چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵
بازخواني شعري از سهراب سپهري
هزاران نقش تهي
فرزاد اقبال
005661.jpg
005664.jpg
۱۵ مهرماه سالروز تولد سهراب سپهري بود اما با تصادف به تقديري كه براي عمران صلاحي رقم خورد، صفحه شعر هفته پيش به گونه ديگري منتشر شد و برعكس تولد به مرگ اختصاص يافت. هرچند تولد هم مرگ ما از عالم جنيني و مرگ هم تولد جنين روحاني ماست. به هر صورت با تاخير، اين هفته به سهراب سپهري مي پردازيم. مقاله پيش رو، مطلبي است كه يكي از خوانندگان صفحه شعر برايمان ارسال كرده اند.



شعر لولوي شيشه ها يك شعر تصويري است، شعري كه همچون آينه اي شاعر را در مقابل تصوير خود مي نشاند تا او را به بازبيني خويش و ريشه يابي عميق ترين ترس هايش كه تا دوران كودكي امتداد مي يابند، وادار كند. از اين رو اين شعر جنبه اي روان شناسانه و سمبليك نيز مي يابد: قصه لولوي شيشه ها، قصه رويارويي با يك ترس قديمي (در تعبير روان شناسي) است كه سرانجام با روبه رو شدن با آن، براي هميشه شيشه عمرش شكسته مي شود(1). از نمادهايي كه براي فهم اين شعر بايد مورد توجه قرار گيرد، يكي در است كه نماد گريز از ترس هاي دروني و توجه به عالم بيرون و محيط مي باشد كه شاعر اين راه را به روي خود بسته است:
درها بسته
و كليدهاشان در تاريكي دور شد.
و ديگري پنجره كه نماد رويارويي بي واسطه با خود است كه به قول روان شناسان، فوبي ها در چنين مواجهه مستقيمي از بين مي روند:
بگذار پنجره را به رويت بگشايم.
سهراب در شعر ديگري، باز هم اين پنجره را به عالم درونش مي گشايد:
وزيديم و دريچه به آيينه گشود. (بيراهه اي در آفتاب‎/ ص 202)
در جريان بازخواني شعر خواهيم ديد كه تصوير پنجره مهم ترين نمادي است كه فهم تمام شعر منوط به تجزيه و تحليل دقيق آن مي باشد؛ اما با توجه به همين توضيح مختصر، به نظر مي رسد كه كل شعر معني منسجم و مشخصي بيابد؛ به جز يك بند آن؛ بندي مبهم با تصويري پيچيده كه تمام مقاله حاضر كوششي است براي درك اين بند:
پاهاي صندلي كهنه ات، در پاشويه فرورفته.
درخت بيد از بسترت روييده
و خود را در حوض كاشي مي جويد.
تصويري به شاخه بيد آويخته:
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد،
گويي ترا مي نگرد.
براي فهم اين بند ناچاريم كه خود را در معرض تجربه بصري شاعر قرار دهيم. پس ابتدا مروري بر وضعيت او خواهيم داشت: سهراب در يك اتاق خلوت (اتاق تهي پيكر)، تنها روي صندلي نشسته و به تصوير مبهم خود (انسان مه آلود) كه در شيشه پنجره منعكس شده مي نگرد و آن را مورد خطاب قرار مي دهد:
در اين اتاق تهي پيكر
انسان مه آلود!
نگاهت به حلقه كدام در آويخته؟
اتاق تهي پيكر اشاره به اتاق خلوت و پاكي دارد كه از زيور و زينت پيراسته باشد و اسباب و اثاثيه اضافي و تزئيني نداشته باشد. اين نكته را هم بايد در نظر گرفت كه اين اتاق مي تواند نمادي از عالم دروني خود شاعر باشد، چنانچه در شعرهاي ديگر مجموعه زندگي خوابها به دفعات متذكر اين نكته مي شود.(2) نگاه به حلقه در، ميل دروني شاعر به گريز از اين رويارويي را مي رساند؛ ميلي كه ريشه در ترسي قديمي دارد:
ترا در همه شب هاي تنهايي
توي همه شيشه ها ديده ام.
مادر مرا مي ترساند:
لولو پشت شيشه هاست!
و من توي شيشه ها ترا مي ديدم.
اين ترس، منشاء دوگانگي وجود شاعر است و وجود ناشناخته(مه آلود) او را چون لولويي هراس انگيز به نمايش مي گذارد. اما شاعر خود به اين دوگانگي و منشاء آن آگاه است و از اين رو برخلاف گفته مادرش، لولو را نه در پشت شيشه بلكه توي شيشه يعني در انعكاس تصوير خود مي بيند. در پرتو اين خودآگاهي است كه گامي به جلو مي نهد و خواهان آشتي و يگانگي با اين بخش وجود خود مي شود:
لولوي سرگردان!
پيش آ،
بيا در سايه هامان بخزيم.
زيرا مي داند كه كليد گشايش گره هاي دروني(عقده ها)، در فضاي تاريك درون يافتني است؛ همانجايي كه كليد درها دور شده بود:
و تو در تاريكي گم شده اي
انسان مه آلود!
تصوير انسان مه آلود چيزي جز درون فرافكني شده شاعر نيست؛ مرزي ميان عالم درون و بيرون او. مخاطب اين شعر هم پياپي از اين تصوير انعكاسي شيشه به عالم درون شاعر و از عالم دروني او به تصوير شيشه پرتاب مي شود: رفت و آمدي ميان ذهن و عين و درون و برون، و توجه به همين نكته مي تواند گره گشاي ابهام بند دشوار شعر باشد. با در نظر گرفتن اين مطلب بار ديگر فضاي شعر را مرور كنيم:
شب است و هنگام خواب. نور كم رنگ اتاق، همراه با روشني ستاره ها در حياط، موجب شده است كه تصوير داخل اتاق و بيرون آن (حياط) به صورتي مبهم، روي شيشه پنجره بر هم منطبق شود. داخل اين اتاق خلوت، يك صندلي و بستر پهن شده سهراب؛ و داخل حياط يك حوض و درخت بيدي كه شاخه هايش روي حوض خم شده وجود دارد. از تطبيق اين دو تصوير روي شيشه پنجره تصويري حاصل مي شود كه شاعر توصيف مي كند: تصوير صندلي بر روي تصوير حوض منعكس شده گويي كه صندلي بر لب حوض نشسته و پاهايش را در پاشويه حوض فرو برده؛ و درخت بيد حياط نيز چنين به نظر مي رسد كه از بستر خواب روييده؛ زيرا تصوير درخت و بستر خواب بر روي هم منطبق شده اند. اكنون با توجه به اين تطبيق، معني بند قبلي شعر را هم مي توان دريافت:
نسيم از ديوارها مي تراود:
گل هاي قالي مي لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند.
باران ستاره اتاقت را پر كرد.
پس مي بينيم كه تمام اين تصوير پيچيده چيزي جز نمايه درون و بيرون اتاق نيست كه بر يكديگر منطبق گرديده است و همين نمايه نمادي از ميل شاعر به وحدت بخشي دو دنياي متفاوت عين و ذهن را مي سازد؛ ميلي كه به زيبايي در اين تصوير، فرافكني مجدد يافته است:
درخت بيد از خاك بسترت روييده
و خود را در حوض كاشي مي جويد.
اين تصوير، انعكاس حال خود شاعر است كه از بستر خواب برخاسته و خود را در آيينه شيشه جست وجو مي كند. تصويري كه در تار و پود آن، نگاه و ديدگاه در هم تنيده مي شود تا درخت بيد و شاعر را در جست وجوي يك هدف يگانه سازد. نمونه ديگري از اين فرافكني را در منظومه مسافر مي يابيم؛ آنجا كه مرد مسافر در نيمه راه سفر، روي ساحل جمنا مي نشيند و عكس دو مناره تاج محل را در آب مي نگرد و آن را چون خود در حال سفر مي بيند:
ببين دو بال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند. (مسافر‎/ ص 323)
در شعر لولوي شيشه ها نيز آنگاه كه ما خود را به جاي سهراب مي نشانيم و از زاويه چشمان او نظاره گر عالم درون و بيرون او مي شويم، به درك فضاي اين بند توفيق مي يابيم؛ اما فراموش نكنيم كه شعر همانند رويا، صحنه اي از تراكم تجسمات است كه موجب تداعي ها و تبادرات گوناگون مي شود. از اين رو، همين تصوير انسان مه آلود از روزن چشمانش، روياي كودكي شاعر را در برابرش تجسم مي بخشد و حلقه اي مي شود براي پيوند شاعر با دوران كودكي اش:
تصويري به شاخه بيد آويخته:
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد،
گويي ترا مي نگرد
و تو از ميان هزاران نقش تهي
گويي مرا مي نگري
انسان مه آلود!
هزاران نقش تهي ناظر بر واقع بيني در اين فضاي روياگونه است؛ صداقتي كه شرط نخست رويارويي با خويش مي باشد. شاعر به تهي بودن تمامي نقش ها (نقش نسيم و ديوار، گل هاي باغچه و قالي، ابرها و پرده ستاره و اتاق، صندلي و پاشويه و...) واقف است و تنها تصوير حقيقي و مطابق با واقع را نقش انسان مه آلود مي داند، لذا به سوي او مي شتابد و با شكستن شيشه به يكپارچگي ( Individuation در  اصطلاح يونگ)  با پاره ديگر وجودش و پايان يافتن ترس هاي عميقش دست مي يابد:
انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت
و گريان سويم پريد.
شيشه پنجره شكست و فروريخت:
لولوي شيشه ها
شيشه عمرش شكسته بود.
شعر لولوي شيشه ها در پس فضاي مه آلود خود، لذتي خوشايند را به مخاطبي كه پا به پاي آن همراه شده ارمغان مي دهد؛ اما انكارناپذير است كه درك و لذت بيشتر مخاطب وابسته به كاميابي او در كشف تصاوير آن بند مذكور مي باشد و من نيز در پايان بازخواني خود از اين شعر، اجازه مي خواهم لايه پنهان ديگري از تصوير آن به نمايش بگذارم. براي اين كار بايد به كليساي جامع شهر شارتر در كشور فرانسه رفت: كليسايي كه به جهت معماري و نقاشي هاي روي شيشه پنجره اش شهرت جهاني يافته است. در يكي از پنجره هاي اين كليسا شاهد به تصوير كشيدن آيه اي از آيات تورات هستيم: آيه سه از باب يازدهم كتاب اشعياء. در اين آيه از خوابي كه يشي - پدر حضرت داوود- مي بيند، سخن مي رود: و نهالي از تنه يشي برآمده؛ و شاخه اي از ريشه هايش قد خواهد كشيد و روح خداوند بر او قرار خواهد گرفت.
در اين تصوير، يشي را در بستر خواب مي بينيم كه درختي از بستر او (در حقيقت از پهلوي او) روييده و در شاخه هاي درخت تصوير روياي او نمايان است. اين درخت نمادي از شجره انساب است. يشي در خواب نسل آينده خود را مي بيند و ما هم در تصوير پنجره، هريك از نوادگان پيامبر او را تا حضرت مسيح مي بينيم كه روي شاخه هاي درخت ايستاده اند. شايد پرسيده شود كه ارتباط اين تصوير با شعر سهراب چيست؟ من ارتباط معنايي چنداني نمي يابم، اما از جهت تصويري مي توانيم رابطه هايي ببينيم: در هر دو تصوير شاهديم كه درختي از بستر خواب روييده و رويايي به شاخه هاي آن آويخته است؛ و مهم تر اينكه هم تصوير شعر سهراب و هم تصوير اين نقاشي روي شيشه جا گرفته است.
آيا به دور از احتياط است اگر بگوييم كه سهراب نقاش، هنگام سرودن اين شعر به اين تصوير نظر داشته؛ يا لااقل قبلاً آن را ديده و در تصويرسازي اين شعر، ناخودآگاه تحت تأثير آن بوده است(3)؟

پي نوشت ها:
۱ - براي اطلاع از ترس هاي دوران كودكي و همچنين بزرگسالي سهراب، ر ك: سهراب مرغ مهاجر‎/ پريدخت سپهري‎/ انتشارات طهوري‎/ چاپ هشتم‎/ زمستان 1382/ص 21، 29 و 93
۲ - اين نماد را بايد در نگاهي جامع به مجموعه زندگي خواب ها يافت؛ نه در يك شعر خاص:
مرداب اتاقم كدر شده بود. (لحظه گمشده‎/ ص 104) وجودش به مردابي شباهت داشت. (مرغ افسانه/ص 116)
۳ - در جست وجويي كه براي تأييد حدس خود در دستنوشته هاي سهراب داشتم، تنها توانستم اشاره سهراب به يكي از نقاشي هاي پنجره كليساي شارتر را بيابم. رك: اتاق آبي‎/ سهراب سپهري‎/ به كوشش پروانه سپهري‎/ ويراستار: پيروز سيار‎/ مؤسسه انتشارات نگاه‎/ 1382/ ص۸۰

بازخواني دو شعر علوي
براي خنده هايت مي نويسم
زهيرتوكلي
005667.jpg
امروز به مناسبت ايام مقدسي كه در آن نفس مي كشيم دو شعر از شاعران معاصر در ستايش و رثاي اميرالمؤمنين علي ابن ابي طالب عليه السلام انتخاب كرده ام و پاي بعضي از بيتهاي اين شعرها حاشيه هايي زده ام به اين اميد كه ما هم شريك فيضي باشيم كه شاعران شعرها برده اند و چشم دارم كه هر دو اين بزرگواران كه سمت استادي بر من و هم نسلان من  دارند، اين جسارت را ببخشايند.
اگر چشم جهان يك بار ديگر
به روي ديدنت در باز مي كرد
زمين سامان خود را باز مي يافت
زمان ديگر شدن آغاز مي كرد
براي خنده هايت مي نويسم
كه چون آيينه افتادند بر خاك
وزين خاك سيه دل تا به امروز
نه مردي زاد هم تقدير تيغت
نه همرنگ نگاهت آفتابي
دل آيينه اي را كرد روشن
به من يك داغ از آن شب ها بياموز
كه با خود مي نشستي آسمان وار
زمستان و بهار خويش بودي
از آن شب هاي چون فرجام فرهاد
پر از شيوايي شيرين شيون
براي خاك اي پرگار افلاك
تو تنها يادگار خويش بودي
* يوسفعلي مير شكاك
اين شعر در مجموعه از زبان يك ياغي آمده است و جالب است كه در دفتر نشان هاي آن بي نشان كه تماما اشعار علوي يوسفعلي ميرشكاك را در بر دارد، اين شعر نيامده است. البته در منظومه ي فكري ميرشكاك و نوع نگاه صوفيانه و قلندرانه اي كه او به اميرالمؤمنين عليه السلام دارد و در جاهايي به غلو نزديك مي شود، واقعا اين شعر، شعر متفاوتي است. چهره ي اميرالمؤمنين در اين شعر خيلي انساني تر است و شاعر با او همذات پنداري كرده است و عواطف آن حضرت را ترسيم كرده است. براي خنده هايت مي نويسم : آنچه از روايات بر مي آيد، علي عليه السلام در معاشرت با مردمان سيماي متبسمي داشته اند و حتي به تعبير استاد مطهري، آن حضرت بذله گو بوده  اند. تعبيري كه از خنده هاي علي دارد و آن را به لحاظ دستوري به شكل معرفه آورده است و بر پيشاني ستايش خود نشانده است تو گويي كه اولين چيزي كه از علي به ياد شاعر آمده است خنده هاي علي بوده است. چنين نگاهي به اولياء به خصوص علي عليه السلام كه مظهر هيبت الهي است، كمتر ديده شده است. بر همين منوال علي در بند بعد هم، عاشق شوريده اي است كه در تنهايي وار خود مي نشيند و بر دوري از همسر مهربانش ، حضرت فاطمه ي زهرا سلام الله عليها شيون مي كند، شيوني كه هيچ كس نمي شنود چرا كه او آسمان است و نه زمستانش را و نه بهارش را كسي از زمينيان در نمي يابد.
زيبايي اين بند نياز به توضيح بيشتري دارد. در اين بند علي به فرهاد تشبيه شده است منتها در اين تلميح يك آشنايي زدايي اتفاق افتاده است .
تعبير با خود مي نشستي آسمان  وار، زمستان وبهار خويش بودي ظرفيت معنايي بالايي دارد. آسمان وار نشستن تعبيري مانند سر در گريبان بردن است و شاعر با اين عبارت زمستان و بهار خود بودن يعني زمستانها و بهارها را با خود سپري كردن يعني يك عمر تنها زندگي كردن اما اگر با خود مي نشستي آسمان وار بخوانيم، اين تعبير به دست مي آيد كه اين زمستان و بهاري كه ما در زمين داريم، از سينه ي آسمان نازل شده است و اگر چه ماييم كه در زمستان و بهار زندگي مي كنيم و نه آسمان، اما زادگاه زمستان و بهار سينه ي آسمان است و اين زمستانها و بهارها كه مايه ي زندگاني ماست، همه از بركات اتفاقاتي است كه در سينه ي آسمان افتاده است حال برگرديم به عبارت با خود مي نشستي آسمان وار و آن را با اين توضيحات تطبيق مي دهيم. علي آسماني است كه بر ما زمينيان احاطه دارد و زمستان و بهار در سينه ي او مي گذرد و ما بر زمين تنها تجليات او را مي بينيم اين صاعقه ها و باران ها و برف ها و... با همه اين تأويلات، نفس اين كه از آسمان كاراكتر مردي را درست كنيم كه در خود چنبره زده است و زمستانها و بهارها از او بر او مي گذرد يك تعبير ديگر به دست مي دهد و آن تنهايي آن مرد و عبور خاطرات تلخ و شيرين چون عبور زمستان ها و بهارها از اوست، و اين خاطرات با توجه به دو سطر بعد بند، خاطرات علي از زندگاني با فاطمه زهرا و داستان غم انگيز مرگ او (شهادت او) ست و اين جنبه در اين بند بسيار قويتر و ملموستر از جنبه ي تأويلي آن است. حتي امروز و براي همه ي ما تصوير يك عاشقي كه از تقدير شكست خورده است و معشوقش را براي هميشه از دست داده است و فرجام فرهاد يعني شيوايي شيرين شيون برايش رقم خورده است، آن هم در تنهايي آسمان وار خود، يك تصوير ملموس و آرماني است. اما باز در اين جا يك نكته ي تأويلي ديگر به چشم مي خورد. فرجام فرهاد مرگ است فرهاد مي ميرد و شيرين مي ماند و شيرين از آن پس شيرين شيون مي شود. اگر بپذيريم كه مرگ در نظر آن دنيا، خود نوعي مرگ است، مي توان گفت كه علي بدون فاطمه در اين دنيا جان داده اي است در ظاهر زندگان و فاطمه بر تنهايي او شيون مي كند؟
آنچه بيش از هر چيز ديگري مرا در اين شعر را به خود جلب كرد، همان چهره ي انساني است كه از آن حضرت ترسيم شده و همذات پنداري عاطفي است كه شاعر با علي عليه السلام ايجاد كرده است. اما از نقطه نظر قال نيز اين شعر ملاحتي دارد. شعر تصرفي در قالب چهارپاره است كه از نظر قافيه بندي به قافيه بندي نيمايي نزديك شده است و در كنار اينها وزن دوبيتي (مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل) شعر ضرباهنگ عاطفي شعر را تشديد كرده است.
گل انار
شبي كه سيب طلا بر سر سپيده زدند
گل انار بر آن كاكل خميده زدند
دوباره اشك به چشم فرشتگان رقصيد
مگر كه شانه به زلفي به خون تنيده زدند
دهان زخم به خون بسته شد، ولي فرياد
كه مهر بر لب آن شوكران چشيده زدند
زمام چاره رها شد ز دست شير و طبيب،
چرا كه دست به دامان آب ديده زدند
كمال غربت او را ببين كه دشمن و دوست
ز دور بوسه بر آن روي خون دويده زدند
به دست جهل مجسم، شهيد شد غيرت
شبي كه تيغ جفا بر سر عقيده زدند
رسيد صبح و نپژمرد يك ستاره اشك
مگر كه نيل به پيراهن سپيده زدند
بيا كه سكه خونين اشك را امشب
به نام سبز نخستين به خون تپيده زدند
شكوه بين كه اساطير جانفشاني، دست
بر آن حماسه در بستر آرميده زدند
زهي به خشم صبورش! كه ديد و تاب آورد
چو تازيانه به بازوي آن شهيده زدند
گريخت رنگ ز رخسار زينب و حسنين
مگر نشانه پايان بر اين فريده زدند
دوباره راه مصيبت به كربلا افتاد
مگر كه شانه به موي سري بريده زدند
غزاله غزلم تير خورد و خون نوشيد
بر اين ترانه مگر تهمت قصيده زدند
برادران زليخاي عشوه گر، تهمت
مگر به يوسف و گرگ نيافريده زدند
* قادر طهماسبي (فريد)
اين شعر از كتاب جديد فريد انتخاب شده است: پري ستاره ها كه به تازگي توسط انتشارات سوره ي مهر منتشر شده است. اين غزل از نقطه نظر سبك شناسي غزل هاي فريد، در همان امتداد است با همان نشانه هاي سبكي. غزلي كاملا كلاسيك كه جان وجنم شوريده ي شاعر و دريافت هاي اشراقي اش از قبيل:
تمام هستي من يك جرقه بود فريد
كه از ميان دو شمشير جست و پنهان شد
آن را تمايز مي بخشد. شروع وصفي غزل با يك بيت درخشان شروع مي شود و بيت بعدي هم با همين قوت، توصيف را ادامه مي دهد منتها دامنه ي توصيف به ماوراي طبيعت كشيده مي شود. بيت سوم با نشانه هاي مأنوس سبك هندي ادامه مي يابد و اين را بايد يادآوري كرد كه قافيه بندي و رديف شاعر نيز در حال و هواي سبك هندي است. شعر از بيت چهارم به بعد دچار افت مي شود ولي شوك هاي عاطفي كه در بافت مقتل سرايي شعر در ابيات بسيار روان و شيوايي مثل بيت چهارم و بيت دهم جلوه گر است، ما را به ياد بيت هاي درخشاني مي اندازد كه در دهه ي شصت در دوران اوج فريد از او شنيده ايم.
مثل:
پهلو شكسته اي و علي با فرشتگان
با گريه مي برند به دارالشفا تو را
شعر پايان بندي خوبي ندارد و گويي شاعر با دشمناني فرضي در حال جنگ است و آيين چنين شعري را رعايت نكرده است چرا كه اين شعر در ستايش ورثاي بزرگي از بزرگان دين سروده شده است و آييني و ادبي دارد كه از آن جمله اين است كه سخن را نبايد با حديث نفس و از خودسرايي به ختم خويش رساند. منتها يك مشخصه ي سبكي فريد در دفتر جديدش همين ستيز و تعرض هجوگونه اي است كه در شعرهاي او به توالي مي توان يافت. اما نكته ي سبكي ديگر در كارهاي فريد اين است كه او واقعا شاعري است كه گريز به كربلا مي زند يعني در كمتر شعري از فريد هست كه تلميحي و اشاره اي به عاشورا نشود و از اين نظر شايد تنها مرحوم سيد حسن حسيني با او قابل مقايسه باشد به همين جهت است كه خودش هم در اين بيت با قيد دوباره به آن اشاره مي كند و لحن ما بدين ترتيب نوعي طنز به خود مي گيرد كه:
دوباره راه مصيبت به كربلا افتاد
مگر كه شانه به موي سري بريده زدند
كه اين دوباره تمهيدي در ابيات قبلي ندارد و فقط خواننده ي آشنا با شعر فريد مي فهمد كه اين دوباره وصف حال خود اوست كه هميشه مغلوب خاطره ي عاشوراست خاطره اي كه براي او تبديل به خاطره اي ازلي شده است.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
شهرآرا
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  شهرآرا  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |