يكشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۱
شماره ۳۰۰۱- March, 9, 2003
فرهنگ
Front Page

گزارشي از سمينار نيچه فيلسوف فراملي ـ بخش پاياني
فيلسوف تنها
زرتشت مي كوشد تا تصويري را نشان دهد كه در آن مار در گردن عقاب ـ كه يك نماد كيمياگرايانه و نشانه هوا و فرازيدن در كيمياگري است ـ آويزان شده است اين نويدي از ارتقاي اگزيستانسيل زرتشت است در اين مرحله زرتشت از اولين مرحله «آتش» به آخرين مرحله «هوا» رسيده است
الميرا اكرمي
003770.jpg

سخنران بعدي همايش آندرياس زمر از «تقليد از مسيح و پيشداوري» و «معاد و آخرت گرايي» به عنوان دومين و سومين مطلب نام برد و اظهار داشت:
«بعد از انتشار كتاب آلبرت شوايتزر در مورد زندگي و اعتقاد مسيحي در ،۱۹۰۶ بحث درباره ويژگي هاي عيسي واقعي بيهوده است. شكلي از اعتقاد مسيحي بدون توجه به عيسي مسيح به صورت اعتقادي جهاني درآمده است. البته مي توان با قول به تفاوت مسيحيت مسيح از شهر ناصره با مسيحيت دوره جديد به مخالفت با «روانشناسي منجي» پرداخت.
به نظر نيچه مبحث معاد در دجال ناشي از تبيين «قريحه در نفرت» است كه توسط پاولوس، هرچيز و قبل از همه، منجي را در نفرت مي بيند. حيات و مرگ و معني و حق و كل مسيحيت قبل از نفرت پاولوس وجود نداشت. به طور كلي نيچه سعي مي كند در مسيحيت كليسايي پس از عيسي تجسم بدي و خباثت را مشاهده كند و همه چيز را سياه و سفيد مي بيند. »
وي در ادامه افزود: «چهارمين مطلب در اين رابطه «ارزش هاي بردگي و تقويت زاهدانه خويش» است. اتهامات سطحي نيچه به مسيحيت بعد از عيسي ممكن است بازگشت نحوي از زندگي زاهدانه در مقابل اشرافيت را تداعي كند كه قبل از عيسي و در دوره ماقبل سقراط وجود داشته است. شايد منظور وي تفوق روحانيت يهود بر جريان جهاني و ماقبل اخلاقي كردن ارزش هاي زندگي بوده است. نيچه مي گويد: كشيش با پيدا كردن گناه، بساط سلطه خود را گسترده است. اما پنجمين نكته در ارتباط با «دجال» نيچه «استقلال و وابستگي اخلاقي» است. از دوره روشن گرايي تاكنون مسئله ارزش با تعريف خودي و بيگانه تداخل يافته است. مسيحيت در «دجال» جنبشي است كه براي فرد فضايي براي برپايي خود ايجاد نمي كند بلكه آن را در فضاي محدود سنت نگاه داشته است. دجال كه تجسم قلب ارزش هاست، رهايي بخش انسان و خلاقيت اوست. اما معلوم نيست كه نيچه تمام نژادهاي انسان را از اين موهبت بهره مند بداند.
«رنج تفاوت» ششمين مطلب است. نيچه به كرات اصطلاح رنج تفاوت را به كار مي برد. براساس تبارشناسي اخلاق عبارت از نوع بشر، در سلطه مدام مباني احساس آن بر انواع پست تر افراد و مبتني بر تضادهاي اجتماعي است. وحدت اشراف در تحديد نسبت به فقر است و اين تحديد، رنج و حرمان است. درست در رنج تفاوت، تيپ منجي ظاهر مي شود كه از فرديت و تفاوت هاي احساسي رنج مي برد، زيرا فاقد آن است. عيسي نمونه اين طبقه است. نيچه مي گويد مسيحيت سعي مي كند ايده آل مسيحايي را در اينجا يافته و ارزش آن را تعريف كند، بدون اينكه ارزش هاي مقابل را ذكر كند. »
آندرياس زمر در پايان از «شك و يقين» به عنوان هفتمين نكته در ارتباط با «دجال» نيچه ياد كرد و گفت:
«در چارچوب روانشناسي اعتقادي كه در دجال مورد بحث است، توانايي و آزادي ناشي از ضعف و قوت روح است. انسان معتقد به ارزش و بي اعتقاد به ارزش مورد بحث نيست. امور يقيني، زندان ها هستند و روحي كه خواستار تعالي است و توانايي كسب آن را دارد ضرورتا شكاك است. آزادي در محدوده هر يقيني منسوب به توانايي است.
«مني» كه در دجال مورد بحث است خواهان اثبات كذب مسيحيت است و خطا است كه بتوان با استدلال مبتني بر اعتقادات به مخالفت با آن پرداخت. نيچه خود را وراي تضادها و تعارضات اعتقادات قرار مي هد؛ جايي كه هر چيز مطمئن و حقيقي امر مسخره به نظر مي رسد. ابرمرد نيچه فاقد اعتقاد است و مستقل از رنج خواهد بود. »
دكتر سيدموسي ديباج سخنران بعدي اين سمينار با موضوع «عطف حيات معطوف» بود. وي در آغاز سخن گفت:
«زندگي يك مورد يگانه و يك اصل است. اما اصلي اصل است كه زندگي را نيز توضيح دهد؛ اين عقيده خود نيچه است. ناديده انگاشتن اصل زندگي و زايندگي آن بالاترين انحطاط انسان و انديشه اوست چرا كه دست شستن از چشمه بي پايان نيروهاي حياتي و نيروهاي غرايز طبيعي و دشمني با حيات به طور مطلق ناممكن است. هيچ نيرويي به نيروي زندگي افزون و يا از آن كاسته نمي شود مگر آنكه خود در زندگي پذيرفته شود. اراده به سوي قدرت اگر تنها با نيروهاي طبيعي زندگي تحقق يابد جزو زندگي مي گردد و از اين رو بايد تكريم شود چنانكه زندگي مبناي اين اراده است، افزوني و يا كاست قدرت نيز از حيات است. اما اگر اراده مبناي حيات تلقي شود، مي تواند به مثابه يك فرض بنيادي فلسفي مبناي ضدحيات نيز قرار گيرد. »
موسي ديباج سپس افزود:
«نيچه آنجا كه اراده به هدف يا اراده نيست انگارانه را در اعماق خواسته هاي حكماي الهي تشخيص مي دهد به طور ضمني پذيرفته كه اراده به سوي قدرت در همه جا سريان دارد حتي در اراده هايي كه ايستاده در برابر زندگي و در پي اخلاق و تقدس و فضيلتند. هايدگر در تفسير خود از آراي نيچه بيان مي كند كه نيچه به اراده معطوف به قدرت بسان اصل وجود موجودات مي نگرد. هايدگر مفهوم اراده را بدان گونه تعميم داده كه شامل اراده موجودات حياتي همچون انسان و اراده موجودات غيرحياتي است. اين تعريف از اراده مستلزم تفسيري ناتمام از انديشه هاي فيلسوفي است كه كتاب «چنين گفت زرتشت» را با تفصيل در اجمال و اجمال در تفصيل اصل بسيار هستي شناسانه «بازگشت همان» به اتمام مي رساند. »
وي در قسمت ديگري از سخنانش بر مبناي آنچه كه اشاره كرده بود دو ديدگاه اساسي «براي خواستن زنده ام» و «براي زندگي مي خواهم» را مطرح كرده و گفت:
«به نظر من عقيده نيچه بيشتر به طرف ديدگاه «براي زندگي مي خواهم» مايل است. از آنجا كه قايل به اصالت متن در برابر تفسير هستم دوست ندارم تفسيرهايي از «چنين گفت زرتشت» را به آن متن ترجيح دهم، چه اين تفسير از خود نيچه باشد يا از هايدگر.
003790.jpg

همانند نيچه جانب متن را بيشتر دوست مي دارم. چنانچه نيچه «هستي» را در مفهوم «حيات» مأخوذ مي دانست پرسش زرتشت از خود را چنين مي آورد: «آيا من هستم» در حالي كه اين چنين نيست. »
محمدرضا قرباني نيز با موضوع «زرتشت در آينه كودك كيمياگرايانه مي نگرد» سخناني را ايراد كرد. وي در سخنانش با اشاره به اينكه نيچه در نخستين بخش كتاب «چنين گفت زرتشت» از سه دگرديسي جان سخن مي گويد، گفت: «اين سه دگرديسي يك دگرديسي كيمياگرايانه است. گذر از سه دگرگوني يك رهيافت هرمسي است. شير در كيمياگري نمادي از زمين است. هنگامي كه شير با اژدها (آتش) مي جنگد ما با مرحله «منعقد كردن» سروكار داريم. در اينجا هر چيزي به زمين بازمي گردد. كودك زرتشت نتيجه پيوند كيمياگرايانه متضادهاست. كودك در نمادهاي كيمياگران نماد پيوند ميان شاه و ملكه است. كودك نماد پيوند خورشيد و ماه است. دگرديسي در مرحله كودك همان آفرينش اكتانيوني در جبر مختلط حاد است. كودك همان E در سطح اكتانيوني است و E همان «سنگ فيلسوف» است. سه دگرديسي جان به ظهور يك موجود جديد انجاميده است. اما در اين سطح عنصر X همچنان وجود دارد. با اين تفاسير بايد X را همان «اروبورس» دانست. نماد «اروبورس» تصوير يك مار سياه است كه دم خود را گاز گرفته است. اين مار همانند مار زرتشت است. اين مار نيز هميشه همراه زرتشت است. مار نيز نمي تواند به خوبي از فهم «بازگشت جاودانه» برآيد. فهم درست از زمان را تنها كودك دارد. اوست كه مي داند كه چرا و چگونه بايد جاودانه بازگشت. در اين بازگشت جاودانه است كه «ابرمرد» ظهور مي كند.
زرتشت مي كوشد تا تصويري را نشان دهد كه در آن مار در گردن عقاب ـ كه يك نماد كيمياگرايانه و نشانه هوا و فرازيدن در كيمياگري است ـ آويزان شده است. اين نويدي از ارتقاي اگزيستانسيل زرتشت است. در اين مرحله زرتشت از اولين مرحله «آتش» به آخرين مرحله «هوا» رسيده است. »
قرباني با اشاره به اينكه براي ايجاد و تحقق «بازگشت جاودانه»، بايد جان بتواند در يك سيستم «خود ـ فراآور» خود را چهار بار منعكس كند، گفت: «بخش دوم كتاب «چنين گفت زرتشت» كه با «كودك با آينه» آغاز مي شود نمادي از اين بازگشت يا بازتاب است. زرتشت در خواب كودكي را با آينه مي بيند و كودك به او مي گويد كه زرتشت خود را در آينه بنگر و وقتي زرتشت در آينه نگاه مي كند نه شكل خود بلكه شكلك و نيشخند ابليس را مي بيند. زرتشت خود را در آينه كودك مي نگرد اما او هنوز تصوير خود را در آينه نمي بيند چرا كه هنوز به مرحله اكتانيوني نرسيده است. او شكلك و لبخند ابليس را مي بيند اما نمي تواند خنده ديونيسوس را ببيند. تنها كودك است كه مي تواند چنين بخندد و كودك است كه مي تواند به خوبي جهان را بازتابد. از نظر نيچه، كودك، خود فراآور است و در بازي خلاقانه اش ارزش هاي نوين مي آفريند. از آنجايي كه كودك در چهارمين بازتاب «آينه ديونيسوس» آفريده شده است بنابراين مي توان گفت كه قلمرو او در جايي است كه هايدگر در رساله شيء به آن Ereignis يعني «رويداد از آن خودكننده» مي گويد. Ereignis قلمرو بازي آينه ها و بازتابش چهارگانه هاست. خصوصيت شادان اين بازتابش باعث مي شود كه نيچه از گونه اي «دانش شادان» سخن بگويد. در اين مرحله ما با يك «سيستم بازتابنده» مواجه ايم و در اين سطح با آفرينش E روبه رو مي شويم. كودك سمبل است و به همين منظور نيچه آينه را در دستان كودك مي نهد. »

در حاشيه سمينار:
• در سمينار نيچه افرادي چون دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني، دكتر كريم مجتهدي، دكتر موسي اكرمي و دكتر مجيد مددي حضور داشتند.
• سخنرانان و ميهمانان آلماني بسيار علاقه مند بودند كه بدانند آرا و انديشه هاي نيچه تا چه اندازه در جامعه كنوني ايران تاثير دارد و چه گروه هايي از مردم ايران بيشتر با افكار نيچه آشنايي دارند.
• فولكرا سايزا، استاد دانشگاه اوپوله لهستان در پاسخ به اين پرسش كه تا چه اندازه فيلسوفان ايراني را مي شناسد گفت: من فيلسوفان ايراني را نمي شناسم. من به ايران آمده ام تا اين فيلسوفان را بشناسم. در آلمان فيلسوفان ايراني مطرح نيستند و كمتر كسي آنها را مي شناسد.
• سايزا از مقاله مراد فرهادپور كه به موضوع «نيچه به عنوان يك فيلسوف كانتي» پرداخته بود استقبال كرده و از آن به عنوان مقاله جالبي ياد كرد.
• ارزيابي يوستوس اولبريشت از مقالات ايراني مثبت بود. او گفت كه قرار است كالج نيچه بنياد كلاسيك وايمار بورسيه اي را براي مترجمان و علاقه مندان فلسفه نيچه قرار دهد تا به آلمان بروند و از اين فرصت جهت بهتر شدن سطح كيفي آثار ترجمه شده استفاده كنند.

حاشيه فرهنگ
مي خواستند در شوروي اصلاحات كنند
003780.jpg

نشريه اينترنتي لوموند ديپلماتيك فارسي در شماره اخير خود (مارس ۲۰۰۳) از كتابي با نام «قرن شوروي» خبر داده است كه موشه لوين آن را نوشته و قرار است با همكاري لوموند ديپلماتيك و انتشارات فيارد فرانسه منتشر شود. در اين كتاب موشه لوين با استناد به مداركي كه هنوز منتشر نشده است نشان مي دهد كه يوري آندروپوف دبيركلي كه در سال ۱۹۸۱ جانشين لئونيد برژنف شده بود مي خواست در شوروي اصلاحات كند. آندروپوف كه در زمان برژنف منصب رئيس پليس امنيتي شوروي را داشت آثار تعدادي از مخالفان را خوانده بود و با آراي آنان موافق بود. او دريافته بود كه چند ميليون مخالف قادر خواهند بود كه در اولين فرصت دست به اقدامي جدي بزنند و اگر چنين فرصتي پيش بيايد مخالفان سرشناس مي توانند كانون اين تجمع شوند. اما به گفته لوين اشخاصي چون آندروپوف و گاسيكين (نخست وزير زمان برژنف) بهتر از هر كس ديگري فهميده بودند كه مشكلات نظام شوروي تا چه حد اساسي است و تا چه حد انجام اصلاحات بنيادين ضروري است؛ چرا كه آنها به اطلاعاتي دسترسي داشتند كه تنها سال ها بعد برخي از پاره هاي آن براي ديگران آشكار شد.
اما آندروپوف و گاسيكين با مشكل جدي اي روبه رو بودند؛ آنها بايد مي توانستند به اركان نظام شوروي حالي كنند كه اين نظام نه تنها بيمار است بلكه بسياري از اجزاي آن درواقع مرده اند.در زمان برژنف و زمان دبيركلي خود آندروپوف افت و خيزهاي فراواني در معادلات سياسي روي داد. آندروپوف درصدد بود كه با فساد فراگير مبارزه كند و انضباط را به محيط هاي كاري بازگرداند. بزرگ ترين مانع سر راه او رشد فراوان شبكه هاي مافيايي قدرت بود.
آندروپوف پس از رسيدن به دبيركلي به اصلاحات مورد نظر خود سرعت بخشيد و رفته رفته اظهاراتي درباره ناكارآيي و فساد سيستم مي كرد كه بسيار بي سابقه و افشاگرانه بود. آندروپوف اما با همه هوش و عزمش خيلي زود مرد؛ او در سال ۱۹۸۴ بر اثر بيماري مداوم كليه جان باخت و روند اصلاحي شوروي با روي كار آمدن چرننكو از هم گسيخت؛ روندي كه همان زمان هم براي آغاز آن دير بود.
با روي كار آمدن گورباچف ديگر كار از كار گذشته بود و با اينكه او به علت وخامت اوضاع توانست اتفاق نظر بيشتري كسب كند و مخالفان اصلاحات را بيشتر ساكت كند اما كار از كار گذشته بود و اين اصلاحات ديرهنگام تنها فروپاشي را تسريع كرد.

صد و يك پرسش فلسفي
شوپنهاور و فلسفه جنس مخالف

مارتين كوهن
003775.jpg

ترجمه و تدوين : آرش صالحي
مسئله ۵۶:
نويسنده «گلستان» چه كسي است؟
مسئله ۵۸:
طفلك آرتور شوپنهاور، هيچ يك از مسائل متداول فلسفه، برايش جاذبه و گيرايي نداشت. همه دلمشغولي آرتور مسائل في مابين دو جنس بود. بدين ترتيب او همه تلاش خود را به كار گرفت كه اين موضوع را در فلسفه اش بگنجاند. شوپنهاور عبارت «ارگان هاي جنسي كانون اراده اند» را قلم گرفت و به جاي آن با عصبانيت نوشت: عشق صرفا «بيانگر نياز توليد مثل انواع» است. وقتي اين نياز مرتفع شد، عشق رفته رفته به زوال مي گرايد.
آيا ممكن است اين گفته حقيقت داشته باشد؟
مسئله ۵۹:
003785.jpg

آرتور شوپنهاور با اينكه مي ديد نظريه اش چيز خوبي از آب درآمده، اما فكر مي كرد كه هنوز حساسيت و ظرافت مطلب را نشان نمي دهد. بالاخره يك كمي آن را تعديل كرد تا افرادي نظير خودش مثل افلاطون و تمام بوداييان عالم را با خود هم نوا كند و به آنها راه ديگري را نشان دهد. راهي تعالي بخش كه در آن تعمق در واقعيت، بي درد و تقلا ممكن باشد. او چنين نوشت: «مصاحبت و دوستي آتشي است كه از دور انسان را گرم مي كند. »
آيا تفكر در كنج عزلت واقعا بهتر از مصاحبت و معاشرت است ـ حتي از عشق؟
تنبيه:
آرتور شوپنهاور در سال ۱۶۸۸ به دنيا آمد و در سال ۱۸۶۰ از دنيا رفت. تقريبا ۱۶ ساله بود كه به يك مدرسه شبانه روزي در ويمبلدن فرستاده شد. شوپنهاور شخصيتي منزوي و گوشه گير داشت.
آرتور تحصيلاتش را با پزشكي آغاز كرد و با فلسفه به پايان رسانيد. مطالعاتش به ويژه در مورد افلاطون، كانت، واوپانيشادهاي آيين هندو بود. اين همه سه عنصر اصلي آثار اگزيستانسياليستي شوپنهاور را تشكيل مي دهند (كتاب جهان به مثابه اراده و بازنمود). ايده اصلي شوپنهاور اين بود كه وراي دنياي روزمره تجربي، جهان برتري وجود دارد كه در آن روح انسان پديدار را درهم مي شكافد تا به دريافت واقعيت نايل آيد.
شوپنهاور جهان را بازنمود و اراده مي داند.
آرتور هم عصر هگل ولي در عين حال با او كاملا مخالف بود. وقتي در سال ،۱۸۲۰ در برلين به تدريس دعوت شد، ساعت كلاسش را هم زمان با استاد فلسفه آن زمان، هگل، تنظيم كرد. او از اينكه نتوانسته بود مخاطب لازم را جذب كند، سرخورده شد و براي هميشه فكر درس دادن را از سرش بيرون كرد.
او به ايجاز نوشت: «نماد فلسفه دانشگاهي هگل» ماهي مركبي [است] كه ابري از ابهام دور خودش ايجاد مي كند تا هيچ كس نبيند كه چه چيزي است» زير اين نماد بايد نوشت «قدرت من از ابهام من است» (ماهي مركب براي ترساندن ماهي هاي ديگر ماده اي جوهرمانند تراوش مي كند).
شايد بتوان گفت كه شوپنهاور تنها بازتاب دو تجربه ناموفق است. يكي مدرسه شبانه روزي ويمبلدن و ديگري ارائه اولين درس فلسفه اش همزمان با كلاس هاي هگل. همچنان كه ارسطو در «اخلاق نيكوماخس» گفته است: «اگر همه خوبي ها هم در اختيار باشد، بدون دوستي و مصاحبت چه بسا هيچ كس زندگي را انتخاب نكند. »
يادآوري و بحث مسئله ۵۵:
003795.jpg

اگر رنگي به نام «سابيز» وجود داشته باشد كه تا بعدازظهر اولين روز سال ۲۰۵۰ سبز باشد و پس از آن براي هميشه آبي باشد ـ اين رنگ واقعا چه رنگي است، و چه بر سر نمايشگرهاي كامپيوترها خواهد آمد؟
احتمالا اين مسئله كمي ابهام داشته باشد. شايد اين مسئله بسياري از فلاسفه را كه دلواپس عواقب روش تجربي اند بهت زده كند.
ديويد هيوم، فيلسوف قرن نوزدهم، در شگفت بود كه چرا ما فكر مي كنيم كه چيزهاي سبز، به جاي اينكه فردا رنگشان تغيير كند، فردا هم سبز خواهند بود. او خاطرنشان كرد، دلايلي را كه ما به آنها استناد مي كنيم، همه فرض مي گيرند كه آينده همانند زمان گذشته باقي خواهد ماند.

|  اقتصاد  |   ايران  |   جهان  |   زندگي  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |