در واقع اسكندريه احياگر تفكر رو به مرگ فرهنگ هلني بوده است و اين براي اسكندريه از لحاظ نقل و انتقال و انتشار فرهنگ يوناني يك افتخار محسوب مي شود
الميرا اكرمي
ششم خرداد ماه دكتر حسين كلباسي سخنراني اي تحت عنوان «نقش حوزه اسكندريه در تعامل سنت هاي فكري شرق و غرب» ايراد كرد. اين سخنراني به همت گروه فلسفه مركز گفت وگوي تمدن ها برگزار شد. حسين كلباسي دكتراي فلسفه غرب را از دانشگاه تهران اخذ كرد. و در حال حاضر استاديار دانشگاه علامه طباطبايي و عضو گروه غرب شناسي پژوهشگاه علوم انساني است. متني كه مي خوانيد گزارشي است كه از چكيده اين سخنراني تهيه شده است.
• • •
دكتر كلباسي در آغاز از اسكندريه به عنوان محل التقاط و ارتقاي سنت هاي مختلف فكري، ديني، عرفاني و باستاني ياد كرد. او تحليل عناصر و مولفه هاي ايجادي فرهنگ و تمدن را كار بسيار دشواري دانست و به اين نكته اشاره كرد كه از آنجايي كه امور انساني، امور پيچيده و بغرنجي است، تحليل پديده هاي فرهنگي و تمدني نيز بسيار دشوار است. وي دو فرض را در مورد اينكه چرا اسكندريه به عنوان جانشين آتن و معبري در انتقال سنت هلني و سنت يوناني در شرق و غرب شده، مطرح كرد و در اين باره گفت:«يك فرض اين است كه عامل زمان و عصر در برجستگي و اهميت اسكندريه موثر بوده و فرض دوم اينكه مثل هر واقعه انساني ديگري، احتمال وقوع بحران در فكر، فرهنگ و انتظار امري جديد و غيرعادي براي اسكندريه هم مصداق پيدا مي كند. »
كلباسي از ميان عوامل گوناگون موثر در مركزيت اسكندريه به عنوان منتشركننده سنت يوناني و هلني، به پنج سنت هرمسي يا غنوسيه، سنت هاي يوناني به خصوص سنت هاي فلسفي، سنت يهودي يا عهد عتيق، سنت نوافلاطوني و سنت مسيحي يا عهد جديد اشاره كرد. وي سنت هرمسي يا هرمتيك را سنتي دانست كه در آن علم، فلسفه، حكمت، عرفان، نجوم، كيمياگري و آيين هاي رمزي با هم در يك جا جمع شده است و مساعد بودن زمينه هاي انتشار در اسكندريه را به عنوان عامل اصلي رشد سنت هرمسي در اين شهر برشمرد و تلاقي دو سنت يوناني و مصري باستان را مساعدكننده شرايط انتشار سنت گرايي هرمتيك دانست. دكتر كلباسي در مورد نوشته هاي هرمسي گفت:«نوشته هاي هرمسي در تاريخ نويسندگان مشخصي ندارد. اولين بخش نوشته هايي كه در حال حاضر موجود است، يك رساله عرفاني است كه حتي در سلوك عملي هم فقراتي دارد. كارايي نوشته هاي هرمسي اين بوده كه عرفان، فلسفه و علم را در يك جا جمع مي كرد و تاثيرات تمدن ايراني، هندي يا آسياي صغير و اسكندراني در اين نوشته ها كاملاً محسوس است. مهم تر اينكه ادبيات فينيقي و مصري به طور مشخص در نوشته ها به چشم مي خورد. »
كلباسي در ادامه به بحث درباره غنوسيه پرداخته: گنوستيزم از نوئسيس به معناي معرفت آمده و منشاء شرقي و قبل از مسيحيت را براي آيين هاي متعدد و متنوع گنوستيك در نظر گرفته اند. تاثيرات متقابل غنوسيه و سنت هاي يهودي و مسيحي مسئله اي كاملاً واضح است. اين تاثير متقابل به صورت دفع و جذب هست؛ يعني از يك سو سنت هاي غنوسي به طور مشخص، عهد عتيق و عهد جديد را متاثر كرده و از سوي ديگر جنبه هاي مقاومت و واكنش در برابر آن به خصوص در نوشته هاي «آباء كليسا» ديده مي شود. اما چرا گفته مي شود كه غنوسيه با مسيحيت و پيش از آن با يهوديت نسبت مستقيم داشته است؟ براي اينكه در آيين غنوسي، توجيه و فعاليت قابل توجهي در نسبت ميان عقل و وحي وجود دارد و تمام تلاش در اين آيين اين است كه عقل از طريق ديالكتيك يا از طريق رياضت دروني به يك حقيقت ماورايي متصل شود. حتي يكي از دعاوي غنوسيه بحث «نجات» است. نجاتي كه قبلاً در مسيحيت به شكل ديگري تحت عنوان «بشارت» مطرح شد.
از ديگر شواهد تعامل غنوسيه با مسيحيت آن هم در اسكندريه، دو شخصيت معروف به نام هاي «كلمنت اسكندراني» و «اوريجن اسكندراني» هستند. اين دو به عنوان پدران يا آباء اوليه كليسا در شكل گيري كلام مسيحي بسيار موثر بودند. كلمنت معتقد بود كه معرفت دو نوع است: معرفت وحياني، معرفت عقلاني. معرفت وحياني از طريق عهد قديم به عهد جديد آمده است. معرفت عقلاني از مسير فيلسوفان يونان به ارث رسيده است. كلمنت اعتقاد داشت كه اين دو نوع معرفت، شاخه هاي يك درخت هستند و تمام تلاشش اين بود كه نشان دهد، سنت و ميراث يوناني با ميراث كتاب مقدس و آموزه هاي آن، تضاد و تناقضي ندارد.سنت يوناني، موضوع ديگري بود كه دكتر كلباسي درباره آن سخن گفت. در كتاب هاي تاريخ تمدن و تاريخ فلسفه آمده است كه با مرگ ارسطو و زوال دولت شهر يوناني، فلسفه يوناني هم رو به زوال و انحطاط گذاشت. اساساً ظهور مكاتبي مانند اپيكوري، رواقي، شكاكان، التقاطيان، كعبيان و ديگر نحله هايي كه به عنوان فلسفه هاي بعد از ارسطو مي شناسيم و ثمره و ميراث يوناني است، نشانه اي از انحطاط و زوال سنت خالص هلني توصيف شده است. اما كلباسي در اين باره نظر ديگري دارد كه سعي كرده در مورد آن تحقيق و پژوهش كند. به نظر او برخلاف تفسير بسياري از مورخان و محققان تاريخ فلسفه، ظهور فلسفه هاي رواقي، اپيكوري و غيره، نشانه انحطاط و زوال فلسفه يوناني نيست، بلكه نشانه آن است كه فلسفه يوناني در آينه وجود و ضمير مردمان آن عصر، ناكافي و ناتمام بود و اصولاً مشي عقلاني يوناني، پاسخگوي نياز عصر و زمان نبود. به عقيده كلباسي، رويگرداني فيلسوفان اپيكوري، رواقي، كلبي و شكاكي از اصالت عقل و راسيوناليسم محض هلني را نمي توان به واسطه يك انحطاط و زوال دانست و به جاي ارزش گذاري سلبي يا ايجابي، بايد آن را نشان از وقوع يك بحران در دولت شهر، عدم كفايت دولت شهر و تفكر عقلي در تمدن يوناني دانست.
وي در ادامه در همين باره گفت: «گفته شده كه اسكندريه نقش بزرگي در احياي تفكر يوناني به محاق رفته قبل از مسيحيت و قرون اوليه مسيحيت داشت. در واقع اسكندريه احياگر تفكر رو به مرگ فرهنگ هلني بوده است و اين براي اسكندريه از لحاظ نقل و انتقال و انتشار فرهنگ يوناني يك افتخار محسوب مي شود و موقعيت استراتژيك اين شهر را بيش از پيش آشكار مي كند.»
|
|
دكتر كلباسي در بخش ديگري از سخنانش به دو سنت يهودي و مسيحي و ارتباط آنها با اسكندريه پرداخت. وي اسكندريه را مكاني دانست كه سبب التقاط و آميزش سنت يهودي با سنت يوناني بوده است و از «فرقه اسنيه» به عنوان اولين نقطه تلاقي و برخورد اين دو سنت ياد كرد. كلباسي درباره «فرقه اسينه» گفت:«اين فرقه يكي از فرقه هاي باستاني و در عين حال مهم عهد عتيق است. «اسنيه» در حدود قرن دوم قبل از ميلاد در فلسطين شكل گرفت و از فلسطين به اسكندريه منتقل شد. در اين فرقه تمايل شديدي وجود دارد كه آيات كتاب مقدس عهد عتيق به شكل عقلاني و به شيوه برهاني، استدلال و اثبات شود. برخي از بزرگان «فرقه اسنيه» ادعا كردند كه فلاسفه بزرگ يوناني از عهد عتيق ملهم شده اند و اصولاً سخنان و آراي تاثيرگذار يونانيان نتيجه اتصال و نسبت اينان با كتاب مقدس بوده است.»
پس از اسنيه، تاثيرگذارترين و شاخص ترين فرد در آميزش سنت يوناني و يهودي، «فيلون اسكندراني» ـ سفير يهوديان اسكندريه در امپراتوري روم ـ بود. كلباسي درباره وي اظهار داشت: «فيلون در شكل گيري الهيات و كلام يهودي نقش موثري داشت. تشويق به ترجمه هفتادگانه تورات و عهد عتيق از زبان عبري به يوناني به تشويق وي صورت گرفت. از آراي فيلون هم مشخص است كه او به شدت به دنبال اين بود كه ميان سنت يهودي و سنت يوناني ارتباط برقرار كند. زبان وي، زبان فلسفي بود و نه زبان ديني و به تبعيت از افلاطون، تاكيد فوق العاده اي بر ثنويت نفس و بدن داشت. فيلون در يك جا از خداوند به عنوان لوگوس ياد مي كند و در جاي ديگر «صادر اول» را لوگوس مي نامد. »
كلباسي در سخنانش به سنت مسيحي و ارتباط آن با سنت يوناني هم اشاره كرد. بنا به تصديق مورخين سنت يوناني از معبر اسكندريه وارد حوزه بيزانس و قسطنطنيه يعني همان امپراتوري روم شرقي شد. به عقيده كلباسي اهميت اين موضوع از آن جهت است كه اگر نقش تاويلي، تمثيلي و تلفيقي اسكندريه نبود، سنت مسيحي امكان ورود به بيزانس را نداشت و علت هم اين بود كه بيزانس در اختيار امپراتوري و سنت هاي شرك بود و اگر مسيحيت به شكل اوليه خودش وارد بيزانس مي شد، مسلماً مقاومت هايي در برابر آن صورت مي گرفت. وي در ادامه همين مطلب گفت: «تاريخ نشان مي دهد كه همين مسيحيت باستان زماني كه وارد مركز امپراتوري روم شرقي شد، به راحتي مورد قبول قرار گرفت. نشانه اش هم همين تمكين كنستانتين اول در مقابل مسيحيت است. البته اين مسئله نشان داد كه پيش از ورود مسيحيت به قسطنطنيه تغييراتي در آن ايجاد شد و سپس وارد اين شهر شد.» آخرين سنتي كه كلباسي در حوزه اسكندريه از آن نام برد، سنت نوافلاطوني بود. وي درباره اين سنت اظهار داشت: «روح فلسفه نوافلاطوني، تلفيق ميان فلسفه، عرفان و دين است. در ريشه شناسي مكتب نوافلاطوني گفته شده كه مكتب نوافلاطوني، برآورده ساختن نواقص موجود در فرهنگ هلني از لحاظ معنوي و باطني بود و در واقع راهگشاي انتشار مسيحيت هم بود. تاثير مكتب نوافلاطوني به خصوص در سنت مسيحي و سنت اسلامي قابل توجه است. بسياري معتقدند كه فلسفه اسلامي، صورت هاي ديگري از مكتب نوافلاطوني است. در سنت مسيحي هم، طرح اقانيم سه گانه با تثليث مسيحيت بسيار مقرون است و دعاوي مكتب نوافلاطوني قابل تلفيق با دعاوي اسلام و مسيحيت است. نوشته هاي بزرگان مسيحيت و اسلام مانند فارابي، ابن سينا و ديگران مشحون از عناصر نوافلاطوني است و حاصل آنكه مكتب نوافلاطوني به تعبيري همواركننده راه حضور عناصر يوناني در اديان شرق شد.» دكتر كلباسي در سخنانش به اين نكته اشاره كرد كه عناصر و مولفه هاي ذكر شده هميشه نسبت عرضي نداشته اند و بعضاً نسبت طولي هم داشته اند. به اين معنا كه در اسكندريه بعضي اوقات، يك سنت و يا عنصر، بر ديگري غلبه داشته است. و سنت زيرين سعي مي كرده خود را با سنت مافوق تطبيق دهد. گاهي هم اين تداخل، تطبيق و حضور، به صورت عرضي بوده يعني به صورت يكسان تاثيرگذار بوده اند.
وي در پايان سخنانش گفت: «توجه به غيرناشي از نياز است. اگر فرهنگي، سنتي، باوري و هويتي به غير توجه مي كند، ناشي از احساس نقص در خود و كمال در ديگري است. من اسكندريه را از اين باب تابلوي تام و تمام نقصان فرهنگ هلني از يك طرف و نقصان فرهنگ هاي باستاني از طرف ديگر مي دانم. هيچ فرهنگي و سنتي با فرهنگ ديگر در نمي آميزد مگر اينكه در ذات خود از نقصان و عدم كفايت برخوردار باشد.»