شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵
نگاهي به نمايش «سلول صفر» نوشته و كار حسين مه كام
همين نزديكي ها
001980.jpg
001983.jpg
ارتباط مستقيم با مخاطب امتيازي است كه هنر نمايش را بين ساير هنرها ممتاز مي كند - رويارويي با تماشاگر و زنده بودن آن دستاورد خاصي است كه باعث مي گردد «پيام» به بهترين شيوه به بيننده منتقل گردد - در تئاتر، تماشاگر ركن محسوب مي شود؛ جزئي از عناصر اصلي كه نمي توان آن را ناديده گرفت. با اين رويكرد از نوشته تا اجرا همواره بايد انديشيد كه چگونه و با چه تمهيدي مي بايستي مخاطب را نگه داشت. به عبارت ديگر، او كه وقت مي گذارد، هزينه صرف مي كند تا تئاتر ببيند حق دارد از آن بهره ببرد، به ويژه وقتي توسط يارانه هاي دولتي حمايت مي شود چنين نگرشي منطبق بر منطق است.
اگر دايه تئاتر مردمي هستيم و از سهم مشاركتي آنان ياد مي كنيم، بايد بدانيم بودجه عمومي كشور متعلق به تك تك آنهاست كه قدرت نظارتي خود را از سوي متوليان امور هنري در مركز هنرهاي نمايشي و به طور اخص شوراي نظارت و ارزشيابي اعمال مي كنند. تئاتر فرهنگ ساز و انديشه پرور است و قادر به تحولات عظيم اجتماعي است.
بايد ديد دست اندركاران هنر نمايش تا چه اندازه در كار خود موفق بوده اند؟
«سلول صفر» نوشته حسين مه كام، به تازگي در تالار نو روي صحنه رفته و با توجه به سوابق كاري اين نويسنده و تجربيات ندا هنگامي در عرصه كارگرداني و نيز از آنجا كه نسبت به ساير نمايش هاي در حال اجرا، حال و هوايي متفاوت دارد، توانسته توجه بينندگان تئاتر را به خود جالب كند.
از حسين مه كام بانوي پرلا شز، آندرانيك، سكوت و نمايشنامه هاي ديگري را در صحنه ديده ايم. ندا هنگامي را هم با آژدهاك از بهرام بيضايي، عروسك فرانسوي از چيستا يثربي، خرده جنايت هاي زن و شوهري از اريك امانوئل شيت (ترجمه شهلا حائري) در مقام كارگردان در ياد داريم و اينك «سلول صفر» و روايت دوستي هاي امروزي و حاصل آن. دو جوان از يك نسل اما دور از يكديگر؛ بي آنكه هم را ببينند و بشناسند! تكنولوژي امروز چنين شرايطي را فراهم كرده و از طريق اينترنت حتي مي توان با دورترين نقطه دنيا مرتبط شد، اما چرا، به چه علت و براي چه؟
يك سال دوستي تلفني بين دختر و پسري كه گويا به وسيله «چت» با يكديگر آشنا شده اند و بدون آنكه موفق به ديدار هم بشوند بي سرانجام به پايان مي رسد.
شايد آن دو حتي با هم همسايه باشند (اين را كه از دكور مشترك مي توان استنباط كرد) يعني حتي به فاصله يك ديوار، ولي هرگز به هم نمي رسند و اين پرسشي است به سؤالي از اجتماع و آدم هاي آن كه با هم ولي از يكديگر دورند.
اگر بخواهيم تم را بررسي كنيم بايد گفت: «دوستي هاي بي فرجام» و موضوع را مي توان چنين تعريف كرد: «دوستي هايي كه هيچ پايه منطقي و مستدلي نداشته باشد، محكوم به شكست است.»
پيام دريافت مي شود و تمام اجزا و المان هاي صحنه اي با دستمايه قرار دادن متن، آن را به مخاطب القا مي كنند، ولي هنوز زمان باقي است تا ببينيم سلول صفر در كار خود موفق بوده و اين ارتباط چه ميزان مؤثر ارزيابي مي گردد.
نمايشنامه ۵۰ دقيقه اي سلول صفر، به عنوان پروسه نمايشنامه نويسي مه كام نوعي بازگشت به گذشته است و مي توان آن را در رديف كارهاي نخستين او از جمله «بانوي پرلا شز» محسوب نمود، با اين تفاوت كه تعليق كمتر و كشمكش متفاوت است. بانوي پرلاشز اشاره اي دارد به ذهنيات صادق هدايت (نويسنده بوف كور) كه با مرگ شطرنج بازي مي كند. قاتل و مقتول در كنار يكديگر بر سر «بازي زندگي» شرط مي بندند و ماجرا با وابسته شدن به يك تابلو از زن اثيري خاتمه پيدا مي كند. در طول داستان هر لحظه ممكن است اتفاقي  حادث  شود و وجود زن همواره يك معماست كه تا پايان باعث كشش مي شود. كشمكش از نوع ماهوي (خود با خود) است و نوعي فضاي سوررئال بر زيرساخت هاي متن سايه افكنده و باعث تازگي مي گردد، ليكن در سلول صفر چنين نيست. كشمكش از نوع فرد با اجتماع مي باشد. شخصيت هاي بازي (دختر و پسر) هر دو به يك اندازه در طول پروسه اجرا حائز اهميتند و بنابراين اصلي محسوب مي شوند. شايد آنچه امروزه از آن به عنوان مدرنيسم ياد مي شود، مانع شده تا بخواهيم دسته بندي خاصي را براي نوشته لحاظ كنيم چون از هيچ يك از قواعد رايج متابعت نمي كند و با تمام سعي كارگردان در جهت نزديك كردن آن به رئال ( سبك واقع گرايانه) به لحاظ تن در ندادن نويسنده به چنين وضعيتي به طور يقين نمي توان به آن نام مشخصي نهاد. پسر براي دختر تعيين تكليف مي كند كه چه بپوشد و كجا برود، يا نرود، اما مايل نيست خود را بر او آشكار كند. ترس اينكه مبادا ديدارشان به جدايي منجر شود و در نهايت بدون رويارويي، چنين سرنوشتي برايشان رقم مي خورد. آنچه بيش از همه و در نگاه اول بيننده را به خود جذب مي كند، طراحي صحنه با چيدمان دقيق روبه روي تماشاگر است كه در جهت ساخت فضاي تأثيرگذار به كارگردان مساعدت مي كند. به همين لحاظ نام رضا مهدي زاده (طراح صحنه و لباس) در بروشور بعد از نام ندا هنگامي قيد شده كه بيان اهميت كار هنري اوست. هر چند نقطه ضعف هايي نيز دارد كه به آن اشاره خواهد شد. آرايش صحنه به خوبي منطبق با واقعيت هاي روزمره زندگي است و به همين سبب توانسته گيرايي لازم را فراهم آورد. در سمت راست (روبه روي تماشاگر) آشپزخانه اي است كه دختر بيشتر اوقات خود را آنجا سپري مي كند و وابستگي زنانه به اين محيط را نشان مي دهد - ميز و صندلي نهارخوري و كابينت ها، گاز، سمارو، كتري، قوري، ظرفشويي و آنچه بايد يك آشپزخانه خانگي داشته باشد، فراهم است - در سوي ديگر اتاق پسر با ميز و صندلي، قفسه كتابخانه و اثاثيه اي كه در يك كوله جاي مي گيرد قرار دارد. نور توسط لوسترهاي آويزان از فضاي مشترك بين آن دو در آشپزخانه و اتاق، صحنه را روشن مي كند. هر چند يك آباژور با نور موضعي هم در اتاق پسر جاي گرفته، اما بيشتر جنبه تزئين دارد. بنا به ضرورت نورهاي موضعي هم كاربرد پيدا مي كنند كه در همين جا بايد از تمهيد به كار گرفته شده كارگردان در هم سويي بين صحنه  آرايي و نورپردازي قدرداني كرد.
اين سؤال مطرح است كه با وجود تأكيد بر «ايميل» ، «چت» و امثالهم چرا در صحنه از رايانه خبري نيست؟ اگر فرض كنيم در آشپزخانه ضرورتي ندارد، آيا در اتاق هم به همين معناست؟ در مورد طراحي لباس با توجه به فصل زمستان كه از ميان كلمات رد و بدل شده به آن پي مي بريم، لباس ها و رنگ هاي آن مناسب، ولي از هيچ نماد خاص در هيچ يك از فضاهاي ياد شده (حتي به شكل نمادين) استفاده نشده است.
استفاده مشترك دختر و پسر از آشپزخانه بدون آن كه تداخلي ايجاد كند، نكته اي مهم در طراحي صحنه و فضا محسوب مي گردد. طي مكالمه بين آن دو كه به كرات صورت مي گيرد، جهت نگاه هر كدام به سويي ديگر است و چنين مي توان نتيجه گرفت كه به هم نزديكيم ولي يكديگر را نمي بينيم. چه چيز مانع شده تا از هم دور شويم؟ هياهوي زندگي يا زنجيرهاي دست و پاگير و يا چيزهاي ديگر! كي بايد به خود بياييم و كي بايد به هم برسيم؟
ساختار كار از متن متابعت مي كند و شيوه ارائه روايي است كه داراي نقطه شروع (آشنايي آن دو از طريق اينترنت)، ميانه (ادامه توسط مكالمات تلفني و رسيدن به حدي كه قرار است يكديگر را ببينند) و پايان (پسر به دختر مي گويد همه چيز تمام شده و قرار نيست ديداري صورت پذيرد) است. همان گونه كه ذكر آن رفت، به دليل نبود كشش دراماتيك، تعليق از متن حذف شده و تنها كنش ها و كشمكش هاست كه داستان را تا حدي به اوج و فرود مي كشاند، ولي عمل و عكس العمل توانسته تا حدي از اين نقيصه بكاهد، پسر و دختر آشنا و جزيي از اجتماعي هستند كه ما در آن زندگي مي كنيم؛ هر دو را مي شناسيم و آنان را به ياد داريم. كافي است به اطراف كنجكاوانه نظر بيفكنيم؛ حضور دارند درست در همين نزديكي ها.
از نور، طراحي صحنه و لباس صحبت به ميان آمد و درباره موسيقي كه از آهنگ هاي انتخابي است بايد گفت كمك چنداني به فضاسازي و پيشبرد روايت نمي كند؛ نور شمع به شكل نمادين در كنار واكمني كه اشعار شاملو را پخش مي كند، در كنار دنياي خيالي پسرك و پرسه زدن هاي شبانه (از نيمه شب تا صبح) و چند ريتم معمولي تنها براي روايت قصه. افكت در جاي خود كاربرد فراوان دارد به خصوص زنگ هاي مكرر بوق تلفن و ... و البته جا داشت در ورود و خروج ها نيز از صداهاي مناسب استفاده شود.
«سلول صفر» تلنگري است براي به خود آمدن كه «هنگامي» در مقام كارگردان با فضاسازي خوب و استفاده از عناصر نمايش توانسته هم جهت با خواسته نگارنده متن به چنين دستاوردي نزديك شود. چهره پردازي غلو آميز نيست و با استناد به شيوه روايت، در جهت تعميق درونيات بازيگران كمك مي كند، هر چند مي توانست بهتر از اين كه هست باشد.
نكته اي كه بايد به آن اشاره و توجه جدي شود، برخي بدآموزي هاي صحنه اي است كه متاسفانه همچنان استمرار دارد و شايد با نگاهي به مقدمه، وظيفه دستگاه هاي نظارتي را سنگين تر مي كند.
نبايد افزودن برخي آموزه هاي ديني (مثل پخش اذان) ما را فريب دهد و از ساير قسمت ها باز بمانيم. سيگار بد است و كشيدن آن ناپسند، عامل اعتياد به شمار مي رود و استعمال آن در مجامع عمومي ممنوع، پس چه الزامي دارد نشان داده شود؟  آيا مي خواهيم بگوييم آدم بدها سيگار مي كشند؟
اگر پاسخ مثبت هم باشد، باز استعمال آن روي صحنه جايز نيست و نقطه ضعف به شمار مي رود. يا به عنوان نمونه آرايش كردن دخترك در جلوي تماشاگر چه اندازه مؤثر است؟ چه كمكي به پيشبرد قصه مي كند؟ چه لزومي دارد چنين عملي صورت گيرد؟ به دليل اين تناقضات، با همه گوشه و كنايه هايي كه براي به خود آوردن آدمي به او زده مي شود، به دل نشين و ماندگار نيست.
كندي ريتم به كليت كار لطمه مي زند و مي شد نمايش را در مدت كوتاه تري اجرا كرد و اصرار بر كشش داستان بي مورد است. در مورد بازي ها بايد به دو نكته اشاره كرد: ۱) ميزانسن ۲) نوع بازي. به دليل فضاي محدود و كم بودن فضا، حركت و تحرك كم است. به عبارتي در ميزانسن جاي بازي چنداني براي بازيگران فراهم نيست و تنها مدل نشست و برخاست ها تغيير پيدا مي كند.
گاهي رو به تماشاگر به صورت نشسته، گاهي روي صندلي با پتو، زماني بالاي كابينت و اوقاتي پشت ميز و در نهايت قدم زدن در طول مسير تعيين شده، اما همواره با يك گوشي تلفن! به نظر مي رسد اين عنصر صحنه اي بيش از همه نقش محوري دارد و همه چيز در اطراف آن دور مي زند. اين را هم اضافه مي كنم به جز چند تكه پراني كه پسر به شكل تغيير لحن ادا مي كند، ويژگي  خاصي از بازيگران شاهد نيستيم.
هر دو آنها مو به مو مامور اجراي گفته هاي كارگردان هستند و خلاقيتي در كار به چشم نمي خورد.
در مجموع نظر به اينكه هنرمند تئاتر براي به صحنه آوردن يك اثر كوشش هاي فراواني به خرج مي دهد و پس از تمرين هاي مداوم و گذشتن از فيلترهاي خاص، اگر بتواند كارش را اجرا كند موفق قلمداد مي شود، ولي نبايد فراموش كرد ارتباط دوسويه بين مخاطب و تماشاگر جزو بديهي ترين عناصر اين هنر است و با رجوع به مقدمه اميدواريم در مورد اجراي نمايش ها دقت كافي معمول شود تا خداي ناكرده احساس نشود «روابط» جاي «ضوابط» را مي گيرد؛ انشاءا... كه چنين نيست.!
پژمان پروازي

گزارش سفر ارمنستان - ۷
001974.jpg
پيشينه: همايش جهاني اسطوره ها و حماسه ارمني، بهانه اي بود كه استاد دكتر كزازي را به دعوت رايزن فرهنگي ايران راهي ديار ارمنستان كند. اين سفر در روز يكم تير ماه آغاز شد. درشش بخش پيشين، چگونگي پرواز با هواپيماي توپولف- كه استاد از آن با نام تپل زاده ياد كرده است- شرح داده شد تا رسيدن به ايروان.دكتر كزازي، ايروان را شهري زيبا توصيف كرده، اما از اولين رفتار ارمنيان در بدو ورود و هنگام تبديل ارز، دلگير شده است. رسيدن او به سفارتخانه ايران، ديدار با سفير كشورمان و گفت وگو با وي ادامه سفرنامه است كه مي خوانيد:
خورش خانه آريا
از آن ميان، بانويي نيك فربه و ميانسال كه گويا اندكي پارسي مي دانست، فنجان قهوه در دست، به من گفت: «ماشاءالله!». من، شوخ و شيطنت آميز، در پاسخ او گفتم: «ماشاءالله به شما!». نمي دانم آن بانو نازكي و نغزي نهفته در اين گفته را دريافت يا نه؛ ليك جواني ايراني كه دانشجوي ايران شناسي است و برنايي برومند و مهرافروز و پاك نهاد و در آن هنگام در كنار من ايستاده بود، به شنيدن اين سخن، خنده اي بلند سر داد. اين جوان نيز، از آن پس، يار و همراه من شد. تنها خوراكي  خوشايند و «دندانگير» كه در ارمنستان خورده ام، به راهنموني و ميزباني وي بوده است: چلوكبابي بختياري در خورش خانه اي ايراني به نام آريا.
رايزن و بانوي زرين موي، پس از پايان نشست نخستين، مرا بدرود كردند و به رايزني باز رفتند. به هنگام پذيرايي، جواني لاغر اندام و نزار پهلو به سوي من شتافت و گفت: «من طاطاوس هستم، دانشجوي ايران شناسي در دوره دكتري و از اين پس، من ترجمان شما خواهم بود.» او پارسي را تا بدان پايه كه گفته هاي روزانه را بدان برگرداند، مي دانست؛ اما در برگردان سخنراني ها و گفته هاي دانشورانه، درمي ماند و جز جمله اي چند كوتاه در برگردان آنها نمي توانست گفت. طاطاوس، آن گاه كه شگفتي مرا از نام خويش ديد، گفت كه نام او ريشه اي يوناني دارد و در نبي(= قران) نيز، آورده شده است. گفتم كه: «چنين نامي در نبي نيست و مي تواند بود كه نام او ريختي گشته و دگرگون شده از نام لاتين تئودوسيوس باشد.»
ارمنيان، وارونه ايرانيان، چندان در بند ناهار نيستند؛ يا ناهار نمي خورند يا به خوراكي بسيار ساده و «سرپايي» بسنده مي كنند. از اين روي، نشست دوم همايش ساعت دوازده و نيم آغاز مي گرفت و نشست سوم ساعت سه و در برنامه، هيچ يادي از ناهار نرفته بود. با اين همه، ناهاري نيز داده شد؛ ناهاري به شيوه ارمنيان سبك. آشي ترش كه من نمي توانستم خورد و دلمه بادنجان و فلفل كه از آن نيز مگر اندكي نخوردم. شيوه ناگزير ارمنيان است كه بر سر خوان، پي درپي به هر بهانه، سخن مي رانند. بر سر ميز ناهار نيز، آقاي يغيازاريان ديگر بار مرا خوشامد گفت و سخنرانيم را ستود و آرزو برد كه همكاري هاي دانشورانه ما پايدار باشد و بدان همايش، پايان نگيرد. جوان ايراني دانشجو ترجمان ما بود. پس از ناهار، از گرسنگي و ماندگي و فرسودگي، نيز بيش از آن، از آن روي كه طاطاوس نمي توانست سخنراني ها را كه پاره اي از آنها براي من سودمند و گيرا بود به بسندگي و شايستگي برگرداند، از آقاي يغيازاريان پوزش خواستم و به مهمانسرا باز رفتم. فردا مي بايست به شهري ديگر مي رفتيم، تا دنباله همايش در آن برگزار گردد. اين نيز انگيزه اي ديگر مي توانست بود براي بازگشتن به مهمانسرا و آسودن. دربان يا كليددار مهمانسرا مردي آرام و گشاده روي بود كه در دهه هفتم از زندگاني مي نمود. من كه اندكي ارمني آموخته بودم، هر زمان او را مي ديدم، مي گفتم: «باروجز!» كه به معني درود بر شماست. او نيز در پاسخ من جمله اي پارسي را بر زبان مي راند كه نمي دانم چگونه و از كه آموخته بود، با زنگ و آهنگي دلپذير، مي گفت: «حال شما چه طور است؟». آن روز نيز به هنگام درآمدن به مهمانسرا و ستاندن كليد سراچه، همين گفت وگوي ديگر بار انجام گرفت. اما اين بار يكي از زنان خدمتگزار مهمانسرا در كنار پيشخان كليدداري ايستاده بود و تلويزيوني را كه روبه روي اوي و پشت مرد كليددار جاي داشت، مي نگريست. ناگهان فريادي كشيد و با انگشت تلويزيون را نشان داد. در آن هنگام، تلويزيون ارمنستان بخشي از سخنراني مرا پخش مي كرد و تصوير من بر صفحه گيرنده پديدار شده بود. زن و مرد هر دو، شگفت زده، مرا مي نگريستند. از آن پس مرد بيش از پيش مرا گرامي مي داشت و گرم تر و شتابان تر، «حال شما چه طور است؟» مي گفت.

سينما
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
شهرآرا
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سينما  |  شهرآرا  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |