گزارش يك خبرنگار ايراني از مزار فقيد سعيد آيت الله سيد محمدباقر صدر
شهيد اول
در وادي السلام مقبره بي تكلفي مثل مقبره ساده و بي رنگ و مثل زندگيَ بي آلايش و پاك سيدصدر هست
همان ها كه خبر دفن پيش از موعد صدر را به نجف رسانده بودند گفتند كه بنت الهدي پيش از صدر به قتل رسيده است بنت الهدي در برابر چشمان برادر به غيرانساني ترين شكل كشته شده بود
|
|
سيد ياسر هشترودي
وادي السلام نجف! اتوپيا! شهري كه هر قطعه از آن، در قاب عكس، به يك كلاژ شبيه است. شهري زير ستون هاي سنگي نقره اي رنگ. زير تابش نوري كه از پسله عبور خورشيد، خسته و بي رمق، به غروب تن داده است.
غروب به تيرگي شب تن داده بود و ستون هاي بلند، دامن سايه هاشان را تا گورهايي كه بر آنها استوار بودند، پس مي كشيدند.
گفتم: اين همه ستون بلند برفراز اين همه گور؟
گفت: بر فراز هر گور ستوني از سيمان و سنگ برپا مي كنند؛ و اين ارتفاع بلند، نشان حرمت مردگان است.
و گورها و ستون هاي بلند كه به منبر مساجد شبيه بود، زير كورسوي ستارگان كويري آسمان نجف، خپ كرده بودند.
وادي السلام نجف حالا ديگر نه آن گورستان مذهبي قديم با سردابه ها و راهروهاي اريب آجري، كه شهري است با ساختاري متفاوت و ديگرگونه؛ شهري مسكوت، شهري مدفون، شهري آرام و بي صدا؛ كه آدم هاش از ميان ذره هاي سفيد تربتي پاك، با صورت هاي استخواني و دست هاي تركه اي، در آن خلوت مطلق و با زباني صامت ـ كه مثل فرياد گوش را مي آزارد ـ حرف مي زنند و مي رقصند. سماعي كه آسمان و خاك را به هم درمي آميزد تا ملكوتي غريب و تودرتو بسازد. ظهر داغي بود كه دوباره به آن شهر زنده و دوست داشتني سلام كرديم. آرامش گورستان، صداقت و خلوص آن را دلپذيرتر كرده بود. گرما فقط به قدري بود كه مغز استخوان آدم بخار مي كرد. با اين حال همه ما در «وادي السلام» آرام گرفته بوديم؛ انگار كن شتاب زمان تو را به انتهاي هستي، به بام وجود رسانده است. ظهر داغي بود كه دوباره به آن اتوپيا قدم گذاشتيم، و آرامشمان به ديدن گورهايي كه در ضلع شرقي حفر مي شد، از ميان رفت. گورهايي رج زده در كنار هم؛ عميق و گود. ديواره هايي خراش خورده، زرد و سخت. حفره هايي كه به شماره نمي آمد و همچنان ادامه مي يافت. مردي كه عقال سرش بود گفت: «يك گور دسته جمعي در همين نزديكي است؛ با تخمين سي هزار شهيد. چهار كيلومتر در چهار كيلومتر. » انگشت اشاره اش جهتي را در شمال نشان مي داد. جايي ميان كربلا و نجف. پيرمردي بود، و گرما صورتش را سوزانده بود. پيرمردي كه پس از سال ها گوركني، حالا ديگر سركارگر گوركن هاي وادي السلام شده بود. با اين حال چشم هاش هنوز مي درخشيد و حتي خال گوشتي كبودش كه در شياري ميان بيني و گودرفتگي گونه جا باز كرده بود، از نفوذ نگاهش نمي كاست. نامش سيدمحمد بطاط بود.
گفت: «با شما هستم. اگر مي خواهيد نشانتان بدهم؟»
جاده اي باريكه كنار قطعه اي از گورستان، پيچ خورد و يك تاكسي فكسني با صندلي هاي چركمرد و روغني مركب ما شد. مركبي با شيشه هايي شكسته، مثل همه ماشين هاي عراقي. ترك هايي كه ديد چشم را دشوار مي كرد، و انعكاس نوري كه از شيار شكستگي ها مي تابيد و نگاه را زير سياهي پلك ها هل مي داد.
حرف هاي گوركن تمامي نداشت. چانه لق و پي جو، كه يكريز حرف مي ريخت، اما حرف هاي او، تق و توق هاي ماشين، گرماي بي پير، پنجره هاي شكسته و غباري كه روي همه جا، روي ماشين زرد ـ نارنجي، روي تن ما، روي مژه هامان و روي چهره مان نشسته بود، نتوانست آن چند حرف عجيب را از زير نگاه خسته ما بدزدد. چند حرف. چند حرفي كه روي ديوارك نيم متري سفيد نوشته شده بود، و آن چند حرف مثل عكسي در ذهن من ماند بي آنكه براي لحظه اول، اراده اي در فهم آن داشته باشم. تنها زماني كه جاده باريكه در شمال «وادي السلام» پيچ خورد، تازه فهميدم كه از چه جايي گذشته ام. فهميدم كه چه ديده ام و مثل كسي كه شوكه شده باشد فرياد زدم: «بايست».
ديوار بتوني، تازه ساز بود؛ ديواري كه مي شد گفت سيمان آن هنوز خشك نشده است. روي ديوار، داخل يك كادر طراحي شده به خط عربي سفيدرنگي چنين نوشته بود: «المقبره السيد محمد باقرالصدر؛ شهيدالاول. »
و من در اين اميد غوطه خوردم كه آيا راز بيست ساله گور شهيد اول با دست هاي ما مكشوف خواهد شد؟ روز گرمي كه عرق از چهار ستون تنمان مي ريخت و غبار چهره هامان را هاشور مي زد. فكر مي كردم هر چند تلخ و چندش آور ـ به شوري اين قطره ها ـ آيا غبار از چهره اين راز بيست ساله محو خواهد شد؟ خبر شهادت «سيدصدر» در همان ساعات اول به گوش مجتهدين نجف رسيده بود.
روزي سپري شده بود. حالا در شبي كه مثل قير به استوانه هاي سنگي گورستان وادي السلام چسبيده بود، آنها بايد از راه مي رسيدند. راهي كه ابتداي آن مثل ازل از بغداد شروع شده بود و در نجف به پايان ابدي خود نزديك مي شد. شب به نيمه رسيده بود و شكسته بود. نوري از درگاهي گورستان، تاريكي را برش زد و به داخل خزيد؛ و بعد آن ماشين لعنتي، آن راننده عجول و هول خورده كه نمي دانست چطور رانندگي كند. مثل كسي كه سست شده يا هوش از سرش رفته باشد. اما وقتي ماشين ايستاد، اول راننده بود كه پياده شد. در صندوق عقب را باز كرد و بعد همراه دو نفر ديگر، جنازه را بيرون كشيدند. بيل در خاك، و گوري آماده شده در نيم ساعت؛ همه چيز مرتب بود. جنازه به حجم و سنگيني خود در گور رها شد و بعد خيلي زود هم سطح خاك شد. آنها، كار را تمام كردند. كار تمام شد در حالي كه آنها نمي دانستند دو جوان كوتاه قد بيست و پنج ساله از مريدان سيد صدر از پس استوانه سنگي در شب تيره به آنها خيره مانده اند. خيره و حيرت زده، مبهوت و نگران و آشفته، اما نه براي آن جنازه كه در خاك شد. نه براي سيدصدر كه بنا بود گمنام بماند. آن دو به انتظار جنازه ديگري بودند كه مي بايد كنار صدر دفن مي شد؛ جنازه اي كه نبود؛ خواهر شهيد اول: جنازه «آمنه بنت الهدي»... اما از جنازه خواهر خبري نبود. آنچه آنها مي دانستند اين بود كه بنت الهدي پيش از صدر به شهادت رسيده است. همان ها كه خبر دفن پيش از موعد صدر را به نجف رسانده بودند، گفته بودند كه بنت الهدي پيش از صدر به قتل رسيده است؛ بنت الهدي، در برابر چشمان برادر به غيرانساني ترين شكل كشته شده بود: اتاقي نسبتاً بزرگ، با يك پنكه سقفي كه احمقانه مي چرخيد در زير يك سقف بتوني سربي رنگ، و با حضور سه مرد؛ ديلاق، موذي و بي رحم...
صدر گفته بود: شما كارتان با من است. مشكلتان با من است. با خواهرم چه كار داريد؟
و مرد درآمده بود كه: يك اشتباه در تاريخ براي ما بس بود: زنده ماندن زينب در كربلا. . . بودني كه تاوانش را ما داده ايم؛ و مسلمان از يك سوراخ دو بار نيش نمي خورد!
اين گفت وگو واقعيتي است آيا، يا يك افسانه؟ حرفي، افسانه اي كه دهان به دهان چرخيده و گوش تا گوش يك ملت، يك سرزمين آن را شنيده اند و زمزمه كرده اند. . . حتي گفته اند پاسخ صدر را ـ كه پاسخ تأمل برانگيزي است ـ صدام داده است. مي گويند يكي از آن سه مرد صدام بوده كه در لحظه هاي آخر به آن اتاق وارد شده است. با اين همه بگذار ديگران اين واقعيت را، همچون افسانه اي، پرداخته ذهن و خيال بدانند؛ من مي فهمم. اين قدر مي فهمم كه اين واقعيت يا خيال، اين جامه بهشتي برازنده آن قامت رعنا هست، برازنده قامت اسطوره اي به نام سيدصدر. اگرچه بهشتي بودن آن جامه زربفت، براي برخي آدم هاي لاعلاج خيال باشد. آيا خيال خود در ماهيت، واقع نمي شود و حضور نمي يابد؟ و حضورش آيا واقعيت نيست؟ اگر نيست، چگونه است كه هست؟ مي گوييم خيال، واقعيت نيست، تنها از آن جهت كه خيال عرض و طولش مثل واقعيت، عرض و طول مشخصي نيست. عقلمان قد نمي دهد، و مي گوييم زمين كج است. خيال كدام آدمي زاده اي با گذشت زمان، جامه واقعيت نيافته است؟
حكم از نجف داشتند كه ساعت دو و نيم صبح، جنازه سيدصدررا از دل خاك بيرون كشيدند. جنازه بي كفني كه بيش از هر چيز، ظاهر آن چشم ها را خيره مي كرد. دشداشه اي پراز سوراخ. گفته بودند: ما خودمان جنازه را كفن مي كنيم و در جاي ديگري دفن مي كنيم. وقتي يكي شان بالاي گور ايستاده بود، ديگري خاك از پيكر مرد كنار مي زد. او تنها توانست اول پاها را تا بالاي گور بكشد. آن وقت، دو دست ديگر، پاهاي سرد و كبود را گرفتند و آن ديگري از گور بيرون آمد. بعد جسد را از جفت پاها گرفتند و بيرون كشيدند. پيكري كه سر آن از قفا بريده شده بود و به يك تكه گوشت بي خون و سرد آويزان بود. سر، لق خورد و دو جوان هل خورده پس كشيدند؛ جنازه بار ديگر به انتهاي گور خزيد.
گفتند: نيمي از صورت سوخته بود. نيمي از محاسن و تمام گوش راست، و حتي چشمي كه به جاي پلك، تنها تكه گوشت كنجله اي بود. سر از پشت بريده شده بود، اما همچنان به پيكر بي جان وصل بود.
گفتند: لباس سيد سوراخ سوراخ بود.
گفتند: فكر كرديم تيربارانش كرده اند، اما وقتي جنازه را كفن مي كرديم، وقتي دشداشه را از تن سيد بيرون مي كشيديم، ديديم كه اين سوراخ ها را گلوله هاي سربي نمي توانسته اند به وجود بياورند. سوراخ ها به حفره هايي شبيه بودند؛ حفره هايي آش و لاش. چيزي كه تنها مي توانست با مته ايجاد شده باشد. حفره هايي كه تعدادشان به هشت مي رسيد.
جنازه را كفن كرده بودند.
گفتند: سر را طوري در كفن پيچيديم كه به تن بچسبد، با اين حال مشكل همچنان باقي بود.
او را بردند و در جايي ديگر ـ دور از نگاه ديگران ـ در قطعه اي خارج از وادي السلام دفن كردند. آنها محل دفن را حتي به مجتهدين نجف نيز نگفته بودند تا گور اين مجتهد جليل القدر قريب بيست سال گمنام بماند، در حالي كه بعثي ها و حتي گوركني كه آنها آورده بودند تصور مي كردند كه صدر در وادي السلام، در همان گور حاشيه جاده باريكه، و در كنار قطعه شمالي، گمنام و بي نشان دفن شده است. نمي دانم از چه كسي شنيدم كه مي گفت آن گور و آن سنگ محقر بارها متلاشي شده است، اما چه باك. . . سيد كه در زير آن سنگ محقر نخوابيده بود! حالا از آن شب غريب بيست و دو سال گذشته است، و ما در وادي السلام نجف ايستاده ايم. در مقابل سه سنگ و سه نام؛ و هر نام روي هر سنگ قبر به رنگ سياه كنده كاري شده. سه نام براي سه گور، و روي هر سنگ اين عبارت به چشم مي آيد: الفاتحه ـ المرحوم السيد حسين السيد محمدعلي العميدي، الفاتحه ـ المرحومه زهره شيخ علي زوجه السيد هاشم العميدي، الفاتحه ـ المرحوم السيد جابر السيد جاذور.
مي گويد: سه گور و سه نام، براي آنكه يك جور رد گم كردن باشد. سه گور كه تنها يكي از آنها، گور واقعي است و آن گور واقعي هم داراي سنگ قبري است كه نام حك شده بر آن، نام مرد ديگري، نام شخص ديگري است؛ نام يكي از شاگردان پنهان شده سيد صدر. الشهيد محمدباقر البداوي.
حالا بيست و دو سال گذشته است. يكي از سه جواني كه در كنار ما و در مقبره شهيد ايستاده است مي گويد: گور شهيد اول پنهان مانده بوده، تا اينكه كسي پيدا شود و با اشاره به انگشتري خاتمي كه به گوشه كفن گره زده بوديم و درستي گفته هاي ما را تأييد كرد. اين مرد كه خود را نزديك ترين شاگرد سيدصدر و وصي و قيم او معرفي مي كرد، پس از آن، به نبش قبر و انتقال مجدد جسد به وادي السلام حكم داد.
آنها ابتدا عكس ها را نشان ما دادند. عكس هايي كه نشان مي داد چگونه شهيد صدر را از گور بيرون كشيده اند. اين عكس ها خود گواهي و نشاني از حقيقت بود. گواهي بر ادعايي كه آنها به زبان آوردند؛ عكس ها را ديديم و گفت وگوها ضبط شد. تصاويري از عكس هايي كه نشان مي داد پس از بيست سال، پيكر سيد صدر، سالم بوده است، محاسني كه سوخته بود و محاسني كه سالم مانده بود؛ پيكري آويخته به يك تكه گوشت. گوشت چغري كه اگر چه تكه بي خوني بود، اما نپوسيده بود، چسبيده بود، و نيز سپيدي كفني كه هنوز زير نور آفتاب و در آن ظهر غريب، حيرت انگيز و رمق گير چشم را مي زد و نگاه را تا زير پلك ها هل مي داد. انگشتري هنوز برق مي زد. انگشتري خاتمي كه هميشه در انگشت كوچك دست راست بود.
حالا آنجا، در وادي السلام، مقبره بي تكلفي هست، مقبره اي ساده و بي رنگ، مثل زندگي بي آلايش و پاك سيدصدر؛ مقبره اي با عرض و طول پنج متر، و ديواري احاطه شده به ارتفاع نيم متر. مقبره اي كه از مقبره بودن فقط نامش گور پُركن است.
سنگ قبر، سنگي يك تكه نيست. سنگ نيست و اگر هست، مثل كاشي هاي ايراني است؛ يك سنگ سراميك ۲۰ در ۳۰ يا كمتر. ظهر داغي بود. عرق از چهار ستون تنمان مي ريخت و ما پاي آن سنگ قبر ملكوتي نشسته بوديم. نمي دانم چه كسي بود كه گفت: بنت الهدي زني ۴۰ ساله بوده است، و پرسيد: مي دانستيد كه او قصه نويس بود؟
ظهر داغي بود، و ما به سمت گور دسته جمعي در شمال نجف پيش مي رفتيم؛ وادي السلام پشت سرمان بود و حرف هاي آن سه عراقي در گوش هام. .
هنوز جنازه بنت الهدي را تحويل نداده اند، هنوز معلوم نيست چه بر سر او آمده است؛ و من به ياد زينبي افتاده ام كه اگرچه پيش از حسين شهيد شده، اما هنوز بر تلي مقدس از تربت سپيد ايستاده است و باد عطر چارقد سياهش را و مويه هاي تنهايي اش را ـ تلخ و اشك ريز ـ در سرزمين ابدي صاحبان مطرود زمين مي پراكند.
|