شنبه ۲۳ فروردين ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۲۰- April, 12, 2003
نگاهي به روند نويسندگي زويا پيرزاد با مرور سه مجموعه قصه او -۱
مثل طعم عيد پاك
006535.jpg
حسن محمودي
زويا پيرزاد متولد ۱۳۳۱ مجموعه نخست خود را در سال ۱۳۶۰ با عنوان «مثل همه عصرها» در نشر مركز منتشر كرد. دو مجموعه ديگر او؛ «طعم گس خرمالو» ۱۳۶۶ و «يك روز مانده به عيد پاك» ۱۳۶۶ و رمان «چراغ ها را من خاموش مي كنم» ۱۳۸۰ از سوي همين نشر منتشر شد. اخيرا بعد از موفقيت رمان «چراغ ها را من خاموش مي كنم» پيرزاد، نشر مركز اقدام به چاپ هر سه مجموعه در يك كتاب كرده است.
«مثل همه عصرها» پانزده قصه كوتاه است كه در ويرايش دوم دو قصه «ملخ ها» و «يك جفت جوراب» به آن اضافه شده است در اين قصه ها زناني كه از تكرار و روزمرگي به كسالت و ملال رسيده اند، زندگي شان در برش كوتاهي روايت مي شود.
زني در «قصه خرگوش و گوجه فرنگي» دغدغه نوشتن دارد اما زندگي روزمره اين فرصت را به او نمي دهد. زن هر روز به اميد روز بعد كه كار خانه كمتري داشته باشد به داستاني فكر مي كند كه روز بعد بنويسد اما هر روز كارهاي خانه او را از نوشتن باز مي دارد. زن به فكر نوشتن قصه خرگوشي است كه در دام شكارچي افتاده و دوستانش قادر به نجات او از گودال نيستند. خرگوش در گودال هر روز و هر شب پرواز پرندگان و عبور ستارگان را تماشا مي كند و دوستانش مايحتاج زندگي او را فراهم مي كنند، اما خرگوش مي خواهد از آن گودال بيرون بيايد. زن در انديشه است كه فردا خرگوش را از گودال در آورد اما براي غذاي فردا بايد بيرون برود و گوجه فرنگي بخرد. قصه خرگوش گرفتار آمده در دام شكارچي، استعاره اي از زندگي خود زن است كه دوست دارد از گودال روزمرگي زندگي به در آيد اما روزها و شب ها از پي هم مي آيند و مي روند. نويسنده با پرداختي بسيار ساده و طرحي خطي موفق مي شود تا روزگار زن قصه اش را به تصوير بكشد. بيرون آمدن زن خانه از روزمرگي زندگي قبل از هر چيز به فكر و خيال در آوردن خرگوش گرفتار از گودال است كه امري ناچيز چون خريد گوجه فرنگي آن را معلوم نيست تا به كي به تعويق بيندازد.
«همسايه» بازگويي همان تكرار روزمرگي گريبانگير زن خانه دار است كه از قاب پنجره اش به تكرار همانند زن همسايه مي انديشد و روزمرگي زندگي را در زندگي زن ديگري متكثر مي كند.
«درگاهي پنجره» مجال ديگري است براي زني كه زندگي اش به مانند باد گذشته است و گذر عمر او را از درگاهي پنجره و از پنج سالگي اش به پشت ميله هاي پنجره در سال هاي فرسودگي و پيري كشانده است. دختر پنج ساله اي كه در درگاهي پنجره به تماشاي رفت و آمد آدم ها در خيابان مي نشست و با خيال كودكانه اش توت خشك مي خورد ناگهان با گردبادي به پيرسالي رسيده است و از آن سال ها تنها بادي گنگ و مبهم باقي مانده است.
«ليوان دسته دار» در ميان قصه هاي مجموعه از ساختار مدرن تري برخوردار است. در هم آميزي فضاي وهم و خيال و حضور مردگان در دنياي زندگان در اين قصه به تاثيرگذاري بيشتر آن كمك كرده است. زني براي خريد پا به عتيقه فروشي «سال هاي ۱۹۲۰» مي گذارد كه در آن اسباب فراموش شده و دور ريخته كنارهم چيده شده اند. زن به قسمت پسين و مجزاي عتيقه فروشي پا مي گذارد و در آنجا شاهد حضور زني همسن و سال خود است كه اسباب چيده شده در آن قسمت متعلق به او بوده و بعد از مرگ آنها را دور ريخته اند. عتيقه فروش چيزهايي را كه كسي نمي خواهد به مغازه اش آورده و به كساني مي فروشد كه از سر تفريح يا كنجكاوي آنها را مي خرند. زني كه وسايل متعلق به اوست، شوهر، پسر و تمام كسانش را در جنگ از دست داده است. اشاره اي هم نمي كند كه در كدام جنگ اين اتفاق افتاده، اين پرسش بدون جواب مي ماند تا نويسنده قصه اش را محدود به جنگ خاصي نكرده باشد. زن از ميان وسايل ليواني دسته دار را انتخاب مي كند براي پسرش تا به مانند پسرك توي تابلو هر روز با آن شير بخورد.
«ليوان دسته دار» با منطق دنياي واقعي روايت مي شود و با درهم آميزي مرز خيال و واقعيت، خواننده را در دنياي رازآلود مردگان و زندگان فرو مي برد و اشاره اي به تكرار زندگي ها در يكديگر در زمان هاي ديگر است.
در «زمستان» زني از قاب پنجره با ديدن هيكل نحيف زن همسايه بر روي برانكارد به ياد تصويرهايي از كودكي تا پيري خود به همراه زن مرده مي افتد. پيرزاد زندگي زني را از تماشاي زندگي زني ديگر در مجاورت خود و يا در خاطراتش به تصوير مي كشد تا زن نخست و در واقع خواننده تماشاگر آن باشد.
هر كدام از قصه ها تاكيدي بر همان تكرار و روزمرگي زنان است. در قصه «لكه» زني به انتظار آمدن شوهرش در خانه روز را سر كرده تا با پيدا شدن لكه سياه او كه از دوردست مي آيد برايش شام بكشد. اين تكرار سي ساله خوشايند زن است و هراس او از اتفاقي است كه اگر بيفتد روال زندگي عاديش را بهم مي ريزد. زن هاي قصه هاي پيرزاد از زندگي خود آن چنان شكايتي ندارند و نسبت به روزمرگي گرفتار در آن دچار ياس و نااميدي نيستند.
روي ديگر سكه به تصوير كشيده شده از زندگي زنان در «نيمكت روبه رو» روايت مي شود، مرد جواني در ساعت استراحت هنگام ناهار از اداره اش خارج مي شود تا طبق روال معمول روزهاي قبل بر نيمكت توي پارك بنشيند و ساندويچي را كه مادر پيرش برايش گذاشته بخورد. مرد جوان در عين خوردن متوجه مرد ديگري بر نيمكت روبه رويش مي شود كه از پي هم سيگار مي كشد. مرد جوان به فكر و خيال مي رود و نگران وضعيت احتمالي مرد نشسته بر روي نيمكت روبه رويي مي شود كه نكند او را از اداره اخراج كرده اند. با اين فكر و خيال به ناگهان احتمال اخراج خود را مطرح مي كند و غم تمام وجودش را در برمي گيرد. زندگي مرد جوان در اين فكر و خيال به حكمي بند است كه اگر اخراج شود همه چيزش را از دست داده.
تكرار زندگي مادرها در زندگي دخترانشان و به تماشا نشستن همان زندگي در قصه هاي «يك زندگي»، «مگس» و «مثل بهار» نيز دستمايه نوشتن قرار مي گيرد. در اين قصه ها، شكوفه درختي يا گل زنبقي پارچه هايي بهانه اي مي شود براي مرور زندگي گذشته. اغلب قصه هاي اين مجموعه از لحظه حال شروع مي شوند و با گذر از خلال خاطرات دوردست، در همان لحظه شروع به پايان مي رسند و تنها يادآور تكرار و ملال و روزمرگي هستند.
بازنشستگي آقاي ف در «زندگي دلخواه آقاي ف» دستمايه اي مي شود براي بازگويي تكرار روزمره زندگي يك خانواده كه گريزي از آن تكرار وجود ندارد. پيرزاد زندگي را از لايه هاي رويي و اتفاقات روزمره اش مرور مي كند تا به لايه هاي ژرف تري برسد كه در نهايت نمايانگر همان تكرار و ملال است كه پي درپي در همه زندگي ها ادامه مي يابد. در قصه هاي «گل هاي وسط آن روتختي»، «خانم ف زن خوشبختي است»، «راحله و اطلسي هايش»، «يك جفت جوراب»، «ملخ ها» و «مثل همه عصرها» با همان بن مايه هاي قبلي دستمايه نوشتن قرار گرفته اند. مي توان هر كدام از قصه هاي مجموعه را به مانند روزهاي تكراري و ملال آور يكي از زن هاي قصه ها تصور كرده كه هر كدام از خلال مرور خاطرات گذشته در زمان حال حاصل آمده است. «ملخ ها» اجتماعي از آدم هاي قصه هايش را به تصوير مي كشد كه با خبر آمدن ملخ ها به شهر روال عادي زندگي شان مختل مي شود و همه چيز رو به ويراني مي نهد.
«غالبا آنها را در قاب پنجره ما با نگاهي نگران مي بينيم؛ انگار در سرنوشتي قاب گرفته شده اند كه نسل به نسل تكرار مي شود. دختر زندگي مادر را تكرار مي كند، با رنج و كاري افزون تر از او. نگراني ها، دلواپسي ها، سرخوردگي هاي زندگي زناشويي، رنج كار اداره و خانه. اما زندگي نسل به نسل بي معناتر شده، و حالا شادي نيست و همه دل زدگي و تكرار است. سال هاي خوش كودكي به دويدن هاي عبث بزرگسالي انجاميده و جاي رنگ هاي روشن آن سال ها را تيرگي و پلشتي گرفته است. پا به سن گذاشتن، هراس بازنشستگي و ذلت زندگي كارمندي كه محاسبه هاي حقير مالي حدود خوشبختي را تعيين مي كند. »*
*حسن ميرعابديني ـ صد سال داستان نويسي ـ جلد ۳ ـ ۶-۱۱۴۶

نقد رمان تولدي ديگر نوشته داريوسك
وقتي يك شير دريايي ناپديد مي شود
داستان حركت هاي بيروني ندارد اما پر از حركت هاي دروني و ذهني است درونگرايي زنانه با حس هاي ناب پر از توهم با پرش هاي زماني متفاوت در ذهن
احمد غلامي
006555.jpg

ماري داريوسك ۳۴ سال دارد. اولين رمان او با عنوان عين حقيقت (Truismes) در سال ۱۹۹۶ منتشر شد. تاكنون از او پنج رمان به چاپ رسيده و بي استثنا، هر كدام آنها در فرانسه حادثه تلقي شده است. آخرين رمانش با عنوان «اقامت كوتاه در پيش زندگان» به شيوه جريان سيال ذهني و در ذهن پنج شخصيت روايت مي شود. تولدي ديگر دومين رمان او و اولين اثري است كه از او به فارسي منتشر شده است.
رمان «تولدي ديگر» شيوه اي نو در روايت مضمون اش دارد. نويسنده با نقل صحنه اي از «آليس در سرزمين عجايب» نوشته «لوئيس كارول» رمانش را شروع مي كند: «ديد آنچه مي بيند يك لبخند است و با خودش گفت، اين گربه چشاير است. » لوئيس كارول در صحنه فوق لبخند گربه را با خود گربه يكي مي گيرد. يعني حالتي از يك موجود زنده جاي خود آن موجود را مي گيرد. شايد اين نقل قول كليد رهيابي به درون رمان است. يعني استفاده از مجاز مرسل علاقه جزئيت به كليت. همان طور كه عكس اين هم در ادبيات رايج است، يعني مي توان با گفتن كل جزء را اراده كرد.
ساختار «تولدي ديگر» بر همين بنا شكل گرفته است. سراسر رمان با اين شگرد روايت مي شود. امور واقع طوري وصف مي شوند كه غالبا به صورت يكي از حالت هاي غيرمادي خود درمي آيند، يا صورت خيالي پيدا مي كنند: «. . . از همان راه كه رفته بودم، برگشتم، فقط كافي بود كه شاخه ها تكان بخورند، زير چراغ ها تغييري احساس شود، آن وقت مي ديدم كه راه را با او برمي گردم. » تكان خوردن شاخه هاي درخت، يا به وجود آمدن مثلا سايه اي در زير چراغ ها، همان لبخندي است كه قهرمان «آليس در سرزمين عجايب» در ميان شاخه ها مي بيند. يا در صحنه زير كه راوي بعد از گم شدن شوهرش، آلبوم عروسي شان را نگاه مي كند و امر واقع و امر خيالي جاي يكديگر را مي گيرند: «. . . شروع كردم روي آلبوم اشك ريختن، روي آن لحظه هايي كه پژمرده شده بودند. اشكم زرورق ها را خيس مي كرد كه شل و وارفته در زير چشم ورق مي خوردند و عكس ها را مات تر مي كردند. بر سر عروسي ام باران مي باريد و من كه فقط كت و دامن سفيد بر تن داشتم سردم مي شد. شنيده بودم كه اگر در عروسي باران ببارد عروس خوشبخت مي شود. » اين، جانشيني جزء با كل (يا بر عكس) است.
روايتگر ذهني پركار دارد. دائم فكر مي تراشد، رويا و اوهام مي بافد و سايه هاي خيالي و واقعي را درهم مي تند و بي وقفه چرخ دنده هاي ذهن اش كار مي كند و چون گردابي حلقه هايي دايره وار مي سازد و خواننده را چون مورچه اي در خود فرو مي كشد: «شوهرم ناپديد شد. از سركار به خانه برگشت، كيفش را كنار ديوار گذاشت از من پرسيد نان خريده ام. احتمالا ساعت دوروبر هفت و نيم بود. » شوهر ناگهان از زندگي زن حذف مي شود، اتفاقي كه يادآور فضاي بعضي از داستان هاي «كافكا» است.
006560.jpg

اين در واقع خواست فمينيسم افراطي قرن بيستم است كه در داستان تحقق پيدا مي كند، حذف مفهومي كه «شوهر» در طول تاريخ پيدا كرده است.
اما بعد از گم شدن شوهر، وضع زن به هم مي ريزد و ذهنش طوري آشفته مي شود كه ديگر تمييز امور خيالي و واقعي از يكديگر برايش امكان پذير نيست. هر چه گم شدن و ناپديدي شوهر قطعيت بيشتري مي يابد، به هم ريختگي ذهن زن هم شدت مي گيرد و در پايان رمان به اوج خود مي رسد. شگردي كه نويسنده براي شكل دادن به ساختار رمانش انتخاب كرده است، با درونمايه رمان تناسب ارگانيك پيدا مي كند و اين همان چيزي است كه به وحدت فرم و محتوا مي انجامد. زن با حافظه اي قوي و با چشماني چندبعدي چيزهايي را مي بيند و به ياد مي آورد و حس مي كند كه حيرت انگيز است. حافظه اش چون گرداب است و نگاهش از ميكروسكوپي مي گذرد و همه چيز را از عدسي، منشوري شكل مي بيند: ريز و خرد اما چندبعدي و چندتايي. زن پس از گم شدن شوهر، مرگ پدر و مسافرت مادر خلايي بزرگ در زندگي اش احساس مي كند. احساس دوگانه اي دارد. احساس تهي از تنهايي و احساس سرگرداني از رهايي. اما اين رهايي در برابر آن تنهايي بزرگ اصلا احساس نمي شود. توصيف هاي ريز، ظريف و سنجيده از خانه به هنگام غيبت شوهر نشان مي دهد، اين دو آدم چقدر به يكديگر وابسته اند: با عشق يا بدون عشق.
«تولدي ديگر» رماني فمينيستي است، اما نه از آن داستان هاي رايج زنانه كه نگاه هاي غالب بر آنان همسو و كليشه اي است. روايتگر زني روشنفكر است. با دانش و هنر مانوس است و همين آميزش دانش و هنر از مضمون روايت او، بياني تازه مي سازد. توصيف تجربي و موشكافانه از طبيعت و آدم ها خاطرات زناشويي به مكاشفه اي امروزي مي انجامد، مكاشفه اي پيوند خورده با دانش امروز آدمي. اين مكاشفه هاي تجربي با توهم شاعرانه يعني حضور سايه ها درهم مي آميزد، سايه هايي كه هستند و ديده نمي شوند، ديده مي شوند اما واقعيت ندارند.
اين زندگي آدم امروز است، مسلح به دانش تجربي و گرفتار در احساس هاي شاعرانه كه مهجور مانده اند و تنهايي بزرگي كه فقط موجب سرگيجه و تهوع است. تنهايي اي كه گاه از ظرفيت تخت بند تن آدمي خارج است. ناپديدي مرد و يا مرگش در زندگي زن تغيير بنيادي داده. اگر چه اين مرد نقش چشمگيري در زندگي او نداشته. بود و نبودش در زمان حياتش احساس نمي شده اما حالا كه نيست اتفاقي روي داده و به اين سادگي ها از ذهن زن نمي رود. از در رفته و روحش از پنجره آمده است. اين پارادوكس نگاه فمينيستي تازه و بديع است. اين مرد از جنس همان شيرماهي جنس نر است، تجسم اقتدار و زشتي: «نر سلطه جو چشم از من برنمي داشت، از گوشه چشمي كه نفرت در آن بود، نگاهم مي كرد، وزنش را برآورد كردم، حداقل سه تن مي شد، پوستي داشت كه رسوب چندين ساله نمك كلفتش كرده بود، نمي خواست كوچك ترين حركتي كند، كم ترين حركتي از جثه پخش شده عظيمش سر بزند، با تمام نيرو سنگ ريزه اي را درست به وسط چشم هايش زدم كه حيوان احمق اندكي بيشتر بازشان كرد. » در ناپديدي اين شيرماهي حفره عميقي در زندگي زن ايجاد مي شود. روايتگر با نگاهي نو به بيان چگونگي اين تضاد مي پردازد.
داستان حركت هاي بيروني ندارد، اما پر از حركت هاي دروني و ذهني است. درونگرايي زنانه با حس هاي ناب، پر از توهم با پرش هاي زماني متفاوت در ذهن. داستان خطي است و خواننده به راحتي داستان را دنبال مي كند. اما تخيل پيچيده و سركش روايتگر نياز به تامل و دقت بسيار دارد. همين تخيل و گرداب هاي متمادي كه از پس هم موج برمي دارد كار را براي خوانندگان كمي دشوار مي كند. براي درك و هم احساسي با روايتگر بايد كوشش كرد. به خصوص در جاهايي كه توصيف ها آميزه اي از نگاه دانش تجربي و شاعرانه است. «تولدي ديگر» چند نكته چشمگير دارد: روايتي زنانه، بديع و به دور از كليشه هاي رايج و تازگي روايت. اين تازگي در مضمون روايت اتفاق مي افتد. تناسب حركت و زمان، در داستان. داستان هر چند مضموني ايستا دارد ولي پر از حركت است. حركت هايي ذهني در زماني متغير. زمان اصلي داستان ثابت است و خرده زمان هاي فراواني وجود دارد كه متغيرند. حركت و زمان در اين رمان تعريف خودش را دارد. حركت كاملا دروني شده و زمان از مجموع زمان هاي خرد، فشرده شده است.
در «تولدي ديگر» هم مثل اكثر رمان هايي كه امروزه در اروپا و آمريكا نوشته مي شود، عناصر رمان به حداقل تقليل يافته است. عناصري كه در اين رمان برجسته شده، درونمايه (موضوع)، زبان و شگرد روايت است، به اضافه عنصر تخيل.
ترجمه دقيق و هوشمندانه عباس پژمان در انتقال مفاهيم و حال و هواي داستان كمك موثري به خواننده مي كند. «تولدي ديگر» راحت خوانده مي شود اما راحت رسوب و درك نمي شود. براي لذت بردن از آن بايد كوشش كرد.

نگاه منتقد
توي خوابم نبودي شرمنده ام
006545.jpg
شكوفه آذر
«هر وقت كارم داشتي تلفن كن» مجموعه بيست داستان كوتاه است كه برخي از آن ها قبلا در مجموعه «فاصله» چاپ شده است.
كارور در اين مجموعه داستان نيز، نويسنده اي است كه به سراغ آدم هايي مي رود كه نويسندگان ديگر نمي روند. او نه به سراغ روشنفكرها، دانشجوها، استادان دانشگاه و تحصيل كرده ها مي رود و نه به سراغ كساني كه به هر نحوي متمايز از ديگران هستند. خود كارور در مصاحبه اي مي گويد سال ها قبل نامه اي از چخوف خواندم. درسي بود براي يكي از كساني كه برايش نامه مي نوشتند: «دوست عزيزم! لازم نيست درباره آدم هاي خارق العاده بنويسي كه كارهاي به يادماندني مي كنند. . . خواندن نصايح چخوف در آن نامه و نامه هاي ديگر و خواندن داستان هايش باعث شد كه ديدم با گذشته فرق كند. »
كارور همان طور كه بارها نوشته و گفته اند تحت تاثير همينگوي و چخوف بوده است. در آغاز كار اين تاثير به شكل ناشيانه تقليد در داستان هايش نمود پيدا مي كرد تا زماني كه اندك اندك كارور به نثر خود رسيد. يعني به همان نثر ساده، روان، كم گو و كم وصف متعلق به خودش. او در كم گويي آن قدر پيش مي رود كه بارها از سوي منتقدان «ميني ماليست» ناميده مي شود.
اصطلاحي كه برخي ديگر از منتقدان به شدت آن را مردود مي دانند.
به هر حال پس از آنكه كارور به زبان و نثر خود مي رسد تنها يك بار داستاني درباره چهره اي شناخته و جهاني مي نويسد آن هم آنتوان چخوف، نويسنده محبوبش. او علاقه ستايش آفرينش از چخوف را در داستان «پيغام» بروز مي دهد. يكي از آخرين داستان هاي كارور كه جايزه اي هم دريافت مي كند اين داستان است كه يكي از برجسته ترين داستان هاي كوتاه كارور درباره گذران روزهاي پاياني زندگي آنتوان چخوف در شهر چشمه هاي آب معدني «بادن وايلر» است.
كارور در اين داستان بيشتر از هر داستان ديگرش سعي دارد كه احساسات به خرج ندهد، توصيفي به كار نبرد، صريح و گزارشگونه بنويسد و به هر نحو ممكني - شايد ـ احساس عميق خودش را نسبت به چخوف سرپوش بگذارد. سرپوش بگذارد نه به دليل اين كه عظمت نويسنده روس و تاثير او را بر خود ناديده انگارد بلكه دقيقا به اين دليل كه بتواند بيشترين تاثير را با لحن سرد و بي تفاوتش بر خواننده بگذارد و شايد بر خودش.
براي كارور اسم هاي مختلف يا توصيف هاي مختلفي قائل شده اند كه يكي از آن ها «تاثيرگذارترين نويسنده» است. او خودش تاكيد مي كند كه بهترين ادبيات، ادبياتي است كه تنيده با زندگي، تاييدكننده زندگي و تغيير دهنده آن باشد.
كارور در داستان زيباي «هر كي روي اين تخت مي خوابيد» كه مصطفي مستور آن را «كسي كه روي اين تخت مي خوابيده» ترجمه كرده است، برشي از زندگي يك زوج را نشان مي دهد كه نيمه شب از زنگ تلفن يك زن مست بيدار مي شوند و تا صبح خوابشان نمي برد. آن ها بايد صبح به سر كار بروند و با اين حال ديگر خوابشان نمي برد غلت مي زنند، سيگار مي كشند، حرف مي زنند از اين كه بايد سيگارشان را كم كنند يا ترك كنند، از اين كه قهوه زياد مي خورند و بايد كم بخورند. زن پس از زحمت زياد براي به يادآوري يكي از خواب هايش ـ او هميشه در خواب مي نالد و وقتي بيدار مي شود خوابش را به خاطر ندارد ـ و به همسرش مي گويد: «عزيزم، تو توي خوابم نبودي، شرمنده ام، اما تو نبودي.»
ريموند كارور مي گويد من از شگردهاي ادبي بيزارم با اين حال شگرد كم نظير خود كارور اين است كه در حالي كه تلاش دارد يك برش كوچك و ساده و روزمره را از زندگي انسان يا انسان هايي - به خصوص او علاقه مند به نشان دادن روابط زوج هاست ـ نشان دهد اندك اندك از ميان ديالوگ هاي ساده و بي ادعا، خواننده را در برابر پرسش هاي مهمي از خود، از هستي و واژه هاي كليدي از جهان بيني خود قرار دهد و همين نكته، نوشته هاي كارور را «تكان دهنده» مي كند تا حدي كه او را تاثيرگذارترين نويسنده آمريكايي بنامند.
داستان به ظاهر ساده «مو» يكي از نقطه عطف هاي داستان كارور محسوب مي شود به نحوي كه يكي از منتقدان آمريكايي اين داستان را آغازگر سبك خاص كارور مي داند.
داستان حول يك اتفاق ساده رخ مي دهد. يك تار مو لاي دندان مرد گير مي كند و بيرون نمي آيد. اين تار مو كلافه اش مي كند، تنگ خلق مي شود، به اداره مي رود اما نمي تواند كار كند، مرخصي مي گيرد، به خانه مي رود و با خلق تنگ به رختخواب مي رود. مرد آن قدر از آن تار مو عاجز مي شود كه حتي با زنش هم بداخلاقي مي كند و زنش تا انتهاي داستان نمي فهمد كه اين همه عاصي بودن او از سر چيست.
كارور در داستان «مو» از همان چيزي حرف مي زند كه بسياري از انسان ها يا زوج ها را آزار مي دهد؛ يك خوي ظريف، يك خصلت به ظاهر قابل اغماض و يا يك حضور صلب كننده آرامش. «مو» همان چيز ظريف پنهان و آشكاري است كه اگرچه به نظر مي رسد مي توان آن را ناديده گرفت اما در هر حال حضور دارد. آن هم حضوري كمرنگ، اما مداوم و آزاردهنده تا جايي كه مي تواند سير زندگي طبيعي را مختل كند. اما نكته اينجا است كه مرد در پايان داستان به رئيسش زنگ مي زند و مي گويد كه فردا به سر كار مي آيد. يعني تلاش مي كند حضور آزاردهنده مو را ناديده بگيرد. همان طور كه همه ما انسان ها عوامل به ظاهر كمرنگ اما مداوم و آزاردهنده زندگي روزمره را ناديده مي گيريم.

حاشيه ادبيات
• روي لب هاشان خنده بود
محبوبه ميرقديري مجموعه داستاني به نام «روي لب هاشان خنده بود» در نشر روشنگران و مطالعات زنان زير چاپ دارد. اين مجموعه شامل ۱۳ داستان كوتاه است به نام هاي: «اميد، رم، لاله سفيد، موج، وهم، نرگس، تصميم كبرا، غبار، بيوه خيال، روي لب هاشان خنده بود، ماه بعد، نامه براي پروين و شاپرك».
شخصيت محوري همه اين داستان ها زن است. زن درگير با مسائل اجتماعي، عاطفي و يا مسايلي كه از بيرون به او تحميل مي شود. در برخي از داستان ها زن درگير با درون خود با خويشتن خويش است و گاه به دنبال آرزو و اوهام است كه به واقعيت نمي پيوندد. محبوبه ميرقديري دستي توانا در داستان كوتاه دارد. از او تاكنون كتاب هاي شناس مجموعه داستان، پولك سرخ رمان، خانه آرا رمان به چاپ رسيده است.

• گلي ترقي و دو دنيا
006540.jpg

گلي ترقي از نويسندگان مطرح و معاصر ايراني است او كه نخستين مجموعه خود را در سال ۴۸ با نام «من هم چه گوارا هستم» منتشر كرده بود تا به امروز چندين كتاب مطرح ديگر را نيز به چاپ رسانده است. آثاري نظير «جايي ديگر»، «خواب زمستاني» و مجموعه داستان «خاطرات پراكنده» از اهم اين آثار هستند.
با توجه به فضاي تغزلي اين آثار و در عين حال دوري از سانتي مانتاليز سم اين نويسنده بين قشر كتابخوان محبوبيت دارد. او كه قصه كوتاه «اناربانو و پسرانش» برنده بهترين قصه كوتاه سال ۱۹۸۵ فرانسه شده است با حفظ صميميت و سادگي مفاهيم داستان هايش مي كوشد زواياي پنهان زندگي را در موقعيت هاي تاريخي، زماني و مكاني مختلف به تصوير بكشد. ترقي از جمله نويسندگاني است كه كمتر اسير حاشيه ها شده اند. او طي اين دو دهه با تجربه زندگي در اروپا و حفظ خاطرات كودكي خود داستاني مي نويسد كه در عين سادگي سرشار از افق هاي جديد و قابل اعتنا است. داستان زيباي درخت گلابي او كه توسط داريوش مهرجويي ساخته شد و هم چنين داستان هاي ديگر مجموعه «جايي ديگر» با بهره از عنصر تصوير و نوعي حس نوستالژيك شخصي صاحب زباني خاص شده اند. اين زبان باعث شده كه گلي ترقي در داستان هايش مفاهيم عموما اتفاق محور خود را به شكلي رئاليستي و در عين حال شاعرانه روايت كند. زبان ترقي با توجه به دغدغه هاي نويسنده زباني زنانه و در نوع خود صميمي است. كتاب جديد او «دو دنيا» نام دارد كه به نوعي ادامه خاطرات پراكنده به حساب مي آيد. ناشر اين كتاب نشر نيلوفر است كه ناشر برخي از آثار قبلي او هم بوده است.

• هنوز هم آناكارنينا
006550.jpg

انتشارات «دنياي نو» كه در اين سال هاي اخير به چاپ آثار سترگ كلاسيك پرداخته است در ادامه اين روند چند اثر ديگر را منتشر مي كند. قبل از اين، اين ناشر كتاب هايي مانند «ميدل مارچ» (جورج اليوت)، بينوايان ترجمه محمد مجلسي، كاري از تئودور درايزر، تس دوربرويل اثر تامس هاردي و. . . را منتشر كرده بود. در نمايشگاه كتاب تهران شاهد پخش چند كتاب ديگر خواهيم بود. آناكارنينا با ترجمه جديدي از دكتر محمد مجلسي، هوري نوشته پريم چانت ترجمه ناصر مؤذن، عروج ترجمه شيوا فرهمند راد نمونه هايي از اين كتاب ها هستند.

• نويسندگان مهاجر
بيشتر كساني كه در اينجا كار فرهنگي انجام مي دادند، متاسفانه بعد از مهاجرت نتوانستند كار خود را ادامه دهند.
ليلي گلستان - مترجم - با تاكيد بر اين مطلب درباره ادبيات مهاجرت به خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) گفت: مهاجرت براي يك نويسنده، تجربه بسيار جالبي است، چرا كه او مي تواند تمام خلقيات، عادات و رفتار يك ملت ديگر را تجربه كند. اما اين تجربه در عين حال بسيار سخت است و نويسنده طي آن حتما با درد و رنج و موارد ناراحت كننده اي روبه رو خواهد شد كه به او احساس خوبي نمي دهد. وي با بيان اينكه به هر حال بازتاب تمام اين موارد در كار يك نويسنده مهاجر مي تواند جالب و جذاب باشد، عنوان كرد: به عنوان نمونه مي توان به ميلان كوندرا اشاره كرد كه از چك به فرانسه رفته و در آنجا مي نويسد. او هنوز بيشتر قصه هايش در چك مي گذرد و همچنان نوستالژي مملكت خود را دارد و حتي شنيده ام كه هنوز هم به زبان چك مي نويسد.وي با اشاره به عقيم شدن بيشتر نويسندگان ايراني بعد از مهاجرت، گفت: اما بعضي ها هم يك پيش زمينه قبلي در امر نويسندگي داشتند و وقتي به آن طرف رفتند كار خود را به طور جدي شروع كردند و اغلب هم درباره وضع زندگي خود و اطرافيانشان مي نويسند.
گلستان ادامه داد: مثلا رضا قاسمي در اينجا كار تئاتر مي كرد، اما در فرانسه داستان نوشتن را به طور جدي شروع كرد و كتابش «همنوايي شبانه اركستر چوب ها» نيز جايزه گرفت. كتاب او درباره مهاجرت است و فوق العاده زيبا وضعيت انسان هاي مهاجر در غربت را توصيف مي كند و به خوبي توانسته حس و حال اين افراد را نشان دهد. اما در مقابل كساني هم مثل شهرنوش پارسي پور هستند كه كارهايشان خيلي رنگ و بوي مهاجرت ندارد. پارسي پور هنوز هم از حالت وهم انگيز خود مي نويسد و به مهاجرت نمي پردازد. وي ادامه داد: از ديگر نويسندگان مهاجر ايراني مي توانم گلي ترقي را نام ببرم كه درباره مهاجرت بسيار زياد و اتفاقا خيلي هم زيبا نوشته است و آثارش منعكس كننده حالات انسان هايي است كه در خاك خودشان نيستند و احساس غربت مي كنند. گلستان در توضيح دلايل فعال نبودن بسياري از نويسندگان مهاجر اظهار داشت: غربت بسيار بد است و افراد مهاجر با دشواري هاي زيادي روبه رو هستند. مثلا دوستانشان انتخابي نيستند و اجباري هستند و بيشتر آنها نتوانسته اند خود را با شرايط جديد وفق دهند. وي ديگر دليل كار نكردن نويسندگان مهاجر ايراني را مخاطب نداشتن دانست و افزود: اثر هنري اگر بازتاب نداشته باشد و در روزنامه ها و مجلات نقد نشود، رغبت به كار را كم مي كند.

ادبيات
اقتصاد
ايران
جهان
علم
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  علم  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |