اول:
وقتي جلسه اي را عده اي ترك مي كنند و بعد هم حرف خود را از طريق رسانه ها مي زنند، گرداننده جلسه مي ماند و به قولي حوضش. اما وقتي گرداننده جلسه هم خود را ميهمان مي خواند نه ميزبان، ديگر بايد به سراغ همه رفت و پرسيد كه موضوع چه بوده ؟
گرچه چند روزي از نشست خبرنگاران حوزه ادبيات در روز اهل قلم و اتفاقات آن گذشته و هركسي قلم خود را به دست گرفت و حرفي نوشت، اما نبود كسي كه به سراغ كساني برود كه اتفاقات، حول شخص و حرف آنها ظهور كرد. و ما رفتيم از كامران شرفشاهي و محمد مطلق درباره آنچه روي داد پرسيديم و حرفهاي ديگران را هم كه يا به نقل از نوشته هايشان آورده ايم و يا در اينجا و آنجا( و در روزنامه همشهري هم) خوانده ايد. و بعد:
رضا فرزين
«هوا فرحبخش است» جمله مسخره اي است. امروز چهاردهم تير است. اتوبوس تا خرخره پر است. آسمان آبي نيست. چرا امروز روز جهاني قلم است؟ فرهنگسراي بهمن در محل كشتارگاه سابق ساخته شده است. دورتر چند نفر براي تاكسي گرفتن دست به يقه شده اند. معلوم است دارند به هم بد و بيراه مي گويند...
آنچه خوانديد واگويه هاي خبرنگاري است كه از قضا در گروه ادب و هنر يك روزنامه مشغول است. دارد مي رود به همايشي برسد كه در روز جهاني قلم در فرهنگسراي بهمن قرار است روزنامه نگاران صفحات ادبي جرايد پايتخت را گرد هم جمع كند. آخر در تقويم ايران باستان، به روايت ابوريحان بيروني در آثار الباقيه، چهارده تيرماه روز كتابت نام داشته است. شايد به همين خاطر كوشش انجمن قلم در نام نهادن اين روز به عنوان روز ملي قلم مي انجامد به برگزاري همايش ادبي نويسان مطبوعات. خوب، برويم سروقت خبرنگار معلوم الحال كه وارد تالار همايش شده، دارد خودش را باد مي زند. نه، بگذاريد كمي بازي در آوريم.
پس از پايان همايش
همايش نام بامسمايي براي اين طور برنامه ها نيست. از نسيم و اين جور قضايا كه برگهاي درختان را نوازش دهد خبري نيست. درختان را قطع مي كنند تا كاغذ بسازند. كاغذ براي نوشتن. نوشتن براي چه؟ براي منتقدان. آن مرد منتقد در جواب روزنامه نگاري كه از ساراماگو پرسيده، گفته است يك نوع ماكاروني است؛ مثل ماكاروني دينگو. آن روزنامه نگار نپرسيده ماكاروني دينگو چيست. هر چه باشد به كار شكم خالي مي آيد. كاش يكراست رفته بودم خانه. چرا سخنراني فرحبخش نبود؟
چرا هوا دلپذير نيست؟ آيا من معتاد به تلكس و فاكس هستم؟ چه كساني دختر خاله، پسر عمو را مي برند توي روزنامه دستشان را بند مي كنند؟ چهره هدايت را كدام روزنامه نگار نمي شناسد؟ كاش باران مي زد. دست كم تك گرما را مي شكست...
گويا اين خبرنگار خسته، منتظر باران است و با پايان همايش دلش دارد ضعف مي رود. به ما چه مربوط. عجالتاً رهايش مي كنيم؛ شايد در آخر گزارش نظرش تغيير كند.
چند روز بعد؛ در همايش چه گذشت؟
گردهمايي با سخنراني كامران شرفشاهي، مدير روابط عمومي فرهنگسراي بهمن آغاز شد. وي با گلايه از مطبوعاتي ها آغاز كرد و به خنثي شدن روزنامه نگاران رسيد و سير قهقرايي مطبوعات را در كشوري با مواريث فرهنگي موجب تأسف خواند. سپس بيانيه همايش توسط محمد مطلق، دبير همايش قرائت شد. پس از قرائت بيانيه محمدرضا گودرزي، منتقد، تزييني شدن ادبيات در مطبوعات را يكي از دلايل نپرداختن مناسب به ادبيات كشور ذكر كرد و نوبت به برپايي ميزگردي رسيد كه به سرعت به سوي جنجال كشيده شد و برخي از حاضران در ميز گرد، نشست را به نشانه اعتراض ترك كردند. به دنبال آن، گزارش مفصل و يادداشتهايي بر اين همايش در خبرگزاري هاي ايسنا، كار و روزنامه هاي همبستگي، توسعه، انتخاب و ... منتشر شد. شنيده مي شد كه دبير همايش استعفا داده است و اسدالله امرايي چند يادداشت را به روزنامه ها سپرده و حرفهايش را زده است.
سؤال و جواب ادامه دارد!
حالا حدود يك هفته از چهارده تير گذشته است. محمد مطلق گوشي را بر مي دارد. با ملايمت حرف مي زند. صداي دختر كوچكش مي آيد. دارد گريه مي كند. نظر دبير همايش راجع به انعكاس اخبار همايش پارادوكس است. خوشحال است كه خبرنگاران نشان داده اند كه اگر لازم باشد توان رويارويي دارند. اما آن طور كه بايد و شايد حق مطلب ادا نشده است.
جز يادداشتهاي اسدالله امرايي و يكي دو مطلب ديگر، باقي چنگي به دل نمي زند. مطلق در باره شايعه استعفايش مي گويد، اعلام برائت كرده است نسبت به فرهنگسراي بهمن و آن همايش و اگر مسئولان فرهنگسرا تصميم بگيرند كاركرد سه ماهه اش را در آنجا ناديده بگيرند اين تاوان را مي پردازد. او در فرهنگسراي بهمن با عبدالجبار كاكايي در كميسيون ادبي قلمرو جنوب كار مي كند. او مي گويد: من از آقاي شرفشاهي دعوت كردم كه در اين همايش حضور داشته باشند. همانطور كه از باقي دوستان دعوت كردم. اما با شروع مراسم از آنجا كه مدير فرهنگسرا آمادگي نداشتند قرار شد آقاي شرفشاهي براي شروع برنامه به ميهمانان خوشامد بگويند. اما متأسفانه همان ابتدا، كار به نظريه پردازي و تحليل شخصيت كشيد.
محمد مطلق اضافه مي كند: حداقل براي ما خبرنگاران معناي اين گفته روشن است كه اولين اصل پذيرفته شده براي برقراري گفتمان، گوش دادن، شنيدن و كنار گذاشتن پيش انديشيده هاست. اگر قرار باشد هر كسي حرف خودش را بزند ديگر گفت وگو چه معنايي دارد. شايد به همين خاطر بود كه خبرنگاران محترم حاضر در جلسه تا آخرين لحظه نشستند، گوش دادند و بعد برخاستند. اما به نظر مي رسد منظور نهايي مسئول محترم روابط عمومي فرهنگسراي بهمن كه با سخنان خود خبرنگاران را برآشفت، اين بود كه چرا اخبار مربوط به اين مركز كمتر در رسانه ها انعكاس مي يابد. بايد به اين دوست گرامي گفت كه خبرنگاران به هيچ وجه باركش روابط عمومي ها نيستند و اولين درسي كه در عرصه مطبوعات ياد مي گيرند ارزشهاي خبري است.
محمد مطلق عذر مي خواهد تا برود فرزندش را به درمانگاه ببرد. دختر كوچكش همچنان ناراحت است و بي تابي مي كند.
شنبه و يكشنبه در روزنامه ها...
با گذشت يك هفته از برگزاري همايش و باقي قضايا شنبه بيست و يكم تير در روزنامه انتخاب جوابيه كامران شرفشاهي را در پاسخ به گزارش خبرنگار انتخاب مي بينيم و به دنبال آن، پاسخ خبرنگاران را به جوابيه. هر دو مطلب خواندني هستند. (رجوع كنيد به صفحه۱۰ آن روزنامه.)
اسدالله امرايي نيز يادداشت ديگري را براي روزنامه همشهري ارسال مي كند كه يكشنبه بيست و دوم تيرماه در صفحه ويژه ادبيات همشهري منتشر مي شود. در بخشي از اين يادداشت مي خوانيم: از آقاي شرفشاهي كه بگذريم از محمدرضا گودرزي، داستان نويس و منتقد ادبي انتظار زيادي نداريم. از شرفشاهي شايد به دليل پست اجرايي اش و به قول خودش دوري و خانه نشين شدن مطبوعاتي انتظار زيادي نداريم، اما حرف هاي محمدرضا گودرزي حكايت شبلي و گل انداختن او را به حلاج در ذهن زنده مي كند. بلا تشبيه. از گودرزي كه به قول خودش صد نقد و به روايتي ديگر دويست نقد چاپ كرده و مطبوعات و خبرنگاران حاضر در جمع را مي شناسد بعيد بود بحث بند بازي و بي سوادي خبرنگاران را نه به شكل موردي بلكه عام مطرح كند. اگر اين مطبوعات، باندباز بوده اند از كي باندباز شده اند. آيا زماني كه مطالب ايشان را چاپ مي كردند باندباز بودند يا حالا كه باز هم مطالب ايشان را چاپ مي كنند...
رينگ بوكس؛ راند آخر
كامران شرفشاهي را در دفتر كار عبدالجبار كاكايي پيدا مي كنيم. صدا از پشت گوشي تلفن متين و پاسخگوست: فكر مي كنم دوستان كمي بي انصافي كرده اند براي منعكس كردن اين قضيه در روزنامه ها. در آن برنامه من به عنوان مطبوعاتي دعوت شده بودم، ميهمان بودم نه ميزبان. تعداد حاضران هم خيلي كم بود و من جمع را جمعي دوستانه تلقي كردم. احساسم اين بود كه دارم درد دل مي كنم. ما مقابل هم نبوديم. كنار هم بوديم و هستيم. به هيچ وجه قصد من اين نبوده است كه همكارانم را مكدر كنم.
كسي كه عضو انجمن صنفي روزنامه نگاران است و خودش، پدرش و برادرش روزنامه نگار به حساب مي آيند چطور مي تواند روبه روي روزنامه نگاران بايستد.
شرفشاهي عضو هيأت تحريريه مجلات شاهد است. دبير ادب و هنر روزنامه كار و كارگر است. مدير روابط عمومي فرهنگسراي بهمن است و آخرين مطالب اش در روزنامه هاي جهان اقتصاد، طبرستان، مردم سالاري و كار و كارگر چاپ شده است. او مي گويد: مثل همه ما كه ناچاريم چند شغل داشته باشيم، من هم چند شغله ام. صدا و سيما هم اگر به من پيشنهاد بدهد مي روم. يكي از سمت هاي من رئيس روابط عمومي فرهنگسراي بهمن است. اما در اين همايش من به عنوان ادبي نويس دعوت شده بودم.
وي اضافه مي كند: جمله مشهوري است كه مي گويد آنچه پيش از تمام جنگها، بيماريها و مصيبت ها فاجعه آفريده سوءتفاهم بوده است. در آن نشست سوء تفاهم از اينجا پيش آمد كه تصور كردند من مثل بقيه نيستم. ضمن اين كه مطبوعاتي كه همه را دعوت به سعه صدر مي كند و نقد منصفانه، بايد بداند در اين همايش حرف بزرگ و پيچيده اي عنوان نشد. به قول مارسل پانيول نمي شد درباره آب و هوا حرف زد. مسائل مطرح شده در آن همايش قابل اثبات است. شرفشاهي بيش از دو سه نفر را در همايش نمي شناخته است. خودش مي گويد جاي تأسف دارد. كاش زمينه اي فراهم شده بود كه دور هم باشيم و همديگر را بيشتر بشناسيم.
(دوباره رجوع كنيد به صفحه ۱۰ روزنامه انتخاب مورخ شنبه بيست و يكم تير ماه)
بايد درباره آب و هوا حرف زد
نسيم، برگهاي درختان را نوازش نمي دهد. هوا فرحبخش نيست. شهر ما زيبا نيست. آسمان آبي نيست. نسيم دروغ است. زمين، رينگ بوكس است، مردي وسط خيابان از ماشينش پياده شده با تبر دنبال يك موتورسوار مي دود. كاش مي شد يكراست مي رفتم خانه. كاش ابرها مي آمدند، مي ماندند. كاش باران مي زد.