چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
جوابيه اي بر مقاله توهم پرواز از عليرضا سميعي
شعر بايد شعر باشد
010287.jpg
دكترسيامك بهرام پرور
دعواي حيدري - نعمتي شعر كلاسيك و نو، بحث تاريخ گذشته اي است ! نگاهي به مطبوعات و نشريات دهه 30 و 40 و بررسي آراي شاعران آن دوران دليلي بر اين ادعاست . درست در همان سالها ، شاعران برجسته و هوشمندان عرصه ادبيات بر اين نكته صحه گذاشته اند كه:  شعر كهنه و نو ندارد ؛ شعر بايد شعر باشد. 
نقد جناب آقاي سميعي نقدي است با ظاهر منصفانه . منتقد تلاش كرده است تا بي طرفي خود را نشان دهد و حتي در جاي جاي نوشته بر آن بوده است كه با ايجاد شرايط يك مباحثه دو طرفه به استدلالي دوجانبه دست يابد و با طرح سوال هاي متوالي و پاسخ گويي هاي زنجيره اي به آنها، بحث را پيش ببرد .
اما همه اينها سبب نشده است كه در اين روش ، اختلال يا به اصطلاح پژوهشگران Bias ايجاد نشود . اين Bias ناشي از تعلق خاطر منتقد محترم نسبت به شعر سپيد است كه از آن در علم روش تحقيق نيز، به عنوان مهم ترين انواع Bias يا پيش داوري نام برده مي شود . اين پيش داوري سبب مي شود كه پژوهشگر - نويسنده در مثال ها و ادله اش ، خودآگاه و ناخودآگاه، از جاده انصاف خارج شود. در مقاله مورد بحث برخي از اين موارد به شرح زير است :
۱ -  ...كسي كه شاعر را آزاد مي گذارد تا غزل بنويسد، اجازه داده است كه غزل شاعر را محدود كند و همين محدودكنندگي نقض غرض هنر است . اما كسي كه معتقد است نبايد در قالب نوشت، شاعر را محدود مي كند كه در چاله محدوديت نيفتد و شانس بيشتري داشته باشد تا آزادانه به ايجاد ساختهاي ديگر و در بهترين حالت ، آفرينش ساختارهاي تازه بپردازد ...
نكته جالب ماجرا در اين اظهارنظر اين است كه نقش منتقد در برابر شاعر به عنوان يك آقا بالاسر در نظر گرفته شده است ! اين اشتباه متاسفانه، رايج ترين اشتباه نقد ادبي كشور است . اصولا شيوه نگارش نقد بر آثار هنري از جمله ادبيات به اين گونه كه در كشور ما انجام مي شود ، كم نظير است !
مهم ترين وظيفه يك منتقد تحليل شرايط موجود است . منتقد در جايگاه تعيين كننده تكليف نيست ؛ بلكه بر اوست كه دلايل و جوانب مختلف يك پديده را تشريح مي كند . به عبارت ديگر از آنجا كه ما منتقد را به عنوان فصل الخطاب بر كرسي نشانده ايم ، از او انتظار داريم براي همه چيز قانون صادر كند و بر اساس همان قانون هاي اكثرا خودساخته ، به تخطئه يا تاييد يك اثر هنري يا  بدتر از آن ، يك هنرمند و، در بدترين حالت ، يك شيوه هنري بپردازد.
نكته جذاب تر ماجرا اين جاست كه گاه منتقد حتي براي سليقه مخاطب هم تعيين تكليف مي كند ! به عبارت بهتر ، او وظيفه خود مي داند كه تعيين كند چه اثري را بايد مردم بخوانندو چه اثري را نبايد ! غافل از اينكه وظيفه نقد ، تحليل اين قضيه است كه چرا يك اثر هنري مورد توجه قرار مي گيرد و ديگري نه ! چرا حافظ بعد از 7 قرن با تنها يك مجموعه شعر ، هنوز خوانده مي شود و فلان شاعر زنده و حاضر ده ها كتاب چاپ كرده است و كسي - به جز معدودي از اعوان و انصار ! - به او توجهي ندارد .
بي شك اقبال عمومي به يك اثر ، دليل قطعي بر ارزشمندي آن نيست . در رويكردهاي اجتماعي ، ده ها فاكتور زمينه اي و پس زمينه اي موثرند و اتفاقا وظيفه منتقد ، تحليل درست همين شرايط است و اينكه چقدر از اين استقبال يا عدم استقبال ريشه در اثر و چه ميزان ريشه در ساير فاكتورها دارد . بي توجهي به اين نكته مهم سبب مي شود كه با منتقدين و به تبع آن شاعراني خودبزرگ بين طرف باشيم كه خود را خاص و بقيه را عوام فرض مي كنند و ادبيات ر ا از متن زندگي مردم به حاشيه مي برند . نزار قباني چه زيبا مي گويد كه: آن كه مي گويد من براي فردا شعر مي گويم، در حقيقت نشاني مردم را گم كرده است .
خلاصه كلام اينكه ، نقد مقدم بر هنر نيست بلكه هنر است كه نقد و شيوه آن را مي آفريند و نگاهي به تاريخ هنر جهان بر اين امر صحه مي گذارد . اتفاقا يكي از چالش هاي فراروي شعر معاصر ايران ، همين چيرگي و تقدم تئوري هاي نقادانه و مانيفست هاي رنگ به رنگ بر فضاي شعر است . ما اول خطوطي را به عنوان تئوري رسم مي كنيم و سپس بر اساس آن شعر مي گوييم ! چيزي كه ،تاكيد مي كنم ، شايد تنها در جامعه ادبي هنري ما ديده مي شود. اين شيوه سرايش كه اصولا نوعي صنعت است ، به ساختن در و پنجره مي ماند ! متر و گونيا و نقاله و اره و تيشه -ابزار- را بر مي داريم و بر اساس نقشه موجود - مانيفست - در و پنجره - شعر - مي سازيم ! گمان مي كنم بر چنين شيوه اي نتوان هنر نام نهاد .
۲ -  اشكال دوم نوشتار مورد بحث دقيقا در ادامه بحث فوق اتفاق مي افتد و سفسطه جالبي شكل مي گيرد . آقاي سميعي معتقدند كه غزل به واسطه رعايت وزن و قافيه و رديف اش به محدوديتي مي رسد كه بيشتر به خودآزاري مي ماند كه فراروي از اين محدوديت ها شانس او را براي درخشيدن مي كند .طرفه آنكه خود ايشان فراموش كرده اند كه پيش از آن نوشته اند : آيا هر گونه محدوديتي (چارچوب) نافي آزادي و خشكاننده قوه خلاقه است ؟ اين حكم دو اشكال دارد : 1- هيچ هستنده  اي بدون قيد قابل تصور نيست 2- وقتي به اين صورت از كلمه چارچوب (محدوديت ) سخن مي گوييم ؛ تو گويي هيچ تفاوتي بين انواع چارچوب ها قائل نشده ايم .
تناقض گويي از اين آشكارتر نمي شود ! نكته جالب اينجاست كه نويسنده در هنگام آوردن مطلب دوم مي خواهد نتيجه بگيرد كه: (بايد غزل هم بنويسيم ) ناظر بر نوعي محدودكنندگي آب زير كاهانه است  و بعد مي خواهد به همان جمله اي برسد كه ايجاد محدوديت براي غزل ، ايجاد فضا براي شعر آزاد است و در اين بين مثال جالب توجه حزب نازي را مي آورد كه رندانه ذهن مخاطب را به سمت تخريب هر چه بيشتر غزل ، از طريق اين مقايسه، ببرد !
اگر از اين شيوه هاي مستعمل استدلالي - كه بيشتر با رشته تداعي هاي منفي از پيش  تعيين شده در قالب مثال هاي بي ارتباط ، در صدد قبولاندن بحث به مخاطب هستند - بگذريم ، به يك نكته جالب تر مي رسيم : بي شك شعر نو هم هستنده اي  است كه بي قيد قابل تصور نيست ! يعني مسلما تفاوت هايي ميان شعر نو و نثر وجود دارد كه اگر نه، اصولا بايستگي اش زير سوال مي رود . آيا همين ويژگي هاي مميزه ميان شعر نو و نثر ، خود عوامل ايجادكننده محدوديت نيست ؟! ...و آيا اصولا چه تفاوتيست ميان اين قيد و آن قيد ، كه اولي ممدوح است و دومي  مذموم ؟! ... يا اصلا چه كسي مي تواند بگويد كه شيوه هاي خلق موسيقي در نحله هاي مختلف شعر نو ، راحت تر و سهل الوصول تر از شعر كلاسيك است ؟!... و آيا اين شيوه دفاع ، خود يك نوع حمله به شعر نو نيست ؟! ...
بي شك ، بي آن كه قصد ارزش گذاري داشته باشيم ، سرايش مقاله اي جدا از نثرنويسي  است . يك سري فراروي ها ، ما را از نثر به سمت شعر مي برد ؛ لذا وجود همين فراروي ها قيديست براي شاعر تا او را از نويسنده متمايز كند . بنابراين قوه خلاقه شاعر درست در همين نقطه بايد به منصه ظهور برسد و شعر آفريده شود . حال اگر شعر كلاسيك مي گوييم ، با شيوه اي اين فراروي را انجام مي دهيم و هر گاه شعر نو مي گوييم از شيوه هاي ديگري سود مي جوييم و به نظر من هيچ يك از اين شيوه ها بر ديگري رجحاني ندارند ؛ اگر و تنها اگر حاصل كار شعر باشد. و البته شانس در اين ميان كمترين نقش را دارد !...
به گمان نگارنده بايد همه بر حول اين جمله آقاي سميعي - كه آن را تعميم داده ام - به نام نامي شعر ، بنويسيم : قالب نويسي [ يا خروج از قالب] ، كه به فرايند خلق اثر مربوط است ، در شعر بودن يا نبودن اثر دخالت ندارد و باز هم مي رسيم به همان جمله فروغ كه :  شعر بايد شعر باشد  .

با غزل سرايان جوان
زمانه اي است كه گل هاي زرد بسيار است
010290.jpg
سيدابوالفضل صمدي متولد 1359 در شهرستان خمين است.شغلش دبيري ادبيات فارسي است. مشوق و همراه او در سالهاي آغازين سرودنش، شاعر ديگر اهل خمين، فاضل نظري است كه چند سالي از اوسرودن را زودتر شروع كرد. شاعر ديگر هم نسل او در اين شهرستان كوچك، عباس محمدي است كه در جشنواره شعر فجر به عنوان شاعر برگزيده استان مركزي معرفي شد. سيدابوالفضل صمدي، تتبع بايسته اي در سبك هندي از تبار صائبي آن دارد. مشابه او در اصفهان جواد زهتاب است.

دار و ندارم را خزان از من بريده است
برگرد تنهايي امان از من بريده است
روزي مجالي داشتم گاهي بگريم
امروز آن را هم جهان از من بريده است
اكنون به دنبال رفيقي نيمه راهم
آغاز راه آن مهربان از من بريده است
توفاني آمد آشيانم را به هم ريخت
آرامشم را آشيان از من بريده است
گيرم عقابم اي پرستوهاي وحشي
آسوده باشيد آسمان از من بريده است
توفان!  جدا كن برگ هاي پيكرم را
ديري ست مهر باغبان از من بريده است
با سنگ روزي مي گرفت از من سراغي
آن سنگدل هم بي گمان از من بريده ست

با گريه در برابر هم خوابمان گرفت
پاييز روي شانه ما آشيان گرفت
دوري  حصار، عاشقي و دوستي حصار
انبوهي از حصار مرا در ميان گرفت
تنها دلم خوش است كه در گوشه ي حصار
از قاصدك سراغ تو را مي توان گرفت
هر نامه اي كه مي رسد آغاز حسرتي ست
با نامه هاي ابر دل آسمان گرفت
من زنده ام به عشق تو، هرگز نمي شود
زاينده رود را شبي از اصفهان گرفت
محتاج شانه هاي غريبانه ي توأم
لختي بمان كه هق هق من بي امان گرفت
سرنوشت خاك را با آب كامل ساختي

خرد كن در هم جهاني را كه از گل ساختي
عاقلان را خواستي تا سجده بر عاشق كنند
عشق را بازيچه ي يك مشت عاقل ساختي
روبه رويم آفريدي چهره اي از جنس ماه
زندگي را بر من ديوانه مشكل ساختي
غم به جانم ريختي آتش به رگ هايم زدي
سينه ام را داغ كردي ناگهان دل ساختي
از هراس سيلي امواج ويرانگر پر است
قلعه سستي كه بر شن هاي ساحل ساختي
از بهشتم رانده اي باشد كه برگرداني ام
برنمي گردد ولي عمري كه باطل ساختي

نخواستم كه نشانم دهي هوا خوب است
ببند پنجره ها را همين فضا خوب است
به خواهرم كه سر از خاك برنمي دارد
بگو چگونه تو فهميده اي خدا خوب است
تو كوه را بكن و فكر ماندگاري باش
چه غم كه پاسخ شيرين بد است يا خوب است
بزن به كوه كه در ذهن مردم اين شهر
شكستن پر و بال پرنده ها خوب است
بزن به شاهرگم تيغي و خلاصم كن
براي چلچله ها مرگ بي صدا خوب است

فكر مي كردم كه از گنجشك ها كم نيستم
حال مي بينم كه حتي قدر آن هم نيستم
دور شو از پيش چشمم گل فروش پير، من
ديگر آن ديوانه ي گل هاي مريم نيستم
پا به جنگل مي گذارم آهوان رم مي كنند
از چه مي ترسيد آهوها من آدم نيستم؟
هر نسيمي مي تواند شاخه ام را بشكند
بادهاي هرزه فهميدند محكم نيستم
شبنمي سرمست بودم روي گلبرگي سپيد
چشم وا كردم همين امروز ديدم نيستم

مجال گريه كم و حجم درد بسيار است
توقع تو از اين روح سرد بسيار است
به خاطر تو گلي سرخ از كجا بخرم
زمانه اي است كه گل هاي زرد بسيار است
حرامي آمد و دار و ندارمان را برد
در اين قبيله كه مي گفت مرد بسيار است
يكي از اين همه ديوانه عاشق ليلي است
وگرنه وحشي صحرانورد بسيار است
بگو به كفتر خوش باوري كه در راه است
ميان كوچه ي ما هرزه گرد بسيار است
مرا به حال خود اي ابر مهربان بگذار
مجال گريه كم و حجم درد بسيار است

به من نگاه كن اي ناگهان  نگاه ترين!
كه دل شكسته ترينم كه روسياه ترين
سفالي ام كه مرا هيچ كس نمي خواهد
مگر توام بپذيري كه دل بخواه ترين
شكسته بال و پريشان نفس كجا برود
در آستانه ي پاييز بي  پناه ترين
كجا شنيده  كسي كوخ دار درويشي
قدم گذاشته در كاخ پادشاه ترين
. . .
براي اين همه خفاش، كورسوي چراغ
تفاوتي نكند با بلند ماه ترين
سپيده  را نشناسيم از سياهي شب
رسيده ايم ز هر سو به كوره  راه ترين

روزگاري كه سر عاشقي ام بود گذشت
آمد آن فصل دل انگيز، ولي زود گذشت
با من از شوكت و زيبايي دريا گفتي
نشنيدي كه در اين راه چه بر رود گذشت
برق چشمان تو بر زندگي ام آتش زد
كاش مي شد كه از اين آتش نمرود گذشت
مشت خاكستري از كوه به جا ماند ولي
ابر خونسرد از اين حادثه چون دود گذشت
دل تنگم همه ي عمر به فردا خوش بود
دل من ديگر از آن لحظه ي موعود گذشت
صبح از دختركان لب جو مي شنوي
ماهي كوچكي از آب گل  آلود گذشت

پريد از دهن باد نام شب بوها
روان شدند به دنبال هم پرستوها
درخت پيرهن ديگري به تن كرده است
دقايق دگري مي رسند آهوها
از اين به بعد جوان كسي نمي ميرد
شكفته بر سر هر شاخه نوش داروها
دواي كهنه ي انسان هنوز هم عشق است
نهفته باشد اگر سال ها به پستوها
بهار آمد و از شهر گرگ ها رفتند
دوباره پنجره را وا كنيد ترسوها!

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
شهرآرا
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  شهرآرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |