مسعود فراستي
من بر آنم اگر ساز من آهنگ ناهنجار بدهد و اگر بيشتر مردمان روي زمين با من بستيزند بهتر از آن است كه من خود با خويشتن همداستان نباشم.
سقراط
خانه اي روي آب، فيلمي است اندازه، موثر و تفكر برانگيز؛ فيلمي امروزي، اينجايي و راستگو. همين جا بگويم مرادم از واژه «راستگو» صرفا وجه اخلاقي نيست، بلكه به ساخت اثر نظر دارم و نيز به دنياي اثر. فيلم به شكلي شفاف دنياي صاحبش و باور او را عرضه مي كند. و اين در سينماي امروز ما بسيار كمياب است. اين شفافيت - و صراحت - حتي گاهي به شعار مي رسد، كه در اين فيلم جز يكي دوجا آزاردهنده نيست؛ چرا كه در متن اثر و نوع ساخت آن جا مي افتد. خانه اي... فيلمي است براي مخاطب اينجايي، نه براي جشنواره ها و براي جايزه گرفتن از اينجا و آنجا. فيلم، حرف خودش را مي زند و با خود همداستان است. و به باور من حرف را خوب و بي غش مي زند. حالا شما مي توانيد با اين حرف هم صدا باشيد، يا مخالف.
دو طيف با يك نگاه - تحجر - با فيلم مخالف اند و به آن برچسب ضدديني، مرتجع، رياكار و. . . مي زنند، چرا كه هر دو طيف خود را محور عالم، يا محور ترقي و روشنفكري مي دانند.
فرمان آرا، بدون آنكه خواسته باشد قهرمان بازي كند، بسيار مردانه عمل كرده و خود را در مظان اتهام و بايكوت قرار داده و مهمتر، چهره اي از خود ارائه مي دهد كه با چهره قبلي اش - روشنفكر معترض غيرديني - تفاوت جدي دارد. حرفش در اينجا بوي ايمان مي دهد و بسياري، اين را برنمي تابند. حجاب ايدئولوژيك مانع ديدن مي شود. بخصوص براي كساني كه مدام شعار مي دهند: «ما كاري نداريم هنرمند چه مي گويد، بلكه چگونه گفتن، مسئله ما است. خانه اي روي آب، اين شعارهاي دروغين روشنفكري نمايان وطني را نقش برآب مي كند. فرمان آرا با اين فيلم، درِ دنياي پرهياهوي روشنفكرنمايانه را به روي خود مي بندد. و درِ دنياي پرزرق و برق اومانيستي غربي را نيز. و اين، كار سترگي است. فرشته خانه اي... فرشته اي غرب زده، «وندرس» زده، و توريستي نيست، كه از شدت نامعيني و بي خاصيتي، همه را خوش بيايد. و همه از ظن خود، دمي يارش بشوند. فرشته فيلم، نه بوي اومانيستي مد روز، كه بوي ديني مي دهد و به پسر حافظ قرآن مي رسد؛ و به فيد سفيدرنگ و رستگاري. فيلم، با شعري از مولانا در زمينه اي سياه آغاز مي شود:
من غلام قمرم، غيرقمر هيچ مگو. . .
...
گفتم اين روي فرشته است عجب يا بشر است. . .
...
اي نشسته تو در اين خانه پرنقش و خيال خيز از اين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو
و صحنه اول فيلم، قبل از عنوان بندي، شعر مولانا به موسيقي و فضاي ملتهب ماشين قطع شده و به اهميت اين شعر تاكيد مي شود.
با شعر مولانا آغاز كردن - دنياي متافيزيك - بازگشت به دنياي فيزيك - اتومبيل - و زن «بد» و قهقهه هاي هول انگيز و گذار نرم و آرام به دنياي ماورأ و تصادم با فرشته و. . . اين رفت و برگشت بين فيزيك و متافيزيك، بين رئال و سوررئال تا پايان فيلم نرم و درست و مخاطب فهم ادامه مي يابد.
عناصر دنياي ماورا - فرشته، پيرزن و كلاف هاي كاموا - در دنياي رئال تنيده شده، اثر مي گذارند و حتي عيني مي شوند. فرشته فيلم، آرام آرام در دنياي اثر رخنه مي كند و زمينه حضور مادي خود را تدارك مي بيند؛ سرانجام فرشته عينيت يافته و به پسر حافظ قرآن مي رسد.
همين كار را فرمان آرا، با نماد فيلم هم مي كند و فيلم را از نمادسازي روشنفكرنمايانه مي رهاند. عيني كردن نماد كه عنصر نمادين مي شود همچون واقعيت هاي ديگر دنياي فيلم، در سينماي ايران كار بزرگي است. پيرزن بافنده كاموا، با آن پس زمينه سفيد و با آن حضورهاي جابه جا و ظاهراً بي منطق لحظه اي، در خانه سالمندان، تعين مي يابد و عيني مي شود. حالا ديگر جهان ماورا - و نماد - در دنياي رئال كار كرده و واقعي مي شود، و حتي در آخر واقعي تر از خود واقع.
حركت رو به بالاي دوربين در نماد آخر - پيرزن بافنده سرنوشت و رستگاري دكتر و قاري قرآن و رنگ سفيد حاكم بر نما گواه اين مدعاست.
خانه اي. . . ، فيلمي شخصيت محور است: دكتر سپيدبخت. محيط و فضا، نه رقيب شخصيت، بلكه زمينه شخصيت اند. تصاوير مديوم لانگ شات در خدمت مديوم شات ها هستند. «خانه»، فيلمِ مديوم شات است كه گاهي لانگ مي شود و گاهي كلوز. اما هميشه شخصيت دكتر اصل است و نه محيط پيرامون اش. قاب بندي هاي ساده و ثابت و دوربين عمدتاً ساكن و بي ادا و نرم، و دكوپاژ درست اندازه حرف و شخصيت پردازي دقيق، حتي با گفت وگوهاي طولاني - و سينمايي - در خدمت معرفي، توضيح و كنكاش شخصيت اصلي است. اما فيلم، روانشناسانه و فردي نمي شود. با نماي درشت. مثلا شبيه آثار برگمان. بلكه اثري فردي است، اما در ميان جمع. فرد تنها و فرد اجتماعي.
فيلم از دنياي درون دكتر مي گويد و از چشم او به جهان پيرامون مي نگرد. به باور من فيلم دو لايه ندارد، يكي انتقادهاي تند اجتماعي، ديگر فلسفي؛ فيلم، اساساً انتقاد اجتماعي نيست، هر چند گاهي ادايش را در مي آورد. جستجوي خود است در ميان جمع. درگيري است، اما درگيري با خود. خودي كه دنياي پيرامون دارد. ولي در اساس فرد است و فرديت دارد. فردي كه بدبيني اجتماعي اش، با خوش بيني فلسفي جبران مي شود و اميد به بخشايش و رهايي دارد.
دكترسپيدبخت، يك آدم پول پرست زن بارهِ. . . نيست كه ناگه به تحول مي رسد (همچون رسم «تحول» شخصيت در سينماي ايران)، بلكه آدمي است كه زشتي ها و حتي رنج هايش را پشت سر مي گذارد و با موضعي فعال - و نه از سرِ انفعال و ناچاري، يا شكم سيري - انتخاب مي كند. از آغاز، حالش بد است، نگران است، تنهاست، مي ترسد. چهره خود را پس از برخورد با فرشته، كه در آينه مي بيند، وحشت مي كند. به قول خودش مثل آدمي است كه پاشو تو باتلاق گذاشته و هر چي بيشتر دست و پا مي زنه، بيشتر فرو مي ره. در حال سقوط آزاده، اما كورسويي آن دورهاست.
صحنه گريه كردن دكتر را در خانه پشت به دوربين به ياد بياوريد، كه چه خوب است با بازي خوب كيانيان، و دوربين آرام عقب مي كشد و حرمت نگه مي دارد. يا گريه اش نزد پدر، يا صحنه بسيار خوب صبحانه با پسر كه صورتش بوسيده مي شود، در حالي كه او همچون مجسمه است، سرد و تنها؛ اما ته چهره اش هنوز محبتي هست و اميدي.
دكتر مي داند كه نه پدر خوبي بوده، نه همسري مطلوب و نه حتي دكتري خوب، اما اصولي دارد؛ پس لياقتي. با مواد مخدر شوخي ندارد و با ايدز و با فريب مردم نيز. از همين رو حرف هايش شعار نيست جمله اش را در برخورد با دختر مبتلا به بيماري ايدز به ياد بياوريد. و مهمتر كلامش - هر چند شعاري مي نمايد - در جواب ژاله كه دكترهاي زيادي از خارج آمده اند براي معالجه پسرك قاري قرآن: «دواي درد ما پيش خودمان است. » اين، موضع فيلمساز است.
برخورد دكتر با فرشته، كه با نوعي شوك همراه است، و به هم ريختن، به شكلي ديگر ادامه مي يابد در برخورد با پسرك حافظ قرآن، كه پس از آن مرتب به فكرش مي اندازد تا در انتها...
ايمان، گمشده و نياز دروني است كه او را به تحول مي رساند. نياز جسم و روح. و نه عارضي و جبري.
مرگ، دغدغه مهم دكتر است و همين است كه در آخر به نوعي مرگ طلب اش مي كند و در لحظه مخمصه و اسير در تار عنكبوت دنيا - كه خود تارهايش را تنيده - و در واپسين دم، فرياد مي زند كه: خدا. و اميد به بخشايش او دارد. و همين اميد است و همين طلب و انتخاب، كه نماي پاياني را شكل مي دهد و معنا مي كند.
شخصيت پردازي فيلم به شدت دقيق و اندازه است. تماشاگر قدم به قدم با دكتر و با فيلم جلو مي رود، اما لحظه اي جلوتر نمي افتد. و در پايان با او هم صدا مي شود. اين هماني تماشاگر با شخصيت اول منفي فيلم، كار بسيار مشكل اما موفق فيلمساز است.
شخصيت پردازي پسر حافظ قرآن، هم كاملاً موفق است. انتخاب بازيگر و نحوه گرفتن بازي، اندازه قاب ها، جاي دوربين و نورپردازي، احترام فيلمساز را به پسرك و به ايمان او مي رساند. احترامي كه در سينما شوخي نيست. سينما، بي رحم است و دست همه را رو مي كند. هر راست و دروغي را عيان مي كند و حتي هر ناخودآگاهي را. كافي است به نما طور ديگري نور بدهيد، يا دوربين را جاي ديگري بگذاريد، يا زاويه را، يا... همه چيز عوض مي شود.
اين چنين احترام به ايمان در خانه اي روي آب، اگر نگويم در سينماي ايران بي نظير، كمياب و مثال زدني است. تصاوير انتخاب شده براي پسرك، جملگي زيبايند و چهره او و نورپردازي روي صورتش، لحن صدايش و. . . سند زيبايي و احترام به او است. زيبايي چهره و نماهاي فرشته در اول فيلم نيز از همين جنس است.
حركت دوربين در نماي نشان دادن پسرك را به ياد بياوريد كه آرام از پاهاي پسرك بالا مي رود تا به چهره مي رسد، درست مانند نماي صحنه اول كه دوربين از پاهاي فرشته بالا رفته بود. حضور فرشته، در حضور پسرك تجلي مي يابد. اين فرم اندازه است كه محتوا مي آفريند. به ياد بياوريد جمله عجيب پسرك را به دكتر: «از ترس نبودن خدا، بيهوش شدم. » يا: «آدمي كه فرشته زير مي كند، نمي فهمد. »
اينها هم جملات درست پسرك هستند، به عنوان شخصيت، و هم - و مهمتر - نظر فيلمسازند. حضور درست و با معناي فيلمساز دراينجاها ملموس مي شود. و اين، از سرِ صداقت است و بلدي. اين جملات چيدني و تحميلي و حتي آگاهانه نيستند، و لاجرم حسابگرانه. بلكه كاملاً نرم اند و ناخودآگاهانه. و حتما باورمندانه. به ياد بياوريد صحنه قبل از مرگ دكتر را، كه به محض اينكه خطر را مي فهمد، پسرك را در كمد پنهان مي كند، كه آسيب نبيند. چرا؟ اين چراها را مخالفان فيلم مي بايست پاسخ دهند.
•••
فيلم كه در شخصيت پردازي دكتر سپيدبخت و حافظ قرآن - از نظر نمايش: روبه رو و در ابتدا متضاد هم - بسيار موفق است، و در شخصيت پردازي رويا نونهالي با بازي فوق العاده اش و نيز پدر دكتر و پسرش، در ارائه شخصيت ژاله، موفق نيست. زياده گويي مي كند، اما چيز چنداني نمي دهد. بخصوص رابطه ژاله با عوامل قتل كه بدجوري توي ذوق مي زند. كاراكتر پدر ژاله هم خوب از آب درنيامده و زائد است. شخصيت بيتا فرهي نيز از كار درنيامده. به نظرم فيلمساز اينها را خوب نمي شناسد و صحنه معتادان، صحنه ضعيفي است و بسيار شعاري و كشدار، كه به فيلم نمي خورد. ول كردن سرنوشت پسر دكتر و ابهام آن، خوب نيست و با منطق شخصيت پردازي فيلم و دنيايش نمي خواند. شايد دليلش اين است كه برخي زياده گويي ها، منجر به اين كم گويي شده.
عاملان قتل دكتر و تعقيب و گريزشان نيز بدجوري سياسي است . كه به نظر من ابداً با دكتر فيلم، كه سياسي نيست همخواني ندارد. اين بحث كه اينها سياهپوشان نقابدار شبيه اشباح - عوامل درون دكترند كه. . . بحث جدي اي نيست و كار را خرابتر مي كند. منطقاً دكتر سپيدبخت، كه در آخر سپيدبخت مي شود، نبايد چنين مرگي داشته باشد. مرگي با چاقوهاي برهنه چندين سياهپوش. . . آيا مرگ، حق است يا ناحق؟ اگر حق است و خير، كه به رستگاري دكتر مي انجامد، پس اجرايش نبايد چنين باشد. و اگر ناحق است و اجتماعي و سياسي، نماي آخر فيلم بي معنا مي شود.
•••
خانه اي روي آب با وجود اين ضعف ها فيلم خوبي است، چرا كه استخوان بندي محكمي دارد، با يك سينماي مدرن اينجايي. كه حرفي براي گفتن دارد. حرفي جدي كه خوب هم مي زند.
شكل فيلم دايره اي است كه پس از طي مسيري منحني وار نماي آخر را به اول پيوند مي دهد و دكتر به اصلش بازمي گردد. در ابتدا دكتر با يك زن بد است، جسمش با اوست، اما روحش در پي چيزي ديگر. فرشته در خيال اوست. فكرش پيش اوست. حضور زن بد چيزي را لوث نمي كند. فقط توضيح بخشي از وجود دكتر است. او كمرنگ است و فرشته پررنگ.
پس دكتر يك جايي با فرشته بوده، بدون آنكه كاملاً آمادگي روحي اش را داشته باشد. از فرشته دور مي شود و سرانجام به او بازمي گردد. اين بار لايق شده. اول، به خاطر حجاب هايي كه دارد، دستش زخمي مي شود ولي در واپسين دم، سر روي پاي او مي گذارد و در كنار او به بالا مي رود.
ما زبالاييم و بالا مي رويم .
...
ما ز بي جاييم و بي جا مي رويم.