چهارشنبه ۱۴ تير ۱۳۸۵
نقدي بر شعر «با كاروان نيزه» از علي رضا قزوه و شرح استاد معلم بر آن و باقي قضايا
چنين سهل انگاري ها نابجاست
سيدرضا محمدي
001005.jpg
001008.jpg
صحبت كردن و عيب و ايراد گرفتن درباره شعر و از شعر علي رضا قزوه، كار تقريباً سختي است. اول به اين دليل كه قزوه، از جمله شاعراني است كه شاعر بودن خويش را در زبان فارسي به اثبات رسانده است. كار مداوم، پيگيري و زندگي سراسر شاعرانه و با شعر توأم او، او را با شعر دوگانه هايي همراه معرفي كرده اند. پس، آن كه بر او ايراد مي گيرد يا درباره شعر او حرف مي زند بايستي در موضعي برتر از او باشد. مثلاً استاد علي معلم كه بر كتاب شعر او مقدمه نوشته است، يا به هر حال، هم رتبه او و اين براي جوان جوياي نامي! چون من البته سزاوار نمي تواند باشد.با اين همه، من تن به خطر مي دهم و قلم در خرده جويي از كتاب شعر «با كاروان نيزه» آقاي دكتر علي رضا قزوه مي برم و به ايرانيت و افغانيت و تاجيكيتش نيز كار ندارم، بلكه به عنوان شاعري فارسي زبان، مجموعه شعري به زبان فارسي را مورد پرسش قرار مي دهم و اميدوارم كه خداوند مهربان و ميهن پرستان مهربان از سر تقصيراتم كه در اين نوشته مي رود هم بگذرند و البته ايمان دارم كه آقاي قزوه نيز به گفته نيچه از جمله آن غازان گردن فراز نيست كه بگويد من تنها خود را مي بينم و كار خود را مي كنم و ديگران حق اظهار نظر ندارند و صد البته نازكي طبع  لطيف او نيز به حدي هست كه آهسته و بلند تاب مروا و مرغوا را توأمان داشته باشد و اگر من در دعواهايم بر جانب حق رفته باشم، مطمئناً ايشان نيز از اين كه به اين دقت شعر ايشان را خوانده و نكته سنجيده ام! خرسند خواهند شد، چه كه ايشان شاعري حرفه اي است و سطح شعر ايشان از اين مراتب استعدادي فراتر دارد. به علاوه كه به گواهي استاد علي معلم در مقدمه كتاب كه آقاي قزوه را شاعري متعلق به منطقه خراسان بزرگ دانسته اند و اين خراسان را از دروازه  ري تا جيحون گسترده شمرده اند و اين،مرا كه متعلق اين سوي جيحونم با آقاي قزوه هم ولايتي مي نماياند و... بگذاريد اين بحث را رها كنيم.
اما شعر آييني چنان كه استاد علي معلم فرموده اند«در قبل از انقلاب نبوده و در دست مردم كوچه و بازار بوده،» قدري مبهم است، شاعران نخستين زبان پارسي عموماً مدح و منقبت را در ديوانشان پردارند، از خود فردوسي گرفته تا خاقاني كه قصايد بي نظيري در منقبت رسول خدا(ص) و خاندانش و ظرايف و آداب آيين محمدي نوشته چندان كه مي گويد:
خاقاني نعت خوانش گويند
مدحت گر خاندانش گويند
تا شاعران مسلمان پارسي گوي هند، كه در مدحت رسول و خاندان پاكش تا مدحت اصحاب ائمه و اوليا و اوصياء، سخن ها رانده اند مثل آن قصيده بي نظير از ميرزا غالب دهلوي در مدح حضرت عباس(ع) با مطلع :
آواره غربت نتوان ديد صنم را
خواهم پس از اين بتكده سازند حرم را...
تا شاعران روزگار صفوي كه بر همه فرهيختگان آشكار است و آشكارتر از همه همان تركيب بند محتشم كه شعر آقاي قزوه نيز بر همان قياس است. در شاعران روزگار خودمان نيز حداقل در همين مشهد بسيار شاعران را مي شناسم كه پيش از انقلاب مي زيسته اند و منقبت ها براي رسول و خاندان پاكش سروده اند كه بسياري از آنان از آقاي قزوه بسيار سرتر بوده  اند و قبل از انقلاب ايران نيز مي زيسته اند، كساني چون استاد كمال خراساني، چون مؤيد خراساني، چون مرحوم خسرو، چون استاد فنايي و... در افغانستان مثلاً از استاد براتعلي فدايي در هرات بگيريم تا سيد اسمعيل بلخي كه تمام شعرش بر مبناي قيام عاشورا بوده است و به حق كه صاحب منظري متفاوت نيز در اين نظرگاه بوده اند. مثلاً اين بيت از اوست كه:
اي كه در كرببلا كرب و بلا پاشيدي
بذر توحيد ز خون شهدا پاشيدي
و طالب قندهاري و ديگران كه شعرشان وظيفه آييني شان بوده  به علاوه كساني كه اشعار آييني در كنار باقي اشعارشان دارند. مثلاً استاد خليلي سني مذهب كه شعري براي حضرت رضا(ع) گفته بود با اين مطلع:
فرخنده كشوري كه تويي شهريار آن
فرخنده مردمي كه تويي در كنار آن
و به همين شكل ديگراني را در پاكستان و آسياي ميانه و شبه قاره نيز مي شود جست وجو كرد،به همان گونه كه در شهرهاي مختلف ايران .و من از آن جمله بسياران ،نام استاد جمالي مذنب شيرازي را به ياد مي آورم كه شاعر عاشورايي فوق العاده اي است و اكثر شعرهايش را در قبل از انقلاب اسلامي سروده است.
اما ديگر گفته استاد معلم كه زبان اين تركيب بند را زبان روزگار ما دانسته اند، نيز جاي مداقه و جنجال دارد. درست كه زبان فارسي، تغيير بسياري طي قرون نكرده است و كلمات و اصطلاحات تقريباً همانندند اما لحن، روايت و شگردهاي زباني در روزگار ما بسيار متفاوتند، عناصري كه هيچ كدام در تركيب بند آقاي قزوه نو نيستند. انگار در همان روزگار محتشم يكي از شاعران او و شاعران دربار شاه عباس ، تركيب بندي ديگر نوشته است.
تركيب بند با اين بيت شروع مي شود:
مي آيم از رهي كه خطرها در او گم است
از هفت منزلي كه سفرها در او گم است
اول اين كه در زبان امروز، راه را به صورت شكسته ره، تلفظ نمي كنند و دوم اين كه سفرهاي امروزه، با كاروان شتران انجام نمي شود كه منزل به منزل در آن معنا پيدا كند. از اين ها گذشته مصرع «مي آيم از رهي كه خطرها در او گم است» چه معني دارد؟ اگر منظور اين است كه از راه پرخطري مي آيم، عبارت گم بودن خطر در ره اين معني را افاده نمي كند. بلكه اين معني را مي رساند كه از راه بي خطري مي آيم كه خطرها در او غائب و گم و نادر بوده اند.
اضافه بر اين ايرادها، وقتي ما براي فاعل جمع خطرها، فعل گم شدن را به كار مي بريم به اين فاعل تشخص داده ايم و اصلاً خود اسم فاعل افاده اي جز تشخص و تحرك را نمي دهد. پس لاجرم بايستي فعل مطابق آن نيز جمع باشد. يعني خطرها در او گم اند و اين اشكال تا پايان بند اول هست و در بعضي مصرع ها حتي از اين نيز گل درشت تر مي شوند، مثل، سرها گم است جگرها گم است، گهرها، شكرها و سحرها گم است و اين براي شاعري كه رتبه سرهنگي دارد، اشتباهي نبخشودني است و تأييد آن توسط استاد خرده سنجي چون معلم، عجيب! اما بيت دوم، سازي كاملاً جداگانه مي زند و در آن شاعر از سفر و خطر و طي منازل به ترتيب و تدوين مقتل (كه كلمه علمي براي حادثه كربلاست) مي پردازد:
از لابه لاي آتش و خون جمع كرده ام
اوراق مقتلي كه خبرها در او گم است
بر عكس گفته آقاي معلم من فكر نمي كنم در تقدير آتش و خون، كتابي باشد، چون در اين صورت جمع كردن كتابي از كتابي كاري بيهوده است. اما گم بودن خبرها در داخل اوراق اين مقتل ابهام روايت را بيشتر مي كند. در حالي كه منظور شاعر احتمالاً اين بوده كه خبرها در اين باره بسيارند و البته خبر به آن معني كه آقاي معلم فرموده اند كه حديث درست را مي گويند، نيست. بله، خبر در بحث هاي اصولي فقهي به معناي حديث است، اما به معناي خبر واحده است، يعني اهل آيين، خبر را خبر واحده مي دانند كه در حجيت آن چندان اعتبار نيست و البته كه اين ،مراد شاعر ما را كاملاً برعكس مي نماياند.
دردي كشيده ام كه دلم داغدار اوست
داغي چشيده ام كه جگرها در او گم است
اين بيت نيز، مشكلات بلاغي دارد. ضمير او به كه بازمي گردد؟ به درد يا به واقعه و اگر چنان كه آقاي معلم گفته اند به درد بازگردد، به معني دل درد داشتن و داغدار شدن از اين دل درد به معني زخم معده است كه نوعي واقعه فيزيولوژيكي است و اگر هم دُرد با ضم دال نخست خوانده شود، بهتر مي شود اما باز همان معناي زخم معده را از شدت غلظت اين دُرد مي رساند و در مصرع بعد، داغ چشيدن افاده اين معنا را مي كند كه نوشيدني داغي است چشيده شده و اين به جگر ربطي ندارد بلكه باز به همان معده و دهان مربوط است، مگر اين كه فعل چشيده ام عوض شود تا داغ با جگر چفت و بست شود.
با تشنگان چشمه احلي من العسل
نوشم ز شربتي كه شكرها در او گم است
عبارت احلي من العسل عبارتي است كه درباره شهادت به كار برده شده است و شاعر ناخواسته اين عبارت را به سخره گرفته است، چرا كه معني شربتي كه شكرها در او گم است اين مي شود كه اين چشمه احلي من العسل از شربتي درست شده كه اين شربت مثل همين شربت هاي آب ليمو با حل شدن شكر شيرين شده اند، چرا كه فعل گم است در اين جا تنها معني حل شدن را مي دهد.
اين سرخي غروب كه هم رنگ آتش است
طوفان كربلاست كه سرها در او گم است
نخست اين كه طوفان هيچ ربطي به آتش ندارد، چرا كه از جنس باد است و باد و آتش دو عنصر متفاوت در عناصر اربعه طبيعي هستند. ممكن است آتش نتيجه طوفان باشد اما با اين شكل طوفان نمي تواند نقش دستوري بدل را براي آتش بازي كند و باز از اينها گذشته، كلمه سر هيچ شراكتي در اين بيت ندارد بلكه چون واژه معلقي براي قافيه آمده است كه نه التزامي با طوفان دارد نه با آتش و غروب و نه با صورت كلمه كربلا كه بگوييم در يك بازي لفظي ارتباط واژه ها رنگ گرفته است. حالا مي بينيم اين دو مصراع هيچ ربطي به هم ندارند و دقيقاً مثل همان بيت شده است كه [كلنگ از آسمان افتاد و بشكست وگرنه ما كجا و بي وفايي] چرا كه اجزاي اين بيت آن قدر پراكنده اند كه تنها در ذهن شاعر متفق  شده اند و هيچ كدام از اجزاء در صورت بيت همديگر را حمايت نمي كنند.حالا اين ابيات كه ذكر شد، ابيات مسلسل يك بند شعرند در حالي كه هيچ كدام با بيت قبلي روايتي يگانه را حمل نمي كنند و بر يك محور عمودي نمي گردند. به علاوه كه انصافاً هيچ چيز تازه اي در آنها نمي شود يافت كه پيش از اين گفته نشده باشد. همه اينها مضامين تكراري هستند كه بارها و بارها به انحاي مختلف گفته شده اند با همين زاويه ديد و حتي در روايت هاي منسجم تر و البته به همين شكل شعاري و نخ نما.مثلاً داغ كربلا از تمام داغ ها سوزناك تر است و شهادت شربت شيريني است و در عشق هفت منزل است، اينها هيچ كدام مضمون تازه  و معني تازه اي نيستند و عجيب است كه براي استاد فاضلي چون آقاي معلم اينها تازه  آمده اند و بالاخره كه اين بند با اين بيت تمام مي شود كه خود يك ولايت خودمختار در جمهوري متفرق اين تركيب بند است و البته كه هيچ ربط صوري با باقي ابيات پيشين و حتي با اجزاي خودش ندارد.
باران نيزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگي نكرد علاج خمارها
اين روايت اول شخصي كه يك مونولوگ دروني درباره درد و داغ و سفر و غروب و گوهر بود يكباره به روايتي سوم شخص از يك راوي داناي كل نامحدود ختم مي شود كه حتي مي تواند گذشته شهسواري سرهاي بر نيزه را ببيند و اين علاوه بر اين كه نوعي كلي گويي است كه هر شاعري درباره هر چيزي مي تواند بسرايد، عبارتي مستأصل و معلق است كه يك باره در اين شعر پيدا شده و خويشان متني اش را نمي تواند پيدا كند و البته كه در واقعه كربلا و هر واقعه ي سر بر نيزه كردني ،باران نيزه قابل تصور نيست چرا كه باران سمت و سويي رو به پايين دارد، حال آن كه نيزه ها سمت رو به بالا دارند و سرها بر بالاي اين نيزه ها نمايش داده مي شوند و اين به جنگل يا درختان و نيزاران كه از زمين به جانب آسمان قد مي كشند مي تواند تشبيه شود و به باران نه، چرا كه (بر آسمان كه شنيده است از زمين باران؟) و در مصرع بعد، اصطلاح خمار مي آيد كه هيچ ربطي به تمام روايت ندارد. چرا كه نه بحث مستي بود، نه نشئگي و مشبه  به، بدون ادوات تشبيه كه نمي تواند خودنمايي كند.بند بعدي نيز بر همين قياس پر از ناتواني ها يا بهتر است بگوييم سهل انگاري بلاغي است و عجيب اين كه استاد معلم همچنان شرح و توصيف و تفسير اساطيري خويش را با آب و تاب تر مي كنند. شاعر مي گويد:
صبحي دميد از شب عاصي سياه تر
وزپي شبي ز روز قيامت درازتر
استاد معلم اين شب عاصي را به اين عبارت كليله و دمنه مربوط دانسته اند كه «شبي چون كار عاصي روز محشر» در حالي كه تنها اين دو عبارت در كلمات عاصي و شب مشترك لفظي اند وگرنه رندان مي دانند كه در عبارت كليله و دمنه، كار عاصي در روز محشر مشبه به گرفته شده كه نشان دهنده آن عقوبت تلخ و سخت است و در شعر آقاي قزوه عبارت مجرد شب عاصي آمده است كه ظرفاء ملتفتند شب عاصي در دنيا، نه تنها تلخ نيست كه پر از عيش و طرب و غفلت است و در مصرعي ديگر كه شاعر مي گويد:« من بي نيازم از همه تو بي نيازتر.» آقاي معلم فرموده اند: «انصافاً زيباترين صفت معشوق بي نيازي است، معشوق در هر پايه و مايه اي كه باشد، بايد بداند كه كرشمه و معشوقي بيش تر در بي نيازي تجلي مي كند.» حق با آقاي معلم است اما نه در اين بيت، چرا كه راوي در اين جا معشوق نيست بلكه عاشق است و تازه اگر هم راوي معشوق باشد، نمي شود كه هم خودش بي نياز باشد هم طرف مقابلش، عاشقش يا معشوقش. به علاوه، در باب سيدالشهداء(ع) اين خلاف مراد را مي رساند. اين يعني كه امام حسين گفته اند من با تو كه خداوندي و معشوقي مثل هميم. هر دو بي نيازيم و اين البته، نوعي شرك به حساب مي آيد و صد البته كه مراد شاعر، شرك گويي نبوده است.باقي اين تركيب بند را نيز اگر به همين منوال بشكافيم به كژروي هاي بدتر از اين ها نيز مي رسيم اما از آنجا كه استاد معلم تفسيرش را در همين جا ختم كرده، من نيز به تأسي از آن بزرگوار، همين جا بس مي كنم ومثل آقاي معلم آرزو مي كنم كه «خداوند از دوست و شاعر عالي قدر آييني ما اين شعر را بپذيرد و اميد ببرم كه آقاي قزوه و امثالهم از عهده  اين مهم برآيند.» اما من تأكيد مي كنم كه از رحمت بي منتهاي خدا پذيرش هر نوع شعري ممكن است. اما از آقاي قزوه كه شاعري فرزانه است و امثالهم، اينچنين سستي ها و سهل انگاري ها، نابجاست و نابجاتر، تعريف ها و تمجيدهاي نادرست استادان و دوستان، كه نه تنها به آن غايت عزيز كه تعالي ادب آييني است نمي رسند كه غايت غلط مي شود و نقض آن غرض هاي عالي و مصرّم كه همچنان تركيب بند محتشم را بارها و بارها بخوانيم و بگرييم و عزيز بداريم تا روزگار محتشمي ديگر برسد.

آن سوي مه
زندگي و شعر آتيلا ايلهان
پياده رو پر از نفس باران
محمد مطلق
001002.jpg
سال ۱۹۲۵ در منه مند به دنيا آمد. رشته حقوق را در دانشگاه استانبول به پايان برد و به پاريس رفت. او مدت ۶سال در فرانسه ماند و در نشريات و مؤسسات ادبي مختلفي فعاليت كرد. پس از برگشت به وطن به عنوان مشاور حقوقي به فعاليت پرداخت و هم اكنون در استانبول زندگاني اش را با شعر مي گذراند.
به تو مجبورم من
نامت كه مثل ميخ در سرم مي گيرم
باد مي كند چشم هاي تو با مغزم
به تو مجبورم و نمي داني
چگونه دوست دارمت در خويش
درخت ها در آستانه پاييزند
اينجا استانبول است آيا؟
ابرهاي آسمان تاريك
لامپ هاي خيابان روشن
پياده رو پر از نفس باران
تو نيستي و من به تو مجبورم
مثل ماري كه لانه كرده باشد پنهان
آنچه مي بيني ستاره كه نيست جاي جاي فلك سوراخ
روي آفتاب تو با حسرت تيره  آه من چاره:
۱- گيج از شميم رزهاي نوشكفته وحشي
در باشكوه ترين لحظه هاي رنگ رنگ ستاره
مثل ماري كه لانه كرده باشد پنهان
لبريز از درد
زني خيس از باران
مي گريد در تلفن هاي دور
۲- باد
جادوي ستاره تا دورترين تاريكي
شهاب هاي كبود
در خرابه هاي تنهايي
مي كاوم او را مي كاوم
هر كجاي وجودم سوزش آتشي سنگين
مثل صاعقه كه مي ريزد
لحظه كه حس مي كنم جدايي مان را
آب مي شود آهن از آهم
۳- غرق در رقص نور خود است ماه
درخت هاي فلفل سياه
نقره غبار
شناورند در رودخانه شب زنبق ها
ياسمن هاي رفته ز ياد
لبخندي از سر اندوه مي زنند
كه جدايي طعم وحشي عشق دارد
كه جدايي در ميانه عشق است
كه جدامانده عاشق است هنوز
و در چنين ظلمات ژرف
...

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
شهرآرا
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  سياست  |  شهرآرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |