جوابيه اي بر مقاله توهم پرواز از عليرضا سميعي
شعر بايد شعر باشد
|
|
دكترسيامك بهرام پرور
دعواي حيدري - نعمتي شعر كلاسيك و نو، بحث تاريخ گذشته اي است ! نگاهي به مطبوعات و نشريات دهه 30 و 40 و بررسي آراي شاعران آن دوران دليلي بر اين ادعاست . درست در همان سالها ، شاعران برجسته و هوشمندان عرصه ادبيات بر اين نكته صحه گذاشته اند كه: شعر كهنه و نو ندارد ؛ شعر بايد شعر باشد.
نقد جناب آقاي سميعي نقدي است با ظاهر منصفانه . منتقد تلاش كرده است تا بي طرفي خود را نشان دهد و حتي در جاي جاي نوشته بر آن بوده است كه با ايجاد شرايط يك مباحثه دو طرفه به استدلالي دوجانبه دست يابد و با طرح سوال هاي متوالي و پاسخ گويي هاي زنجيره اي به آنها، بحث را پيش ببرد .
اما همه اينها سبب نشده است كه در اين روش ، اختلال يا به اصطلاح پژوهشگران Bias ايجاد نشود . اين Bias ناشي از تعلق خاطر منتقد محترم نسبت به شعر سپيد است كه از آن در علم روش تحقيق نيز، به عنوان مهم ترين انواع Bias يا پيش داوري نام برده مي شود . اين پيش داوري سبب مي شود كه پژوهشگر - نويسنده در مثال ها و ادله اش ، خودآگاه و ناخودآگاه، از جاده انصاف خارج شود. در مقاله مورد بحث برخي از اين موارد به شرح زير است :
۱ - ...كسي كه شاعر را آزاد مي گذارد تا غزل بنويسد، اجازه داده است كه غزل شاعر را محدود كند و همين محدودكنندگي نقض غرض هنر است . اما كسي كه معتقد است نبايد در قالب نوشت، شاعر را محدود مي كند كه در چاله محدوديت نيفتد و شانس بيشتري داشته باشد تا آزادانه به ايجاد ساختهاي ديگر و در بهترين حالت ، آفرينش ساختارهاي تازه بپردازد ...
نكته جالب ماجرا در اين اظهارنظر اين است كه نقش منتقد در برابر شاعر به عنوان يك آقا بالاسر در نظر گرفته شده است ! اين اشتباه متاسفانه، رايج ترين اشتباه نقد ادبي كشور است . اصولا شيوه نگارش نقد بر آثار هنري از جمله ادبيات به اين گونه كه در كشور ما انجام مي شود ، كم نظير است !
مهم ترين وظيفه يك منتقد تحليل شرايط موجود است . منتقد در جايگاه تعيين كننده تكليف نيست ؛ بلكه بر اوست كه دلايل و جوانب مختلف يك پديده را تشريح مي كند . به عبارت ديگر از آنجا كه ما منتقد را به عنوان فصل الخطاب بر كرسي نشانده ايم ، از او انتظار داريم براي همه چيز قانون صادر كند و بر اساس همان قانون هاي اكثرا خودساخته ، به تخطئه يا تاييد يك اثر هنري يا بدتر از آن ، يك هنرمند و، در بدترين حالت ، يك شيوه هنري بپردازد.
نكته جذاب تر ماجرا اين جاست كه گاه منتقد حتي براي سليقه مخاطب هم تعيين تكليف مي كند ! به عبارت بهتر ، او وظيفه خود مي داند كه تعيين كند چه اثري را بايد مردم بخوانندو چه اثري را نبايد ! غافل از اينكه وظيفه نقد ، تحليل اين قضيه است كه چرا يك اثر هنري مورد توجه قرار مي گيرد و ديگري نه ! چرا حافظ بعد از 7 قرن با تنها يك مجموعه شعر ، هنوز خوانده مي شود و فلان شاعر زنده و حاضر ده ها كتاب چاپ كرده است و كسي - به جز معدودي از اعوان و انصار ! - به او توجهي ندارد .
بي شك اقبال عمومي به يك اثر ، دليل قطعي بر ارزشمندي آن نيست . در رويكردهاي اجتماعي ، ده ها فاكتور زمينه اي و پس زمينه اي موثرند و اتفاقا وظيفه منتقد ، تحليل درست همين شرايط است و اينكه چقدر از اين استقبال يا عدم استقبال ريشه در اثر و چه ميزان ريشه در ساير فاكتورها دارد . بي توجهي به اين نكته مهم سبب مي شود كه با منتقدين و به تبع آن شاعراني خودبزرگ بين طرف باشيم كه خود را خاص و بقيه را عوام فرض مي كنند و ادبيات ر ا از متن زندگي مردم به حاشيه مي برند . نزار قباني چه زيبا مي گويد كه: آن كه مي گويد من براي فردا شعر مي گويم، در حقيقت نشاني مردم را گم كرده است .
خلاصه كلام اينكه ، نقد مقدم بر هنر نيست بلكه هنر است كه نقد و شيوه آن را مي آفريند و نگاهي به تاريخ هنر جهان بر اين امر صحه مي گذارد . اتفاقا يكي از چالش هاي فراروي شعر معاصر ايران ، همين چيرگي و تقدم تئوري هاي نقادانه و مانيفست هاي رنگ به رنگ بر فضاي شعر است . ما اول خطوطي را به عنوان تئوري رسم مي كنيم و سپس بر اساس آن شعر مي گوييم ! چيزي كه ،تاكيد مي كنم ، شايد تنها در جامعه ادبي هنري ما ديده مي شود. اين شيوه سرايش كه اصولا نوعي صنعت است ، به ساختن در و پنجره مي ماند ! متر و گونيا و نقاله و اره و تيشه -ابزار- را بر مي داريم و بر اساس نقشه موجود - مانيفست - در و پنجره - شعر - مي سازيم ! گمان مي كنم بر چنين شيوه اي نتوان هنر نام نهاد .
۲ - اشكال دوم نوشتار مورد بحث دقيقا در ادامه بحث فوق اتفاق مي افتد و سفسطه جالبي شكل مي گيرد . آقاي سميعي معتقدند كه غزل به واسطه رعايت وزن و قافيه و رديف اش به محدوديتي مي رسد كه بيشتر به خودآزاري مي ماند كه فراروي از اين محدوديت ها شانس او را براي درخشيدن مي كند .طرفه آنكه خود ايشان فراموش كرده اند كه پيش از آن نوشته اند : آيا هر گونه محدوديتي (چارچوب) نافي آزادي و خشكاننده قوه خلاقه است ؟ اين حكم دو اشكال دارد : 1- هيچ هستنده اي بدون قيد قابل تصور نيست 2- وقتي به اين صورت از كلمه چارچوب (محدوديت ) سخن مي گوييم ؛ تو گويي هيچ تفاوتي بين انواع چارچوب ها قائل نشده ايم .
تناقض گويي از اين آشكارتر نمي شود ! نكته جالب اينجاست كه نويسنده در هنگام آوردن مطلب دوم مي خواهد نتيجه بگيرد كه: (بايد غزل هم بنويسيم ) ناظر بر نوعي محدودكنندگي آب زير كاهانه است و بعد مي خواهد به همان جمله اي برسد كه ايجاد محدوديت براي غزل ، ايجاد فضا براي شعر آزاد است و در اين بين مثال جالب توجه حزب نازي را مي آورد كه رندانه ذهن مخاطب را به سمت تخريب هر چه بيشتر غزل ، از طريق اين مقايسه، ببرد !
اگر از اين شيوه هاي مستعمل استدلالي - كه بيشتر با رشته تداعي هاي منفي از پيش تعيين شده در قالب مثال هاي بي ارتباط ، در صدد قبولاندن بحث به مخاطب هستند - بگذريم ، به يك نكته جالب تر مي رسيم : بي شك شعر نو هم هستنده اي است كه بي قيد قابل تصور نيست ! يعني مسلما تفاوت هايي ميان شعر نو و نثر وجود دارد كه اگر نه، اصولا بايستگي اش زير سوال مي رود . آيا همين ويژگي هاي مميزه ميان شعر نو و نثر ، خود عوامل ايجادكننده محدوديت نيست ؟! ...و آيا اصولا چه تفاوتيست ميان اين قيد و آن قيد ، كه اولي ممدوح است و دومي مذموم ؟! ... يا اصلا چه كسي مي تواند بگويد كه شيوه هاي خلق موسيقي در نحله هاي مختلف شعر نو ، راحت تر و سهل الوصول تر از شعر كلاسيك است ؟!... و آيا اين شيوه دفاع ، خود يك نوع حمله به شعر نو نيست ؟! ...
بي شك ، بي آن كه قصد ارزش گذاري داشته باشيم ، سرايش مقاله اي جدا از نثرنويسي است . يك سري فراروي ها ، ما را از نثر به سمت شعر مي برد ؛ لذا وجود همين فراروي ها قيديست براي شاعر تا او را از نويسنده متمايز كند . بنابراين قوه خلاقه شاعر درست در همين نقطه بايد به منصه ظهور برسد و شعر آفريده شود . حال اگر شعر كلاسيك مي گوييم ، با شيوه اي اين فراروي را انجام مي دهيم و هر گاه شعر نو مي گوييم از شيوه هاي ديگري سود مي جوييم و به نظر من هيچ يك از اين شيوه ها بر ديگري رجحاني ندارند ؛ اگر و تنها اگر حاصل كار شعر باشد. و البته شانس در اين ميان كمترين نقش را دارد !...
به گمان نگارنده بايد همه بر حول اين جمله آقاي سميعي - كه آن را تعميم داده ام - به نام نامي شعر ، بنويسيم : قالب نويسي [ يا خروج از قالب] ، كه به فرايند خلق اثر مربوط است ، در شعر بودن يا نبودن اثر دخالت ندارد و باز هم مي رسيم به همان جمله فروغ كه : شعر بايد شعر باشد .
|