يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۴۶- May, 11, 2003
نگاهي به فيلم «ساعت ها» و داستان «خانم دالووي»
زن ها شبيه هم هستند
زن هاي اين فيلم همسراني آرام مهربان و حتي نگران دارندپس آنان چه چيزي كم دارند كه بايد يكي از دو گزينه مرگ يا زندگي را قبول كنند
پاكسيما مجوزي
010750.jpg

«ويرجينيا وولف» سينما را دوست نداشت. گمانش اين بود كه سينما را ابداع كرده اند تا ادبيات و داستان نويسي را كم كم نابود كنند. حالا مي دانيم كه اين گمان، از بدبيني او مي آمده است. «وولف» سينما را دوست نداشت، چون شيفته ادبيات بود و درست در همان سال هايي كه سينما داشت رشد مي كرد و مي خواست به جايي برسد، يادداشتي نوشت و همه آنچه را كه درباره اين ابداع مدرن مي دانست به زبان آورد و در نهايت با لحني خشن و تندخويانه رسماً اعلام كرد كه دشمن اين ابداع است و آن را هيچ وقت دوست نخواهد داشت. «وولف» در بيست و هشتم مارس ،۱۹۴۱ پس از آنكه يادداشتي را براي شوهر محبوبش «ليونارد» گذاشت، قدم زنان داخل رودخانه شد و آنقدر جلو رفت كه ديگر آب تا بالاي سرش آمد و چشم هايش را بست. آن يادداشت پاياني اين جوري شروع مي شد: «دوباره زد به سرم، ديوانگي ام گل كرد. . . » سالي كه او چشم هايش را بست، سينما به مرتبه اي رسيده بود كه ديگر نمي شد ناديده اش گرفت و داستان نويسان هم براي كار به هاليوود مراجعه مي كردند... اسمش را شايد بشود گذاشت تقدير، يا هر چيز ديگر، فرقي نمي كند. مهم اين است كه سينما كابوس او را واقعي كرد و كاري كرد كه زندگي او روي پرده برود و مردم تماشايش كنند. «ساعت ها» كار درخشان و غبطه برانگيز «استيون دالدري» اقتباسي است درست و اساسي از رماني به همين نام نوشته «مايكل كانينگهام» كه جايزه پولتيزر را هم از آن خودش كرده و كتاب پرفروشي است. «ساعت ها» به نوعي مربوط به رمان «خانم دالووي» است، چهارمين رمان «وولف» كه در سال ۱۹۲۵ منتشر شد و به شدت او را مشهور كرد. واقعيت اين است كه درك و فهم اين فيلم و رمان آن بدون توجه به «خانم دالووي» تقريباً ناممكن است. اشارات فراوان به آن رمان و مناسباتي كه بين «ساعت ها» و «خانم دالووي» هست، در عين حال جذاب است. شناخت شخصيت «كلاريسا دالووي» به همين دليل اهميت دارد، چون وجوهي از شخصت داستاني «وولف» را مي توان در «كلاريسا» (با بازي مريل استريپ) ديد، حتي «ريچارد» (اِدهريس) هم به اين باور رسيده كه او شباهتي آشكار به آن شخصيت دارد و به خاطر همين او را «كلاريسا» صدا مي كند. زندگي «لورا براون» (جولين مور) هم به «خانم دالووي» مربوط است، زندگي آرام او و شوهرش درست پس از خواندن اين رمان دستخوش تغييراتي مي شود و «لورا» احساس مي كند كه خواسته او هم مانند خواسته «كلاريسا دالووي» چيزي به نام آزادي است، بنابراين كيفش را پر از قرص هاي مسكن و خواب آور مي كند و روانه يك هتل مي شود تا چشم هايش را ببندد و ديگر باز نكند. فيلم «ساعت ها» يكي از آن فيلم هاي روشنفكرانه و درست است كه بدون هيچ ادا و اصولي پيش مي رود و درباره يك توازي و مضمون حرف مي زند. نوشته زير، يادداشتي است در مقايسه فيلم «استيون دالدري» با رمان دل انگيز و مهم «خانم دالووي» و توضيحي درباره اينكه سينما هنوز هم رابطه دوستانه اش را با سينما حفظ كرده و اين رابطه گاهي محصول هاي درخشاني را به ارمغان مي آورد. «ساعت ها» يكي از اين تجربه هاي خوب است. . .
گروه ادب و هنر
•••
«اين گونه چيزها براي همه كس روي مي دهد. هر كسي دوستي دارد كه در جنگ كشته شده است، هر كسي وقتي ازدواج مي كند چيزي را از دست مي دهد. او هم به اين شهر وحشتناك آمده بود كه در آن زندگي كند. »۱
انسان براي زندگي كردن هميشه به دنبال بهانه اي مي گردد، بهانه اي براي بودن و زيستن، همانطور كه خانم دالووي براي شاد بودن به دنبال بهانه اي مي گشت، به گلفروشي رفت تا گل تازه بخرد، تصميم مي گيرد مهماني اي را ترتيب دهد تا دوستان دوران جواني را دور خود جمع كند. همانطور كه ويرجينيا وولف به بهانه نوشتن كتابِ خانم دالووي تنهايي ها و دغدغه هايش را بر روي كاغذ آورد و به بهانه كتاب خانم دالووي بود كه فيلم «ساعت ها» ساخته شد و به بهانه ديدن آن فيلم، تنها بودن سه نسل از زندگي زنان كه انگار در همه جا و همه زمان ها شبيه هم هستند به تصوير درآمد. كتاب «خانم دالووي» نوشته «ويرجينيا وولف»، كتاب تنهايي آدم هاست، فكرها و دغدغه هايي كه هر كسي آن را با خود حمل مي كند و بعضي اوقات اين فكرها آنقدر شخصي مي شوند كه در هيچ دفتر خاطراتي نيز جاي نمي گيرند و چه بسا همراه با انسان به دل خاك روند. «خانم دالووي» بيان همين لحظات است و زماني كه با فيلم «ساعت ها» (The hours) مخلوط مي شود، اثري به ياد ماندني را بر ذهن مي گذارد.
010765.jpg

هر چند در فيلم «ساعت ها» ما سه زن را مي بينيم ولي در حقيقت با چهار زن روبه رو هستيم زيرا خانم دالوويِ كتاب نيز در كنار ديگر شخصيت ها قرار مي گيرد و با اينكه «كلاريسا»ي سال ۲۰۰۱ بسيار شبيه به «كلاريسا»ي كتاب است اما تفاوت هاي اساسي با يكديگر دارند. ماجراي كتاب «خانم دالووي» در طول يك روز اتفاق مي افتد، درست همانند فيلم «ساعت ها»؛ «كلاريسا دالووي» بعد از بيدار شدن تصميم مي گيرد كه به خريد گل رود و براي رهايي از يكنواختي زندگي، مهماني اي ترتيب مي دهد. سه زن فيلم هم اين تصميم را مي گيرند، ويرجينيا وولف (با بازي نيكول كيدمن) در سال ۱۹۲۳؛ لورا (با بازي جولين مور) در سال ۱۹۵۱؛ و كلاريسا (با بازي مريل استريپ) در سال ۲۰۰۱. در كتاب خانم دالووي، خواننده از همان ابتدا با شخصيت هاي اصلي داستان به طور گذرا آشنا مي شود. كلاريسا دالووي را مي شناسد و تا اندازه اي با پيتر نيز آشنا مي شود و در طول خواندن داستان است كه متوجه مي شويم پيتر و كلاريسا سال هاي جواني پرشور و عاشقانه اي داشتند ولي كلاريسا ترجيح داد با ريچارد ازدواج كند. در كتاب «خانم دالووي» اين چنين آمده است: «به پيتر شهود ناگهاني دست داد. به خود گفت: «كلاريسا زن اين مرد مي شود». پيتر حتي نام آن مرد را هم نمي دانست. اين اولين ديدار پيتر از ريچارد بود، مرد جوان خوش قيافه اي، تا حدي دست و پا چلفتي، روي صندلي حصيري نشسته و ناگهان صدا ول كرده بود كه «اسم من دالووي است»، پيتر در آن موقع اسير انواع شهود بود كه كلاريسا زن دالووي خواهد شد. »۲
هر چند اين نكات به طور واضح و آشكار در فيلم ساعت ها به نمايش درنيامده است اما بي رمقي و سردي زنان فيلم نسبت به شوهرانشان، نشان دهنده همين نكته نهفته در فيلم است؛ اما نبايد فراموش كرد كه اين سردي در كلاريساي ۲۰۰۱ كم رنگ تر است، شايد بدين خاطر كه او جدا از شوهرش زندگي مي كند و به خاطر بيماري ريچارد است كه به او سر مي زد: «در كلاريسا هميشه يك سردي هست، حتي دختر كه بود يك جور شرمندگي داشت، كه وقتي به ميانسالي برسد مي شود پيروي موبه مو از قراردادهاي اجتماعي، و آن وقت ديگر همه چيز تمام خواهد شد، همه چيز. »۳
در كتاب «خانم دالووي» تنهايي ها و نگراني هاي زن و مرد به يك اندازه به تصوير درآمده است. اما فيلم ساعت ها اين تنهايي را به زنان بيشتر اختصاص داده و سعي دارد تفاوت هايي را به تصوير بكشد. به طور مثال پيتر در كتاب، شخصيتي پر رنگ دارد اما در فيلم «ساعت ها» جز اشاره اي كوتاه توجه ديگري به او نشده است. شايد به همين خاطر است كه اسم پيتر در فيلم تغيير پيدا كرده است و كلاريساي ۲۰۰۱ او را لوئيس صدا مي كند. رفتار كلاريسا و لوئيس (در فيلم ساعت ها) همانند كلاريسا و پيتر (كتاب خانم دالووي) نيست، زيرا كلاريساي اين دوران را به خاطر زنده نگه داشتن خاطرات گذشته سرزنش مي كند. اما كلاريساي كتاب در آخر مهماني به سوي پيتر مي رود. غير از اين كلاريساي ۲۰۰۱ زماني كه لوئيس اعتراف مي كند عاشق يك دختر دانشجو شده، عكس العمل خاصي نشان نمي دهد، در حالي كه كلاريساي كتاب وقتي مي شنود پيتر عاشق زن هندي شده با خود وارد گفت وگو مي شود: «پيتر والش گفت: «من عاشق شده ام، عاشق دختري در هندوستان. » چشمان كلاريسا به خود بازگشتند، اما در دلش با همه اينها، حس مي كرد، پيتر عاشق است. »۴
اين در حالي است كه در فيلم «ساعت ها» ريچارد حضوري پررنگ تر دارد و تفاوت عمده اي بين او و ريچارد «خانم دالووي» است. تفاوت از آن جهت كه او با تنهايي مادرش آشنا بود و به نوعي آن را مي شناخت. ريچارد همان كودكي بود كه در سال ۱۹۵۱ زندگي مي كرد، او مي دانست مادرش (لورا) ممكن است ديگر پيش او بازنگردد و همين ترس دوران كودكي، او را با تنهايي آشنا كرد. پس بي مورد نيست كه ادعا كنيم علي رغم ظاهر فيلم كه تصور مي شود تنهايي مردان در آن به نمايش درنيامده، اين تنهايي به تصوير كشيده شده است اما در مقابل تنهايي سه زن ديگر نتوانسته است خودش را نشان دهد. شايد خودكشي ريچارد پايان دادن كار نيمه تمام مادرش بوده است!
فيلم «ساعت ها» مخلوطي از زندگي ويرجينيا وولف و كتاب خانم دالووي است. گويي فيلم بهانه اي است براي بيان درونيات و ذهنيات زنان؛ كه توسط قلم، انديشه و تفكر وولف به تصوير درآمده اند. هر چند در كتاب خانم دالووي هيچ مرگ و هيچ انتخابي براي بودن يا نبودن صورت نمي گيرد؛ اما در فيلم ساعت ها اين انتخاب در دو مقطع براي دو زن اول (وولف و لورا) وجود دارد. ويرجينيا مرگ را انتخاب مي كند و در نهايت در رودخانه غرق مي شود و لورا پس از رفتن به يك هتل، زندگي را انتخاب مي كند و به دنبال فرزندش ريچارد مي رود، همان پسر كوچكي كه توانسته بود نگراني، دلمشغولي، ترس ها و تنهايي هاي مادرش را حس كند و نگران او باشد. اما كلاريساي ۲۰۰۱ همانند كلاريساي كتاب عمل مي كند، او هيچ تصميمي نمي گيرد و شايد به نوعي بتوان گفت زن سال ۲۰۰۱ به آن ايده آل ذهني وولف دست پيدا كرده است. زن اين عصر همسري ناشر ندارد، بلكه خودش ناشر و ويراستار است، تنها زندگي مي كند، مشكلاتش را به تنهايي رفع و رجوع مي كند، بي پروا شكايت مي كند، گريه سر مي دهد، به سراغ همسر سابق بيمارش مي رود، با دخترش درددل مي كند و گويي مي داند با تنهايي هايش چگونه برخورد كند و براي همين آگاهي و استقلال است كه هيچ تصميمي براي زندگي كردن و يا خودكشي نمي گيرد. اما برخي از نكات هست كه نشان مي دهد، زن امروز نيز با مواردي دست و پنجه نرم مي كند كه گويي هيچ تغييري در ماهيت آن نيست. همانند رفتارها و حس هايي كه زنان در فيلم «ساعت ها» با همسرانشان داشتند، اين رفتار در كتاب «خانم دالووي» نيز به روشني بيان شده است: «در رفتار كلاريسا نسبت به ريچارد دالووي يك جور آسودگي بود، يك احساس مادري، يك چيز مهربان، داشتند درباره سياست صحبت مي كردند. »۵ غير از اين اشاره به تنهايي مخفي زنان و عدم درك اين تنهايي توسط همسرانشان از ديگر مواردي است كه در كتاب و فيلم به آن اشاره شده است. زيرا شاهد هستيم كه در «ساعت ها» زنان، همسراني آرام، مهربان و حتي نگران دارند كه همواره مراقب زنانشان هستند، پس چرا آنان تصميم براي بودن يا نبودن مي گيرند؟ آنان چه چيزي كم دارند كه بايد يكي از دو گزينه مرگ يا زندگي را قبول كنند؟ وولف آشكارا به همسرش مي گويد: «مرگ را انتخاب كرده» و لورا مي گويد: «زندگي را انتخاب كرده است.» شايد كتاب خانم دالووي بتواند پاسخ اين پرسش ها را بدهد، آنان براي رهايي از تنهايي ها و حرف هايي كه حتي توان بيان كردنش را ندارند تصميم به انتخاب مي گيرند. انتخابي غيرقابل برگشت كه در فيلم ساعت ها زماني كه لورا در دستشويي گريه هاي مخفيانه مي كند و شوهرش نمي فهمد او از چه رنج مي برد نشان دهنده همين دليل است، البته نبايد فراموش كرد كه اين تنهايي در كتاب خانم دالووي نيز به تصوير درآمده است:
«ريژنا خيلي بي كس بود، خيلي بدبخت بود، از وقتي ازدواج كرده بودند بار اول بود كه مي گريست. شوهرش صداي او را از دوردست مي شنيد كه هق هق مي كرد. آن صدا را به دقت مي شنيد، آري او را به طور مشخص مشاهده كرد، اما احساسي به او دست نداد. »۶ از ديگر تفاوت هاي موجود در بين كتاب «خانم دالووي» و فيلم «ساعت ها» وجود آن مهماني است. «وولف» درگير بين زندگي و مرگ با ديدن آن گنجشك مرده گويي تصميم خودش را مي گيرد و با رفتن خواهر و بچه هاي شلوغش، مهماني منتفي مي شود؛ «لورا» كيك را دور مي ريزد اما بعد از بازگشت و انتخاب زندگي تولد شوهرش را جشن مي گيرد، جشني كه در آن تنها چشمان ريچارد كوچك از حضور مادر شاد بود؛ و در نهايت مهماني كلاريسا با مرگ ريچارد منتفي مي شود. بنابراين شايد بتوان گفت تنها مهماني اي كه تشكيل مي شود و مهمان ها را دور هم جمع مي كند، همان مهماني خانم دالووي است. اما مي توان به اين جمع بندي دست يافت كه كلاريسا (هم در كتاب و هم در فيلم) در نهايت به يك آرامش و استقلال مي رسد. زيرا كلاريساي كتاب به سوي پيتر مي رود و كلاريساي ساعت ها همراه با آرامشي تازه كشف شده در اتاق خوابش را آسوده خاطر مي بندد. فيلم ساعت ها به ظرافت، همراه با بازي هاي درخشان توانست تنهايي ها، دغدغه ها و دلمشغولي زنان را به تصوير بكشد، و نبايد فراموش كرد كه جمله اي براي هر سه زن فيلم تكرار شد، جمله اي كه در دل كتاب نيز نهفته بود و با واقعيات زندگي تفاوت فاحشي دارد: «تو زن خوشبختي هستي. You are a lucky woman» و جواب اين پرسش با لبخندي تلخ بر صورت هاي سه زن بازيگر نمايان مي شد و توضيح لورا به دوستش كه قرار بود براي عمل به بيمارستان برود درخصوص محتواي كتاب «خانم دالووي» اين بود: «كتاب ماجراي زني است كه همه چيزش خوب است، زندگي و همسر خوبي دارد، شاد است، صبح ها گل مي خرد و قرار است كه مهماني بدهد ولي يك مشكل وجود دارد: او «خوشحال» نيست، او «غمگين» است. »
پي نوشت ها:
۱) «خانم دالووي» نوشته: ويرجينيا وولف ترجمه: پرويز داريوش صفحه ۶۶ . ۲) همان ص ۶۱ .۳) همان ص ۸۶ . ۴) همان ص ۶۲ . ۵) همان ص ۶۱ . ۶) همان ص ۱۰۴.

تنهايي دونده ماراتن
010780.jpg
ترجمه: فرناز اشراقي
كارگرداني دشوار است. كارگرداني سماجت و استقامت يك دونده ماراتن، تدبير يك قهرمان شطرنج و مهارت هاي اجتماعي يك مربي كودكستان را يكجا مي طلبد. با اين حال در اختيار نداشتن همه اين توانايي ها در كنار يكديگر، هيچ كس و به ويژه هنرپيشه ها را از تلاش بازنداشته است.
اين روزها بازيگران بسياري را مي بينيم كه بر صندلي هاي كارگردانان نشسته اند. بازيگراني مثل «جورج كلوني» (اعترافات يك ذهن خطرناك)، «دنزل واشنگتن» (آنتون فيشر) و «نيكلاس كيج» (ساني). كلوني مي گويد: «آنچه مرا به اين مسير هدايت كرد، علاقه ام براي ساخته شدن فيلمي براساس فيلمنامه «چارلي كافمن» بود و امروز اين كار را انجام داده ام و آن را دوست دارم.» بسياري از همكاران كلوني همچنين سيري را طي كرده اند: «شان پن»، «تام هنكس»، «جودي فاستر»، «كوين اسپيسي»، «جان مالكويچ» و «ايتان هاوك» از جمله بازيگراني هستند كه پشت دوربين هم ايستاده اند. «ران هوارد» كه سال گذشته به خاطر فيلم «يك ذهن زيبا» جايزه اسكار دريافت كرد نيز ايستادن در اين جايگاه را بسيار مي پسندد و اگر اوضاع به همين ترتيب پيش برود، به زودي «بازيگر ـ كارگردان» نيز همچون «خواننده ـ آهنگساز» به اصطلاحي رايج و آشنا تبديل مي شود.
«رابرت ردفورد» (مردم عادي) و «كوين كاستنر» (رقص با گرگ ها) جوايز اسكار بهترين كارگرداني را از آن خود كردند و هر دوي آنها در حالي به اين موفقيت دست يافتند كه «مارتين اسكورسيزي» به عنوان معتبرترين آن سال ها با فيلم هاي «رفقاي خوب» و «گاو خشمگين»، رقيب جدي آنها محسوب مي شد. كسي نمي داند اسكورسيزي كه امسال هم براي «دارودسته هاي نيويوركي» نامزد اسكار شده بود چقدر از وجود «واشنگتن» يا «كلوني» نگران بوده است.
اما به راستي حقيقت ماجرا چيست؟ «مارتا كوليج» رئيس انجمن كارگردانان كه خود تجربه كارگرداني در سينما و تلويزيون را داشته است مي گويد: «بازيگران به زندگي روي صحنه و در قالب شخصيت هايشان احتياج دارند. براي آنها مشكل است كه از بيرون به فيلم نگاه كنند. چرا كه اين كار دقيقاً برخلاف آن چيزي است كه به انجام دادنش خو گرفته اند. كارگرداني براي بسياري از بازيگران مي تواند يك شوك واقعي محسوب شود. به بيان ديگر، اين كار بيشتر شبيه رفتن به جنگ است تا يك حرفه رويايي. » براي اغلب بازيگران تغيير جايگاه از بازيگري به كارگرداني پيشرفت بزرگي محسوب مي شود. «گريفيث» كارگردان پيشرو فيلم هاي صامت، به عنوان بازيگر در فيلم ها حاضر شد و «چارلي چاپلين» تمام فيلم هايش را خودش كارگرداني كرد. اما از شروع اهداي جوايز آكادمي در سال ۱۹۲۸ تا دهه هفتاد، تنها بازيگراني كه در جايگاه كارگرداني قرار گرفته و نامزد دريافت جوايز اسكار هم شدند «ارسن ولز» (همشهري كين) و «لارنس اوليويه» (هملت) بودند كه به راستي هم غول هاي افسانه اي دوران خودشان محسوب مي شدند و كمتر بازيگري جرأت آن را دارد كه خودش را با آنها مقايسه كند.
سرانجام در دهه شصت كه سيستم استوديوها در آستانه فروپاشي قرار داشت، برخي بازيگران پرآوازه (مارلون براندو، جان كاساويتس، پل نيومن) زمام امور را به دست گرفتند. در دهه هفتاد، «وودي آلن» (بازيگري كه اسكار كارگرداني را براي «آني هال» دريافت كرد) و «كلينت ايستوود» (كه او هم اسكار كارگرداني را براي «نابخشوده» از آن خود كرد) بازيگر ـ كارگردان هاي تمام وقت دوران خود بودند و استوديوها به اين نتيجه رسيدند كه صدور مجوز كارگرداني به ستارگان سينما مي تواند آنها را شاد و سرگرم نگاه دارد. فيلمسازي مي تواند به شكل حرفه اي غني و بارور درآيد، چنانكه در مورد «دني دووتيو» اين اتفاق افتاد. او بعد از موفقيت اولين تجربه هاي كارگرداني اش در هر دو زمينه فعال بوده است و از انجام توأمان اين دو كار لذت مي برد. «براي من بازيگري به معناي واگذاري اختيارات است (كه امكان آزاد بودن را فراهم مي كند) در حالي كه كارگرداني به معناي در اختيار داشتن همه چيز است. نوعي دوگانگي بيمارگونه و در عين حال بسيار زيبا. »
با نگاهي به فيلم هاي «واشنگتن»، «كيج» و «كلوني» درمي يابيم كه جلوه هاي شخصيتي اين بازيگران در آثاري كه كارگرداني كرده اند منعكس شده است. «آنتوان فيشر» در حقيقت گفت وگويي است ميان يك روانشناس نيروي دريايي (واشنگتن) و يك دريانورد باهوش (درك لوك)، در جست وجوي نقش «پدر بودن». همان از خودگذشتگي و فرو بردن خشم قهرمانانه اي كه واشنگتن در بسياري از شخصيت هايش ارائه مي دهد، اينجا هم به چشم مي خورد. نقطه قوت فيلم (با قصه اي واقعي كه توسط آنتوان فيشر واقعي نوشته شده است) در احساسات اصيلي است كه به تصوير مي كشد. كارگردان مشخصاً با ديدي معتدل و متواضعانه به اثرش نگاه مي كند و مي گويد: «گفته تام هنكس را درباره كارگرداني خيلي دوست دارم: فيلمسازي، احمقانه ترين كاري نيست كه تا به حال انجام داده ام. »
اگر فيلم واشنگتن يادآور ارزش هاي هاليوودي است، «ساني» اثر كيج دقيقاً قالب بداهه گويي روانشناسانه را به خود مي گيرد. نكته جالب در مورد «ساني» بازگشت كيج به حال و هواي فيلم هاي مستقلي است كه از وقتي در بازيگري به جايگاهي رويايي رسيد ساختن آنها را متوقف كرده بود. «كلوني» را در قالب پسري كه دوست دارد طولاني ترين قصه ها را با چهره اي حق به جانب و چشمكي نافذ به زبان آورد مي شناسيم. كلوني با كمك تجربه هايي كه در كار با «استيون سودربرگ» و «برادران كوئن» به دست آورده و با تماشاي فيلم هاي دهه هفتادي «پاكولا» مسير خودش را پيدا كرده است. جان ميليوس هنگامي كه «مت ديلن» در تدارك تهيه اولين فيلم بلندش بود با اين كلام به او دلگرمي داد:« در يك گروه فيلمسازي دو دسته از آدم ها هستند كه ايمان دارند از عهده ساخت بزرگ ترين فيلم دنيا برمي آيند»!

بُرش هاي كوتاه
دغدغه هاي يكسان
«استيون دالدري» و « ساعت ها»
010770.jpg
نگار جواهريان
از هر منظري نگاه كنيد «ساعت ها» آخرين فيلم به نمايش درآمده «استيون دالدري» اثري است جاودان. فيلمي پيچيده كه رخدادهاي آن در چند لايه شكل مي گيرد: داستان زندگي سه زن در سه زمان و مكان مختلف كه با دغدغه هايي يكسان روبه رو هستند.
فيلم اقتباسي است از رمان «ساعت ها» نوشته «مايكل كانينگهام» كه موفق به كسب فروشي غيرقابل تصور و جايزه معتبر پوليتزر شد. اين رمان از آن دسته آثاري است كه بعد از خواندنش ترجيح مي دهيد فيلمي براساس اش نبينيد چرا كه تصور مي كنيد هرگز هيچ فيلمي نمي تواند قدرت و ظرافت اين رمان را حفظ كند، اما «استيون دالدري» با نبوغ كارگرداني اش ثابت كرد كه توانايي اين كار را دارد.
در عين حال اما وقتي يكي از سه زن اصلي فيلم شخصيتي چون «ويرجينيا وولف» باشد قضيه كمي پيچيده مي شود. با اينكه دو شخصيت ديگر فيلم، «لورا براون» و «كلاريساون» هم به نوبه خود چندلايه اي هستند و با ظرافت تمام بايد به آنها پرداخت. اما به هر حال دست و پنجه نرم كردن با شخصيت «ويرجينيا وولف» به لحاظ شناخته شده بودنش كاري است دشوار و اين درست همان چيزي است كه به يكي از نقاط بسيار درخشان فيلم تبديل شده است و بازي قابل ستايش «نيكول كيدمن» در اين نقش فراموش ناشدني است.
در «ساعت ها» با اتفاق هايي مواجه هستيم كه در حال وقوع اند اما زيرلايه اي پنهان هستند، قابل رويت نيستند، اما كاملاً احساس مي شوند و ما را هم همراه سه شخصيت اصلي متحول مي كنند. نمي توان با آنها جنگيد، نمي توان دليل آنها را به درستي كشف كرد، ولي آنها جريان دارند و فقط بايد با آنها روبه رو شد و پذيرفتشان. هر سه زن با آرمان ها و آزادي از دست رفته شان دست و پنجه نرم مي كنند و گرايش هاي عاطفي غيرمعمولي دارند. مرگ كشف زندگي پس از مرگ، آنها را مجذوب خويش مي كند. كشفي كه شايد به نوعي كشف معناي زندگي هم باشد.
داستان فيلم براي هر سه شخصيت در يك صبح تا شب (در طول يك روز) رخ مي دهد. «ويرجينيا وولف» را در دهه ۱۹۲۰ مي بينيم، درست در زماني كه در حال خلق يكي از شاهكارهاي بزرگش «خانم دالووي» است.
«لورا براون» زني است كه در سال ۱۹۵۱ تحت تاثير «خانم دالووي» است و آن را به زندگي خود نزديك مي بيند و «جولين مور» به خوبي از پس ايفاي اين نقش برآمده است. زني كه به دنبال زندگي و آزادي اي كه از او ربوده شده مي گردد، به دنبال زمان هايي كه اطرافيانش از او گرفته اند. او هم مانند «ويرجينيا وولف» دست به خودكشي مي زند اما قدرتش را در خود نمي بيند و موفق نمي شود، اما كماكان نمي تواند زندگي در كنار خانواده اش و آدم هايي را كه مي شناسد ادامه دهد و آنها را ترك مي كند.
«كلاريساون» در نيويورك زندگي مي كند (سال ۲۰۰۱) با اين همه به نوعي شخصيت اصلي «خانم دالووي» را در او مي بينيم و در كنار او دوست نويسنده اش هم هست كه با بيماري هولناك ايدز دست و پنجه نرم مي كند، شخصيتي با بازي بسيار درخشان «ادهريس». همچنين بازي هميشه پرقدرت «مريل استريپ» در نقش كلاريسا را هم نمي توان فراموش كرد. فيلم از مزيت داشتن فيلمنامه اي بسيار قوي برخوردار است كه «ديويد يو» آن را براساس رمان «ساعت ها» نوشته است. فيلمنامه اي كه در آن همه چيز در جاي خود قرار دارد و همه شخصيت ها در آن با ظرافت استادانه اي پرداخت شده اند و اين شايد تا حدودي از رمان «كانينگهام» بيرون آمده باشد.
فيلم عليرغم داشتن سه غول هاليوود از رفتن به دنبال معيارهاي گيشه صرف نظر كرده و ريتم كندي را دنبال مي كند. ريتمي كه قدر مسلم نمي تواند هر نوع مخاطبي را مجذوب خود كند. علاوه بر اين مواجهه مخاطباني كه با «ويرجينيا وولف» و آثارش آشنايي ندارند يك مسئله اساسي است كه «دالدري» از عهده آن به خوبي برآمده و براي يك تماشاگر مشتاق هر چند كه آثار «وولف» را نخوانده باشد) پاسخگوي خوبي است و جذابيت خاص خودش را دارد.
همه عوامل فيلم با خلاقيت و ظرافت تمام دست به دست هم داده اند تا مخاطب را عميقاً با اثر درگير كنند. موسيقي، كارگرداني، گريم، تدوين (كه به ويژه در اين فيلم به دليل ۳ زمان مختلف نقش مهمي را به عهده دارد و بسيار هم قدرتمندانه انجام شده)، فيلمنامه و بالاخره عرصه درخشان بازيگري فيلم. سه بازيگر با مهارت تمام هم پاي هم پيش مي آيند و تماشاگر را مبهوت خود مي كنند. «نيكول كيدمن» كه در اين فيلم با آن گريم بسيار موثر به صورت مطلق از سوي تماشاگر «ويرجينيا وولف» پذيرفته شده و در عين حال موفق به كسب اسكار براي بهترين بازيگر نقش اول زن مي شود كه بسيار هم بحق است.
به هر حال «دالدري» توانسته است فيلمي ممتاز و درجه يك از خود برجا بگذارد و به شكلي قابل ستايش احساسات پيچيده زنانه را به تصوير بكشد. بايد چشم به راه فيلم بعدي «دالدري» بود و ديد در فيلم بعدي اش كه باز هم يك اقتباس ادبي است چه مي كند. . .

حاشيه هنر
• منتقداني كه قاتل شدند
010755.jpg

حالا ديگر مثل روز روشن است كه هيچ كس نمي تواند منتقدان سينمايي را به حساب نياورد و حرف شان را قبول نكند. حتي همان كارگردان هايي هم كه مي گويند نظر منتقدان برايشان اهميتي ندارد، با عرض معذرت دارند خالي مي بندند و خودشان هم مي دانند كه كسي حرف شان را باور نمي كند. براي همين است كه كمپاني هاي توليدكننده فيلم ها چه در پوسترها و آگهي هاي مطبوعاتي و چه روي جلد نوارهاي وي اچ. اس و دي. وي. دي فيلم هاي شان، نظرهاي يك جمله اي منتقدان سرشناسي را كه در روزنامه ها و هفته نامه هاي پرطرفدار چاپ مي شود، مي آورد و با استناد به آنها از مردم مي خواهد كه آن فيلم را تماشا كنند. اين جوري است كه اگر كسي از چشم منتقدان بيفتد و آنها محل اش نگذارند، يك جورهايي رسماً بدبخت مي شود. يكي از آخرين قرباني ها «آلن پاركر» است كه هنوز هم مشهورترين فيلم اش «ديوار» است و همه دنيا آن را ديده اند. داستان قرباني شدن «پاركر» از اين قرار است كه او فيلمي ساخته به نام «زندگي ديويد گيل» و كمپاني معظم يونيورسال آن را تهيه كرده و دو ستاره هاليوودي «كوين اسپيسي» و «كيستاوينسلت» در آن بازي مي كنند. اين فيلم دلهره آور داستاني عليه احكام اعدام دارد و اين جور كه مديران كمپاني گفته اند در نمايش هاي خصوصي بسيار موفق بوده اما منتقدان فيلم تازه «پاركر» را اصلاً تحويل نگرفته اند و تا توانسته اند نقطه هاي ضعف آن را بزرگ كرده اند و همين باعث شده تا فيلم فقط حدود بيست ميليون دلار فروش كند. «پاركر» گفته: «واقعاً شگفت زده شده ام! چه خبر است؟ چه اتفاقي افتاده و چرا فيلم من اين قدر بد فروخته است؟ به نظرم زير سر منتقدان است!»

 • دروغ هاي گنده برتن
010760.jpg

«تيم برتن» در سينماي اين سال ها فقط يك نام نيست. يك روش فيلمسازي است، يك جور نگاه كردن به دنيا و سينما است كه با نگاه هاي متعارف و تكراري حسابي فرق مي كند و همين اش مايه خوشحالي است. «برتن» در ايران هم آدم شناخته شده اي است و بارها در مجله هاي سينمايي درباره اش پرونده هاي مفصل چاپ كرده اند. گفت وگوي مفصلي از او هم در قالب كتاب منتشر شده و چند ماه پيش «مريم اميني» ترجمه اي از «بتمن برمي گردد» نوشته «دانيل واترز» را به بازار كتاب فرستاد. با اين اوصاف طبيعي است كه هر خبري درباره او، گوش طرفداران اش را تيز كند و منتظر خبر باشند. قضيه از اين قرار است كه فيلم تازه اين اعجوبه سينما به نام «دروغ هاي گنده» آماده نمايش شده و به زودي روي پرده سينماهاي آمريكا مي رود. مدير فيلمبرداري «دروغ هاي گنده»، «فيليپ روسولو» است و بازيگران اش «اوان مك گرگور»، «آلبرت فيني»، «بيلي كراداپ»، «جسيكا لنگ»، «ماريون كويتار»، «هلنا بوهم كارتر»، «استيو بوشمي» و «دني دوويتو» هستند. داستان فيلم درباره پدري است كه «آلبرت فيني» نقش اش را بازي مي كند، به خاطر قوه تخيل عجيب و غريبي كه دارد، ماجراهاي شگفت انگيزي از زندگي اش را براي پسرش تعريف مي كند و نقش پسر به عهده «بيلي كراداپ» است. يكي از اين ماجراهاي شگفت انگيز مربوط به زماني است كه يك جوان دلير و شجاع سگي از نژاد «بن برنارد» را از وسط شعله هاي آتش نجات مي دهد. نقش اين جوان قدرتمند را اين جور كه گفته اند «اوان مك گرگور» بازي كرده، بايد صبر كرد و فيلم را ديد!

• آفرين لئوناردو
010775.jpg

چه كسي هست كه «لئوناردو دي كاپريو» را نشناسد؟ لابد چنين كسي وجود ندارد، چون همه آن هايي كه «تايتانيك» درام عاشقانه ـ تاريخي «جيمز كامرون» را ديده اند او را مي شناسند. اما چه كسي هست كه از اخلاق خاص او و رفتارهاي عجيب و غريب اش خبر داشته باشد؟ يكي دو خبرنگار كه كم كم توانسته اند باب دوستي را با «لئوناردو» باز كنند و به خانه اش بروند از ديدن خانه او شگفت زده شده اند. يكي از اين خبرنگارها گفته كه باور كردني نيست ولي واقعيت اين است كه در خانه او قفسه اي از كتاب هاي فلسفي هست و كتاب هاي «فريدريش نيچه» و خيلي فيلسوف هاي ديگر در آن چيده شده اند. يكي از قفسه ها هم به ادبيات آمريكاي لاتين اختصاص دارد و رمان ها و داستان هاي نويسندگان آمريكاي لاتين كامل و مرتب در آن هست. البته گفته اند كه نبايد از دوره سه جلدي «كمدي الهي» سروده «دانته» غافل شد. حسابي تعجب كرده ايد نه؟ «استيون اسپيلبرگ» كارگردان درجه يك هاليوود كه مدتي پيش فيلم «اگه مي توني منو بگير» را با بازي «دي كاپريو» و «تام هنكس» روي پرده سينماها داشت هم گفته كه وقتي «دي كاپريو» او را به خانه اش دعوت كرده، از ديدن خانه مرتب اين پسر موطلايي شگفت زده شده، چون روي هيچ كدام از دروديوارها هيچ عكس يا پوستري از فيلم هاي «دي كاپريو» نبوده و فقط روي طاقچه عكسي از پدر و مادر او را ديده. «اسپيلبرگ» گفته كه «لئوناردو» دوست ندارد كار را داخل خانه كند و به نظرش اگر كار كم كم داخل خانه شود افت مي كند و نازل مي شود. واقعاً كه!

هنر
ادبيات
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |