جان آپدايك، نويسنده و شاعر مشهور آمريكايي حالا هفتادويك ساله است. شهرت او به خاطر مجموعه داستان هايي است كه براساس زندگي هري رابيت، ورزشكار برجسته آمريكايي نوشته شده اند. او در «دويدن رابيت» (۱۹۶۰)، «بازگشت رابيت» (۱۹۶۱)، «رابيت ثروتمند» (۱۹۸۱) و «رابيت بازنشسته» (۱۹۹۰) به دوره هاي مختلف زندگي رابيت، از اوج تا افولش مي پردازد. آپدايك آثار زيادي در زمينه داستان كوتاه، رمان، شعر و مقاله منتشر كرده است. از جمله آثار داستاني او مي توان به «درباره زيبايي سوسن ها»، «ساحل خليج»، و «در جست و جوي چهره من» اشاره كرد. او در هيات يك منتقد بر روي آثار نويسندگان مشهوري مثل كورت ونه گات، فيليپ راث، گابريل گارسياماركز، ايزابل آلنده، ماريو بارگاس يوسا، جويس، كرول اوتس و... نقد نوشته است. آپدايك معمولاً از مصاحبه ها گريزان است. اما دوايت گارنر گفت وگويي با وي انجام داده است:
ترجمه: مجتبي پورمحسن
• در رمان «درباره زيبايي سوسن ها» دين و سينما نقش قابل توجهي در زندگي بسياري از شخصيت ها بازي مي كنند. در كتاب شما اين انديشه وجود دارد كه فيلم به نحوي جايگزين دين شده است و امروزه نقش اساسي را در زندگي مردم عهده دار است. گويا فيلم كليد چگونه زندگي كردن است. آيا موافقيد؟
بله، اين حقيقت نسل من است كه سينما بر زندگي اش بسيار تاثيرگذار است. از سينما چيزهاي زيادي مي آموزند، درست مثل رمان هاي قرن نوزدهم. از اين رمان ها مي شد چگونگي زندگي طبقات بالادست را مطالعه كرد. آنها آداب و رسوم و عادات طبقات مختلف را آموزش مي دادند. در آن زمان كليسا نيز مدعي آموزش آداب اخلاقي بود كه بسيار غيرقابل هضم مي نمود.
تعريف هاي زيادي درباره جهان استوديو ارائه شده كه بيشترشان نابخردانه است. عده اي سينما را شكل جديد بيگاري مي دانند. وقتي كه تلويزيون مخاطبان طبقه متوسط را قاپيد، عالم سينما به هول وولا افتاد؛ «چه كاري مي توان كرد كه از عهده تلويزيون خارج است؟» و بدين ترتيب سينما از يكسو منظره اي مضحك را در دست گرفت و از سويي ديگر پرده محدودكننده مسايل جنسي را از پيش روي خودش برداشت. من هنوز هم به سينما مي روم. همسرم حتي بيشتر از آنكه به من خو بگيرد، به فيلم عادت كرده است. ولي امروزه كمتر فيلمي قادر است به مخاطب جهاني معنوي، واقعي و قابل فهم را ارائه كند. فيلم هاي قديمي همچنان به عنوان موعظه هاي پنددهنده باقي مانده است. (مي خندد)
• جايي در كتابتان گفته ايد، «سينما مخاطب را تا دم تيغ مي برد اما ايمن نگه مي دارد. » آيا هنوز بر اين اعتقاد هستيد؟
نه، آنها شما را خيلي مصون نگه نمي دارند. تازگي فيلمي با نام «ترك لاس وگاس» ديدم كه اصلاً فيلم خوبي نبود. يك آقايي تصميم مي گيرد تا سرحد مرگ مشروب بنوشد و به آرامي به سمت مرگ مي رود. او به طرز عجيب و غريبي توجه يكي از روسپيان زيباي لاس وگاس را به خود جلب مي كند تا جايي كه روسپي عاشقش مي شود و. . . نمي دانم. داستان فيلم هيچ گونه فراز و فرودي ندارد. يكي از فيلم هاي سبك قديم هاليوود نيز همين شخصيت را ارائه كرده است. در آن فيلم لااقل در يك لحظه به دختر نگاه مي كند و مي گويد: چرا من اين كار را مي كنم؟ چرا دارم خودم را نابود مي كنم؟ من نسبت به تو بي انصاف هستم. بگذار با خودم تنها باشم. شايد هم او در پايان موفق نشده باشد.
البته پايان فيلم «آخر هفته از دست رفته» را فراموش كرده ام. اما آن فيلم هم داستاني درباره پديده الكليسم داشت. فيلم براي مخاطب ايجاد چالش مي كرد. در صورتي كه اين يكي بسيار ساده بود. نهايتاً فيلم به نظرم كمي مسطح و فرانسوي بود. به نحوي بيني مان را نوازش مي كرد. نوازش بيني به نظر من از ارائه راه و روش بهتر است. در فيلم هاي قديمي، بله، هميشه پايان فيلم ها خوش بود و نظم حاكم بر داستان دست نخورده باقي مي ماند. همچنان كه در نمايشنامه هاي شكسپير مي بينيم و طبيعتاً وقتي نظم به هم نخورد در پايان هيچ كس بدنام نمي شود. آدم هاي بد فيلم به سزاي اعمال زشتشان مي رسند و آدم هاي خوب نيز مزد كارهاي نيكشان را مي گيرند.
• از كار كدام فيلمساز جوان خوشتان مي آيد؟ به طور مثال، نظرتان درباره كوئنتين تارانتينو چيست؟
فيلم «عامه پسند» او غافلگيركننده بود. زياده از حد طولاني بود و به بدترين وجه وجودي مي پرداخت. فيلمي بديع بود. اما آني نبود كه باعث شود من به خاطرش با شتاب بيرون بروم تا فيلم جديد تارانتينو را ببينم. اگر بخواهم از كسي نام ببرم كه به خاطر ديدن فيلمش سراسيمه از خانه خارج مي شوم او وودي آلن است. وودي آلن نماينده نسل يا گروه خاصي نيست. اما او تنها فيلمساز آمريكايي است كه به نظر من همچون فليني و آنتونيوني به بياني شخصي دست يافته است. فيلم هاي او مثل رمان هاي يك رمان نويس است، مجموعه اي از تغييرات مداوم تفكري خاص. اگر او را به عنوان يك نويسنده، مطالعه كنيد در مي يابيد كه او نيز حد و مرزهاي خاص خودش را دارد. در آثار او همه چيز به خوبي و خوشي جريان ندارد. در فيلم هاي او از انبوه بانكداران، وكلا و مشاوران خبري نيست.
• در پايان رمان از منابع مختلف شامل كتاب هايي درباره فيلم و كتاب هاي تاريخ نام برده ايد كه براي نوشتن كتابتان مفيد واقع شده اند. همين طور از رمان برت استيون اليس با نام «پايين تر از صفر» تقدير كرده ايد. دوست دارم بدانم در آن كتاب دنبال چه چيز بوده ايد و چه چيزي پيدا كرده ايد؟
قبول دارم اين كه تنها از همين رمان نام برده ام كمي شيطنت آميز به نظر مي رسد. اما من نياز داشتم درباره نسل سوخته بچه هاي لس آنجلس چيزهايي بدانم. اولين متني كه به ذهنم آمد همين كتاب بود. شايد كتاب هاي ديگري هم در اين زمينه موجود باشد. اما من نام رستوران ها و مكان هايي را كه بچه ها بايد به آنجا مي رفتند از اين كتاب بيرون كشيدم. كلارك، شخصيت اصلي رمان من در دهه هفتاد و هشتاد ميلادي تفريح كنان به اينجا و آنجا مي رفت. البته رمان اليس درباره زندگي يك قهرمان در كالج شرقي بود. تنها چيزهايي كه از كتاب براي من مفيد بود، به نام رستوران ها و جغرافياي لس آنجلس و اطلاعاتي درباره اين كه اين بچه ها روزشان را چطور مي گذرانند محدود مي شد.
• چطور شد كه اين كتاب به عنوان اثري ادبي پذيرفته شده است؟
راستش را بخواهيد، كتاب آنچنان بزرگي هم نيست. شايد تا حدودي مثل فيلم «ترك لاس وگاس» مي گفت: «هي، پس ماندن و پس مانده شدن، واقعا نهايت سردي است، غير از اين است؟» با وجود اين، اليس چرت و پرت نمي نويسد. او بدون قضاوت قلم مي زند. من اين كتاب را با دقت خواندم اما نهايتا با آن به عنوان كتابي مرجع درباره مستي روزهاي يكشنبه و مستي هاي دوران جواني برخورد كردم.
• جداي از اليس، از كدام نويسنده هم نسل او خوشتان مي آيد؟
مطمئناً نويسندگاني از اين دست هستند كه كارشان را بپسندم. اما من بيشتر سعي مي كنم كه از نويسندگان كلاسيك چيز بياموزم و با ديدي انتقادي كتاب هايشان را بخوانم. اين روزها با گزينش سفت و سخت تري كتاب ها را براي نقد انتخاب مي كنم. دبورا آيزنبرگ نويسنده اي است كه مرا بدين خاطر كه درباره تجربيات زنانه حرف هاي تازه اي براي گفتن دارد شگفت زده مي كند. نسلي كه او از آن مي نويسد نسل ناشناخته اي است. فكر مي كنم او از دهه چهل مي نويسد. از آثار تام جونز هم خوشم مي آيد. او تبحر خاصي در زمينه نوشتن درباره خشونت و ديوانگي دارد. جهاني كه او از آن مي نويسد جهان خوشايندي نيست اما جهاني است كه وجود دارد. آثار هر دوي آنها در نيويوركر چاپ مي شود. مي ترسم نوشته هاي من در ميان آثار اين نويسنده هاي جوان گم شود. آنها به دنبال آثار جوان ترها هستند.
• آيا نيويوركر تحت مديريت تينا براون تغيير كرده است. او به دنبال نوع خاصي از داستان است؟
كاملاً تغيير كرده است. البته بايد خودم سردبير مي بودم تا دقيقا بدانم چقدر و چطور تغيير كرده است. آنها بيشتر خواهان داستان هاي احساساتي هستند، داستان هايي از «اليزابت تالنت» و «آن بيتي» كه فكر نمي كنم امروزه چندان قابل استفاده باشند. آنها بيشتر به سروصدا و شور و هيجان فزون تر تمايل دارند. وقتي با نيويوركر همكاري مي كنيد از نظر كلماتي كه مي خواهيد به كار ببريد يا از لحاظ تجربياتي كه بيان مي كنيد محدود مي شويد. مثلا بسياري از تجربيات همجنس خواهانه در ابتدا از تجاوز آغاز شده است. وقتي به شماره هاي قديمي نيويوركر فكر مي كنم. . . نه تنها نمي توانستيد براي بيانش از كلمات آنگلوساكسون استفاده كنيد، حتي از به كار بردن اصطلاحي پزشكي براي يكي از اعضاي بدن منع مي شديد. آنها دوست نداشتند كه اين كلمه در صفحات نيويوركر ظاهر شود چرا كه اصلا نمي خواستند درباره اش فكر كنند. آنها ترجيح مي دادند كه اين كلمه را در جهان پيش از متن سانسور كنند.
فكر مي كنم هنوز هم دست اندركاران مجله دنبال داستان هاي سانسور شده باشند. اين مسئله در مورد آثار ادبي غير داستاني نيز صادق است. آنها به دنبال نويسندگان جواني هستند كه بتوانند درباره جواني امروز حرف بزنند. آدم هاي معدودي مثل من از اين قضيه مستثني هستند. اما اساساً آنها به داستان هايي توجه مي كنند كه بتواند زندگي و احساسات مردم معاصر را منعكس كند.
• آيا شما هم نسبت به وضعيت نشر در آمريكا بدبين هستيد؟ امروزه تعداد خوانندگان ادبيات داستاني بسيار كاهش يافته است و نويسندگان جواني كه سريع به موفقيت دست پيدا نمي كنند مشكلات زيادي براي انتشار كتاب دوم و سومشان دارند.
موافقم. هر چند اطلاعات بسيار كمي دارم. اما فكر مي كنم تعداد خوانندگاني كه به ارزشمند شدن كار يك نويسنده كمك مي كنند تا او بتواند آثار ادبي اش را منتشر كند، رو به كاهش است. به نظر مي رسد امروزه - نسبت به دوران جواني ام - مردم بيشتر براي پيدا كردن راه نجات كتاب مي خوانند. اگر به كتاب هايي كه مردم در هواپيماها مي خوانند توجه كنيد، مي بينيد كه هيچ كدامشان ارزش ادبي ندارند. آنها معمولا داستان هاي مهيجي از جان گريشام يا استفان كينگ و نويسندگان ديگري مي خوانند كه حتي اسمشان در ذهنم باقي نمي ماند مثل دانيل استيل. در اين شرايط نويسنده ادبي بودن واقعا نااميدكننده است. البته كه استفان كينگ متعلق به جهان ديگري نيست او از همين جهان مي نويسد اما از جهاني متفاوت. مطمئناً خوانندگان جدي هم هستند، خدا مي داند. منتقدان كتاب مايلند در اين طيف قرار بگيرند. بنابراين آنها سراغ كتاب هايي مي روند كه معمولا در ليست پر فروش ترين ها نيستند. شرايط عادي نيست. تنها وقتي يك كتاب ادبي در ليست پرفروش ترين ها قرار مي گيرد كه مايه اي عاشقانه داشته باشد، مثل «لوليتا».
• به عبارت ديگر شكاف بزرگي بين آن چيزي كه ما ادبيات داستاني مي ناميم و چيزي كه مردم مي خوانند وجود دارد.
وقتي بچه بودم، پر فروش ترين كتاب ها، آنهايي بودند كه روي تاقچه معلم پيانوتان بود. آثار اشتاين بك، همينگوي و بعضي آثار فاكنر. فاكنر بيشتر به اين دليل كه خواندن آثارش سخت بود و تجربيات زيادي در هر اثرش بيان مي شد به خصوص از سوي خوانندگان طبقه متوسط مورد توجه قرار مي گرفت. ولي از جان اشتاين بك همچون نويسنده اي كه نوبل مي گيرد استقبال مي شد. حالا شما نمي توانيد آن فضا را احساس كنيد. احساس مي كنم بين ادبيات عامه پسند و ادبيات جدي پيوندي برقرار نشده است. سليقه ها، زمخت شده اند. مردم كمتر كتاب مي خوانند. آنها با كلمات نوشتاري راحت نيستند و علاقه اي به رمان ندارند و نمي توانند ارزش نوشتار كنايي و طنزآلود ادبي را درك كنند. ناراحت كننده است.
اما چه كسي مقصر است؟ خب، همه كس و همه كس در اين جريان نقش منفي بازي مي كنند. سينما مقصر است بدين خاطر كه به بسياري از شگفتي هاي رمان بي توجه بوده است. وقتي مي توانيد دو ساعت منفعلانه بنشينيد، خيره شويد، تعجب كنيد و وحشت زده شويد، چه نيازي است كه رمان بخوانيد؟ تلويزيون هم كم تقصير نيست. تلويزيون به خانه ها آمده و با خود جذابيت تصاوير متحرك را به همراه آورده است. همان طور كه مختاريد هر وقت دوست داشتيد شيرآب را باز كنيد، مي توانيد به اين تصاوير هم دسترسي داشته باشيد. من دوست داشتم يك فيلم ببينم در حالي كه امروزه مي توانيد تعداد زيادي فيلم را فقط در عرض يك هفته ببينيد، من هم مثل ديگران وقت زيادي براي كتاب خواندن داشتم. اما اگر دير بجنبيد تلويزيون قادر است تمام روزتان را پر كند. حالا با اين توسعه فرهنگي در بخش اينترنت نيز مواجهيم. كامپيوتر خودش را به عنوان يك ابزار فرهنگي تحميل كرده است. به عنوان ابزاري كه - نه اطلاعات - هنرها را نابود مي كند و چه كسي مي داند كه در اين جريان چه بر سر دنياي كتاب مي آيد.
من تمام اين صداهاي ناخوشايند را مي شنوم. شايد بپرسيد: چرا اين مرد مي خندد؟ خب من نوشتن را دوست دارم و به پايان حرفه ام نزديك مي شوم. خدا را شاكرم كه دوباره نمي كوشم نوشتن را آغاز كنم. نوشتن در جريان خواهد بود. نويسنده و خواننده وجود خواهند داشت. اما ديگر حتي براي يك لحظه هم نمي توانيد بگوييد كه دنياي نشر در كجا رونق دارد.
• كار نويسندگان هم نسلتان را چطور ارزيابي مي كنيد؟
خب همه چيز تغيير مي كند. نويسنده اي كه حالا توي دور است ممكن است ده سال ديگر نويسنده اي معمولي باشد يا برعكس، غربال به دست ها از عقب مي آيند. بگو چه كسي مي داند كه مثلاً در سال ۲۰۵۰ كدام نويسنده نسل ما مخاطب خواهد داشت؟
ويكتوريايي ها (مردم در دوران ويكتوريا) كار نويسندگاني را مي خواندند كه حالا ما وقتمان را برايشان تلف نمي كنيم. چه كسي آثار تاكري را مي خواند. يك آدم تحصيلكرده شايد آثار ديكنز يا حداقل بعضي از آثار او را خوانده باشد ولي از نسل پيش چه كسي را نويسنده دوران جنگ مي دانيد. من شايد ناچاراً به سال بلو فكر كنم.حداكثر بعضي از كارهاي فيليپ راث را هم در نظر دارم. اما دونالد بارتلمي؟ آيا نسل شما آثار او را مي خواند.
• نه بطور گسترده.
او به يك عتيقه تبديل شده است. جان بارت.
• آثار او هم سطحي به نظر مي رسد. كارهاي كم ارزش و روشنفكرنمايانه او براي همه آدم ها نوشته نشده است.
آثار او خاص است بله. تكرار مي كنم من سال بلو را مدنظر دارم. من روي تمام آثار او نقد نوشته ام و با همه آنها موافق نيستم ولي فكر مي كنم نثر اصولي و درك اصالتي اش از زندگي بسيار خيره كننده است. برنارد مالامد نويسنده اي است كه هر نفس از او نام نمي برد اما كتاب «دنباله رو» او بسيار زيبا است.
اين كتاب در ذهن من بسيار موفق تر از «گتسبي بزرگ» است. سعي مي كنم به زنان هم فكر كنم، به داستان هاي كوتاه مري مك كارتي. خب او دقيقاً از اين نسل نيست. سوال سختي است. حركت هايي هم هست كه به منتقدين امكان مي دهد كه دندان هايشان را در آنها فرو كنند، به طور مثال داستان هاي امپراتوري اين گونه اند.
• شما يكي از معدود نويسندگان نسل خودتان هستيد كه در زمينه نقد بسيار پر كار بوده ايد. آيا توجه به نقد به آپدايك نويسنده كمك مي كند يا اينكه اينها دو مقوله جدا از هم هستند؟
نه، البته دوست دارم فكر كنم كه نوشتن نقد در نوشتن داستان به من كمك مي كند. گه گاهي هم اين مسئله موجب سرگرم شدنم شده است. شايد فقط چند داستان را با انرژي كه از نوشتن نقد به دست آورده ام، نوشته ام. اما از طرف ديگر نقد باعث مي شود كه كتاب ها را با شيوه اي متفاوت بخوانم و وادارم مي كند كمي فكر كنم. سعي مي كنم از رداي نقد به عنوان بهانه اي براي آشنايي با آثار كلاسيك ملي ام استفاده كنم. با اين نگاه آثار ملويل، هابوژن و ويتمن را بررسي كرده ام. بنابراين از اين منظر نوشتن نقد برايم نوعي خودآموزي است. همچنين با استفاده از نقد از فعاليت هاي ادبي اهالي اروپا و آمريكاي لاتين آگاه مي شوم و آثارشان را مي خوانم. مي كوشم كه با اين آگاهي، كمي طعم آمريكايي آثارم را با مزه ادبيات جهان تعديل كنم. من نويسنده اي همه فن حريف هستم. نويسندگاني كه فقط آمريكايي فكرمي كنند در اين جهان به وصله اي نخودمانند تبديل مي شوند. شايد اگر بسياري از نقدهاي جدي ام را نمي نوشتم، نمي توانستم «درباره زيبايي سوسن ها» را بنويسم. چرا كه اين اثر سرشار از جستارهاي نقادانه است. دوست داشتم كه اين كتاب به عنوان اثري روشنفكرانه و نه صرفاً تجربي شناخته شود.
• آيا نقدهايي را كه روي آثار خودتان نوشته مي شود، مي خوانيد و آيا قبول داريد كه عكس العمل شما نسبت به اين نقدها در زمان هاي مختلف متفاوت است؟
(مي خندد) من خوره خواندن نقدها نيستم. اما اين نقدها را نه تنها مي خوانم بلكه به شدت درباره شان فكر مي كنم. بعضي ها دردسرسازند و البته بعضي ها نيز نظرهاي درست و منفي دارند. نقدهايي كه روي اين كتاب نوشته شده است آثار خوبي هستند به جز چندتايي شان كه واقعاً ملال انگيز است. ولي به طور كل به خودم اجازه نمي دهم درباره استقبال منتقدان از اين كتاب گله داشته باشم چرا كه كمكي به من نمي كند. من نقدهاي خوب و بد را در يك پرونده نگهداري مي كنم. براي تمام كتاب هايم پرونده نقد دارم. اگر نقدي در مجله اي درباره كتابم ببينم پاره اش مي كنم و در پوشه مي گذارم تا بيش از اين اسباب رنج و زحمت نشود. (مي خندد)
اساساً نمي توان براي خوشايند منتقدين نوشت. چرا كه نويسنده نمي خواهد حتماً آنها را راضي كند. اگر هم بخواهد هيچ تضميني براي قوت كتابش نيست. به طور مثال مي دانستم كه فمينيست ها انتقادات زيادي درباره قهرمان رمان هايم دارند. به اعتقاد آنها قهرمانان رمان هايم هميشه مردان زن ستيز و شهوت پرست بوده اند. به همين خاطر كتابي نوشتم با نام «جادوگران فتيله شرقي» كه در آن زنان قهرمان داستان بودند. فمينيست ها نوشتن اين كتاب را جشن نگرفتند. آنها اين كتاب را هم دوست نداشتند.
• يادم هست وقتي در دانشكده درس مي خواندم از لحاظ سياسي، آثار شما مناسب خواندن تشخيص داده نمي شد. آيا از اين قضيه آزرده خاطر هستيد؟
خوشبختانه من در دانشكده درس نمي دهم و وقتي به دانشكده مي روم از من با روي گشاده استقبال مي كنند. خوشبختانه من از معضلي به نام دانشگاه مصون مانده ام. من مرد سفيدپوستي هستم كه در موقع خاصي به دنيا آمده ام شايد هم نسبت به همسن و سالان و همكارانم كمي احساس تبعيض جنسي داشته باشم. اما زن گريز نيستم. برخلاف آنچه گفته شده زنان خوب و باهوش نقش بزرگي در زندگي من بازي كرده اند و همواره كوشيده ام كه با وضع بد زنان در جامعه مان همدلي كنم. جامعه ما هنوز ذاتاً مردسالارانه است. اما شايد آنها درست بگويند چرا بايد نوشتنم را محدود به شخصيت هايي نظير رابيت آنگستروم بكنم؟ من دو كتاب نوشته ام كه زن ها را به چالش كشيده است واقعاً قهرمان داستان «سوسن ها» زن است. او كسي است كه سرنوشت خانواده را از اين رو به آن رو مي كند و به ستاره ها مي رسد يا آن قدر به ستاره ها نزديك مي شود كه در زندگي امروز ممكن است.
• و سوال آخر، خيلي از كتاب هاي شما حداقل در يك نظر اجمالي به موضوعات سنگين فرهنگي مي پردازد. اين حس كه ما در حال حاضر با اطلاعات بمباران مي شويم حس خوبي نيست. فكر مي كنم سطري در كتاب جديدتان هست كه شما در آن مي گوييد: «اطلاعات در پايان قلب شما را خواهد شكست» با بسط اين قضيه به مسئله رياست جمهوري كلينتون براي من تعجب آور است كه شما به عنوان يكي از كساني كه درباره رابطه نامشروع كلينتون مطلب نوشته ايد، به او علاقه مند باشيد. آيا ما امروز چيزي زيادي درباره رهبرانمان مي دانيم؟
درك اين موضوع براي من سخت نيست. كلينتون از نسلي است كه بي بندوباري و بي عفتي را به عنوان راهكاري براي رستگاري مي پذيرند. اگر هيلاري بتواند تحملش كند من هم مي توانم. برخلاف جان كندي، او كاري جز اينكه رئيس جمهور خوبي باشد انجام نداد. فكر مي كنم بايد او را فراموش كنيم هر چند كه اين صداها خيلي گستاخ باشند. البته گمان مي كنم اين قضيه بر او تحميل شد. شايد هم اين قضيه ساخته و پرداخته ذهن مخالفان باشد. اما تمام برآشفتگي من اساساً در مقابل كساني است كه او را راحت نگذاشتند تا به وظايف رئيس جمهوري اش برسد. او بدون تقلب و دوز و كلك رئيس جمهور شد و نشان داد كه توانايي هاي قابل توجه اي براي كار دارد. دنياي آزاردهنده اي است وقتي اين قدر از آزار رساندن به يك خدمتگذار مثل او لذت مي بريم. برخلاف بسياري از مردم، من هيچ حس منفي نسبت به كلينتون نداشته و ندارم. كلينتون به مردم دروغ گفت، نمي دانم چرا. به طور كل من با كسي كه مي خواهد رئيس جمهور باشد همدل و همزبان نيستم. ما اين شغل را سخت و وحشتناك كرده ايم. به هر حال به نظر مي رسيد كه او مي خواست رئيس جمهور باشد و براي اين كار نيز خوب بود.