مناسبات فلسفي ميان شيخ اشراق و نيچه به بهانه روز بزرگداشت سهروردي
شهيد و مجنون
سيد حسن حسيني
آنچه در ابتدا وجه مشترك شيخ اشراق و نيچه به نظر مي رسد، زندگي تراژيك آن دو است (و عجيب آنكه هر دو معتقد بودند كه بايد زندگي فيلسوف، نحوه انديشه او را نشان دهد.) در مقابل، خيلي بيشتر تفاوت هاي آنها به چشم مي آيد. به علاوه آنكه مقايسه دو فيلسوف اعم از اينكه از لحاظ زماني و مكاني با هم مطابقت بكنند يا نه، به هر ترتيب كار پرمخاطره اي است و امكان انحراف در درك، بسيار. حتي اگر از لحاظي فلسفه را همان فلسفه شناسي بدانيم و غور و تأمل در گفته ها و نوشته هاي اربابان فكر را از شرايط ورود بدان تلقي بكنيم، باز براي شناخت واقعي موضع هر يك از فلاسفه مختلف، به جاي توجه به تشابه هاي سطحي، بايد به كشف و برملاسازي تفاوت و مميزات هر يك از آنها بپردازيم. ولي از سويي ديگر به نظر مي رسد كه با هم خواندن فيلسوفان هم مي تواند مفيد باشد، زيرا در هر صورت عملاً پيرو واقعي فلسفه كسي است كه نه فقط با فلاسفه بزرگ به نحو دروني در محاوره است، بلكه عميقاً آنها را با يكديگر به محاوره وادارد و از با هم خواندن و ديدن آنها بهره اي فراوان ببرد. افكار فلاسفه بزرگ بدون اينكه مشمول مرور زمان شود، گويي همواره در فرهنگ كنوني حاضرند.
۱- فلسفه اي برخاسته از درد
طي تحولاتي كه فرآيند مدرنيزاسيون به وجود آورد فلسفه روز به روز نقش خود را تغيير داد تا بدانجا كه از نوعي خداوندگاري به نوعي فلسفه هاي كاربردي فروكاهيد. «علم اعلي» هم شأن با ديگر علوم شد و در نتيجه، علوطلبي انسان ها نيز به «ميان مايگي» انجاميد. پس از هگل عموماً فلسفه از نظام سازي و نظريه پردازي به موقعيت پردازي و تحليلگري تغيير مسير داد و بدين گونه نظام دروني و نگاه وحدت جوي انسان مدرن- كه قبلاً دين را هم از انجام اين امور كنار زده بود- دچار آشفتگي گشت. از نظر فيلسوفان مطرح در اين مقاله مي توان چنين رويدادي را معلول راززدايي، عقلانيت ارسطويي، رها كردن «ذكر» و رهيدگي فلسفه از اشراق و شور دروني دانست.
با تمام اختلاف نظراتي كه در معني و ماهيت فلسفه وجود دارد، ولي عموماً در اين نقطه مشتركند كه آن را حاصل عقل بشر دانسته و به مدد عقل، امكان شناخت حقايق و اعيان اشيا را مهيا ديده اند. ولي سهروردي آن را بيش از عقل، حاصل الهام و كشف باطني فيلسوف مي داند. كساني را كه به عنوان صاحبان خميره حكمت مي شناسد، بيشتر اربابان كشف و شهود و مأنوسان با سر باطن و راز قلبند. او در اين اعتقاد خويش تا بدانجا پيش مي رود كه پس از تقسيم بندي حكيمان به پنج طبقه به صراحت متذكر مي گردد كه عارف غيرفيلسوف، از فيلسوف غيرعارف افضل بوده و حكمت ذوقي برتر از حكمت بحثي مي باشد. ولي نه تنها در ساختار كلي فكري خود بلكه حتي در بسياري از باورهاي شخصي خود به افلاطون، وامدار است. شيخ اشراق بر همين اساس معتقد است كه ميان فلسفه و هنر اصيل قرابتي است، يعني هر دو از نوعي كشف يا انكشاف برمي خيزد. لذا در مقدمه «حكمه الاشراق» خود مي نويسد: «شما اي برادران، همواره از من خواسته ايد كتابي بر نگارم كه يافته هاي ذوقي خود را - يعني آنچه در خلوت و سير و سلوك و رياضت و هنگام تجرد از دنيا يافته ام- بنمايانم، زيرا هر كس در اين راه گام گذارد و كوشش كند و رياضت كشد، حقايق را دريابد. چه آنكه هر كوشش كننده اي را ذوقي است و هر رياضت كشنده اي را يافتي، ناقص يا كامل، فزون يا اندك». به ديگر بيان، سهروردي معتقد بود انسان نخست بايد يادآور و متذكر حال خويش گردد و خود را دريابد، يعني اهل ذكر گردد تا بتواند به وادي فكر، گام گذارد. كار فلسفه به گونه اي تذكر و يادآوري است و آنكه از ذكر دور است نسبت به فلسفه مهجور مي باشد. او در «بستان القلوب» خود به صراحت مي نويسد: «و فكر بعد از ذكر باشد و ذكر را تاثير عظيم است و ارباب ذكر به هر وقتي پسنديده بوده اند و در آن وقت كه رسول(ص) ما را جبرئيل وحي آورد، اهل مكه بيشتر باور نمي كردند و مي گفتند جبرئيل چون آيد؟ و قرآن چون آورد؟ حق تعالي اين آيت بفرستاد: فسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون...».
شيخ اشراق فيلسوفان پسا افلاطوني(چه در حوزه يونان و چه در حوزه اسلامي) را عموماً به عنوان حكيمان بحثي مي شناسد كه تنها به امور برهاني اتكا و اكتفا نموده و با فربهي مغز و ذهنشان به لاغري قلب و دلشان همت گمارده اند. او بسياري از آنان را فيلسوف نمايان و مدعيان دروغين حكمت مي خواند كه پيدايش آنان سبب نابود گشتن حكمت شده است. بنابراين به نظر او فاصله گرفتن از شور اشراق درون و عشق خانمان سوز، علت اصلي خرابي فلسفه هاي پساافلاطوني است.
حكيم اشراق مي پرسد كه اولاً چه كسي ثابت كرده و ضمانت داده كه روش ارسطو براي فكر درست باشد؟ ثانياً بر فرض درستي آن، چه كسي اكتفاي بدان را اثبات مي تواند كرد؟ و ثالثاً مگر مي شود افكار و انديشه هاي بشر را - كه در فضايي لايتناهي و بي حد و مرز جولان دارد- به روش تك بعدي ارسطو محصور ساخت؟
فردريش نيچه هم ميان فلسفه با احساس، هنر، شهود و اشراق قرابتي تمام مي ديد تا بدانجا كه مي گفت: آراء اصلي فيلسوفان، چيزي جز فرضي مسلم انگاشته، انديشه اي ناگهاني و الهام يا ميلي باطني نيست كه پالايش يافته و انتزاعي شده است و سپس براي آن دنبال دليل و منطق گشته اند. او درباره خود معتقد بود كه با «خون خويش» مي نويسد و انديشه هاي نظري محض را نمي شناسد. فلسفه راستين، پس از اوج گيري هنر، آغاز مي شود و نه تنها فلسفه در مقاصد و نتايج خود نوعي هنر است، (يعني تداوم ميل اسطوره اي)، بلكه «تفكر فلسفي» ضربان بالهاي تخيل است. يعني جهشي مكرر از امكاني به امكاني ديگر- امكان هايي كه في الحال، به منزله امور قطعي و حتمي پذيرفته مي شوند. او هم معتقد است كه فلسفه بيش از برهان، با خطابه و بيش از منطق ،با تذكرنسبت دارد و اين پس از سقراط بود كه فلسفه از مسير درستش، انحراف يافته به جدل و تفكر منطقي فروكاست به نحوي كه در همان امتداد، نهايتاً در كانت به معرفت شناسي سقوط نمود و خداوندگاري و آفرينندگي خويش را از دست داد. به نظر او هم در اين سير، فلسفه به دست فرومايگاني افتاد كه از خود هيچ گونه دريافت و شهودي نداشتند و براي اثبات مدعاي خود دنبال «دلايل» بيروني مي گشتند، غافل از آن كه جدل، شك مي آفريند نه باور. فيلسوف مجنون بر ارسطو، مي تازد كه فلسفه را به «منطق» فرو كاست. حال آن كه «منطق، مقيد به اين شرط است كه فرض كنيم حالات همانند وجود دارد.» يعني منطق همه را برابر مي بيند و اين به معناي تحريف اساسي همه رويدادهاست. او پس از كوبيدن چكش هايي خرد كننده بر پايه منطق ارسطو، نتيجه مي گيرد كه «منطق، يك الزام آمرانه است.» با توجه به اين نكات، نيچه بسياري از فيلسوفان نامدار چون كانت و هگل را «كارگر» فلسفه مي خواند نه فيلسوف. به نظر او فرجام چنين فلسفه اي «نيست انگاري» است.
اولين اثر نيچه «زايش تراژدي» است كه در آن، ريشه عسرت و هلاكت امروز بشر را در زوال بنيادهاي اسطوره اي و رازگون يونان باستان مي داند. او مي گويد فيلسوفان پيشا سقراطي به وضع تراژيك انسان متذكر بودند و به آن خاطر تراژدي را ارج مي نهادند ولي پس از وي تذكر به وضع انساني و هستي، از فلسفه رخت بربست و فكر منطقي جاي ذكر وجودي نشست. وي در همان زمان پنج رساله فلسفي مي نويسد و در آنها به تأمل پيرامون فلسفه، شأن، هدف و نقش آن در پيدايش وضع زندگي مردمان امروز مي پردازد و دنبال راه نجات مي گردد. به نظر او «فيلسوف، همانند هنرمند هنرهاي تجسمي، اهل تعمق و همانند انسان ديندار، رحيم و همانند مرد علم، در بند كشف علتهاست. او مي كوشد تا به همه اصوات جهان رخصت دهد در درون وي طنين افكنند و سعي مي كند تا به ياري مفاهيم، اين صداها را به جهان بيرون از خويش عرضه كند.»
بنابراين شيخ اشراق و فيلسوف مجنون، هر دو ( و هر چند با زبانهاي مختلف و شايد حتي با مرامهاي متفاوت) اصرار دارند كه مواجهه با رازها بيش از عقل پردازي ها، تذكر به وضع خويشتن پيش از فلسفه پردازي، اهميت شور و سوز دروني بيش از ساز و آواز بيروني و سير و حركت وجودي پيش از جولانگري ذهني لازمند تا بتوانند در روزگار عسرت، فلسفه را در زندگي انسانها راهگشا سازند، ولي در رهايي از عسرت، هر دو مقرند كه جوينده حقيقت، بايد تقليد را كنار نهد و با گام خويش، قدم زند، حتي تقليد از سهروردي و نيچه را. سهروردي مي نويسد: «ولا تقلدوني و غيري في المعيار هو البرهان» و زرتشت نيچه هم در پايان به ياران خود مي گويد: «اكنون تنها مي روم، شاگردان من، شما نيز اكنون برويد و تنها برويد! و من اين چنين مي خواهم، اكنون شما را مي فرمايم كه مرا گم كنيد و خود را بيابيد.»
۲- رد دوآليسم و توجه به زرتشت
شهاب الدين سهروردي معتقد بود كه مؤسس حقيقي فلسفه اشراق، زرتشت، پيامبر بزرگ ايراني است. وي همراه با زرتشت، هرمس و افلاطون، هر سه را نياي روحاني خود مي داند كه حكمت آنان يا «كلمات اولين» به رمز و راز بيان مي شد و رمز و راز قابل رد و انكار نيست. ارتباط او با اسلاف معنوي اش، نوعي اتصال روحاني است كه در قيد و بند معيارهاي تاريخ نگاران اثبات گرا محدود نيست. اين اتصال به گونه اي مكاشفه و شهود باطني است كه از مشرق معرفت ناشي شده و در طباع تام آدمي منطوي است. داستان مكاشفه سهروردي با عنوان «حكايت و منام» در «التلويحات» وي، تا حدودي مي تواند از روي ابهام اين سخن پرده برداشته و كيفيت اتصال را تجسم بخشد. سهروردي مسأله نور و ظلمت را به عنوان قاعده شرق، بر اصل رمز و راز مبتني مي داند و بر آن است كه ثنويت و دوگانه پرستي در آئين زرتشت وجود نداشته است. الوهيت و بالاترين وجود، اهورا مزداست كه مظهر خوبي است و تنها خوبي و نيكي و مهرباني از وي متجلي است. «اسپنتامينو» مظهر خوبي ها و «آنگره مينو» تجسم بخش زشتي هاست كه هر دو همزادند. اين دو وجودهاي مستقلي نبوده و به يكديگر وابسته است و هر دو تحت نفوذ وجودي الهي (اهورا مزدا) هستند. نخستين جزيي كه دو همزاد خلق كردند زندگي و مرگ است. اگر اسپنتامينو روشنايي بيافريند، تاريكي محصول خلقت انگره مينوست. در نتيجه در آئين زرتشت به وجود آمدن هرگونه بدي، چيزي جز قصور يا عجز نيكي نيست.
وي در فلسفه اشرافي خود و خوانش خويش از زرتشت، رويكردي به وحدت داشته و دوآليسم را رد مي كند. اين رويه در نظريه شيخ اشراق پيرامون نسبت عمل و نظر تجلي بيشتري يافته و راهي براي روزگار پاره پاره ما مي گشايد. در انديشه اشراقي، نظر با عمل و ذهن با عين تنها در مراحل نخستين سلوك نفس و ارتقاي آن در مدارج عاليه روحي اتحاد نمي يابد، بلكه ميان عقل موجد و عمل شناخت اتحادي اساسي وجود دارد؛ تطابقي ميان وسايل شناخت و وسايل ايجاد. شعاعي كه بناي هستي را پي مي نهد همان است كه شناخت را براي موجودي كه بر آن مي تابد حمل مي كند. بدين منوال جهان هستي انتظام و انسجام مي يابد و به وسيله اشعه تابنده بر موجودات، معارف به آنها القاء مي شود. اشراقات معرفت به تدريج از عقول عاليه به روح القدس يا عقل فعال (به تعبير بوعلي سينا) انجام مي پذيرد و روح القدس خود مكلف به معرفت انساني است. عقل فعال در اينجا صفت مرشد روحي را دارد كه بر نفس مشرق است، زيرا او هم موجد نفس است هم القا كننده شناخت بر او. در مدارج سلوك روحاني نيز دستگير اوست تا به جوار عقل فعال نائل شود.
نگاه نيچه به زرتشت نيز هر چند دگرگونه ليكن قابل تأمل است. او از جايي آغاز مي كند كه عموم مردم مي پندارند: دوآليسم و ثنويت زرتشتي؛ دوگانه انگاريي كه همه چيز را با كنش دو اصل ستيزمند توضيح مي دهد. به نظر نيچه ابداع زرتشت اين است كه تجربه اخلاقي، انساني از نيكي و بدي را تعميم بيروني مي دهد و به آن بعدي خداشناسانه و كيهان شناسانه مي بخشد. به نظر او «كار زرتشت جابه جايي اخلاق با متافيزيك بوده است.» اما نيچه در اين آغاز نمي ماند و در پايان، زرتشت را از آن جهت مورد توجه قرار مي دهد كه او «نخستين كسي بود كه ديد.» درست اين «ديدن»، در قاموس نيچه معناي «صداقت» است. «آنچه من دروغ مي نامم اين است كه از ديدن چيزي كه مي بينيم امتناع كنيم.» پس روشن بيني يعني با خود صادق بودن، جرأت عقايد خود را داشتن. جرأت حقيقت، جرأتي است كه بر گفتن و انديشيدن به آنها مقدم است. يعني جرأت ديدن آنهاست. در اين معناست كه زرتشت، از هر انديشمندي صادق تر، بود. لذا نيچه از زبان او سخن مي گويد، به دليل همين صداقت و بصيرت است كه مشخصه اصلي زرتشت و كمال مطلوب نيچه است. بنابراين بايد اين بار از زبان زرتشت دعوت به «وحدت» و يگانه انگاري كند.
نيچه بر آن است كه دوآليسم، ويژگي اساسي و بنيادي فرهنگ منحط بشر مدرن را تشكيل مي دهد. هر كسي به زباني تقابل اين دنيا و آن عالم را بيان مي كند. فرد مذهبي از هستي دنيايي و هستي اخروي و فيلسوف از بود و نمود و عين و ذهن سخن مي گويد و عالم اخلاق و روانشناس روح را در مقابل تن قرار مي دهد و دانشمند داده خالص را در مقابل قانون رياضي مي نهد و بدين گونه از هر كدام به گونه اي نسبت به آنچه در حضور و بي واسطه و در ظهور است بدگمان است و فقط آن چيزي را واقعي و درخور توجه مي داند كه در پس و پشت، قرار دارد. لذا گويند فرزانه كسي است كه تند نرود و فرهيخته آن است كه تمام بدگماني لازم را نسبت به داده ها داشته باشد. به نظر او در بنياد اين نوع نگرش، ارزش زدايي از زندگي و عالم حاضر و لذا نفي و نيهيليسم خوابيده است. بايد با جسارت و صداقت پذيرفت كه دريافتي چون زرتشت، اين قوم پاره پاره گشته را به سوي وحدت و اصالت خود بازگرداند و آنها را از دوربيني ها رهايي بخشيد و فاصله انداختن ميان خدا و خلق، روح و بدن، نمود و وجود و ... را زير پاي گذارد.
ادامه دارد
توضيح
آخرين بخش مطلب «لطيف، لوده، عروسك» را سه شنبه (۱۰ مرداد) در همين صفحه بخوانيد.
|