خرداد آمد ، ما با سواد شديم ...
اشاره: اين روزها در گوشه و كنار كشورمان، با پايان آموزش كلاس هاي اول ابتدايي، شاهد برگزاري «جشن الفبا» يا «جشن با سوادي» هستيم. آن چه در پي مي آيد نوشته اي است كه از يادداشت هاي پيشين خانم سهيلا روايي - آموزگار كلاس اول ابتدايي - برداشت شده است.
دهم ارديبهشت
با اولياي دانش آموزان جلسه گذاشتم و راجع به جشن پايان سال تحصيلي و يا همان جشن الفبا و با سوادي با آنها صحبت كردم. همه پذيرفتند. دهم خرداد را به عنوان روز جشن تعيين كرديم و قرار شد در جلسه ديگري، هماهنگي هاي لازم را انجام دهيم.
بيست وششم ارديبهشت
امروز در جلسه اي با اولياء، تقسيم وظايف كرديم. قرار شد مادري كلاه هاي مقوايي رنگي ويژه فارغ التحصيلي بچه ها از كلاس اول دبستان را با صداهاي صامت و مصوت درست كند و پنج مادر نيز به او در اين زمينه كمك كنند و يكي از مادران قرار شد، حروف روي آن را بنويسيد. همچنين درست كردن حروف الفبا با يونوليت و رنگ آميزي آن به عهده من و چند نفر از اولياء گذاشته شد. قرار بود اين حروف را روي چوب حصير بچسبانيم. يكي از اولياء تهيه ميوه و ديگري تهيه كيك الفبا را عهده دار شد و قرار شد هزينه ميوه و كيك به طور مساوي بين اولياء تقسيم شود.
بيست و هشتم ارديبهشت
امروز، چند متن را كه از قبل آماده كرده بودم، بين دانش آموزان توزيع كردم. قرار است بچه ها اين متون را روز جشن، مقابل اولياء قرائت كنند. متون را طوري تهيه كرده بودم كه نشانگر با سوادي دانش آموزانم باشد و در منزل براي روز جشن تمرين كنند. بعضي از متون قرار بود توسط دو يا سه نفر و به صورت همخواني يا دكلمه خوانده شود. يكي از متن ها چنين بود: «ايران كشور من است، من ايراني ام و شاد از ايراني بودنم. من ايراني آزاد را دوست دارم.» بقيه نوشته ها هم هدفمند بودند.
پنجم خرداد
تا روز جشن، پنج روز بيشتر باقي نمانده است. تقريباً همه چيز در حال آماده شدن است. درست است كه بچه ها در حال امتحان دادن هستند، ولي به طور جالبي، فرا رسيدن جشن را لحظه شماري مي كنند.
دهم خرداد
جشن ما، امروز برگزار شد. شور و شعف خاصي در بين بچه ها ديده مي شد. جشن از كلاس آغاز شد. هريك از بچه ها، كلاهي بر سر داشتند كه نامشان بر روي آن نوشته بود. بچه ها دو سوره از قرآن و سرود ملي كشورمان را با همراهي و نظارت من خواندند و سپس جدول الفبا را با آهنگي كه قبلاً ياد گرفته بودند، ترنم كردند. آن گاه به ترتيب حروف الفبا از كلاس خارج شديم و به نمازخانه مدرسه در طبقه بالا رفتيم. مادران و پدران و ميهمانان، از دانش آموزان استقبال كردند و بچه ها در جاي مخصوص خود نشستند و متوني را كه قبلاً به آنها داده بودم، براي اولياء خواندند. سپس مسابقه پفك خوري و ماست خوري و چند مسابقه ديگر برگزار كرديم و بچه ها از مسابقه ها لذت فراوان بردند. پذيرايي با ميوه و كيك و خواندن دعا توسط يكي از دانش آموزان، از بخش هاي پاياني برنامه بود. بازار عكس گرفتن و فيلمبرداري هم پررونق بود و صداي خنده و شادي، يك آن از نمازخانه مدرسه قطع نمي شد. آخر برنامه، كارنامه يا نتيجه يك سال تلاش بچه ها را به آنها داديم و با گرفتن يك عكس يادگاري دسته جمعي، مراسم را به پايان رسانديم.
امسال هم گذشت و يك دسته ديگر از بچه ها، در كلاس من با سواد شدند. به قول آن دوست عزيز، بچه ها رفتند و من روفوزه شدم و سال بعد، باز هم بايد كلاس اولي باشم!