دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۱ - شماره ۲۹۸۸- Feb, 24, 2003
ژيان استعاره سرنوشت يك نسل
سال هاي پاياني دهه پنجاه نوبت كشف ژيان كارگردان بود به فاصله يك سال دو نمايش درخشان به صحنه آورد كه به شيوه اي تجربي از جهان پرآشوب كافه هاي ساز و ضربي فراهم كرده بود
001955.jpg

رضا قاسمي كار تئاتر را از سال ۱۳۴۶ با نوشتن نمايشنامه آغاز كرد. سال ۱۳۴۸ به دانشكده هنرهاي زيبا رفت و دو سال بعد كارگرداني تئاتر را با اجراي دو نمايشنامه «كسوف» و «آمدورفت» اثر ساموئل بكت آغاز كرد. مدت كوتاهي به كار بازيگري پرداخت و تا سال ۱۳۶۵ كه ايران را ترك كرد جمعا ۸ نمايشنامه را به صحنه برد كه غالبا نوشته هاي خود او بودند. از جمله نمايشنامه هاي او مي توان از تمثال، ماهان كوشيار، حركت با شماست، مركوشيو، كسوف، نامه هايي بدون تاريخ از من به خانواده ام و بالعكس، چو ضحاك شد بر جهان شهريار، خوابگردها نام برد. از اجراهاي او نيز مي توان به چاه (كارگاه نمايش، ۱۳۵۶)، اتاق تمشيت (،۱۳۶۰ تئاتر شهر)، ماهان كوشيار (،۱۳۶۳ تئاتر چارسو)، معماي ماهيار معمار (،۱۳۶۵ تئاتر شهر) اشاره كرد. از قاسمي سال گذشته رمان «همنوايي شبانه اركستر چوب ها»، در ايران به چاپ رسيد كه موفق به دريافت جوايز كتاب سال از سوي پكا، منتقدان و نويسندگان مطبوعاتي و بنياد گلشيري شد. يكي از بازيگران نمايش «اتاق تمشيت»، نوشته و كار رضا قاسمي در سال ۱۳۶۰ كه در تئاتر شهر به روي صحنه رفت، رضا ژيان است كه بازي اي به يادماندني كرده است.
رضا قاسمي
نمي دانم چرا در مرگ ژيان استعاره سرنوشت يك نسل را مي بينم. نسلي كه به بار نشستنش افتاد به آستانه انقلاب. اما چه آنها كه ماندند و چه آنها كه رفتند مقدر بود سهم مرگ شوند. آن تعداد اندك هم كه جان بدر بردند انگار به قيمت آن بود كه در درازاي عمر مايه كنند هزينه ماندن را.
ژيان هنرپيشه هم، مثل فني زاده، از تبار كساني بود كه ذاتا بازيگرند و صرف حضور چشمگيرشان بر صحنه ضمانتي است براي موفقيت هر اجرا. بدون حضور ژيان تصور آن كارهاي درخشان اسماعيل خلج در دوره طلايي كارگاه نمايش غيرممكن است. براي بازيگراني از اين دست چيزي كه مطلقا اهميت ندارد طول نقش است. در نمايش «صغرا دلاك» نقش پيرزني را بازي مي كرد كه در تمام مدت كار يك كلمه هم ديالوگ نداشت. اما هيچ چيز (حتي سبيل كمرنگ شده او زير پرده اي از گريم) باعث نمي شد تا در تمام مدت نمايش تماشاگر حضور مدام او را، حضور مدام پيري زنانه را، حضور عضلات از هم گسيخته و استخوان هاي پوك را و در يك كلام، حضور تراژيك مرگ را بر صحنه فراموش كند.
001950.jpg

سال هاي پاياني دهه پنجاه نوبت كشف ژيان كارگردان بود. به فاصله يك سال، دو نمايش درخشان به صحنه آورد (نامشان چه بود؟ لعنت به اين حافظه!) كه به شيوه اي تجربي از جهان پرآشوب كافه هاي ساز و ضربي فراهم كرده بود. نمايشي خلاق و جسورانه كه به شيوه اي مدرن و با لحني آخرالزماني و طنزي سياه زندگي پشت صحنه آدم هاي اين كافه ها و موجودات رانده شده اعماق اجتماع را روايت مي كرد؛ تئاتري كه خاص خود ژيان بود؛ گامي فراتر از نمايش هاي خلج. وضعيت آرماني براي آدمي چون او اين بود كه به خلق نمايش هايي از اين دست ادامه دهد. اما زبان جسورانه اين نمايش ها، در فضاي آكنده از محافظه كاري پس از انقلاب، امكان تداوم نداشت. پس به اجبار دست به ساختن سريال زد.
«مثل آباد»، به رغم امكانات ناچيزي كه در اختيار او بود، از معدود سريال هايي شد كه، علاوه بر استقبال عموم، از فضاسازي و اجرايي برخوردار بود كه گاه تنه مي زد به فيلم هاي سينمايي پدر و مادردار. كم نبودند سكانس هايي كه به لحاظ صلابت و زيبايي آدم را ياد فضاهاي فيلم هاي پازوليني بيندازد.
مدتي بعد، سرانجام، ژيان هم به خيل مهاجران پيوست. حدودا هر دو در يك زمان از كشور خارج شديم (حوالي سال ۱۳۶۵)؛ احتمالا او كمي زودتر. از آنجا كه روابط عمومي ام صفر است، از كم و كيف فعاليت هاي او در آمريكا چيز زيادي نمي دانم. همين قدر هست كه به اتفاق همسرش، زويا، چندتايي نمايش در همان حال و هواي تئاترهاي آنجا به صحنه برد. اما يك چيز از پيش برايم روشن بود: آمريكا جاي ژيان نيست. يعني جاي ژيان بازيگر هست اما جاي ژيان كارگردان و نمايش ساز نيست. به اين دليل ساده كه، در همه عرصه ها، آمريكا كشور رقابت است و قانون اساسي اش چيزي نيست جز تنازع بقا.
براي توفيق در چنين فضايي، داشتن استعداد و ذوق و خلاقيت كافي نيست. بايد علاوه بر اينها جاه طلب بود، جنگنده، و داراي يك انرژي وحشتناك براي سگ دو زدن. ژيان هيچ كدام از اين سه خصلت را نداشت (از اين نظر چه شباهت عجيبي ميانمان بود). سال ،۹۲ در سفري به آمريكا، دو سه روزي مهمان او و زويا بودم (در آن زمان از هم جدا شده بودند اما هنوز در يك خانه زندگي مي كردند). رفاقت من و ژيان هم پس از دو دهه آشنايي و همكاري، در واقع از همين سفر آغاز شد. شب اول بود يا دوم كه به توصيه يكي از دوستان (يا شايد هم خود زويا كه يك شورلت درب و داغان داشت و زيارت بعضي از جاهاي لس آنجلس را مديون او و آن شورلت قراضه اش بودم) از خانه بيرون زديم و سوار ماشن شديم تا هم گشتي در شهر بزنيم و هم سر راهمان سري بزنيم به ژيان. مي دانستم كه ژيان شب تا صبح كار مي كند، اما نمي دانستم كارش چيست. ماشين پيچيد توي كوچه اي و آن دورها چشمم افتاد به پيرمردي كه هيكل درهم شكسته اش پيچيده شده بود در پالتويي؛ دستمالي هم به صورت سربند موهايش را پوشانده بود. خودش بود! ژيان! هنرپيشه و كارگرداني كه حالا ناطور شده بود. يك آن گمان كردم روي صحنه است و مشغول بازي در يكي از همين نقش ها. اما واقعيت داشت. دلم به درد آمد. نه اينكه شغل ها را نسبت به هم وجاهتي باشد يا امتيازي. نه. در اين كشورهاي غربي هم كم نديده بودم ايرانياني هنرمند يا غير آن كه به رغم تحصيلات عاليه تن داده بودند به شغل هايي كه ربطي نداشت با تخصصشان. نه. دلم به درد آمد چون در عمرم ناطور بسيار ديده بودم؛ به ويژه در شهر كودكي ام و مي دانستم كه ناطوري شغلي است كه به هيچ تخصصي نياز ندارد! شغل آدم هايي است مطلقا بي كيفيت و ژيان. . . دلم به درد آمد. به ياد آوردم آن همه بازي درخشان را و آن دو نمايش بي مثالش را. ژيان ناطور! ژيان بي تخصص! از دلم گذشت (شايد به زبان هم آوردم) كه: ژيان تو بايد برگردي!
001965.jpg

ژيان برگشت. اما نه به اين سرعت. پيش از بازگشت بايد آخرين تيرهاي تركشش را هم رها مي كرد. در همان سفر بود كه از من خواست يك نمايش دونفره بنويسم براي او و سوسن تسليمي. مي گفت تو خودت به مشكلات تئاتر در خارج از كشور واقفي. يك نمايش دونفره بنويس كه بشود راحت تر از اين كشور بردش به آن كشور. با آنكه در عمرم كار سفارشي نكرده بودم، گفتم چشم. آخر من يك بدهي داشتم به ژيان و حالا آنقدر دلم به درد آمده بود و ژيان هم آنقدر ارزشش را داشت كه آدم برايش كار سفارشي بكند. به خودم گفتم: وقت پرداخت بدهي ات حالاست.
بدهي من به ژيان مربوط مي شد به سال ۵۸. تازه انقلاب شده بود و من «اتاق تمشيت» را داشتم آماده مي كردم براي صحنه. اين نمايش را با الهام از اعترافات يك شكنجه گر شيليايي نوشته بودم؛ آن هم با نگاهي يكسره متفاوت با معيارهاي روز. شكنجه از درون جامعه مي آمد، از درون رفتارهاي ما نه از درون اتاق هاي شكنجه. اما اين نگاه متفاوت به مسئله خشونت، در آن فضاي سياه و سپيد بعد از انقلاب، هضمش براي بعضي ها خيلي آسان نبود. پيامد همين شنا كردن برخلاف جهت آب بود يا بدشانسي من يا هرچه، در هيچ نمايشي آنقدر مصيبت بر سر من آوار نشد كه در اين نمايش. از جمله اين گرفتاري ها يكي هم اين بود كه درست در همان هنگامي كه هنرپيشه نقش اول نمايشم به دليل مسائل خانوادگي دچار بحران هاي عصبي شده بود (او كه آدم بسيار منظمي بود نه تنها روزبه روز پسرفت داشت كه كارش به غيبت و دير آمدن و حمله قلبي هم كشيده بود)، دو نفر ديگر از هنرپيشگانم هم كه سابقه همكاري داشتند با من و هميشه هم از كارشان راضي بودم، به دليل منافات داشتن مضمون كار با خط و ربط هاي سياسي تشكيلاتشان ناگهان از ادامه كار عذر خواستند؛ آن هم درست هشت روز مانده به اجراي نمايش! (گمان مي كنم دستور حزبشان بود).
در اين لحظه هاي پريشاني و درد كه همه چيز مهيا بود براي تعطيل شدن كار، برخوردم به رضا ژيان. ماجرا را گفتم و يكي از آن دو نقشي را كه هنرپيشه هايش قالم گذاشته بودند پيشنهاد كردم به او. با آنكه نقش بسيار كوچكي بود رضا بي هيچ گفت وگويي پذيرفت و اين بهترين هديه اي بود كه در آن هنگامه پريشاني كسي مي توانست به من بدهد. رضا با كارگرداني من آشنا بود (قبلا دو نمايش «نامه ها. . . » و «چاه» را از من ديده بود) اما با شناختي كه از او دارم گمان مي كنم در اين پذيرش عامل ديگري هم نقش داشت: جوانمردي؛ احساس وظيفه و كمك به همكاري كه به طرزي ناجوانمردانه دست تنهايش گذاشته بودند. نمايش به هر ترتيبي بود به صحنه رفت (مي گويم «به هر ترتيبي بود» چون تصورش را بكنيد دكور نمايش را كه فقط چند ستون بود تنها يك ساعت مانده به آغاز نمايش آماده كردند و ما نخستين اجراي نمايش را در حالي آغاز كرديم كه هنوز رنگ اين ستون ها خيس بود و هنرپيشه ها بايد مواظب مي بودند كه هنگام حركت رنگي نشوند!) در آن هشت روزي كه فرصت بود براي تمرين، حضور رضا چنان رونقي داده بود به كار كه من هر شب تكه تازه اي برايش مي نوشتم و در همان حال كه از سنگيني نقش اصلي (به دليل حال و روز هنرپيشه اش) مي كاستم، نقش ژيان را روزبه روز بيشتر گسترش مي دادم.
نمايش سرانجام به صحنه رفت و گرچه در نهايت آن چيزي نشد كه آرزويش را داشتم اما حضور درخشان ژيان در صحنه مرا از يك شكست حتمي نجات داد. حالا، سال ها بعد، در حالي كه او در آمريكا بود و من در فرانسه وقتش شده بود تا بدهي ام را به او بپردازم. «تمثال» همان نمايشنامه اي است كه نوشتنش را به سفارش ژيان آغاز كردم. اما راست گفته اند. از كوزه همان برون تراود كه در اوست. در ميانه كار، نفر سومي هم راهش را كشيد و آمد توي نمايشنامه من: يك مأمور مخابرات! كار كه به آخر رسيد فرستادمش براي ژيان؛ در حالي كه خودم خوب مي دانستم كه به عهدم وفا نكرده ام و اين آن نمايش دو نفره اي نيست كه او منتظرش بود. مدتي بعد ژيان نمايشنامه اي را كه خودش نوشته بود فرستاد برايم. يك نامه اي هم ضميمه اش بود كه: بي رودربايستي هر عيب و ايرادي به نظرت مي رسد بگو.
نمايشنامه يك كمدي خيلي بانمك بود براساس ماجراهاي دراكولا؛ و گرچه براي مخاطب عام نوشته شده بود و به نيت اجرا در لس آنجلس، اما ذوق خوبي در آن به كار رفته بود و پاره اي از مشخصات نمايش هاي پيش از انقلاب ژيان را مي شد در اين يكي هم ديد؛ گرچه نه به آن قوت و پررنگي. پس از خواندن نمايشنامه، نكاتي كه به ذهنم رسيد نوشتم و برايش فرستادم. اما از اجراي اين يكي هم خبري نشد. حالا، بعد از اين آخرين تيرهاي تركش، ديگر بايد برمي گشت به ايران.
برگشت. خبرش را داشتم كه يكي دو تا كار به صحنه آورده. از كم و كيف آنها بي خبرم. اما ترديدي ندارم كه اينها آن چيزي نبوده است كه در چنته او بود، و در اين كارها، او نمي توانسته چيزي بيشتر از سايه كمرنگ خود باشد. او از زمره هنرمنداني بود كه متكي به غريزه اند نه مجهز به سواد و لوازم نقد و نظر و براي هنرمند متكي به غريزه، غيبت يك فضاي باز، يعني شنا كردن با دست هاي بسته. در چنين شرايطي، هنرمند خلاق فقط مي تواند برگردد و با حسرت به پشت سرش نگاه كند. همين و بس.
براي زيستن به اندازه، هيچ چيز آنقدر اساسي نيست كه وجود چشم انداز و در سنين بالاي پنجاه، چشم انداز يعني همين امروز؛ همين جا؛ همين الان! فردا آنقدر دور است كه اگر هم چشم اندازي باشد چشم انداز نسل ديگري است. فردا آنقدر دير است كه، براي ماندن، آدمي ناچار است تكه تكه از عمر جدا كند، تكه تكه ببرد از جسم تا وصله كند به جان ملول. حكايت ژيان حكايت نسلي است كه ديگر نيست حتي اگر كه هست.
روايتي هست كه مي گويد اگر وطنت را ترك كردي هرگز به پشت سرت نگاه نكن. شايد اگر ژيان به پشت سرش نگاه نمي كرد هنوز باقي بود. اما به چه صورت؟ ناطوري سرگردان دركوچه هاي لس آنجلس كه با هزار مشقت هرازگاه مي توانست كاري را به صحنه ببرد كه اين هم هيچ گاه نمي توانست در قد و قواره كارهاي او در كارگاه نمايش باشد. او متعلق به نسلي بود (استثناها به كنار) كه اگر ماند يا مثل نعلبنديان خودكشي كرد يا مثل خلج به طرزي تأسف آور تمام شد و اگر هم رفت، مثل خود ژيان، هر تقلايي كرد عبث بود. وقتي شرايط زمين عوض مي شود پرندگاني هستند كه ديگر امكان بقا ندارند. يادش گرامي باد.

نگاه منتقد
من هم بايد زندگي مي كردم
حسن محمودي
نسل من شاهد دوره پنجم كارنامه كاري ژيان بودند. ژيان خود از اين دوره به عنوان دوره بازگشت و تولدي ديگر ياد مي كرد. در اين دوره كه پس از بازگشتش از خارج آغاز شد او فرصت بازي در چند تئاتر تلويزيوني، فيلم سينمايي و سريال را به دست آورد.
بازي در سريال تلويزيوني «زير آسمان شهر ۳» براي ژيان پايان كار محسوب شد. گويا او قصد و خيال بر روي صحنه بردن نمايشي با نام «امير ارسلان نامدار» نوشته محمود استاد محمد را نيز داشت كه مرگ بر اين خيال خط پايان كشيد.
ژيان در دوره پنجم؛ يعني همان دوره بازگشت، اقدام به تاسيس گروه تئاتر تهران كرد كه تنها كار اين گروه همان اجراي «عشق روي خرپشته» بود. «عشق روي خرپشته» تنها يادآور مزه مزه كردن دوران طلايي يك بازيگر در ذهن خود و تماشاگران قديمي اش بود. ديگراني كه خاطره اي از بازي هاي مثال زدني ژيان نداشتند نيز توانستند اين طعم تلخ و گس و يادآوري روزگار از دست رفته يك بازيگر را بچشند. نمايشنامه را حميد جبلي يكي از هم دوره اي هاي ژيان و اعضاي كارگاه نمايش نوشته است. سعادت، بازيگر صاحب نام تئاتر در دهه هاي پيش در خانه سالمندان، به ته خط رسيده و درمانده و وامانده از همه جا حتي حوصله مردن را هم ندارد. با ورود بانو مهين بازيگر صاحب نام هم دوره سعادت در خانه سالمندان، جان تازه اي در كالبد سعادت دميده مي شود. داستان يادآور عشقي كهنه است كه هيچ گاه مجال بروز نيافته. مقررات حاكم بر روزگار در خانه سالمندان نيز مانع از وصال اين دو مي شود. گويي تنها در خيال و روياي آقاي بازيگر است كه آن عشق قديمي مزه مزه مي شود. تماشاگران نيز وقتي از سالن سايه در فصل زمستان سال ۱۳۸۰ خارج مي شدند، تلخي طنزآلود نهفته در متن و اجرا را با خود به بيرون از مجموعه تئاتر شهر مي بردند تا يك سال بعد يعني در زمستان ۱۳۸۱ متوجه اتفاقي بشوند كه از يك سال پيش آن را به هنگام تماشاي «عشق روي خرپشته» با خود همراه داشته اند.
ديواري بين آن عشق كشيده بودند كه بوي تحقير مي داد و به قول محمود استاد محمد، زخم همين تحقير، آقاي بازيگر را دق مرگ كرد. ژيان خود كارنامه اش را در گفت وگو با نگارنده همزمان با اجراي نمايش «عشق روي خرپشته» به پنج دوره تقسيم كرد كه ذكر دوره پنجم قبل از اين آمد و اما چهار دوره ديگر عبارتند از:
دوره اول: (عاشقي و نوجواني): اگر كارهاي دبستان و دبيرستان و خانه پيشاهنگي و كاخ جوانان او را كنار بگذاريم، بايد بگوييم ۳ سال همكاري در دو سريال تلويزيوني «حرف تو حرف» حسن خياط باشي و «سرزمين افتخار» شجاع الدين مصطفي زاده در شكل گيري حرفه او در آينده كاريش بسيار موثر بوده است.
دوره دوم: (دوران آموختن و رشد): در سال ۱۳۴۸ به عنوان نخستين بازيگر در «كارگاه نمايش» نخستين وركشاپ تئاتري خاورميانه در ايران استخدام مي شود و تا سال ۱۳۵۶ كه اين محل تعطيل و منحل مي شود، با كارهاي اسماعيل خلج به عنوان همكار و بازيگر در گروه تئاتر كوچه بازيگري را مي آموزد. نمايش هايي كه در اين دوره در آنها بازي مي كند؛ عبارت اند از: «حالت چطوره مش رحيم»، «گلدونه خانم»، «صغرا دلاك و بابا شيرعلي»، «قمر در عقرب»، «احمد آقا برسكو»، «حكايات عبيد زاكاني». در اين دوره همچنين علاوه بر بازي در گروه «كوچه» با گروه بازيگران شهر نيز همكاري دارد كه برخي از اين نمايش ها عبارت اند از: «ترس و نكبت رايش سوم» برتولت برشت، «جان نثار» بيژن مفيد، «ناگهان. . . » عباس نعلبنديان و اجراهاي آربي آوانسيان.
دوره سوم: (دوران پاسخ دادن و حرفه اي شدن): اين دوره مصادف است با سال هاي نخست بعد از انقلاب. در اين سال ها به عنوان بازيگر و كارگردان نمايشنامه هايي را بر روي صحنه مي برد و مجموعه هايي را براي تلويزيون مي سازد كه عبارت اند از: «سبزه» كارگردان و بازيگر، «مثل آباد» مجموعه تلويزيوني كارگردان و بازيگر، «محله برو و بيا» و «محله بهداشت» به عنوان بازيگر، «زيبايي اهل حر آباد» به عنوان بازيگر (نويسنده و كارگردان اسماعيل خلج)، «اتاق تمشيت» به عنوان بازيگر (نويسنده و كارگردان رضا قاسمي).
دوره چهارم: (دوران مهاجرت، آزموني سخت و تازه در زندگي و حرفه): رضا قاسمي در مقاله اي به بخشي از اين دوره مي پردازد. ژيان از اين دوره به عنوان تجربه جديد ياد مي كند كه در كنار چند تن از دوستان تئاتري خود در پايه گذاري نوعي تازه از تئاتر متكي به گيشه و با قابليت سفر و با هنرپيشه كم ياد مي كند. در همين دوره است كه وركشاپي را به نام كارگاه تئاتر تهران راه اندازي مي كند. حاصل اين دوره عبارتند از: «در لس آنجلس» (بازيگر و كارگردان) و «قصه آقاجمال» (بازيگر و كارگردان).
ژيان خود به صراحت بر اين نكته تاكيد داشت كه نسل او بدجوري حيف و ميل شد.
هنوز در گوشم لحن كلام ژيان از اسفند ۱۳۸۰ تا اين اسفند بدون ژيان باقي است كه تاسف مي خورد بر فاصله افتاده شده: «از يك جايي من قطع شدم، نوع و روش كاري ام كه در كارگاه نمايش ياد گرفتم، نتوانستم آن را در كارهاي ديگرم دنبال كنم و به نسل جديد منتقل كنم. . . نسلي كه دارد از بين مي رود و الان سالمند است، ارزش ها، شور و شوق ها و عشق هايي را با خود داشته، نمايش «عشق روي خرپشته» نمادي از اين نسل است كه هم اكنون آن عشق در اين ها زنده شده، اما كساني كه اينها را مي شناخته اند، خودشان مرده اند و نسل جديد هم آنچنان چيزي از آنها به ياد ندارد. نسل من آرزو دارد كه سالمندان و نسل خودش را در يك شرايط زنده و فعال ببيند تا اين كه در حال و هواي مرده اي باشند. پيام اين نمايش بسيار ساده است، مي خواهد بگويد نسلي دارد از بين مي رود، بدون آنكه ما آن را در يك فرصت كوتاه پيدا كنيم و از آن پيام زندگي، عشق و ارتباط بگيريم. »
رضا ژيان عضو كارگاه نمايشي بود كه سوسن تسليمي، پرويز پورحسيني، فردوس كاوياني و حميد جبلي نيز عضو آن بودند. ديگراني نيز همزمان با او بر صحنه بوده اند، كجايند اينان؟
و آخر اين كه ژيان با تلخي از برخي حضورهايش در سريال ها ياد مي كرد و مي گفت: «به هر حال من هم در اين كشور زندگي مي كنم و از شرايط آن مستثني نيستم. شرايط اقتصادي و وضعيت موجود عوامل تئاتر را به سمت و سوي تلويزيون كشانده است. تلاش هايي هم كرده ام كه در تئاتر تداوم بيشتري داشته باشم اما به هر حال من هم بايد زندگي كنم. »

حاشيه هنر
• پلاتوي حميد سمندريان
001960.jpg
در روزهاي آخر بهمن ماه اتفاق خوشايندي در صحنه تئاتر كشورمان افتاد. ماجرا از اين قرار بود كه جمعي از دانشجويان و اهالي تئاتر طي مراسمي در عصر روز يكشنبه ۲۶ بهمن ماه از خدمات تئاتري حميد سمندريان تقدير كردند. در اين مراسم در حدود سيصد، چهارصد دانشجوي تئاتر گرداگرد تالار تئاتر تجربي دانشكده هنرهاي زيبا حلقه زدند، بيشتر آنها ايستاده بودند و برخي نيز روي سكوهاي تئاتر نشسته بودند. آن گونه كه در گزارش ها آمده است، اين مراسم بيشتر به يك مهماني خودماني عصرانه شباهت داشت. گرچه اين مراسم از تشريفات آن چناني برخوردار نبود، اتفاق خوشايندي را در برداشت و آن هم اين كه پلاتويي با نام حميد سمندريان در دانشكده هنرهاي زيبا افتتاح شد.
در اين مراسم يكي از دانشجويان تئاتر گفت: نزديك به نيم قرن كار در زمينه تئاتر و هنر اين سرزمين، همراه آموزش مستمر، از سمندريان تاثيري به جاي گذاشته كه بر كسي پوشيده نيست. تاريخ تئاتر ايران حيثيت خود را مديون همه چون اويي است. سمندريان از آن تئاتر است و نامش با نام تئاتر پيوند خورده است. خوشا كه آموزه هاي او در اين سال ها متن به متن گشته است. جاذبه سالن هاي ما ردپاي اوست. . . خوشا كه ديگر چيزي قادر نخواهد بود او را از ما دريغ دارد. او بحق مستقيم و غيرمستقيم حضور مسلم نوانديشي تئاتر ماست و چه خوب است براي احترام به عظمت نجيبانه اش كلاه از سر برداريم و سرتسليم به سويش فرود آوريم. درود بر تئاتر، درود بر حميد سمندريان. گفتني است؛ حميد سمندريان در سال ۱۳۱۰ متولد شد و فعاليت هنري خود را از دوره دبيرستان آغاز كرد. ابتدا در رشته ويولن شاگرد محمود ذوالفنون بود. همزمان با آن تئاتر را با حسين خيرخواه كار مي كرد و در كلاس هاي تئاتر و هنرپيشگي عبدالحسين نوشين حضور مي يافت. پس از عزيمت به آلمان كه در آنجا به اصرار پدر در رشته مهندسي شوفاژ سانترال درس خواند، به كنسرواتوار هامبورگ رفت و دانشجوي كارگرداني تئاتر شد. سپس دستياري كارگردان هاي ژان پل سارتر را با عنوان «دوزخ» با بازي جميله شيخي، محمدعلي كشاورز و خانم صبا به روي صحنه برد. سمندريان تاكنون نمايش هاي بسياري هم چون مرغ دريايي، مرده هاي بي كفن و دفن، باغ وحش شيشه اي، ملاقات بانوي سالخورده، هركول و طويله اوجياس، بازي استريندبرگ را كارگرداني كرده است. «دايره گچي قفقازي» آخرين اجراي سمندريان در سال ۶۸ به روي صحنه آمده است. تلاش هاي او تاكنون براي به روي صحنه بردن نمايش «گاليله» نتيجه نداده است.

هنر
ادبيات
اقتصاد
ايران
جهان
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |