نگاهي به انديشه هاي شيخ ابراهيم زنجاني در دو رساله منتشر نشده او
از دغدغه هاي ديني تا تجددگرايي افراطي
عبدالله شهبازي
|
|
|
|
مطلب حاضر مروري است بر دو كتاب منتشر نشده از شيخ ابراهيم زنجاني، از سران نهضت مشروطيت و البته از طيف تجدد طلبان مشروطه خواه. مهمترين شهرت زنجاني، دادستاني محكمه اي است كه منجر به صدور حكم اعدام براي شيخ فضل الله نوري شد.
اهميت مكتوبات بر جاي مانده از وي از آنجاست كه مي توان با توجه به نقش مهم وي در يك طيف از مشروطه خواهان به مباني نظري و فكري اين طيف پي برد. نوشته اي كه از پي مي آيد علاوه بر اين كه كتاب« مكالمات با ميرزا يعقوب» را براي نخستين بار در تاريخ نگاري معاصر معرفي مي كند، به روابط محتوايي و همسويي هاي اين دو كتاب به خصوص كتاب دوم، با برخي از كتاب هاي مشهور چاپ شده در دوره مشروطه مانند «رؤياي صادقانه» و «مكالمات با نور الانوار» نيز مي پردازد.
تاكنون به شيخ ابراهيم زنجاني تنها از يك منظر نگريسته شده؛ ارتباطات او با كانون هاي پنهان ماسوني و نقش او، به عنوان دادستان «محكمه انقلابي»، در شهادت شيخ فضل الله نوري (۱۳ رجب ۱۳۲۷)؛ نقشي كه به انزوا ي كم نظير وي انجاميد.
تحول زنجاني از عالم ديني به فراماسوني تمام عيار را مي توان در دو رساله اوّليه او بررسي كرد؛ رساله اوّل «بستان الحق» نام دارد و به سال ۱۳۲۳ ق. نگاشته شده؛ در آستانه نهضت مشروطيت. رساله دوّم، «مكالمات با ميرزا يعقوب»، به چهار سال بعد، به دوران پس از انحلال مجلس اوّل تا سقوط محمدعلي شاه، يعني به سال هاي ۱۳۲۶- ۱۳۲۷ ق.، تعلق دارد. در اين سال ها، زنجاني، نماينده خمسه و زنجان در مجلس اوّل، با محافل تجددگراي افراطي و فراماسون تهران پيوندي عميق يافته و تحولي ژرف در بينش و انديشه او رخ داده است.
رساله «بستان الحق»
نسخه اي از رساله خطي «بستان الحق» در ۴۷۸ صفحه در كتابخانه مجلس موجود است. نام نويسنده رساله بر آن درج نشده و محققين پيش تر از نويسنده آن به عنوان «نويسنده مجهول و گمنام بستان الحق» نام مي بردند. نگارنده در بررسي زندگي شيخ ابراهيم زنجاني وي را به عنوان نويسنده رساله فوق شناسانيد و مستندات خود را عرضه كرد. (بنگريد به مقاله «زندگي و زمانه شيخ ابراهيم زنجاني» كه در فصلنامه مطالعات تاريخي، از انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهش هاي سياسي، منتشر خواهد شد.)
زنجاني در اين رساله از موضع عالم ديني اصلاح طلب و منتقد وضع سياسي و اجتماعي موجود جهان اسلام سخن مي گويد كه در پي كشف و معرفي علل انحطاط مسلمين و شناسائي و شناسانيدن راه اعتلاي دنياي اسلام است؛ به رغم اين كه نطفه هاي اوّليه تحولات پسين فكري او را مي توان در همين رساله نيز ديد.او مي نويسد:
«در اين عصر ،نور علم و اطلاعات و صنايع و عدل و انتظام، عالم را چنان احاطه كرده كه عقل حيران است و به حقيقت اگر ملاحظه تواريخ اعصار سالفه و آثار سابقه نمايي ،خواهي ديد كه وضع عالم هيچ نسبت به سوابق ندارد. كانه كليه عالم بشري در زمان طفوليت بوده [و] الان به سن جواني رسيده... اين ترقي و اوج كه در اين عصر ديده مي شود بدو و نشو آن از اهالي اروپا و فرنگ و در ميان مسيحيان شده كه في الحقيقه مركز و دايره نصف النهار آفتاب علوم و نظامات و قدرت و كمالات همان قطعه است كه شمس تمدن و تمكن در آن قطعه، كه كوچكترين قطعاًت معموره زمين است، در منتهاي تابش و نورپاشي است كه از پرتو آن به قطعات ديگر هم رسيده و شعاع آن به هر جانب دامن كشيده است. و اوايل شروع آن اقوام به ترقيات و علوم مقارن واقع شده به شروع تنزل ممالك اسلاميه، در حالي كه اين ممالك آفتاب شرف و افتخار و تمدن و اقتدار و عدل و فضل و كمال را مركز بود و از پرتو نور اسلامي ساير ممالك كسب ضيا مي نمود.»
به اين ترتيب، زنجاني طلوع تمدن جديد غرب را، كه در برابر «درخشش» آن سخت مبهوت است، مقارن با افول جهان اسلام مي بيند؛ اسلامي كه در زمان ظهور خود دنياي عقب مانده آن زمان را به سوي مدنيت رهنمون شد و اين تمدن در اندلس به اوج شكوفايي رسيد. از اين زمان «اسلاميان» در «غفلت و عيش و عشرت» مستغرق شدند و آنگاه تهاجم صليبي رخ داد.
«در همان اوقات... بربريت و وحشيت اهالي اروپا و جهالت و هجميت طوايف فرنگ به نهايت رسيده و مثل سگ و گرگ ديوانه يا شير از زنجير درآمده، مثل درندگان بي تربيت و متهورانه محض تعصب مذهبي به هيئت اجتماعيه حمله به ممالك اسلاميه نمودند و جنگ هاي صليبي واقع شد كه معروف است. و از طرف ديگر دولت اسلاميه در اندلس، كه يك جزء از اروپا است، در نهايت ترقي در علوم و تمدن رسيده بود. جماعتي از مسيحيان حمله به آن ملك نمودند.»
مسيحيان صليبي پس از برانداختن تمدن اندلس علوم و دانش هاي اسلامي را اخذ نموده و بر اين اساس و با اتكا بر تلاش و «خودسازي» تمدن خود را بنا كردند:
«چون اساس علم را بر بنياد صحيح محكم نهادند، اولا در ميان خودشان بي اطلاع رقيبان، در خانه را به روي خود بسته به خودسازي مشغول گرديدند [و] تدريجاً نواقص خود را اصلاح نمودند. اولا دانستند كه حقايق علميه به انفراد و تنهايي حاصل دست نمي دهد، بنا كردند كه با جمعيت و اتفاق كافي به هر مقصد اقدام كردند و دانستند ترقي موقوف است بر اين كه علم را عمومي كنند و افكار را آزاد نمايند. مطالب علميه را تعميم دادند و افكار و اذهان و مقالات و ارقام را آزادي دادند. دانستند تا عدل و مساوات و راستي و درستي و محبت هموطنان و هم مذهبان نباشد هيچ قوم زنده نمي شود، اقدام به آنها كردند. با كمال شادي به هرچه دست زدند پيش بردند. حريص تر و اميدوارتر به بالاتر از آن شده، قدم فراتر گذاشتند. اگر تامل كني با عمل به قوانين اسلاميه زنده شدند و ترقي و اوج گرفته در جميع مراتب علميه و مطالب مدنيت يكي در صد از سوابق از زمان كليه دنيا پيش افتادند.»
غربيان، پس از «دوران خودسازي» و رفع نقايص و تكميل مدنيت خود، تهاجم تجاري و سياسي و نظامي را آغاز كردند و به اين ترتيب دوران سيطره استعمار اروپايي بر جهان اسلام فرارسيد:
«چون آن قوم در ملك و خانه و وطن خود نقصي نديدند و استعداد غلبه بر كليه ممالك را فراهم كردند، شروع كردند بر اين كه كليه قوم خود را مولا و آقا و مالك رقاب بر تمام طوايف ديگر نمايند، زيرا همه را در نزد خودشان مثل حيوانات وحشيه كه بايد مسخر كرد و به خدمت واداشت ديدند... حالا به مقدار چهار صد سال است كه مشغول اند. خصوصا در دويست سال و خصوصا صد سال اخير كه عبارت است از قرن نوزدهم مسيحي تدريجاً املاك اسلامي به تحت تصرف ايشان آمده و اسلاميان رعيت ايشان گرديده تا اين ازمنه كه اوايل قرن بيستم است محققا دو ثلث بلكه سه ربع ممالك اسلاميه داخل حوزه تصرف ايشان گرديده... عمده ممالك اسلاميه در تحت تصرف مسيحيان داخل شده، زيرا تمام جزاير اسلاميه از جزيره خضرا گرفته تا جاوه، همه ملك مسيحيان است و چند دولت اسلاميه محو شده مثل دولت اندلس و دولت عظيمه هندوستان و امارات اسلاميه افريقا و نوبه و سودان و زنجبار و مصر بلكه افريقا كه اسلام در آنجا از همه جا پهن تر بود. اصلا امير و سلطان باقي نمانده جز دولت مراكش كه فعلا اسير چنگال فرانسه و مورد طمع آلمان و ايتاليا و ديگران گرديده محققا از چنگال اين گرگان خلاصي ندارد. و جزيره تونس را هم فرانسه برده و نمانده جز دولت عثماني و ايران و افغانستان كه به اسم استقلال خوانده مي شوند. اما كليه ماوراء النهر و امراء بخارا و خيوه و املاك تاتار و تركمان كلا به تصرف روس آمده. اما عثماني با اين كه علي الاتصال در تجربه است و اكثر املاك او مثل بلغارستان وصربستان و يونان و مصر و تونس و غيرها مسخر مسيحيان شده و باقي املاك او مثل كشتي كه در گرداب بلا به چهار موجه فنا گرفتار باشد علي الاتصال از پولتيك و تدابير دول فرنگ آسودگي ندارد كه خودسازي نمايد و همه اين دول قويه همت بر تجزيه و افناء او گماشته اند و لامحاله چندان مدتي نمي خواهد كه او را مضمحل خواهند ساخت و بعد از اضمحلال عثماني ديگر اسلام تمام است، زيرا كه ايران فعلا در معني ملك متصرفي روس يا مقسوم ميانه روس و انگليس محسوب است و قوت استقامت دو ماه را ندارد. اما افغانستان با اين كه رعيت انگليس محسوب است، باز هر وقت ميل انگليس بر فناي او باشد مدتي نمي خواهد. پس آنچه از دول و امارات اسلاميه ظاهراً باقي شمرده در معني رفته است.»
دغدغه زنجاني در «بستان الحق» هنوز دغدغه يك عالم ديني است. زنجاني مي خواهد ثابت كند كه، برخلاف ادعاي «جمعي كثير از عقلا و سياسيون» و «حتي بعضي از غافلين اهل اسلام»، ترقي غرب و عقب ماندگي جهان اسلام ناشي از اصرار مسلمين در حفظ دين خود و اجراي احكام آن نيست؛ بلكه، به عكس، دوري از اسلام و احكام اسلامي است كه اين انحطاط را سبب شده است. مثلاً، زنجاني مي نويسد:
«[آيا] مذهب فرمود كه هر ظلم و فسق و فجور و غصب املاك و ندادن حقوق و طلب مردم و ضرب و قتل نفوس و هزار بالاتر از اينها اگر از امرا و آنها كه با بي حيايي و بي شرمي خود را از بزرگان و علما و اعيان ناميده اند از خود و بستگان ايشان صادر شود بحثي نيست و اگر از رعايا و فقرا صادر شود به يك خطا صد مقابل جزا... را افترا زده آنها را فنا مي كنند؟ آيا مذهب فرمود كه نصف اهل ايران بلكه دو ثلث بيكار مانده مسلط به آن ثلث ديگر كسب كننده بيچاره شوند [و] با دزدي و تعدي و ظلم و سئوال و تكدي ايشان را مضمحل و خود عيش كنند؟ [آيا] مذهب فرمود روسا امور را، از امرا يا علما، همه با رشوه حقوق را پامال نمايند؟ [آيا] مذهب فرمود اصلاح راه ها نكنيد و در تجارت تقلب نمائيد؟»
بررسي انديشه هاي زنجاني در رسال «بستان الحق» به بحثي مشروح نياز دارد. اجمالاً، زنجاني در اين رساله اسلام را تنها راه نجات مسلمين و رفع استيلاي غرب مي داند؛ هر چند، چنان كه گفتم، مي توان نطفه هاي اوّليه انحراف فكري پسين او را در اين رساله نيز رديابي كرد.
رساله «مكالمات با ميرزا يعقوب»
رساله دوّم زنجاني، كه تاكنون ناشناخته بوده و در اين مقاله براي اوّلين بار معرفي مي شود، «مكالمات با ميرزا يعقوب» نام دارد. زنجاني اين رساله را در سال هاي ۱۳۲۶- ۱۳۲۷ ق. نگاشته؛ يعني در دوران پس از انحلال مجلس اوّل. در اين سال ها زنجاني در تهران خانه نشين است، با دوستان «منورالفكر» خود در مجامع مخفي و ماسوني رابطه دارد و در كنار آنان براي خلع محمدعلي شاه مي كوشد.
زنجاني در رساله «مكالمات با ميرزا يعقوب» از خاطرات سال هاي دور خود، دوران طلبگي در نجف اشرف، سخن مي گويد. زمان واقعه بهار سال ۱۲۹۸ ق. است كه بيماري طاعون در شهر نجف شيوع يافته. زنجاني طلبه اي است تقديرگرا. او اين بيماري را بلاي خداوند مي داند، به دليل كثرت معصيت در شهر اميرالمؤمنين (ع)، كه نمي توان از آن گريخت. و با چنين بينشي است كه با فردي به نام «ميرزا يعقوب» آشنا مي شود:
«روزي به حسب عادت همه، كه عصرها دسته دسته طلاب و غيرآنها در صحن مقدس در مقابل حجرات مشغول صحبت مي شوند و يا در صحن گردش مي كنند و بعضي تنها گردش مي نمايند و غالباً كمنداندازان و حيله طرازان دام خود را براي اخذ يا قرض در آنجا مي گسترانند، من هم از گوش دادن به درس مقدمه واجب جناب حاجي ميرزا حبيب الله [رشتي] فارغ شده با يك نفر رفيقم، ملاعبدالستار نام اردبيلي، قريب غروب قدم مي زديم و در آن مبحث گفت و گو مي كرديم. از دور ديدم يك نفر بي عبا لباده [اي] از شال كلفتي در بر و عمامه مولوي كه بر روي عرقچيني پيچيده در سر در مقابل حجره [اي] نشسته، در يك دور نظرش بر من افتاد. يك جنبشي در او احساس كردم و قلبم ديدم بي اختيار به طرف او ميل مي كند.»
ادامه دارد
|