق ديالكتيكي تاريخ حكم مي كند كه روبناها يا حوزه مقاومت در مقابل پراكسيس تاب نياورده و نابود شود. بنابراين، همان گونه كه در طي تاريخ، دولت هاي برده داري و فئودالي بعد از ورود به اين مرحله نابود شدند، اكنون نوبت دولت سرمايه داري است كه در مقابل طبقه جديد حامل پراكسيس- كه از بطن شيوه توليد برقرار شده از سوي خود آنها برخاسته است، شكست خورده و نابود شود. به بياني بهتر، اكنون نوبت طبقه كارگر است كه نظام سرمايه داري (اعم از روابط توليدي، دولت و ايدئولوژي) را نابود كند و به عنوان مغز حركت پراكسيس ، تاريخ را يك مرحله به پيش برده و جامعه انساني نهايي را ايجاد كند.
اما چرا ماركس براي انجام اين رسالت طبقه كارگر را مناسب مي داند، به اين دليل است كه «بورژوازي با جهان نهادهاي مستقر مأنوس است و آن را خانه خود احساس مي كند؛ طبقات ما قبل سرمايه داري [هم] در صورتي كه فعال شوند، تنها تصوير جهان هاي منسوخ را احيا مي كنند.» (۱۳)؛ اما طبقه پرولتاريا كه به عنوان مولدان مادي در نظام سرمايه داري عمل مي كنند، با خودآگاهي و ارائه ايدئولوژي خود مي توانند وحدت بخش توليد مادي (كالا) و توليد معنوي (فرهنگ و ايدئولوژي و قانون) شوند و نظام اجتماعي جديدي ايجاد كنند كه در آن، به دليل وحدت عين و ذهن، ديگر نيازي به دولت به عنوان «ابزار سركوب طبقات تحت سلطه» نخواهد بود.
ادامه دارد
|