يكشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۱ - شماره ۳۰۰۱- March, 9, 2003
نگاهي به رمان و فيلم آمريكايي آرام
مي خواستم بگويم متأسفم
چه كتاب آمريكايي آرام و چه فيلمش اثري به ياد ماندني هستند انسان محورندهيچ چيز ارزش كشتن آدم را ندارد حتي دموكراسي آن هم از نوع آمريكايي اش
احمد غلامي
003800.jpg

«آمريكايي آرام» ساخته فيليپ نويس در ميان فيلم هايي كه درباره ويتنام ساخته اند يك «استثنا» است. شايد نگارش اين جمله با حضور فيلم هايي چون غلاف تمام فلزي (استنلي كوبريك)، قلب فرشته (آلن پاركر)، شكارچي گوزن (مايكل چيمينو) و خيلي فيلم هاي ديگر جسورانه و خام انديشانه به نظر برسد. اما آنچه آمريكايي آرام را از اين فيلم ها جدا مي كند، اين است كه فيلمي كاملا انساني است: يك مثلث و تراژدي عاشقانه در بلبشوي قتل، توطئه و خونريزي. باز آنچه اين فيلم را از ديگر فيلم ها متمايز مي كند، خواسته يا ناخواسته عميقا ضدآمريكايي است. هيچ چيز برايم رنج آورتر از اين نيست كه وقتي مي خواهم درباره اين فيلم بنويسم ناگزير به سمت و سويي مي روم كه تحليلم، نمادين و شعاري مي شود. اما نه در كتاب، نه در فيلم، شما با يك فيلم سياسي روبه رو نيستيد. اين فيلم، فيلمي ضدسياسي است. اين ضدسياسي بودن، در بي ايماني تامس فاولر (سرمايكل كين) تجلي مي يابد. مرد سالخورده انگليسي كه دلباخته «فوئونگ» (دوتي هاي ين) است. تامس از تنهايي و انزوا مي ترسد. او از انگلستان از كشوري كه برايش اخبار جنگ ويتنام را تلگرام مي كند دل خوشي ندارد. از زنش آن انگليسي مقرراتي كه حاضر نيست به دلايل ديني و سنتي، رهايش كند و طلاق بگيرد بيزار است. اين عشق «تامس فاولر» با ديگر عشق هاي زميني او فرق دارد. او در اينجا كاشف عشق و زيبايي انسان شدن است. در ويتنام و در آستانه برفي سنگين بر روي مو، پي برده تنهايي و انزوايي در انتظارش است كه اين تنهايي معناي عميقي دارد كه اگر ۲۰ سال جوان تر بود هرگز آن را درك نمي كرد. در ذهن او درك زيبايي صريح و پيچيده تر از قبل شده است. تامس فاولر (سرمايكل كين) اين نقش را آن چنان بازي مي كند كه بايد بكند. او سر پيري از عشق خود، عشقي نمي سازد كه سر به رسوايي زند، اين سالخورده اندوهگين كاشف زيبايي انسان، نماينده انگليس ـ استعمارگر سالخورده ـ نيست. او نماينده آدمي است كه مي فهمد تاكنون چشم بر همه زيبايي ها بسته و تنهايي در راه است. سرنوشتي كه در بعدي وسيع تر مي تواند قدرت هاي استعماري را نيز در بر گيرد: هشداري آگاهانه! «آمريكايي آرام»، اقتباس بي نظيري است از كتابي به همين نام نوشته گراهام گرين كه عزت الله فولادوند آن را ترجمه كرده است.
«گراهام گرين» بسيار هوشمندانه تامس فاولر را برگزيده است. او خبرنگاري ساده است كه به ويتنام اعزام شده و حتي ارتقاي پست نيز انگيزه اي براي بازگشتش نمي شود. هم در رمان و هم در فيلم دو مثلث عشقي وجود دارد كه به موازات هم پيش مي روند: مثلث سياسي و مثلث عشقي! مثلث عشقي آن را تامس فاولر، پايل و فوئونگ شكل مي دهند و مثلث سياست خارجي آن را انگليس، آمريكا و فرانسه. زاويه اين مثلث ها درست با يكديگر منطبق است. پايل آمريكايي ايده آليستي است كه نيروي جواني او مي تواند معشوقه تامس فاولر سالخورده را از چنگش درآورد. پايل با معصوميت كودكانه آمريكايي هاي آن دوره مي انديشد. او نمي تواند به تامس فاولر خيانت كند حتي بدون اجازه اش با فوئونگ ملاقات نمي كند. هنوز از خيانت عذاب وجدان مي گيرد. پايل در شكل يك دوست به فاولر نزديك شده و رسم دوستي خيانت نيست، همان گونه كه با لباس پزشكي در ويتنام براي كمك به مردم حاضر شده است. پايل معصوميت تباه شده يك آمريكايي است. او با معصوميتي كودكانه سلطه گر است. همان گونه كه در لباس پزشكي ماده اوليه بمب سازي را در اختيار دست نشانده هاي آمريكايي قرار مي دهد و هزاران كودك، زن و مرد بي دفاع بي رحمانه كشته مي شوند، او با معصوميتي آمريكايي معتقد است براي آوردن هديه كريسمس به نام دموكراسي براي اين مردم فلك زده اگر هزاران نفر نيز بميرند اشكالي ندارد. گراهام گرين براي اينكه كفه ترازو به نفع انگليسي ها سنگين نشود، تامس فاولر را ممتاز مي كند. پايل رابطه درخشاني با وزير مختار دارد. در سطح كلان استعمار پير و تازه به دوران رسيده در كنار همند. اين تامس فاولر است كه تنها مانده. در اين ميانه بيمناك از آگاهي جنايت. اين آگاهي او ثمره كشف عشق و زيبايي است. تامس فاولر مي داند، اين آمريكايي ايده آليست هيچ چيز از مردم شرق نمي داند، هرچه مي داند يا در كتاب و يا در گوشش خوانده اند. اما انگليس استعمارگر سالخورده نياز به «پايل» ايده آليست دارد كه بتواند براي آرمان هاي واهي كفش هايش را آلوده به خون كند و وجدانش را تباه سازد.
003810.jpg

آمريكايي آرام قبل از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ فيلمبرداري شده، اما درست يك سال در قفسه خاك خورده است. چون كمپاني ميراماكس نگران بود اين داستان ضدآمريكايي باشد. » البته هست. اقتباس فيلم نگاران «كريستوفر همپتون» و «رابرت چنكان» از كتاب آمريكايي آرام در نوع خودش درخشان است. آنان به متن وفادار بوده اند. اگرچه اين وفاداري به فيلم آسيب هم زده است آما آنچه مهم است، «فيلم نگاران» به روايت، محوريت، مفهوم و حس و حال داستان آسيب نزده اند. حتي مي توان ادعا كرد آنان به زيبايي كتاب را در فيلم ويرايش كرده اند. اگرچه در اين پيرايش ناگزير بوده اند، بخش هايي از رمان را كه كاملا جنبه ادبي داشته و تصويري نبوده حذف كنند. اين حذف ها موجب ايجاز از نوع سينمايي آن شده است. يعني اگر گراهام گرين مي خواست اين ايجاز را رعايت كند تأثيرگذاري اثر از دست مي رفت. شخصيت هاي فيلم به نظر بسيار عالي انتخاب شده اند. آنچه در خيال ما از خواندن كتاب از آدم ها شكل مي گيرد فاصله زيادي با هنرپيشه هاي فيلم ندارد. با اينكه تامس فاولر (مايكل كين) بسيار عالي اين نقش را ايفا مي كند اما حس هايي در كتاب وجود دارد كه ديگر اين حس ها كاملا جنبه ادبي دارد و نمي شود آن را بازي كرد. اما از سوي ديگر تصوير بمبگذاري در خيابان و قتل پايل (برتران فريزر) از كتاب بسيار اثرگذارتر است. به همين نسبت گير افتادن تامس فاولر و پايل در برجك نگهباني در كتاب هراسناك و وهم انگيزتر است، به خصوص با تأكيد نويسنده بر ناله هاي زخمي ويتنامي. اين ناله، اثري عميق در تامس فاولر مي گذارد كه در فيلم از اين اثرگذاري كاسته شده است. فضايي كه گراهام گرين در خيال ما مي سازد، فضايي وهم انگيز با مردمي فقير، عقب مانده و كثيف است. او زندگي فلاكت باري را ترسيم مي كند كه اين حس و حال ها در نماهاي رنگي و مناظر زيباي ويتنام تا حدودي از بين مي رود و فيلم شيك به نظر مي رسد. فيلم آمريكايي آرام با فلاش بك آغاز مي شود. همانند كتاب، اين همان وفاداري است كه به فيلم آسيب زده است. در كتاب داستان با اين فلاش بك لو نمي رود اما در فيلم براي تماشاگر باهوش داستان لو مي رود.
چه كتاب آمريكايي آرام و چه فيلمش اثري درخشان، سنگين و به يادماندني هستند. هر دوي آنها انسان محورند. هيچ چيز ارزش كشتن آدم را ندارد. حتي دموكراسي، آن هم از نوع آمريكايي اش.

مروري بر سينما در سال ۲۰۰۲
زندگي در محله آرام
كنت توران
ترجمه: پويان صدراشكوري
متاسفم از اينكه «عروسي دوست يوناني من» به دليل ميل وافر آمريكايي ها به موضوعات عاطفي به فيلم محبوب آنها تبديل شد. متاسفم از اينكه كمپاني ديزني - كه بيش از اندازه مورد تمجيد واقع شده است - با وجود تمام تلاشي كه براي تصاحب فيلم سفر چيهيرو به خرج داد، نتوانست راهي مناسب براي عرضه آن پيدا كند و بالاخره متاسفم از زندگي كردن در محيطي كه «الاغ» را مي توان به راحتي به فيلم شماره يك كشور تبديل كرد. به قول فيلم «آواز زير باران»: «شرافت، هميشه شرافت. »
003820.jpg

هر منتقد از يكسو فرمانرواي بلامنازع محدوده عقايد و نظرات خود است و از روي ديگر به عنوان عضوي از هيأت داوران جشنواره فيلم، به بخشي فصل ناپذير از يك مجموعه تبديل مي شود. اعضاي اين مجموعه تنها زماني قادر به تبادل نظر خواهند بود كه انعطاف و مهارت را همزمان دارا باشند.
با اين وجود، جشنواره فيلم برلين - كه من يكي از اعضاي هيأت داوران آن بودم - به دليل عدم توافق ميان اعضا به عرصه اي براي آزمودن قدرت همفكري منتقدان تبديل شد و دو فيلم «يكشنبه خونين» به كارگرداني پيتر گرين گراس و «سفر چيهيرو» به كارگرداني هايائو ميازاكي، جايزه ارزشمند خرس طلايي جشنواره را مشتركا از آن خود كردند.
دليل عدم توافق منتقدين اين نيست كه سينما در سال دو هزار و دو با افول مواجه شده است. كاملا برعكس حتي ليست فيلم هاي برتر مورد نظر من به جاي ده فيلم، حدود سي فيلم را در گستره اي وسيع شامل مي شد. گستره اي از آثار پرتنش و ناآرام مثل «ليلو و استيچ» و «مست عشق» تا فيلم هاي جمع و جوري مثل «بي خوابي». گستره اي شامل «شيكاگو»، فيلمي زيبا به سبك موزيكال هاي قديمي هاليوود و در مقابل آن سفر چيهيرو مستندي خردمندانه و جذاب درباره يك گروه موسيقي متفاوت. در عين حال، پيامي كه اين انتخاب در برداشت، مرا مجذوب خود كرد: «يكشنبه خونين» و «سفر چيهيرو» هر دو فيلم هايي درجه يك هستند؛ اما هنگامي كه در جايگاه اول كنار يكديگر قرار مي گيرند به طور قابل ملاحظه اي برارزش هر يك از آنها افزوده مي شود. تفاوت فاحش آنها در زمينه موضوع و تكنيك - كه به رابطه مكملي يين و يانگ در فلسفه چيني شبيه است - نشان مي دهد كه رسانه سينما چه گستره وسيعي را مي تواند تحت پوشش خود قرار دهد و چون اين دو فيلم از آن دسته آثاري هستند كه به ندرت ساخته مي شوند به خوبي نشانمان مي دهند كه استفاده كامل از تمام اين گستره تا چه اندازه نامرسوم است و اما در اين ميان، سينماي سياسي «يكشنبه خونين» بدون ترديد، كالاي دست نخورده تري است. مرور اين فيلم بر وقايع روز سي ام ژانويه هزار و نهصد و هفتاد و دو در لاندندري ايرلند شمالي - كه در آن چهارده فرد غير مسلح از هواداران حقوق مدني، در حال راهپيمايي به دست سربازان انگليسي كشته شدند - آن قدر دقيق و موشكافانه است كه حتي حاضرين در صحنه از تماشاي آن متحير مي شوند.
يكشنبه خونين تنها به ارائه مدلي از حادثه مذكور بسنده نمي كند و به اثري قابل قبول و حس برانگيز تبديل مي شود. اين فيلم قدرت نمايش دراماتيك رويدادهاي حقيقي را نشان مي دهد. گرين گراس و تيم فيلمسازي اش با حفظ جوهره آثاري نظير «نبرد الجزيره»، با چنان مهارتي حوادث آن روز را بازسازي كرده اند كه حس مي كنيد در محل حضور داريد و همراه با راهپيمايان، گريزناپذيري دردناك تاريخ را - كه به بيراهه رفته است - تجربه مي كنيد.
هر قدر هم كه خيال پردازي تصويري به نظرتان مقوله اي آشنا باشد، ميازاكي در فيلم عجيب و جذاب خود سفر چيهيرو شما را با شيوه اي كاملا متفاوت آشنا خواهد كرد. اين فيلم كه محصول تخيلي ژرف و شجاعانه است، علاوه بر درس هايي كه از عشق و دوستي براي دل هايمان به همراه دارد، چشم هايمان را نيز مسحور خود مي كند و نشانمان مي دهد كه فيلمسازي به اين شيوه تا چه اندازه نادر است. اگر فيلم هاي بيشتري از سنت شكني اين دو فيلم تبعيت كنند، وقايع سال دو هزار و دو هر سال براي سينما تكرار خواهد شد.
با حفظ رويه جشنواره برلين، تعدادي ديگر از جايگاه هاي برتر (ولي نه همه آنها) را نيز به زوج فيلم هايي كه شايستگي لازم را در ميان ساير آثار داشتند، اختصاص دادم. اولين كلماتي كه گرتا گاربري در آنا كريستي به زبان مي آورد اين است: «ناخن خشك نباش عزيزم. » اي كاش مي شد توصيه او را عملي كرد.
برسيم به «اقتباس»، به ياد ندارم كه نظام محافظه كار استوديويي تا به حال فيلمي خلاقانه تر و جسورانه تر از اين اثر توليد كرده باشد. چارلي كافمن نويسنده و اسپايك جونز كارگردان در اثري شاد و سردرگم، ناتواني شان را در ساختن فيلمي براساس داستان دزد اركيده نوران اورلئان به تصوير كشيده اند و براي افزايش جذابيت فيلم، خطابه اي درباب چرايي و چگونگي كار نويسنده و الهامات او به داستان ضميمه كرده اند.
003835.jpg

«ساعت ها» فيلمي زيبا و پراحساس براساس رماني از مايكل كانينگهام كه به نظر مي رسيد تبديل آن به يك اثر سينمايي غيرممكن باشد. بازي نيكول كيدمن، مريل استريپ و جولين مور، فيلمنامه ديويد هير، كارگرداني استيون دالدري و موسيقي فيليپ گلس، غافلگيرمان مي كند و گوشه هايي نامكشوف و دل نشين از زندگي خصوصي آدم ها را به نمايش مي گذارد. «ارباب حلقه ها: داستان دو برج» از جايي آغاز مي شود كه فيلم قبلي به پايان مي رسد و چهره اي ديگر از يك اثر حماسي و پرحادثه و سرشار از احساسات جوانمردانه را نشانمان مي دهد. به نظر مي رسد كه بازيگران و تيم فيلمسازي واقعا در اين داستان را زندگي كرده اند و ما از همراهي با آنها احساس افتخار مي كنيم.
«و ما در توهم» به كارگرداني «آلفونسو كوآرن» مكزيكي، فيلمي موشكافانه درباره دو نوجوان و زني بيست ساله است. اين فيلم - كه قصد دارد خود را اثري في البداهه جا بزند - با آگاهي از توانايي هاي زندگي واقعي و سينما در زمينه روابط عاطفي، بدون آنكه حالتي آزاردهنده به خود بگيرد به اثري تكان دهند تبديل مي شود.
«درباره اشميت» به كارگرداني «الكساندر پيت»، براساس فيلمنامه همكارش «جيم تيلر» ساخته شده است. اين دو پيش از اين در فيلم انتخابات با يكديگر همكاري كرده اند. دقيق ترين بينش موجود نسبت به ويژگي هاي سينماي كلاسيك آمريكا را مي توان در اين اثر مشاهده كرد. جك نيكلسون در نقش كارمند بازنشسته يك شركت، با پرسشي عميق مواجه مي شود و تلاش مي كند كه معناي زندگي را دريابد. در واقع سازندگان فيلم جك نيكلسون را در لباس فردي معمولي به نمايش گذارده اند. اين فيلم با مهارتي تحسين برانگيز و با برخورداري از اجراي بي نقص نيكلسون، غم ها و شادي هايش را با يكديگر مي آميزد و به اثري دل نشين و زيركانه تبديل مي شود. «تقسيم وقت» و «شهر آرام است» زوجي قدرتمند از آثار فرانسوي هستند كه از مسائل پيش پا افتاده و روزمره زندگي براي ساختن فيلمي جذاب استفاده كرده اند. فيلم اول به كارگرداني لورن كانته، آزموني دقيق و بحث انگيز است كه اهميت كار را در برابري انسان ها مطرح مي سازد و فيلم دوم به كارگرداني رابرت گوئديگوان اثري صميمي و در عين حال بلندپروازانه است كه با حالتي نئورئاليستي، چگونگي مواجهه آدم ها را با شرايط نوميدانه زندگيشان بررسي مي كند.
«تندپا» از جمله معدود فيلم هايي است كه بيننده را با فرهنگي ناآشنا و جالب روبه رو مي كند. درام زاخارياس كانوك به زبان اسكيموها، قصه هايي از نيروهاي بنيادين زندگي، ناميرايي عشق و زيان آور بودن شهوت را به تصوير مي كشد. «دوست داشتني و شگفت آور» به كارگرداني نيكول هولوفسنر، به سبك بهترين هاي سينماي مستقل آمريكا، به زندگي عاطفي و به هم پيوسته يك مادر و سه دخترش مي پردازد و با حالتي اندوهبار، زندگي مضحك قرن بيست و يكم را زير ذره بين قرار مي دهد. «آمريكايي آرام» و «جاده اي به سوي پرديشن» به دور از هر گونه هياهو، فيلم هايي هستند خوش ساخت و سر به زير كه جذابيت نامكشوف اخلاقيات را نشان مي دهند.
اين دو فيلم با برخورداري از اجراهاي عالي «مايكل كين» و «تام هنكس» دو تا از بهترين بازيگران مرد سال - بدون به راه انداختن جاروجنجال، موفق به بيان ديدگاه هاي خود شده اند.

شيرين و پست
فاصله بيش از اين ها بود
003825.jpg
كن لوچ
ترجمه: حامد صرافي زاده
روزنامه اينديپندنت از حدود يكسال گذشته بخشي به نام «شيرين و پست» (low Sweet and) را در صفحه سينمايي خود گشوده است. اين عنوان كه برگرفته از يكي از آخرين فيلم هاي وودي آلن است به بهترين و بدترين سكانس هاي تاريخ سينما اختصاص دارد. در حقيقت در اين بخش كارگردان ها و ديگر عوامل سينما بهترين و بدترين سكانسي را كه تا به حال ديده اند، شرح مي دهند و دلايل علاقه و تنفر خويش را نيز بازگو مي كنند. اين بخش جدا از ميزان شهرت انتخاب كنندگان يا فيلم هاي انتخاب شده، بيشتر بر اين تاكيد دارد كه چه دلايل ساده يا بعضا پيچيده اي مي تواند موجب خوش آمدن يا بدآمدن ما از يك فيلم بشود.
بهترين سكانس
موطلايي عاشق ( A Blonde in Love) (ميلوش فورمن ۱۹۶۵) داستان فيلم در شهري كوچك واقع در چك واسلواكي (سابق) اتفاق مي افتد. در اين شهر دختران زيادي در يك كارخانه محلي مشغول به كار هستند. روزي از روزها آن ها خبردار مي شوند كه قرار است جوخه اي از سربازان وارد شهرشان شوند. اين خبر موجب هيجان، خوشحالي و نوعي اضطراب و ولوله در ميان آن ها مي شود. اما سربازان چندان نظر دختران را جلب نمي كنند و مورد توجه آن ها قرار نمي گيرند. در حقيقت آن ها از آن چيزي كه دختران در ذهن خود فكر كرده اند فرسنگ ها فاصله دارند. آن ها به جاي اين كه جوان، خوش تيپ، مبادي آداب و خيلي جذاب و شجاع باشند، آدم هايي ميانسال و در عين حال خسته و بسيار كسل كننده هستند. سربازان مدام سعي مي كنند و تمام تلاش خود را به كار مي گيرند، دختراني كه حال ديگر كاملا از اين سربازان نااميد شده اند و نظرشان به طور كلي از آن ها برگشته است. در يكي از سكانس هاي عالي، يكي از سربازان تلاش مي كند تا خودش را به آندولا، همان موطلايي كه عنوان فيلم به او مربوط مي شود، نزديك كرده و سر صحبت را با او باز كند. اما قبل از اين كه بتواند اين كار را انجام دهد، مي بايست حلقه ازدواجش را از انگشت بيرون بياورد و آن را در جايي پنهان كند. از شانس بد اين سرباز، حلقه زودتر از انتظارش، شل شده و از انگشتش بيرون مي آيد. حلقه از دست سرباز به روي زمين مي افتد و آرام آرام چرخيده و به پاهاي جمعي از دخترها مي رسد. نماي چرخش اين حلقه حركتي بسيار زيبا و در عين حال به طرزي فوق العاده و بي اندازه خنده دار و بامزه است. اين سكانس به شيوه اي قابل باور فيلمبرداري شده است و با حالتي آرام كاملا ملموس (براي همه ما) ملايم و موقر به پايان مي رسد. ميلوش فورمن در همه فيلم هايش براي موشكافي، ظرافت، ريزه كاري و همچنين دقت در جزئيات هميشه چشم هاي تيزبيني داشته است. اين سكانس يكي از انساني ترين سكانس هايي بوده كه من تا به حال ديده ام.
بدترين سكانس
سقوط بلك هاوك (Hawk Down Black) (ريدلي اسكات ۲۰۰۲) به نظر من تمامي صحنه هاي نبرد اين فيلم جزو بدترين سكانس هايي است كه تا به حال آن را بر پرده سينما ديده ام. به اين دليل كه مثل هميشه ما باز شاهد همان نبردهاي جذاب، هيجان انگيز و مسخ كننده آمريكايي ها هستيم. سقوط بلك هاوك در حقيقت قرار است تصوير اتفاقي باشد كه در سال ۱۹۹۳ در موگاديشو روي داد. در آن جا سربازان آمريكايي به صورتي مستاصل، درمانده و سرگردان در پشت خطوط دشمن گير افتاده  بودند. اين فيلم پر است از آمريكايي هايي كه براي خودشان نام و هويتي دارند و شخصيت پردازي كاملي در موردشان صورت گرفته است. حال جالب است كه اين شخصيت ها را در سومالي بي نام و نشان (بدون هيچ اطلاعات اضافي در مورد اين كشور) مشغول جنگ و تيراندازي مي بينيم. از طرف ديگر با سربازان سوماليايي مواجهيم. اما فيلم در توصيف اين افراد شيوه اي ديگر را در پيش مي گيرد و به نظر مي رسد به نشان دادن هويت و حتي شخصيت اين سربازان علاقه چنداني نشان نمي دهد. آن ها عملا افرادي بي نام و نشان و بدون هويت هستند و هيچ شخصيت پردازي خاصي در موردشان صورت نگرفته است. حال كه كمي دقت مي كنم، در سينماي روز دنيا، هر روز شاهد هزاران سكانس مثل سكانس هاي مورد نظر هستم. ما در اين جا نيز مثل تمامي اين آثار باز با همان تصاوير مشمئزكننده اي كه آمريكايي ها از خودشان به نمايش گذاشته اند روبه رو مي شويم و از دوباره ديدن تصوير آمريكايي هايي كه پليس جهان هستند، احساس خوشايندي به ما دست نمي دهد. در حالي كه حقيقت ماجرا چيز ديگري است. آن ها تروريست هاي جهاني هستند و وحشي گري آن ها به همان اندازه واقعي و قابل لمس است كه چهره بشردوستانه شان. فيلم «سقوط بلك هاوك» نشانه يا نمادي از همه آن چيزهايي است كه در آمريكاي معاصر و در دنيا مورد نفرت واقع شده است. اين تصاوير واقعا مشمئزكننده و مهوع هستند.
گزيده اي از فيلم شناسي كن لوچ
يازده سپتامبر (اپيزود انگلستان ۲۰۰۲)، شانزده شيرين (۲۰۰۲)، نان و گل هاي سرخ (۲۰۰۰)، نام من جو است (۱۹۹۸)، آواز كارل (۱۹۹۶) زمين و آزادي (۱۹۹۵)، بارش سنگ ها (۱۹۹۳)، سرزمين پدري (۱۹۸۶)، كدام طرفي هستي (۱۹۸۴)، بلك چك (۱۹۶۹)، زندگي خانوادگي (۱۹۶۱)، گاو بدبخت (۱۹۶۶) و كتي به خانه مي آيد (۱۹۶۵).

حاشيه هنر
• ميرامكس ركورد مي زند
003805.jpg

گاهي بعضي كمپاني ها پيدا مي شوند كه بخت و اقبال به مديران شان روي مي آورد و دست به هر چيزي كه بزنند آن چيز طلا مي شود و حسابي قدر و قيمت پيدا مي كند. واقعيت اين است كه كمپاني «ميرامكس فيلمز» دارد كم كم گوي سبقت را از باقي كمپاني ها مي ربايد و جاي خودش را حسابي قرص و محكم مي كند. ارباب هاي اين كمپاني معظم هم از اين قدر و قيمت پيدا كردن حسابي شاد هستند و قند توي دلشان آب مي شود، چون در چهل شاخه اسكار نامزد هستند و هيچ كمپاني به اندازه آنها نامزد نيست و همين كمك شان مي كند كه برنده شوند. اين وسط نشريه هاي سينمايي هم از اين ارباب ها كلي مايه گرفته اند كه حسابي تبليغ كنند و دارند حسابي سنگ آن كمپاني را به سينه مي زنند. سه فيلم «شيكاگو» (يك موزيكال واقعي)، «دارودسته هاي نيويوركي» (يك درام تاريخي / عاشقانه) و «ساعت ها» (يك درام روان شناسانه) بيش از باقي فيلم ها نامزد شده اند. آقايان مدير كمپاني گفته اند كه مي خواهند تعدادي از فيلم هاي نمايش داده شده را دوباره اكران كنند و تعداد سالن ها را هم افزايش دهند. اين جور كه مي گويند «ميرامكس» امسال بايد با خودش رقابت كند و اين خيلي جالب است. يك مدير پخش فيلم هم درباره موفقيت اين كمپاني گفته كه سال اصلا سال «ميرامكس» بوده، هر كدام از اين فيلم ها به تنهايي بي نظير هستند و اصلا بي همتا به حساب مي آيند و طبيعي است كه هيچ كدام رقيب آن يكي نباشند. يكي از معاون هاي اين كمپاني هم گفته كه ارزش «دارودسته هاي نيويوركي» و «شيكاگو» براي شان يكي است و خب، حق هم حتما به حق دار مي رسد. باور نمي كنيد؟
003815.jpg

• اين رسم اش نيست
«تادهينز» كارگردان خوش قريحه اهل آمريكا كه هنوز اول راه است و كلي كار دارد تا يكي از غول هاي سينما شود، رسما به يكي از اميدها و چشم و چراغ هاي هاليوود بدل شده و همه چشم به راه او هستند تا ببينند قدم هاي بعدي اش را چه جوري برمي دارد و آيا در كارهاي بعدي اش هم زير سايه ملودرام هاي شاهكار «داگلاس سيرك» فقيد خواهد بود يا نه. تازگي ها هم ماهنامه «سايت اند ساند» كه مجله ماهانه و ارگان انستيتوي فيلم بريتانياست روي جلد شماره اخيرش را به فيلم فوق العاده «هينز» يعني «دور از بهشت» اختصاص داده و تصوير «جولين مور» ستاره هاليوودي را چاپ كرده است. «هينز» كه نامزد بهترين فيلمنامه غيراقتباسي در اسكار ۲۰۰۳ شده، كلي از بازي «مور» تعريف كرده و گفته حيف است كه «مور» را فقط به خاطر «ساعت ها» كار دلپذير «استيون دالدري» نامزد كرده اند. «هينز» كه انگار از دست كارشناسان هيأت انتخاب شاكي بوده گفته كه در «ساعت ها» و «دور از بهشت»، «جولين مور» همه هنرش را نشان داده و اين دو فيلم بدون حضور او اصلا چيزي ندارند كه به رخ تماشاگر بكشند. در عين حال او از اين كه نام «دنيس كوييد» بازيگر فيلم «ساعت ها» هم جزو اسامي اعلام شده از سوي فرهنگستان علوم و فنون سينمايي آمريكا نيست گله كرده و گفته كه اين واقعا رسم اش نيست و خيلي حيف است كه «كوييد» را نديده گرفته اند. همه حروف هاي «هينز» درست است اما معلوم نيست چرا او دارد سنگ يك فيلم ديگر را به سينه مي زند. خبري شده؟
003830.jpg

• اهميت فيدل بودن
«اليور استون» كارگردان كهنه كار آمريكايي را خيلي ها با «قاتلين بالفطره»، «جوخه» و بعضي فيلم هاي داستاني ديگرش مي شناسند اما او يك مستندساز هم هست كه مستندهاي تكان دهنده و جذابي مي سازد. تازه ترين مستند او كه در جشنواره برلين به نمايش درآمد «فرمانده» نام دارد و درباره «فيدل كاسترو» رهبر كوباست. اين جور كه مي گويند در لحظه هاي پاياني فيلم «كاسترو» سوال مي كند كه آيا ديكتاتور بودن چيز بدي است؟ اگر واقعا اين جوري است پس چرا دولت آمريكا با بعضي ديكتاتورها روابط دوستانه و صلح آميزي دارد؟ «استون» گفته كه اميدوار است مردم آمريكا پيش داوري ها و قضاوت هاي شان را رسما كنار بگذارند و فيلم او را بدون هيچ پيش داوري تماشا كنند. استون اضافه كرده كه نمي خواسته فيلمي به نفع يا ضد «كاسترو» بسازد، هر چند آمريكايي ها ممكن است اين مستند واقع گرايانه را يك فيلم پروپاگاندا تلقي كنند. اين كارگردان آمريكايي گفته كه مردم آمريكا «كاسترو» را با ريش بلند و سيگار برگ هاوانايش مي شناسند اما اين مستند سعي كرده تا وجود انساني اين فرمانده ضد آمريكايي را به تماشا بگذارد. در جايي از فيلم گويا «كاسترو» مي گويد كه او هم مثل خيلي هاي ديگر هلاك سينماست و فيلم مي بيند و «تايتانيك» و «گلادياتور» را هم ديده و بازيگران محبوب اش هم «سوفيا لورن»، «بريژيت باردو» و «چارلي چاپلين» هستند. در عين حال تصاويري هم هست كه نشان مي دهد «كاسترو» كفش مارك «نايكي» به پا دارد و همان جور كه قدم مي زند عليه آمريكا و سياست هايش سخنراني مي كند. جالب است!

هنر
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |