چهارشنبه ۲۲ شهريور ۱۳۸۵
بررسي وضعيت تراژيك كي يركگارد
خدا عشق است
003918.jpg
طرح : اندي وارهول
«انسانها در زندگي با امور متناقض نماي زيادي روبه رو هستند اما از آنجا كه دوست دارند زندگي خود را بي مسئوليت سپري كنند سعي مي كنند با آنها مواجه نشوند و مسيري را انتخاب مي كنند كه يا هر دو را با هم داشته باشند و يا هيچ يك را و اين فرد را بي مسئوليت مي كند. آدمي يا بار پارادوكس را به دوش مي گيرد و شهسوار ايمان مي شود. ياهرگز شهسوار ايمان نمي شود.» ( كي يركگارد - ترس و لرز)اين چند سطر ، سخن اصلي اين مقاله است كه وضعيت دوسويه ايمان را در فلسفه فيلسوف وجودي دانماركي ، سورن كي ير كگارد ، به اجمال بررسي مي كند.
محمدعلي كارگزار
در زندگي چيزهايي هست كه انسان ها همواره از آنها در هراسند و از مواجهه با آنها سر باز مي زنند. اينها اموري پارادوكسيكال هستند كه ذهن را به چالش مي افكنند و انسان را دچار وضعيتي تراژيك مي كنند. براي نخستين فيلسوف اگزيستانسياليست يعني سورن كي يركگارد اين مسئله به نحوي راديكال مورد تأمل است. او خود در زندگي شخصي دچار وضعيتي تراژيك است. اساساً فيلسوفان وجودي دچار يك پريشاني و اضطراب هستند. اگزيستانسياليست ها معتقدند انسان وقتي به مسئوليت عظيمش در جهان پي مي برد دچار دلهره مي شود. مهم ترين چيزي كه مي توان درباره كي يركگارد عنوان كرد اين است كه او يك فردگراست. در نظر او، يگانه وجود مهم، «فرد زنده» است و تلاش او براي كمك به فرد زنده بود تا بتواند يك زندگي معنادار و پرثمر داشته باشد و اين نشأت در آن دارد كه فلاسفه وجودي به انسان توجه دارند، نه انسان در مقام فاعل شناسا بلكه انسان در مقام موجود و انسان پيش از شناخت هر چيز ديگر بايد اين موجود، را بشناسد. به هر تقدير اين موجود در فلسفه كي يركگارد وضعيتي تراژيك پيدا مي كند.
كي يركگارد مؤكداً دچار اين تذبذب است كه امري كه در سر مي پروراند و هنوز به واقعيت تبديل نشده اگر در بعد زمان به امري واقعي تبديل شود، آن خصلت اصيل لحظه نخست، آن احساس بكر لازمان را از دست نخواهد داد، يا اينكه اصالت نابش خدشه دار مي شود. او به عنوان يك فيلسوف اگزيستانسياليست به دنبال فهم رابطه فرد با امر واقع و همچنين رابطه اش با زمان است. اين دو مسئله به هم مرتبطند و به نحوي عميق به زندگي كي يركگارد پيوند دارند. او در اثر برجسته خود موسوم به «ترس و لرز» با تلاشي بيش از اندازه، فرديت انسان را به مواجهه وجودي با «دلهره ابراهيم» رهنمون مي شود و وضعيت پارادوكسيكال ابراهيم را به نحوي غير مبهم به تصوير مي كشد.
اين همه نشأت گرفته از دو حادثه عجيب در زندگي فيلسوف دانماركي است. يكي شكست عشق در سال هاي جواني و بر هم زدن نامزدي اش و ديگري، لعنت و نفرين خدا به سبب كفري كه پدرش در حال مستي مرتكب شده بود. اين دو مسئله و اين دو شخص نقش اساسي در فلسفه كي يركگارد بازي مي كنند.
در «ترس و لرز» مسئله اساسي براي او اين است كه به فهمي اصيل از ابراهيم دست يابد و يا به «عبارت دقيق تر بفهمد كه نمي توان او را فهميد. آري كدام فهم بشري قادر است ابراهيم را بفهمد؟»(۱)
«ابراهيم بايد پسرش را با تمام وجود دوست بدارد؛ وقتي خدا او را از ابراهيم طلب مي كند بايد او را اگر ممكن است باز هم بيشتر دوست بدارد و فقط در اين هنگام است كه مي تواند او را قرباني كند. زيرا همين عشق او به فرزند است كه در تقابل پارادوكسيكال با عشقش به خدا، عملش را به قرباني تبديل مي كند. اما پريشاني و اضطراب پارادوكس سبب مي شوند كه ابراهيم مطلقاً نتواند خود را براي آدميان مفهوم كند. فقط در همان لحظه اي كه عمل او در تعارض مطلق با احساس اوست، اسحاق را قرباني مي كند»(۲). و اين لحظه همانا لحظه با شكوه ايمان است كه در هيچ توصيفي نمي گنجد و خطاي عظيم مكتب هگلي از ديد كي يركگارد اين پندار بود كه مي توان از ايمان فراتر رفت. در حالي كه كي يركگارد معتقد است نه تنها نمي توان از ابراهيم فراتر رفت، بلكه حتي نمي توان به او رسيد.
«بايد ايمان را وصف كرد، اما بايد دانست كه هر وصفي از ايمان نارساست. زيرا نخستين چيزي كه از ايمان دانسته ايم اين است كه ايمان رابطه اي خصوصي و شخصي با خداست. ابتدا بايد بدانيم كه ايمان يك شور است. شور، الهامبخش هر آن چيزي است كه در انديشه هاي ما نامتناهي است. هر حركت نامتناهي با شور تصديق مي شود. شور اعظم آن است كه ناممكن را انتظار مي كشد.»(۳)
«ايمان نسبتي دو ظرفيتي با زمان دارد. ايمان مستلزم زمان است، زيرا ايمان وجود ندارد مگر اينكه رويدادي تاريخي در كار بوده باشد. به علاوه فهم خود ايمان نيز رويدادي تاريخي است. ايمان هميشه نبوده است. اگر هميشه بود، ديگر ايمان نيست.»(۴)
«بنابراين دو پارادوكس، دو محال، مقوم عمل مذهبي اند. عمل پارادوكسيكالي كه باعث آن مي شود كه فرد خود را بالاتر از كلي قرار دهد، توسط آن ابراهيم آماده است تا فرزندش را قرباني كند و كي يركگارد حاضر است معشوقه اش را ترك گويد.»(۵) و اين به راستي تمام محاسبات را بر هم مي زند و گره اي گم به دست مي دهد كه حتي اگر پيدا هم شود، آنقدر كور است كه باز نمي شود.
كي يركگارد از ايماني حرف مي زند كه در عصر او و حتي عصر ما ديگر نزد انسان پيدا نمي شود. او از اراده اي صحبت مي كند چندان نيرومند كه قادر باشد با چنان نيرويي در مقابل باد بايستد كه عقل را نجات دهد.
تمام دعواي كي يركگارد دعواي بين عقل و ايمان است. عقلي كه به نامتناهي نظر دارد و ايماني كه ترك نامتناهي مي كند و خواست خداوند را به هر خواستي ترجيح مي دهد.
او مي نويسد: خدا عشق است و انسان بايد با تمام وجود مذهبي باشد، اما او به مذهب شخصي اعتقاد داشت و اين مطلب تضاد او را با كليسا اعلام مي داشت. او معتقد بود هر كس بايد منفرداً و به شكلي كاملاً شخصي با خدا ارتباط برقرار كند و انسان احتياج به سازمان كليسا و دين ندارد. او مي گفت ديندار شدن مستلزم برقراركردن رابطه اي تن به تن با خداست و هيچ كس ديگري نمي تواند به برقراري چنين رابطه اي كمك كند. او به جاي رجوع به نهادي همچون كليسا به مانند سقراط به گشت و گذار در كوچه و خيابان هاي كپنهاك مي پرداخت و با مردم از نزديك گفت وگو و درددل مي كرد. كي يركگارد سقراط را معلم خود مي دانست و روش او را در فلسفه اش به كار مي برد.
او به علت دشمني مطبوعات جنجال برانگيز، سال ها با نام مستعار مقاله مي نوشت. بعدها با افشاشدن نامش، او را «سقراط كپنهاكي» ناميدند.
براي كي يركگارد ايماني والا كه حاصل دو امر پارادوكس است اهميت داشت. اين تحول از درون آدمي نشأت مي گيرد يعني از مرحله زيباشناختي به مرحله معنوي (اخلاقي) و بعد از آن گذار به مرحله مذهبي و ديني است . اين در قهرمان راستين تراژدي «ترس و لرز» نمايان است كه مي تواند خود و هر آنچه را كه از آن اوست، در پاي خداوند قرباني كند. در اين لحظه قهرمان تراژدي خاموش است؛ او نمي تواند سخن بگويد و در همين ناتواني است كه اضطراب و پريشاني نهفته است. او مي خواهد از آزمايش پيروز و سربلند بيرون بيايد. وقتي از آزمايش پيروز و سربلند بيرون بيايد، تراژدي به پايان خواهد رسيد و اين در فلسفه كي يركگارد يعني گذر از عملي اخلاقي به عملي مذهبي، چيزي كه كي يركگارد تا پايان عمرش كه ۴۲ سال بيشتر نبود به دنبال آن بود تا از وضعيت تراژيكش خلاص شود. ولي بعدها فهميد كه اگر كمي ايمانش بيشتر بود و واقعاً باور داشت كه خدا هر كاري را ممكن مي كند مي توانست با نامزدش ازدواج كند. چرا كه او عشق به نامزدش را در تقابل با عشق به خدا مي ديد و با استناد به اين اصل «يا اين/ يا آن» او كه عشق به نامزدش را در عرض عشق به خدا مي ديد مي خواست يكي را انتخاب كند، از اين رو نامزدش را ترك گفت تا بتواند در خدمت خدا باشد.
كي يركگارد معتقد بود كه بسيار مهم است كه انسان ها واقعاً با اعتقاداتشان زندگي كنند. اين بدان معناست كه حاضر باشند بسياري چيزها، حتي جانشان را فداي عقيده شان كنند. اصلي ترين كار در زندگي اين است كه خودت را بيابي و «من» خودت را به دست آوري. كي يركگارد عنوان مي كرد «مسئله حياتي پيدا كردن حقيقتي است كه براي من حقيقت باشد به اين معني كه فرد انديشه اي را بيابد كه بتواند به خاطرش زندگي كند و بميرد.»(۶) در حقيقت انتظار او از فلسفه اين است كه به او نشان دهد كه چگونه بايد زيست.
تمام دلمشغولي كي يركگارد در اين است كه آرماني در ذهن داشته باشيم و بر طبق آن زندگي و عمل كنيم. او متذكر مي شود كه ما بايد دست به عمل بزنيم. ما بايد دست به انتخاب بزنيم بي آنكه تضميني باشد كه درست عمل مي كنيم يا دست به انتخاب درستي مي زنيم. يك راه درست براي زندگي كردن وجود ندارد. فقط راه درستي براي هر كس هست كه داور آن صرفاً خود آن كس است. از ديد او انتخاب چگونه زيستن، انتخابي عقلي نيست. انتخابي است كه مستلزم شورمندانه دل سپردن به چيزي است و آنچه در اين ميان تكليفش مشخص مي شود هويت خود انسان است. انسان بايد جرأت كند فرد شود، چون فقط به اين ترتيب است كه مي تواند زندگي معناداري را به پيش برد.
در انتها به نظر مي رسد كي يركگارد مي خواهد آدمي را به اين مسئله بسيار عظيم آگاه كند كه براي پيروزي و رهايي از وضعيت تراژيك، انسان بايد كاملاً ديندار باشد (يعني ايمان را سرلوحه زندگي و كارهايش كند) و خود انسان با شور و تلاشي بي وقفه به دنبال دين برود نه اينكه عده اي دين را آسان كنند و به دست او دهند؛ چرا كه اين نوع دين سرانجامش «ايمان» و «عملي مذهبي» نخواهد بود.
زندگي دروني كي يركگارد يكي از شورانگيزترين زندگي ها بود و دليلش عمق و قدرت در تأملش بود. او با خودش درگير بود و تلاش مي كرد كه هر چه بيشتر خود را بشناسد و احساس مي كرد اين تلاش و مبارزه براي يافتن خود، مي تواند به زندگي اش معنا بخشد. آدمي بايد پيش از شناخت هر چيز ديگر، خودش را بشناسد، تازه آن وقت، پس از اينكه خودش را از درون شناخت و راهش را پيدا كرد آرامش و معنا مي تواند بر زندگي اش سايه افكند و اين همان است كه در عرفان اسلامي سرآغاز راه سالك الي الله است و شعار هميشگي طريقت اسلام كه پيامبر خاتم(ص) مي فرمايند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه». راه شناخت پروردگار شناخت خود آدمي است و اين شناخت حقيقتاً مسئوليت و دلهره آور است و آدمي را سزاست كه مسئوليت را بپذيرد و با تنهايي اش كنار بيايد تا به واقع شهسوار ايمان شود.
پي نوشت ها:
۱- ترس و لرز، سورن كي يركگارد، عبدالكريم رشيديان، نشر ني، چاپ چهارم، ص ۱۶
۲- همان صص ۱۰۱ و ۱۰۲
۳- همان، صص ۱۶ و ۱۷
۴- همان، ص ۱۷
۵- همان، ص ۲۳
۶- فلسفه كي يركگارد، سوزان لي اندرسون، خشايار ديهيمي، نشر طرح نو، چاپ اول، ص۵۸

ديد گاه
درنگي در فلسفه سياسي اسلام كدام اكثريت؟
مسيح هاشم زاده
اهميت بحث فلسفه سياسي اسلام آن جا آشكار مي شود كه حكومت بخواهد براي آن چه در مقام عمل اتفاق مي افتد، بنيادي نظري دست و پاكند تا از اين طريق بتواند درجامعه، اعمال قدرت كند. پرسش اساسي اين است كه مشروعيت حكومت اسلامي ناشي از اراده و وفاق جمعي مردم است يا برگرفته از اراده الهي و منشائي قدسي دارد؟ در يك توصيف كلي در انديشه سياسي اسلام، مطابقت با موازين شرعي (آن چنان كه از روح اسلام برمي آيد)،به معناي مشروعيت داشتن است. با اعتقاد به اصل توحيد(توحيد در همه ابعاد)، حق حاكميت وتشريع، به معناي اتم آن، ويژه خداوند است.سپس براين مبنا كه دموكراسي مي تواند فرم هاي گوناگون داشته باشد، حاكميت به پيامبر (ص) و امامان معصوم(ع) و در دوران غيبت به فقيهان واجد شرايط تسري مي يابد. بنابراين به نظر مي رسد كه در چارچوب تفكر سياسي اسلام بايد ميان مشروعيت و مقبوليت تمايز قائل شد. بنابراين، در اين فرم، اتكاي صرف به مفاهيمي مانند قرارداد اجتماعي ، كه مبناي تقنين و حكومت در جوامع غربي است، معناي خود را از دست مي دهد. بنابراين چنين نيست كه مردم در مدار حكومت اسلامي هيچ جايگاهي در تصميم گيري ندارند، بلكه جايگاه نخست، مشروعيت داشتن آن است؛ آن هم مشروعيتي الهي. مردم در چنين جامعه اي، در چارچوبي شرعي داراي حق انتخاب و بهره مند از آزادي هاي مشروع اند. روشن است كه بستر اجرايي دستورات مبتني بر دين، در يكي از فرم هاي معمول حكومت فراهم مي آيد.
آن گاه كه حكومت اسلامي، به جز برخورداري از مشروعيت الهي، از مشروعيت مردمي نيز بهره مند باشد، در تحقق آرمان هاي خود موفق تر خواهد بود. اما اين بدان معنا نيست كه بدون در نظر گرفتن راي اكثريت (به معناي مدرن آن)، حكومت اسلامي فاقد اعتبار است. بر اساس مستندات تاريخي، مي توان چنين گفت كه در نگرش اسلامي و شيعي، راي اكثريت هرگز مبنا و منشأ تامي براي مشروعيت قرار نگرفته است. اكثريت، تنها از آن حيث كه اكثريت است، در انديشه سياسي اسلام، مشروعيت نداشته است، بلكه منظور، اكثريت اهل فكر و تامل است كه مي توانند در معنا و باطن شريعت، غور و تفحص كنند. اين جمع متفكران شريعت مدار، چيزي جز آنچه از متن دين برمي آيد، اظهار نمي كنند. تحقق چنين اكثريتي البته ايده آل به نظر مي رسد و دست كم تاكنون شاهد چنين اتفاقي نبوده ايم. در نظام سياسي اسلام، چنانكه هر عقلي نيز مي پذيرد، بدون شهروندان، حكومت تحقق خارجي نمي پذيرد و قانون در اينجا قانون الهي حاكم نمي شود؛ امري كه در دوران سيزده ساله تبليغ دين اسلام توسط پيامبر(ص) در مكه شاهد آن هستيم؛ يعني عدم آمادگي مردم براي تشكيل حكومت اسلامي. در واقع آنچه باعث مي شود به ساحت امكاني مشروعيت حكومت اسلامي، رنگ تحقق ببخشد و ساختار و نظام سياسي كارآمدي را فراهم آورد، همانا هماهنگي سه مؤلفه قانون (كه منشا الهي داشته باشد)، حاكم و مردم است.
اين شريعت مداران حاكم البته در خلأ حكم نمي رانند و خود وابسته به همان نظام الهي اند كه شهروندان اطاعت از آن را گردن مي نهند. اصل اجتهاد در اينجا به ياري حاكمان مي آيد تا بتوانند در رنگارنگي اقتضائات نوشونده جهان جديد، ايده مناسب را از ميان فحاوي دين، فهم و استخراج كنند.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
شهرآرا
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  شهرآرا  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |