شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵
بررسي تطبيقي انديشه هاي مولوي و اقبال
پير رومي و رفيق راه
محمد بقايي (ماكان)
006519.jpg
هجدهم آبان ماه ۱۳۸۵(نهم نوامبر 2006) صدوسي امين سال تولد محمد اقبال لاهوري- انديشمند بزرگ جهان اسلام- است كه آوازه اي جهاني دارد. همچنين يونسكو امسال را به عنوان سال بزرگداشت مولانا معرفي كرده است. مقاله حاضر، به اجمال، برخي انديشه هاي اين دو متفكر را به گونه تطبيقي بررسي كرده است.
تاثيرپذيري اقبال از مولوي را مي توان به دو قسمت تقسيم كرد؛ يكي ساختاري و ديگري مضموني. آنچه در اين مقاله مورد نظر است، تاثيرات محتوايي و مضموني است و نيز مقايسه اي از اين حيث ميان اقبال و مولوي.
اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودي» كه نخستين آنهاست تا «ارمغان حجاز» دلبستگي شديد خود را به افكار مولوي ابراز مي دارد و او را با نام هاي مرشد و پير ياد مي كند. در آغاز مثنوي «چه بايد كرد» مي گويد:
پير رومي مرشد روشن ضمير
كاروان عشق و مستي را امير
منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خيمه را از كهكشان سازد طناب
از ني آن ني نواز پاكزاد
باز شوري در نهاد من فتاد
در «جاويدنامه» مولوي را به عنوان راهنماي سفر خيالي خود به دنياي ديگر برمي گزيند و اين مبيّن احترام عظيمي است كه او براي مرشد و مراد خود قائل است و عقل و عشق حقيقي را در او مي جويد. بنابراين انتخاب مولوي به عنوان دليل راه در «جاويد نامه» مي تواند كنايتي باشد از تركيب عقل و عشق كه در «سيرالعباد» راهنماي سنايي است.
اقبال خود را مبلّغ و مروّج انديشه هاي مولوي مي داند و رسالتش را در اين مي بيند كه با ترويج آراي وي، تحرك و پويايي در ميان اقوام شرق يعني جوامع اسلامي پديد آورد و حركتي در اينان- كه خويشتن را فراموش كرده و آنچه خود دارند از بيگانه تمنا مي كنند- به وجود آورد.
اقبال، عصر خود و عصر مولوي را در بسياري جهات، همانند مي يابد. در زمان مولوي، مردم از خوف مغولان، زبون و بي جرأت شده بودند و در نتيجه فضايل اخلاقي و معنوي به انحطاط گراييده بود. تهاجم مغولان سبب ازبين رفتن قدرت سياسي شرقيان شد. در دنياي امروز نيز مغولان تازه اي به دنياي اسلام حمله آورده اند كه عبارتند از عقل گرايي مفرط و فناوري غرب. اقبال با احساس اين خطر، رسالت خود را در آن ديد كه همچون مولوي به مقابله با آن برخيزد. مولوي چنان كه از «فيه مافيه» برمي آيد، از مغولان در مجالس خود حتي زماني كه عاملشان معين الدين پروانه نيز حضور داشت، به شدت انتقاد مي كرد و مردم را به ايستادگي در مقابل آنها تشويق مي نمود تا با آنان بجنگند و استقلال و هويت ملي خويش را حفظ كنند. اين انديشه، يكي از مضامين محوري آثار اقبال است و مثنوي هاي «پس چه بايد كرد»، «گلشن راز جديد» و «بندگي نامه» به پيروي از همين تفكر مولوي سروده شده اند، بنابراين او براي خود همان نقشي را قائل است كه مولوي در هفتصد سال پيش ايفا نموده بود:
چو رومي در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنه عصر كهن، او
به دور فتنه عصر روان، من
در آغاز مثنوي «چه بايد كرد» مي گويد:
سپاه تازه برانگيزم از ولايت عشق
كه در حرم، خطري از بغاوت خرد است
اقبال از مولوي آموخته است كه جوامع بشري جز با عشق، فعال و پويا نمي شوند؛ اين همان عشقي است كه اقبال در كتاب «بازسازي انديشه ديني» آن را «راه حياتي»  مي نامد؛ طريقي كه به تصاحب و تسخير عالم مي انجامد و در قرآن به «ايمان» تعبير شده است.
يكي ديگر از نكاتي كه اقبال از مولوي آموخت اين است كه انسان واقعي بايد پيوسته در طلب آرمان هاي انساني باشد كه پويايي و تلاش، سرلوحه آن است.
اين انديشه، حضور خود را در همه سروده هاي اقبال، مدام نشان مي دهد. از همين روست كه مثنوي «اسرار خودي» با اين ابيات معروف مولانا آغاز مي شود:
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
انسان آرماني اقبال، كسي است كه صفات شاهين و شاهباز را دارد، زيرا داراي مناعت طبع است، بامتانت است، از صيد ديگري ارتزاق نمي كند، زندگي آزاد دارد و از همين رو آشيانه نمي سازد، بلندپرواز است، تنهايي را دوست دارد و سرانجام اينكه نگاه نافذي دارد. مولوي نيز در يكي از معروف ترين غزل هايش، خود را به شاهباز تشبيه مي كند:
باز سپيد حضرتم، تيهو چه باشد پيش من
تيهو اگر شوخي كند، چون باز بر تيهو زنم
مولوي و اقبال، هر دو «آدم» را آن گونه باور دارند كه قرآن توصيف مي كند و او را كمال مطلوبي مي داند كه نوع بشر بايد سعي در شناختش داشته باشد. آدم در قرآن نمودي از بشريت در جوهر اصلي آن و مثال اعلاي انسان است. نظر هر دوي آنان در مورد تقدير يكسان است، به عقيده آنان تقدير به اين معنا نيست كه افعال هر فردي از پيش تعيين شده باشد، بلكه قانون زندگي است. هر دوي آنان متفكراني پويا و تكامل طلب هستند. به نظر هر دوي آنان نه تنها آدم، بلكه كل عالم از اسفل به اعلي مي رود و براي پيشرفت انسان هيچ محدوديتي وجود ندارد. آدمي با نيروي طلب و با اخلاص در عمل نه تنها به دنياهاي تازه اي دست مي يابد، بلكه مي تواند آنها را بسط دهد. هر دو تلاش را زندگي و عدم تحرك را مرگ و نيستي مي دانند.
هر دو معتقدند كه رسيدن به جاودانگي به ميزان تلاشي بستگي دارد كه مصروف آن مي شود. هر دو با زمينه هاي تفكري كه تا پيش از آنان به وجود آمده بود كاملاً آشنايي داشته و بر آن بودند تا مفاهيم متناقض را بدان اميد كه ميانشان هماهنگي ايجاد يا كشف كنند به سطح بالاتري از تفكر بكشانند. هر دو با آن كه در قلمرو عقل حضور دارند، ترجيح مي دهند كه ماوراي عقل را تجربه كنند، هر دو شاعراني جهاني اند، شعر هر دو فلسفي و عرفاني است، هر دو به جاي خودانكاري و نفي خود در صدد تقويت آنند، به واسطه همين شباهت هاست كه اقبال خود را مريد و پيرو مولوي مي شمارد، ولي پيروي او از نوع تقليدهاي معمولي نيست، او مريدي است كه در درياي انديشه مرادش عميقاً غوطه  خورده است.اقبال به خلاف صوفيه وحدت وجودي معتقد به مقام فنا نيست، بلكه مي گويد كه خودي انسان پس از طي مراحل سلوك در كنار خود اعلي جاي مي گيرد و خداي گونه مي شود. در اين مورد به تمثيل زيباي مثنوي مولوي استناد مي جويد كه آهن پس از در افتادن به آتش همانند آتش مي شود ولي هويت و ذات خود را از دست نمي دهد:
رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشي مي لافد و آتش وش است
چون به سرخي گشت همچون زركان
پس اناالنار است لافش بر زبان
شد زرنگ و طبع آتش محتشم
گويد او: من آتشم، من آتشم
اقبال با اعتقاد به چنين انديشه اي به تصوفي معتقد است كه بنيادش بر عمل، طريقش بر تپيدن و تلاش دائم و هدفش در رسيدن به كمال نامتناهي باشد. عرفان او چندان متعالي است كه حتي من نامحدود هم در پي ديدار من محدود برمي آيد. اقبال همانند مولوي كسي را عارف واقعي مي داند كه وقتي به اين منزلت و مرتبت نائل آمد به دنياي ملموسات باز مي گردد و آنچه را كه در سير و سلوك خود تجربه كرده براي پيشرفت و بهبود جامعه خويش به كار مي گيرد و لذت حضور را به ديگران مي چشاند و سرمشق پويايي و تلاش و مبارزه مي شود. پيرو چنين طريقتي خلوت نشين نيست، بلكه «مرد غوغا» است.
مريد همت آن رهروم كه پا نگذاشت
به جاده اي كه در او كوه و دشت و دريا نيست
شريك حلقه زندان باده پيما باش
حذر ز بيعت پيري كه مرد غوغا نيست
چنين عرفاني از انديشه مولوي نشأت مي گيرد كه مبتني بر استغناء روحي و «الفقر فخري» است. اقبال از سال 1905 تا 1908 در كمبريج از محضر اساتيدي همچون مك تاگارت و جيمز وارد تلمذ مي كرد. در همين دوره براي نگارش پايان نامه اش شروع مي كند به مطالعه اي عميق در افكار و آثار مولوي و پي مي برد كه او برخي از انديشه هاي بنيادي نيچه و حتي برگسن را كه پيشتر مي پنداشته تازگي دارند هفت قرن پيش بيان داشته است. به نظر وي نيچه و مولانا جلال الدين مولوي با آن كه در دو قطب فكري مخالف قرار دارند و فاصله حيرت انگيزي به لحاظ معنوي ميان اين دو شاعر فيلسوف وجود دارد، ولي از لحاظ فكر عملي كاملاً به يكديگر نزديكند.او مي گويد، نيچه به فساد و زوال انسان پيرامون خود پي برد و تمامي عوامل و نيروهايي را كه موجب اين تباهي بود آشكار ساخت و در نهايت شيوه اي را كه مي پنداشت متناسب با زندگي در اين جهان است عرضه نمود. اصل مهم تفكر نيچه در اين جمله خلاصه مي شود كه «امروز ديگر مسأله آن نيست كه بشر چگونه باقي مي ماند، بلكه بايد بدانيم كه چگونه به كمال مي رسد.»
مولوي نيز زماني در ميان مسلمانان درخشيد كه اصول ضايع كننده حيات و انديشه و ادبياتي به ظاهر زيبا و دلپذير اما در باطن فلج كننده، خون مسلمانان آسيا را مكيده و راه را براي پيروزي آسان تاتارها آماده كرده بود. او در اين شرايط در تنگناهاي زندگي و در برابر بي لياقتي ها، نقايص و فسادهاي اجتماعي كه خود جزيي از آن به حساب مي آمد، كمتر از نيچه حساسيت نشان نداده است. جلال الدين با بينشي حكيمانه و روشن، بيماري همه گير جامعه خويش را بازگو مي كند و وجوه آرماني انسان مسلمان را بيان مي دارد. اقبال درمي يابد كه مولوي نيز همانند نيچه معتقد به تحول، آزادي، توانايي ها، جاودانگي خود، ميل به قدرت، ارزشمندي من هاي برتر و از ميان بردن كهنه ها براي پديد آوردن چيزهاي نو است. اگر اقبال در زبور« عجم » مي گويد:
كهنه را در شكن و باز به تعمير خرام
هر كه در ورطه  «لا» ماند به « الا» نرسيد
تحت تأثير اين انديشه مولوي است كه:
هر بناي كهنه كابادان كنند
نه كه اول كهنه را ويران كنند
تا نكوبي گندم اندر آسيا
كي شود آراسته زان خوان ما
تصور اقبال از مابعدالطبيعه، خدا و نيز شطحيات حيرت آورش شباهت تام به ديدگاه هاي مرادش دارد. او نيز همانند مولوي معتقد است كه خدا را نبايد با ندبه و زاري طلب كرد زيرا اين امر مبين ضعف و درماندگي است. تقرب به خدا بايد با شأن و مرتبه خودي انسان سازگار باشد. انسان بايد با قدرت اراده اش به جستجوي او برآيد و او را همانند صيادي به كمند آورد. از اين روست كه مولوي مي گويد:
به زير كنگره كبرياش مردانند
فرشته صيد و پيمبر شكار و يزدان گير
و اقبال تشنه اعتلاي خودي مسلمان از خود رميده چنان تحت تأثير اين انديشه قرار مي گيرد كه همين مضمون را به بياني ديگر و بسيار جسورانه تر از مولوي مي سرايد:
در دشت جنون من، جبريل، زبون صيدي
يزدان به كمند آور، اي همت مردانه
اقبال در خصوص فهم حقايق قرآن معتقد است كه آن را بايد چنان خواند كه گويي به خود خواننده نازل شده است. او با تأويل و برداشت هاي شخصي و نادرست از آيات قرآني مخالف است:
زنده قومي بود از تأويل مرد
آتش او در ضمير او فسرد
و در بيتي ديگر مي گويد: 
ز تأويلات ملايان نكوتر
نشستن با خود آگاهي دمي چند
مولوي نيز در مورد فهم قرآن همين نظر را ابراز مي دارد. او تأويل و برداشت هاي فردي را به «پوست» و حقيقت قرآن را به «مغز» تشبيه مي كند و مي گويد:
ما ز قرآن مغز را آموختيم
پوست را بهر خسان بگذاشتيم
و در جاي ديگر همانند سهروردي در «كلمه التصوف» معني قرآن را در خود قرآن مي جويد. گويا اينان را بايد پايه ريزان هرمنوتيك در غرب دانست.
معني قرآن، ز قرآن پرس و بس
وز كسي كاتش زده اندر هوس
در تأثير مولوي بر اقبال همين قدر بس كه نه تنها او را در تمام جاويد نامه راهنماي خود قرار مي دهد، بلكه در ادبيات پاياني اين مثنوي، نسل جديد را هم به تعمق در آموزه هاي مولانا فرا مي خواند و به آنان توصيه مي كند كه:
پير رومي را رفيق راه ساز
تا خدا بخشند تو را سوز و گداز
زانكه رومي مغز را داند ز پوست
پاي او محكم فتد در كوي دوست
* اين مقاله بخشي از كتاب منتشرنشده نويسنده است

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سينما
شهرآرا
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سينما  |  شهرآرا  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |