دوشنبه ۱۲ تير ۱۳۸۵
انديشه
Front Page

دولت در انديشه ماركس
از دولت تا طبقه
حسين رمضاني خردمردي
در اين نوشتار نويسنده به بررسي انديشه ماركس با موضوع «دولت» مي پردازد. در اين چارچوب مفاهيمي چون «طبقه» در حيطه اجتماعي، «نيروهاي توليد» در حيطه اقتصادي و «كشمكش طبقاتي» در حيطه سياسي مورد توجه قرار مي گيرد. شيوه نگرش او به اين مفاهيم نيز تاريخي بود؛ به اين معنا كه او اقتصاد را به عنوان زيربنا در طول تاريخ بررسي مي كند كه به وضع «ماترياليسم ديالكتيك» از سوي او مي انجامد و مبناي آن «اعتقاد به جبر تاريخي و تكامل در پروسه سه عامل تز، آنتي تز و سنتز است» كه جهان را به سمت تكامل، متحول مي كند، ولي بر خلاف هگل كه به يك هستي مرموز به نام «روح» يا «عقل اعلا و ماوراءالطبيعي» به عنوان نيروي محرك آن اعتقاد داشت، «در نظر ماركس نيروي محرك ماده است نه روح» و لذا نيروي اقتصادي پايه و اساس حوادث تاريخ بشري است.
بنابراين، ماركس در بررسي هاي خود دولت را به عنوان بخشي از روبنا در كنار نهادهاي ديگري چون خانواده، نهادهاي حقوقي و مذهب مورد مطالعه قرار داده و با اذعان به اين نكته كه منظور ماركس از واژه «دولت» ، دولت در معناي حاكميت است نه دولت به معناي state ، به بررسي آن در اين نوشتار مي پردازيم.
000903.jpg
دولت در انديشه ماركس رابطه تنگاتنگي با دو مفهوم پراكسيس و طبقه دارد. لذا براي درك ماهيت دولت در انديشه ماركس، ابتدا بايد به تبيين دو مفهوم «پراكسيس» و «طبقه» بپردازيم.
الف) پراكسيس: پراكسيس عبارت است از: كار انسان در تاريخ كه هر دو جنبه عيني و ذهني فعاليت هاي انساني را شامل مي شود؛ به اين معنا كه «پراكسيس به عنوان تركيب عين و ذهن، مهمترين عامل تعيين كننده و خلاق در جامعه و تاريخ است» و جامعه را به سمت جلو به پيش مي برد؛ لذا پراكسيس عامل حركت در تاريخ است.(۱)
ب) طبقه: از آنجا كه ماركس انسان را به ديدي فردي نمي نگريست، معتقد بود كه «افراد تنها در رابطه با يكديگر اهميت و معنا مي يابند» (۲) بنابراين، مجموعه اي از افراد كه روابط ساختاري و عيني معيني با يكديگر دارند، طبقه اجتماعي را تشكيل مي دهند. «طبقه به گروه اجتماعي وسيعي اطلاق مي شود كه اعضاي آن در درون وجه توليدي خاصي، در چارچوب روابط اقتصادي مشخصي، با هم ارتباط دارند و هر گروه يا طبقه از امتيازات، قدرت و شأن متفاوتي برخوردار است»(۳).
اما درباره رابطه ميان پراكسيس و طبقه بايد اشاره كرد كه «در هر مرحله اي از تاريخ، اوج توانايي هاي انسان در كار و خلاقيت و سازندگي... در طبقه اي ظاهر مي شود» (۴)؛ مثلاً در عصر برده داري و با پيدايش طبقه اشراف زمين دار، اين طبقه جديد، پيشرو و مظهر توانايي و خلاقيت انسان بود كه به همراه دهقانان به عنوان مولدان مادي و معنوي در جامعه، جامعه انساني را به سوي كمال آن به پيش رانده اند؛ و «در عصر تكوين طبقه بورژوا به عنوان طبقه انقلابي جديد، بورژوازي مظهر كمال توانايي انسان در كار و خلاقيت بود و جهان عيني صنعت و تجارت و دولت ليبرالي و ايدئولوژي فردانگاري و جز آن را آفريد... اين آفرينش، كار ذهني جمعي بورژوازي بود» .(۵) اما وقتي توانايي هاي هر طبقه به انتها برسد، خود آن طبقه به عنوان «مظهر شيء گشتگي» مصنوعات خود را برتر و بالاتر از خود مي بيند و در اينجاست كه «پراكسيس» به عنوان عامل حركت در تاريخ، در طبقه اي ديگر متجلي مي شود و در مقابل طبقه بنيانگذار و حامي روبناهاي سياسي- اجتماعي موجود به راه خود ادامه مي دهد.بنابراين، طبقه قديم حامل پراكسيس تا زماني ارزشمند و مترقي محسوب مي شود كه در جامعه و شيوه توليدي اي كه خود ايجاد كرده است، يگانه نيروي خلاق باشد؛ ولي چون در بطن شيوه توليد خود، نيروي خلاق ديگري را پرورش مي دهد و پراكسيس به آن نيروي خلاق جديد منتقل مي شود، خود به دليل وضعيت شيء گشتگي و مقاومت در برابر پراكسيس، از سوي نيروي جديد- كه پراكسيس به آن منتقل شده است- نابود خواهد شد و پراكسيس به راه خود در تاريخ ادامه خواهد داد.
با توضيحات فوق به آساني مي توان جايگاه دولت را در انديشه ماركس شناخت: دولت در نظر او در حوزه روبنا قرار دارد؛ روبنايي كه حوزه مقاومت در برابر پراكسيس را تشكيل مي دهد و لذا، نابودي آن از نظر ماركس مطلوب و قطعي است؛ به اين معنا كه دولت به عنوان بخشي از روبنا تحت تاثير روابط زيربنايي قرار دارد؛ «روابط زيربنايي، روابط توليدند كه طبعاً به وسيله قدرت دولتي ايجاد نمي شود، بلكه قدرت دولتي، خود محصول آنهاست» (۶) به اين گونه كه با بروز توانايي ها و خلاقيت هاي جديد، طبقه مورد نظر شروع به درهم شكستن روابط و نهادهاي قديمي مي كند و نهادهاي جديد متناسب با ايدئولوژي و منافع خود ايجاد مي كند كه يكي از آنها دولت است. دولت براي ايجاد و حفظ و تداوم حاكميت آنها بر طبقات ديگر جامعه بر اساس ايدئولوژي سياسي شان ساماندهي و اداره مي شود؛ مثلاً بورژوازي، «پوسته جهان شيء شده فئودالي، شامل روابط توليد و ساخت قدرت سياسي و ايدئولوژي فئودالي را... درهم شكست و از درون ويرانه هاي آن پوسته قديم، جهان شيء گونه مطلوب خود را (شامل روابط توليد و ساخت دولت بورژوازي و ايدئولوژي ليبراليسم) آفريد» .(۷)
بنابراين، از ديدگاه ماركس، دولت ريشه در طبقه دارد؛ به نحوي كه «وقتي طبقه نباشد، دولت هم نخواهد بود.»(۸)  دولت با ظهور طبقه مالك و از سوي آنها پس از دوران كمون اوليه به عرصه وجود پا نهاد و از آن پس، هر طبقه مترقي بعد از درهم شكستن سلطه طبقه ما قبل خود، ابتدائاً براي ايجاد روابط توليد و نهادهاي اجتماعي مطلوب خود و در ادامه براي حفظ و تداوم سلطه خود بر طبقات اجتماعي ديگر، دولت مورد نظر خويش را پايه گذاري و اداره كرده است. در اين صورت «دولت تبلور خالصي از سلطه يك طبقه مشخص است.» (۹) اين نكته بيانگر نوع رابطه دولت و طبقه حاكم با طبقات ديگر جامعه است كه همان رابطه استثماري سلطه گري و سركوب  گري است.
اما درباره نوع رابطه ميان دولت و خود طبقه حاكم، «ماركس دو موضع نظري نسبت به ماهيت دولت مدرن عنوان كرده بود: يكي نظريه ابزار نگاري دولت [نظريه اوليه] در آثاري مانند ديباچه اي بر نقد اقتصاد سياسي و مانيفيست كمونيست كه به موجب آن دولت ابزار و خدمتگزار طبقه مسلط و فاقد هر گونه استقلال عمل نسبت به آن است؛ و ديگري نظريه استقلال نسبي دولت [نظريه اواخر عمر] در آثاري مانند هجدهم برومر  لويي بناپارت كه به موجب آن در شرايط  گذار و استثنايي، دولت به عنوان مجموعه اي از دستگاه هاي اداري پيچيده، از طبقه مسلط، استقلال عمل نسبي پيدا مي كند.» (۱۰)
در نهايت، درباره نظر ماركس نسبت به مطلوبيت دولت بايد ميان دو مرحله شكل گيري و تداوم دولت قائل به تفكيك بود. از نظر او در مرحله شكل گيري، همه دولتها مطلوبند و باعث حركتي رو به جلو در تاريخ جامعه انساني و نزديك تر شدن به مرحله سوسياليزم مي شوند؛ همان گونه كه او از نقش بورژوازي در تشكيل دولت مدرن به نيكي ياد مي كند و بورژوازي را به عنوان مظهر كار انسان و عامل حركت تاريخ مي ستايد كه: «پوسته جهان شيء شده فئودالي را در هم شكست و از درون ويرانه هاي آن پوسته قديم، جهان شيء گونه مطلوب خود را (شامل روابط توليد و ساخت دولت بورژوازي و ايدئولوژي ليبراليسم) آفريد.» (۱۱)
اما مخالفت ماركس با دولت و حمله به آن، به مرحله دوم دولت بازمي گردد كه دولت و همه نهادهاي اجتماعي، بيشتر از زماني كه مقتضي فرآيند تكامل كار است، تداوم يابند كه در اين صورت، ديگر در حوزه پراكسيس يا حوزه حركت جاي ندارند؛ بلكه در مقابل آن، در حوزه جهان شيء گشته(۱۲) يا حوزه مقاومت قرار مي گيرند و منطق ديالكتيكي تاريخ حكم مي كند كه روبناها يا حوزه مقاومت در مقابل پراكسيس تاب نياورده و نابود شود. بنابراين، همان گونه كه در طي تاريخ، دولت هاي برده داري و فئودالي  بعد از ورود به اين مرحله نابود شدند، اكنون نوبت دولت سرمايه داري است كه در مقابل طبقه جديد حامل پراكسيس- كه از بطن شيوه توليد برقرار شده از سوي خود آنها برخاسته است، شكست خورده و نابود شود. به بياني بهتر، اكنون نوبت طبقه كارگر است كه نظام سرمايه داري (اعم از روابط توليدي، دولت و ايدئولوژي) را نابود كند و به عنوان مغز حركت پراكسيس ، تاريخ را يك مرحله به پيش برده و جامعه انساني نهايي را ايجاد كند.
اما چرا ماركس براي انجام اين رسالت طبقه كارگر را مناسب مي داند، به اين دليل است كه «بورژوازي با جهان نهادهاي مستقر مأنوس است و آن را خانه خود احساس مي كند؛ طبقات ما قبل سرمايه داري [هم]  در صورتي كه فعال شوند، تنها تصوير جهان هاي منسوخ را احيا مي كنند.» (۱۳)؛ اما طبقه پرولتاريا كه به عنوان مولدان مادي در نظام سرمايه داري عمل مي كنند، با خودآگاهي و ارائه ايدئولوژي خود مي توانند وحدت بخش توليد مادي (كالا) و توليد معنوي (فرهنگ و ايدئولوژي و قانون) شوند و نظام اجتماعي جديدي ايجاد كنند كه در آن، به دليل وحدت عين و ذهن، ديگر نيازي به دولت به عنوان «ابزار سركوب طبقات تحت سلطه» نخواهد بود.
ادامه دارد

از روزگار
جرج جرداق
بر پايه انديشه هاي گاندي
مترجم: محمدمهدي شريعتمدار

نويسنده ارجمند، عبداللطيف شراره، وارد شد و جلوتر از او، لبخند معروف هميشگي اش كه نشانگر پاكي دل و تمايل او به ايجاد فضاي دوستانه و صميمي بود و پشت سرش يكي از برادران جنوبي!
عبداللطيف نشست و بي آن كه دست از لبخندش بردارد، مرا با دوستش آشنا كرد گفت:
- استاد فلان عزم خود را جزم كرده است كه با يكصد حزب موجود در كشور مبارزه كند، كشوري كه همه جمعيتش را كه بشماري، براي تشكيل يك حزب هم كافي نيست.
من با اظهار شيفتگي نسبت به آن مرد و انديشه ها و تلاش هايش و ستايش گفته ها و كردارش، از او پرسيدم:
- اما چگونه؟ چه روشي براي تحقق اين هدف در نظر داري؟
گفت: با ايجاد حزبي جديد كه در ساير احزاب را تخته كند.
خنده اي كردم، به نشانه ابراز شادماني از اين ايده مبارزه با يكصد حزب، از راه تاسيس حزبي جديد كه به آنها اضافه مي شود! دوباره پرسيدم:
- تصميم گرفته اي كه براي حزب در حال تاسيس، چه نامي انتخاب كني؟
گفت: حزب عاري از خشونت!
اين را گفت و اجازه نداد كه كمي از اين مژده احساس شادماني و لذت كنم و ناگهان مژده ديگري را ضميمه كرد و گفت:
- چون شما آن گونه كه مشهور است، با همه اشكال خشونت مخالفيد و از آنجا كه طبق گفته استاد عبداللطيف حقوقدان هستيد، مايلم كه شما هم در تدوين اساسنامه حزب با ما مشاركت كنيد.
با لبخندي بر لب، به او گفتم: چشم!
اينجا بود كه عبداللطيف به «استاد بنيانگذار» نگاهي افكند و بر خنده اش افزود و تمايل هر چه بيشتر براي بذله گويي در چهره اش هويدا شد و گفت:
- از او نخواه كه در تدوين اساسنامه مشاركت كند، بلكه بخواه كه اساسنامه را كلاً او بنويسد. مطمئنم كه پس از پايان كار، تشكر فراواني از من خواهي كرد!
«استاد» هم در جا از او تشكر فراوان كرد و به طرف من خم شد و گفت:
- در واقع تقاضاي من همين است.
مواد چهارگانه
عبداللطيف خنده اي كشنده سر داد، چرا كه مي دانست، من نادان ترين خلايق خدا نسبت به حقوق و قوانين اساسي هستم و از لحاظ طبع و سليقه دورترين آدم ها از دنياي حقوقدانانم. وانگهي، او علاقه اي وافر به شوخي و سركار گذاشتن دوستانش داشت و همين باعث شد كه او رفيق ما را دچار اين گمان كند كه من از علماي حقوق و تدوين كنندگان اساسنامه ها هستم، در حالي كه مي دانست كه هر گاه بشنوم، كسي از «قانون» سخن مي گويد، ذهنم جز به قانوني كه دوستم محيي الدين غالي يا دختر همشهري جنوبي ام ايمان حمصي مي نوازند، به جاي ديگري ره نمي برد.
به خاطر آنچه در خاطرم مي گذشت، خنده اي پنهان كردم! اما زود متوجه جدي بودن موضوع و اهميت مسئله شدم و لذا مانند حقوقدانان كاركشته اخمي به ابرو نشاندم و آن «استاد» بيچاره هم از هيبت من خود را جمع و جور كرد. سر خود را ميان دستهايم گرفتم و چهره ام را با كفت دستم پوشاندم و ژست كسي را گرفتم كه فكر مي كند و انديشه اين امر مهم از سرش بيرون نمي رود، در حالي كه واقعا در برابر خنده اي از ته قلب كاملا تسليم شده بودم.
پس از اندكي درنگ، سرم را به آهستگي بالا آوردم، كاغذ و قلمي كه جلويم بود، برگرفتم، پيشاني خود را خاراندم و در لانه اي كه براي خود گزيده بودم، شروع به راه رفتن كردم... و «استاد بنيانگذار» با شگفت زدگي از توجهي كه به موضوع ابراز مي كردم، به من نگاه مي كرد. و سپس در جوي آكنده از سكوت و انتظار، نگارش اساسنامه را چنين آغاز كردم:
ماده ۱ - «حزب عاري از خشونت» كه حزبي طرفدار تسامح است، به منظور تبليغ اطاعت و قناعت و رضايت و پذيرش و مقابله شمشير با روي خوش و ساير فضيلت هايي كه گاندي مبلغ آنها بوده است، در بيروت تاسيس مي شود.
ماده ۲ - عبداللطيف شراره، همزمان با تاسيس اين حزب، از آن اخراج مي شود.
ماده ۳ - اين حزب در صورت برطرف شدن نياز به موجوديتش، به طور خودكار منحل مي شود. از آنجا كه در حال حاضر، كشور به سوي آرامش مي رود، لذا حزب ياد شده، صرفا از لحاظ عملي، از همين لحظه منحل شده تلقي مي شود.
همين كه نوشته اين آخرين جمله را به پايان بردم، صداي زوزه موشكي در دامنه شنوايي ما شنيده شد و پس از آن هم، رگبار گلوله ها. من زير ميز پنهان شدم و عبداللطيف پشت در. «استاد» ضد خشونت در جاي خود ماند. پس از آن زوزه و طنين صداي شليك ها خاموش شد و ما دلاوري و شجاعت خود را بازيافتيم، دوباره به اساسنامه حزب پرداختم تا آنچه را آغاز كرده بودم، به پايان برسانم.
چه چيزي را جاگذاشته بود؟
در حالي كه غرق در تحليل و غربال افكارم براي انتخاب مفاهيم و مباني مناسب براي اتمام نگارش مواد اساسنامه بودم، تصادفاً چشمم به سلاحي جنگي افتاد كه بر پهلوي بنيانگذار حزب آويزان بود. در جا نوشتم:
ماده ۴ - هر كس با اصول و مباني حزب عاري از خشونت مخالفت كند، چه عضو آن باشد يا نباشد، فوراً با گلوله مورد هدف قرار مي گيرد.
اتفاقاً اين ماده چهارم را با صدايي بلند خواندم. عبداللطيف يكباره از خنده روده بر شد و بنيانگذار حزب عاري از خشونت هم ناگهان از جا پريد و مانند كسي كه پي به مسئله مهمي برده باشد كه قبلاً آن را فراموش كرده بود، با كف دستش بر پيشانيش كوبيد و با عجله از جا برخاست و گفت:
- مسلسلم را در اتومبيل جا گذاشتم و بيم آن دارم كه يكي از رهگذران آن را به سرقت برد. همين ديروز بود كه يك توپ ضد هواپيما را از باغچه خانه ام دزديدند.
و با شتاب رفت كه مسلسلش را ملاقات كند! و عبداللطيف آنقدر غرق خنده شد كه اشك از چشمش سرازير شد.

|   اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   شهرآرا  |   ورزش  |   هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |