آن سوي مه
زندگي و شعر تس گالاگر
آتش كه مي نشانند چه شكلي مي شوند؟
اسداله امرايي
|
|
تس گالاگر در سال ۱۹۳۸ در خانواده اي كارگري به دنيا آمد و پس از تحصيلات مقدماتي وارد دانشگاه شد. از كودكي به شعر و داستان علاقه نشان مي داد و نخستين شعرهايش را در دوران كودكي سروده است.
چندين مجموعه شعر دارد كه معروف ترين آنها شايد «بوسه هاي منتشر»، «گذر ماه از روي پل»، «زير آسمان پرستاره» و «توصيه هايي به همزاد» باشد.تس گالاگر در ده سال پايان عمر ريموند كارور، يار و همدم او بود و بسياري از شعرها و داستان هاي آنان، تلميح و پاسخگويي به شعر ديگري است.
«آن بيتي» درباره شاعر مي گويد: «شعرهاي تس گالاگر را بسيار دوست دارم كه پر است از لحظه هاي ناب زيستن. كتابخانه اي از عشق فراهم مي آورد كه گاه به اسطوره پهلو مي زند و گاه آنقدر ساده است كه به باور نمي آيد و شاعر را مي بينم كه كنار كشيده و به ما مي خندد». از تس گالاگر چند داستان كوتاه و نمايشنامه و شعر به همين قلم ترجمه شده است؛ ترجمه هايي كه به اجازه و راهنمايي هاي شاعر هم مزين است.
شكست سكوت
تپيدن هاي دل، آهسته و لرزان
ملكوت تو را
بر برگ ها رقم مي زند
نزديك گورستان آب.
هرگز
اصرار نكرده ام، مي پذيرم
دير آمده ام. من ملكه تأخير بودم
اما حالا نمي شود از آن گذشت
بر شاخسار مقدس صدايم
اصرار دارم
اصرار دارم براي همه مان
كه كار صدا جز اصرار نيست
آن هم صداي شاعر
وگرنه به چه كار مي آيم
اگر بانگ برندارم؟
پيامي است در راه
در ساز و آواز
كه بايد بانگ برداريم
زنده از آنيم كه آرام نگيريم
و گرنه به چه كار مي آييم؟
چه فايده اي داريم؟
سرخ بال
خوانندگان شعر، سرايندگان شعر
ملتي هستند،
درون ملت
رنگين كمان پل مي زند بر تنگه خوان دوفوكا
بنفش زير تاقي اش
با گنبد ارغواني. پشت به آفتاب مي ايستم
تا ببينم اين اتفاق را
دست سايبان چشم
تا ديگر چشم كار نكند
لازم نيست دوباره فكر كنم
در قطره هاي معلق باران
در شكست نقش هاي كتاب مدرسه
در انعكاس دروني تابش نور
اسطوره سرخپوستان ويله لا و رنگين كمانش
كه ماري عظيم است
اسير دختركي كوچك
سايه مي افكند بر سرش
تاب مي خورد و ذره ذره به ايلغار مي برد
غيب مي شود در هجوم ارتش پرنده ها- چه خوب
براي پيروزي هم هر پرنده اي
در سرخي خون اژدها فرو مي رود
دستان مرد كور
در اتاق چهارگوش
بي پنجره
كه ساعت ها پر مي كند جيب مان را
با پول نرم، دست دراز مي كني
براي چيزي ساده: دايره
خاكستر، فنجان و گرمايش
چشمان آبچكان و تلفن كه مي داند
صداها هميشه نابينا هستند.
از سركار كه مي آيي، مي تكاني آتش را
كه از سيگار تو مي گذرد، آنك
دست غريبه اي
پوزه سگي و باران
دست مي كشي به صورتم، تو
باران بودي، بيگانه
هيچ كس اما در تاريكي
ننهاد دست بر من، آنگونه كه تو نهادي
گفت وگو با آتش نشاني از بروكلين
بين دو پرواز تعارف مي كند
نوشابه اي بخرد. هم كلام نبوده ام پيش از اين
با آتش نشاني آن هم از بروكلين
باشد. خب، ممنون
گويي مي آيد حرف از پي حرف، زن ها
آتش نشان ها
من زنم
پس او آتش نشان بايد
بين ما دو تن رازي هست
كه مي گويد
دوست ندارد زن ها آتش نشان باشند
آتش كه مي نشانند
چه شكلي مي شوند
احترام شان را از دست مي دهند
ناراحت است، اما
نگاهشان مي كند
غرق در خاكستر
اميد يكي ديگر كه بر باد رفته
حالش بد مي شود
مي خواهد شيلنگ را روي آنها بگيرد
غرق عرق، بو مي دهند
مثل خودش
نه اما زني كه دوست دارد
به اينجا كه مي رسد فرق مي كند
بد نيست؟ كه بين مردها
تحقير شوي
كه قدرت خود را ثابت كني
آن هم مردي كه خاطرخواهت است، خاطرخواه، خاطرخواه
خاطرخواه
|