شنبه ۱۸ شهريور ۱۳۸۵
هدفي به كوچكي پيشاني يك كودك
زهير توكلي
002460.jpg
سرنوشت شعر اگرچه در نهايت به سرشت فرماليستي شعر و از آن مهمتر، به «آن» روحاني شعر، برمي گردد و ماندگاري آن اگرچه به ژرفاي انساني تجربه اي است كه در كلمات متجسد شده است، در هر حال، نمي توان رسالت اجتماعي - سياسي شعر را انكار كرد. اين روزها در هيجان نفرت و تأثري كه از ديدن فاجعه هاي لبنان و فلسطين به شاعران دست مي دهد شعر گفتن به شعار پهلو مي زند، ولي چه باك، همين جاهاست كه شاعر، زبان مردم خويش مي شود.
دورباعي
(۱)
تقديم به كودكان لبناني و فلسطيني
لبخند بزن بر همگان بعد بمير
بر مرگ بخند ناگهان بعد بمير
با لب هايي كه بوي شير آيد از آن
تف كن بر صورت جهان بعد بمير
(۲)
به ملت لبنان كه دوست و دشمن برايش بي معنا شده است
همسايه! خريداريم، يك مرگ به چند؟
لب تشنه ي مرگ كي دهد دست به بند؟
اما تو، دوستي، ولي اين خون چيست؟
دندان ها را پاك كن و بعد بخند
فرامرز محمدي پور لنگرودي
دانه هاي انار
دلم را به باران مي دهم
و در «كفر قاسم»
دانه هاي انار را - به پرنده هاي آبي-
در باراني ترين فصل پرنده ها
بر خاك
بر سنگ
بر زيتون بوسه مي زنم
به «ياسين» مي گويم
تا طلوع سپيده راهي نيست
اگر «آية الكرسي» زمزمه شود
و «انا فتحنا»
در «الخليل» تلاوت
«رسام» كجاست
تا
شعر آب و آينه را تكرار كند
و آواز زيتون را-
به گروه خواني قدس
«وشمس والضحا»
اينجاست
و سپيده اي كه در راهست...
محمدرضا شالبافان
از عمق چاه ، شيون خون جوشيد
گلهاي سرخ و خسته داودي
پرپر شدند در تپش آوار
با آبي و سفيد رها در باد
با تيغ اين ستاره بي آزار
فرزندهاي غربي اسرائيل
اين بار عهد خويش وفا كردند
از عمق چاه شيون خون جوشيد
از شوم وحشيانه اين تكرار
بيت المقدسي كه غزل مي خواند
با رد پاي باد سليماني
اين جا شده است مرثيه اي مرسوم
با قطره هاي حك شده بر ديوار
اين جا كلاه هاي اساطيري
بر ذهن گيج گله چه سنگين است
اين گرگ هاي سرخ كه مي رقصند
با بادهاي مرثيه خيز اين بار
اين نطفه هاي پاك كه مي دانند
موسي دلش براي خودش مي سوخت
حق با تو بود حضرت گوساله،
حق با تو بود و هست ولي- انگار-
غم ناله هاي زخمي داود است
از زخم اين ستاره ناموزون
اين واژه واژه خون مزامير است
در پاي اين شكسته ترين ديوار
علي محمد مودب
هدفي به كوچكي پيشاني يك كودك را
واقعاً قباحت دارد
جناب سرهنگ!
شما با اين هيبت
با اين ستون هاي سربازان دوره ديده
و با اين همه گلوله و گاز اشك آور
گريه بچه ها را درمي آويد
و بازيشان را به هم مي زنيد
بچه ها دارند بازيشان را مي كنند
آنها سنگ ها را مي خواهند
سيب ها را مي خواهند
و پرتقال ها را
حتي بر بلندترين شاخه ها
درخت ها را كه نمي شود بريد
كودكان را كه نمي شود درو كرد
استحضار داريد كه
دوباره برمي آيند
مثل جست هايي از كناره هاي تنه بريده
بچه ها سنگ ها را مي خواهند
سيب ها را مي خواهند
و پرتقال ها را
حتي بر بلندترين شاخه ها
عجالتاً يك راه حل هست
البته مي بخشيد كه فضولي مي كنم
به جاي اينكه
به سربازانتان بياموزيد
چگونه خيلي دقيق بزنند
هدفي به كوچكي پيشاني يك كودك را
امر بفرماييد
سنگ ها را جمع كنند
هر سربازي
يك روز كودك بوده است.
كمال رستمعلي
اي تركش مصمم پرسؤال!
يكي بايد خودش را ميان شما منفجر كند
سطرسطر شهرك هاي متروك را
خاكستري از شگفتي و سؤال
بپاشد به بزرگراه هاي حيفا
يكي بايد عطر اساطيري شب بوها
بوته بكارت و زيتون و نان را
با جزءجزء گيج گر گرفته اش
بپيچد به دور موشكي
از سواحل سيلي خورده
در جريان باد

CNN
از نام مركاوا خوشش مي آيد
و از نام نيل كه مبارك است
آه، سنت آگوستين قديس!
انگشت هاي غسل تعميد نديده ما
ديناميت هاي خدانشناسي هستند
كه تالارهاي پرنخوت شنبه را
شعله ور خواهند ساخت
موسا
با عمامه مشكي
دستش را از زير عبا بيرون مي آورد
و المنار منور مي شود
عصا
به شمال شعبه بازان مي افكند
و اتحاديه عرب شكاف برمي دارد
و CNN شكاف برمي دارد
و سازمان ملل...
سيدحسن!
«هنه نا*»ي تنها!
بوته شعله ور در بيابان طوي!
سنگفرش هاي خاكستري سرد را
با سرنوشت دندان هاي خرد شده
با لخته هاي معظم خون
با اسامي حيران در باد پيچيده
آشنا كن
با سرنوشت عصرهاي آرامشي كه نيست
با شادمانه جيغ كودكانه اي
كه در قانا ربوده شد
سيدحسن!
اي تركش مصمم پرسؤال!
اي انفجار شريف باروت!

* هنه نا (آلبالوي كوهي) درختچه اي است بسيار مقاوم كه در مناطق صعب العبور دامنه البرز مي رويد جايي كه هيچ گياه ديگري ياراي روييدن ندارد و از همين رو هميشه تنهاست. هنه نا براي چوپانان بسيار مقدس و محترم است.
علي داوودي
آمبولانس
پرنده اي له شده را مي برد
تو
پرواز خواهي كرد
با قطعه اي از يك فلز نامعلوم
در قلبت
كه هديه دوستاني ناقابل است
وقتي تو را بكشند
تصويري بزرگ از تو
در تلويزيون ها و بزرگراه ها
نصب خواهند كرد
و چشمان شان خواهد لرزيد از شادي
اما نخواهند توانست
بي سلام و اجازه
از مقابل تصويرت بگذرند
خون تو
سرزمين ماست
و محدوده صدايت
خط مرزي ما
تا كودكان ما
بدون سنگي در دست
در آسمانش بازي كنند
آمبولانس
پرنده اي له شده را مي برد
و كودكان در پي اش
بال بال مي زنند
با سنگ ريزه هايي در دست
نه قبري خواهي داشت
نه مدالي از نقره
خون تو ميراث ماست
چنانكه صدا
هرگز
به سمت صخره ها برنمي گردد
محسن رزوان
بازي تمام شد
اسرائيلي ها
قايم موشك را دوست دارند
بازي شروع شد
كودكان قانا
دوان دوان
پشت ديوارها
قايم شدند
تا كسي پيدايشان نكند
بازي تمام شد
اسرائيلي ها شمردن بلد نبودند
موشك ها كارشان را درست انجام دادند
كودكان قانا
براي هميشه
قايم شدند.

آن سوي مه
شعري در ستايش لبنان
هر دوشيزه اي چلچله اي بود
ترجمه: فريده حسن زاده (مصطفوي)
ناديا توئني NADIA TUENI - لبنان
002457.jpg
از مجموعه «بيست شعر عاشقانه براي يار يگانه» كه شاعر به عنوان نوعي جغرافي يا نقشه شاعرانه لبنان به رغم تجزيه و نابودي تدريجي آن به واسطه اختلافات احزاب داخلي و نيز تهاجم
اسرائيل، سروده است، شهادت گونه اي نه تنها براي خاطرات كه براي خود تاريخ.
شاعر، بيست موضوع يا مورد اساسي مربوط به لبنان را جداگانه دستمايه سروده هاي خود كرده است: شهرها، شهرستان ها، روستاها، درخت ها، سدر معروف لبنان و غيره و غيره.

در كوهساران لبنان
به خاطر آور - آه ماه را
آنگاه كه شب تابستاني به ستيزه برمي خيزد با ستيغ كوه
و به اسارت مي گيرد باد را
در غارهاي سنگي كوهستان هاي لبنان.

به خاطر آور - شهري را بر لبه پرتگاه
همچون اشكي در آستانه فروچكيدن:
جايي كه درخت انار
و رودخانه ها را بس خوش آهنگ تر مي يابي
تا صداي پيانو را.

به خاطر آور - شاخسار تاك را زير درخت انجير
ميوه شكافته بلوط را زير باران پاييزي
چشمه سارها و استرها،
و خورشيد را، غريق آب هاي جاري.

به خاطر آور - ريحان و درخت سيب را، شهد توت و درختان بادام را.
هر دوشيزه اي چلچله اي بود آنگاه
نغمه خوان بر شاخسار فندق
با چشماني به شيدايي زورقي رها در آب...

به خاطر آور - زاهد و شبان را،
جاده هاي سر ساييده به آستان ابرها را
دعاهاي مسلمين، دژهاي مجاهدين
و ناقوس هاي طنين افكن در خزان را.

به خاطر آور - خاطره كودك را
از وطني پنهان، به سالخوردگي ما،
ما هرگز درنيافتيم نشانه هاي شوم را
از پرپر زدن پرندگان در كف قفس هاشان
در كوهستان هاي لبنان.

گزارش سفر ارمنستان -۱۰
002322.jpg
پيشينه: همايش جهاني اسطوره ها و حماسه ارمني، بهانه اي بود كه استاد دكتر كزازي را به دعوت رايزن فرهنگي ايران راهي ديار ارمنستان كند. اين سفر در روز يكم تير ماه آغاز شد. ادامه اين سفرنامه را كه به خامه شيواي جناب آقاي دكتر كزازي ريخته شده با هم پي مي گيريم.
ارمغان ارمنستان
به هر روي، هر كس جمله هايي از اين گونه را بر پايه پسند و دريافت خويش، مي گزارد و معنا مي كند. آن گاه كه طاطاوس پديدار شد، به او گفتم كه به آقاي يغيازاريان بگويد كه ما آماده رفتنيم. او در پاسخ گفته بود كه: «ما ساعتي ديگر در اينجا خواهيم ماند؛ اما من خودرويي را براي بردن ايشان فراهم خواهم كرد.» اندكي پس از آن، يكي از «ون »ها آماده بردن ما شده بود؛ اما تني چند ديگر از آن ميان استاد پرسخن ارمني و دوشيزه فرانسوي، با ما همراه مي خواستند شد. از اين روي، وني بزرگتر را كه گنجايشي بيشتر داشت، فرا خواندند و فراز آوردند. مي انگاشتم كه راه آمده را باز خواهيم گشت و دو ساعتي در راه خواهيم بود؛ اما اين بار، راست و بي هيچ پيچش و خمش، از آشتراك به ايروان بازگشتيم كه بيست كيلومتري از آن دور بود. آنگاه كه به ايروان رسيديم، دوشيزه فرانسوي و استاد ارمني و ديگر سرنشينان يك به يك پياده شدند و تنها من و طاطاوس و بانوي مهمان روسي به مهمانسرا رسيديم. طاطاوس نيز مرا بدرود كرد و رفت و از آن پس او را نديدم. پيش از رفتن زنگي به جوان تنك ريش زده بود و بازگشت مرا بدو خبر داده بود. او به زودي به مهمانسرا مي آمد تا همراه و راهنماي من باشد در خريد رهاوردي براي پردگيان. رايزني برنامه اي را براي ديدار و گفت وگوي من با استادان و دانشجويان ارمني و ايراني در كانون ايرانشناسي ايروان سامان داده بود. اين برنامه كه ساعت ده فردا آغاز مي گرفت، از برنامه همايش جدا بود. من در آشتراك، آقاي يغيازاريان و هاروتونيان و ديگران بدرود گفته بودم. يغيازاريان، به هنگام بدرود، گفته بود كه اوي و ديگر استادان و دانشمندان ارمني از ديدار و آشنايي با من بسيار خشنودند و آن را بختي براي خويش مي دانند و آرزو مي برند كه اين آشنايي و ديدار آغاز همكاري و پيوندي پايدار باشد. فردا، شب هنگام، نيز مي بايست به سوي ايران پرواز مي كردم. از اين روي، مي خواستم كار خريد را هر چه زودتر به پايان بياورم و به مهمانسرا بازگردم و سودگي و ماندگي سفر دوروزه را از تن بزدايم. ارمغان ارمنستان مگر ساخته هاي سنگي و گونه هاي قهوه و شكلاتي كه «گران كندي» ناميده مي شود، نيست. پاره اي از اين همه خريدم و به خواست جوان همراه به «هرازدان» رفتيم به كرانه رودي در ژرفاي دره اي كه شهر در آن جاي دارد، جايي خرم و خنك با قهوه خانه ها و كبابي هايي كه پي در پي در كنار يكديگر ساخته شده اند و خوانندگاني مرد در آنها ترانه هاي ارمني و روسي مي خوانند.
ادامه دارد

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
شهرآرا
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  سياست  |  شهرآرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |