مسعود ميرزا پور
«امانوئل كانت» فيلسوف نامدار عصر روشنگري معتقد است شناخت واقعي از هستي هيچگاه به دست نمي آيد و معرفت حقيقي و يقيني شكل نمي گيرد. او دليل اين مدعاي خود را اينچنين بيان مي كند كه معرفت هايي كه از جهان خارج به دست انسان مي رسد از قالب هاي پس زمينه ذهن آدمي مي گذرد و شكل همان قالب را به خود مي گيرد.
بنابراين هر انسان بر اساس قالب هايي كه در پس زمينه ذهني خود دارد مي تواند نسبت به هستي معرفت پيدا كند.
اگر نظريه كانت را به ادبيات تعميم دهيم و به شناخت سبك يك نويسنده بپردازيم طبعاً سخن «رولان بارت» برايمان معناي دقيق تري خواهد يافت. نظرگاه بارت در تعريف سبك اينچنين است كه؛ سبك را سرگذشت نويسنده مي سازد و «سبك ريتم جسماني و تجارب شخصي او را باز مي تاباند و كاملاً شخصي و خصوصي است» بنابراين تعريف؛ سبك داده اي جسماني است.
حال اگر اين تعريف «رولان بارت» را درباره سبك به تعريفي كه كانت از دريافت واقعيت مي دهد نزديك كنيم مي توان به يك نتيجه كلي رسيد: سبك بر اساس دريافت هاي نويسنده از زندگي واقعي و با توجه به قالب هاي ذهني او شكل مي گيرد، كه اين قالب هاي ذهني را تجربه و سرگذشتي كه نويسنده از سرگذرانده است تشكيل داده اند.
با توجه به تالي سطرهاي پيشين مي توان گفت ديدي كه «ارنست همينگوي» با قدي حدود ۱۸۸ سانت و با خصوصيات اخلاقي خاص و حرفه هاي مهيج و گوناگون چون شكار كوسه، بوكس، گاوبازي و... نسبت به هستي دارد و شكل دهنده سبك نوشتاري او نيز هست با ديدي كه ويليام فاكنر با قدي ۱۵۰ سانتي و خصوصيات پيچيده ذهني اش به هستي دارد كاملاً متفاوت است.
در اين نوشتار تلاش شده است تفاوت هاي سبكي اين دو نويسنده بزرگ، تأثيرگذار و صاحب سبك آمريكايي مورد بررسي قرار گيرد.
تفاوت هاي سبك فاكنر و همينگوي را در چهار محور مي توان مقايسه كرد:
الف) فرم نوشتاري و ساختار داستاني
ب) درونمايه
ج) شخصيت پردازي
د) وزن فلسفي
الف) فرم نوشتاري و ساختار داستاني
ساختار رمان هاي فاكنر پيچيده و ثقيل بوده و براي خواننده اي كه اولين بار كتابي از او را براي مطالعه برمي گزيند ناهموار است. فاكنر با استفاده از آرايه هاي خاص ادبي و به كارگيري الفاظ مغلق و پيچيده به «قلنبه بافي» دست مي زند، يعني با استفاده از اصطلاحات ادبي فراوان و جملات و كلمات پيچيده و پشت سر هم به نثري اديبانه مي پردازد.
او همچنين با استفاده از يك سلسله داستان هاي جانبي، مستقيم و يكراست سراغ اصل مطلب نمي رود بلكه به كمك همين داستان هاي جنبي بر پيچيدگي رمان هايش مي افزايد.
جملاتي كه فاكنر براي داستان هاي خود برمي گزيند گاه از يك صفحه هم فراتر مي رود، با استفاده از ويرگول اين جملات به هم متصل را آنقدر ادامه مي دهد تا به نقطه اي در صفحات بعدي كتاب برسد. طولاني بودن جملات فاكنر از اختصاصات سبكي اوست.
او به كمك همين جملات طولاني صحنه هاي دراماتيك فراواني خلق مي كند تا آخرين نقطه احساس خواننده خود را با تلنگري به سوي خود بكشاند.
استفاده از واژگان مركب در رمان هاي فاكنر فراوان به چشم مي خورد (شيوه اي كه قبل از او هنري جيمز و جويس به آن پرداختند) و اين بر ابهامات و پيچيدگي هاي دروني آثار او افزوده است.
بديهي است كه فاكنر نويسنده اي لفاظ است كه با استفاده از بازيهاي لفظي و زباني به «نويسنده اي ناهموار» شهرت يافته است. دلايل اين ناهمواري و پيچيدگي را مي توان در: جملات طولاني، آرايه هاي ادبي، داستانهاي جنبي، بازي با لفظ و... دانست.
در نقطه مقابل فاكنر همينگوي قرار دارد؛ همينگوي هيچ گاه به بازي زباني و لفظي نمي پردازد و در واقع به آن اعتقادي ندارند. او ساده و روان سخن مي گويد و وقايع را با سلاست و رواني بيان مي كند. در واقع همينگوي برخلاف فاكنر هيچگاه از اصطلاحات و آرايه هاي ادبي استفاده نمي كند. بلكه مي كوشد با صرفه جويي در كلام و به دور از آرايه ها و تصنعات ادبي مفهوم خود را القا نمايد. به همين جهت او هيچگاه شاخ و برگ اضافي به آثار خود نمي دهد و «هموار» سخن مي گويد. نثر او نثري غيراديبانه و غيرآكادميك است، نثري براي بيان واقعيات عيني و ملموس كه زندگي خود نويسنده را دربرگرفته و سويه هاي فكري او را تشكيل مي دهد. همينگوي از تفسير و تجربه و تحليل اين واقعيات خودداري مي كند و تنها به بيان آن مي پردازد:
«مانوئل به كله گاو نگاه كرد. قبلاً آن را خيلي ديده بود. يك جور رابطه خانوادگي با آن داشت. آن گاو نه سال پيش، برادرش را كه چشم و چراغ دوستان بود، كشته بود. مانوئل آن روز را هرگز از ياد نمي برد. روي كنده بلوط زير كله گاو يك پلاك برنجي بود.
مانوئل نمي توانست آن را بخواند، اما فكر مي كرد ممكن است يادبود برادرش باشد. مانوئل بچه خوبي بود...»
نثر همينگوي نثري موجز است، از زياده گويي مي پرهيزد و اطنابها و درازگويي هاي سبك فاكنر در آثار او به هيچ وجه به چشم نمي خورد.
از لحاظ فرم نوشتاري بطور كلي مي توان گفت همانقدر كه فاكنر ثقيل و پيچيده حرف مي زند همينگوي ساده و روان و هموار سخن مي گويد. همينگوي از زبان رك و پوست كنده اي بهره مي گيرد كه استعارات و كنايات معمول را پس مي زند. اما نبايد از اين نويسنده ماجراجو غير از بيان واقعيت هايي كه بدون شك خود آن را تجربه كرده است انتظار داشت.
ب) درونمايه:
درونمايه داستانهاي همينگوي مبارزه قهرمانان ( كه به نوعي شايد خود همينگوي باشند) دربرمي گيرد. مبارزه دربرابر حوادث و مشكلاتي كه زندگي پيش روي آنان گذاشته است. زندگي قهرمانان داستانهاي همينگوي در مبارزه اي خستگي ناپذير خلاصه مي شود مبارزه اي كه سرانجام به شكست منتهي مي شود.
انسان همينگوي انساني مبارز است. انساني كه به هيچ وجه در برابر مشكلات كوتاه نمي آيد، دست از تلاش برنمي دارد، همواره در تكاپويي خستگي ناپذير به سر مي برد تا همه مشكلات را به دست خويش هموار كند، انسان همينگوي، «هاري مورگان» است مردي كه زندگيش در داشتن و نداشتني بي انتها در رفت و آمد است. او هيچ چيز ندارد، مكنت مالي ندارد، فاقد پايگاه اجتماعي است اما روحيه اي مبارز دارد كه از او هاري مورگاني قوي و پرتلاش مي سازد. انسان همينگوي، «سانتياگوي ماهيگيري» است كه دريا را در مي نوردد تا گذشته پر افتخار و از دست رفته خود را از نو پي ريزي كند. انسان همينگوي «ستوان فردريك هنري» در «وداع با اسلحه» نمود مي يابد مردي با سرنوشتي شوم و شكست خورده.
|
|
اگر با يك ديد كلي به داستانهاي همينگوي بنگريم خواهيم ديد كه سرانجام همه اين مبارزات به شكست مي انجامد. شكست نتيجه مبارزات خستگي ناپذير داستانهاي اوست. مفهوم شكست براي همينگوي مفهومي خاص است؛ هاري مورگان در «داشتن و نداشتن» بعد از آن همه مبارزه عليه زندگي، خسته مي شود، سانتياگوي «پيرمرد و دريا» با مبارزه اي خستگي ناپذير ماهي بزرگي شكار مي كند كه خوراك كوسه ها مي شود و ستوان هنري در «وداع با اسلحه» زماني كه «باركلي» در سوئيس مي ميرد يكه و تنها مي ماند و در واقع به نوعي، طعم تلخ شكست را مي چشد.
برخلاف همينگوي كه داستان هاي او توالي مشخص را طي مي كند و طرح داستانهايش خطي است داستانهاي فاكنر توالي ناهمگوني دارد. او مانند پرنده اي به گذشته پرواز مي كند و حوادثي را كه درگذشته رخ داده بدون توالي زماني مشخص واگويه مي كند. در واقع حوادث به ترتيب اتفاق بيان نمي شود او خواننده خود را به گذشته ارجاع مي دهد و پس از سير و سياحتي چند درگذشته كه - وقايع داستان در آن شكل گرفته - دوباره او را به زمان حال برمي گرداند. شيوه اي كه در يكي از داستانهاي كوتاه او با عنوان «يك گل سرخ براي اميلي» نمودي عيني مي يابد.
فاكنر از درونمايه هاي چندگانه و چندوجهي براي نگارش داستانهاي خود بهره مي جويد همچنين سير در تو در توهاي زماني و اتفاقات ناهموار و گوناگون بر ابهام و پيچيدگي آن افزوده است. اينگونه است كه نمي توان يك خط مستقيم داستاني و درونمايه اي واحد را در داستانهاي او سراغ گرفت.
اما آنچه مسلم است يك موضوع در بسياري از داستانهاي او وجود دارد و آن هم وجود پسران نامشروع فراواني است كه به صورت يك اپيدمي در رمانهايش نمود يافته و پردازش شده اند. در بسياري از داستانهاي فاكنر وجود چنين فرزنداني (فرزندان نامشروع) و جستجو و كنجكاوي براي يافتن پدر و يا مادرشان معضل بزرگي به شمار مي رود. شايد بتوان اين معضل را با وسواس، يكي از مولفه هايي كه درونمايه آثار او را تشكيل مي دهند قابل تفسير كرد.
زندگي سياهان و تقابل آنان با زندگي سفيدپوستان از ديگر مولفه هاي داستانهاي اوست و همچنين است سرگذشت خانواده هاي اصيل آمريكايي كه همگي رو به زوال مي روند.
ج) شخصيت پردازي:
به تبع درونمايه هاي پيچيده فاكنر برخلاف همينگوي از شخصيت هاي مختلف و متنوعي براي پيشبرد داستان خود كمك مي گيرد. اين شخصيت هاي متنوع و مختلف هر يك با زبان خاص خود سخن مي گويند و نماينده طبقه و گروه خاص هستند.
فاكنر در داستاني مانند «مرگ خواب» سراغ ۱۵ پرسوناژ مختلف رفته است كه اين ۱۵ شخصيت هر يك در روند داستاني تأثير گذارده و همگي پيش برنده داستان هستند. يعني «هر شخصيت به طور همزمان در پيشبرد حركت داستان شركت مي كند و آن را باز مي تاباند.» مي توان گفت فراواني شخصيت ها و پرسوناژها نه تنها خللي بر داستان وارد نمي آوردبلكه به كمك همين شخصيت ها، داستان حركتي رو به جلو و مدام را پيدا كرده و سيري صعودي مي پيمايد.
تنوع شخصيت پردازي زماني كه در كنار حوادث مختلف و متنوع (كه خود اين شخصيت ها در آفرينش آن دخيل بوده اند) قرار مي گيرد روند داستاني منحصر به فردي را بوجود مي آورد كه معناي كلي اثر در آن نهفته است.
برخلاف شخصيت پردازي هاي متنوع فاكنر، در داستانهاي همينگوي يك شخصيت به عنوان محور و اساس داستان تلقي مي شود و داستان را پيش مي راند. همينگوي اغلب اوقات از شخصيت پردازي هاي مختلف و آفرينش پرسوناژهاي گوناگون طفره مي رود و به كمك تنها يك شخصيت اصلي و چند شخصيت فرعي كه حضور محسوسي در داستان ندارند قهرمان مي آفريند.
د) وزن فلسفي:
ارنست همينگوي با گفتن واقعيت و بيان عيني پديده هاي اطراف و جلوه دادن عينيات زندگي واقعي، احساس را برمي انگيزد. هر چند او هيچگاه تلاشي براي انگيختن احساس نمي كند چرا كه بيان واقعيت و ترسيم آن براي او با اهميت تر از آن است كه احساسات را واگويه كند. با اين حال چه خود بخواهد و چه نخواهد با گفتن اين واقعيات، احساسات بروز مي كند بنابراين مولفه بزرگ همينگوي بيان واقعيات براي انگيختن احساسات مي باشد.
فاكنر درست متفاوت با همينگوي مي انديشد. او احساسات را بيان مي كند تا به كمك آن فضاي دراماتيك نابي بيافريند تا خواننده را از احساس به واقعيت سوق دهد.
در واقع اساس تفاوت كار همينگوي با فاكنر در اين است كه همينگوي بدون مقدمه و حادثه اي سراغ خود واقعيات مي رود و به عينيات مي پردازد و شايد به نوعي بر ايستادگي رئاليسمي پاي مي فشرد. اما فاكنر با حوادث و اتفاقات و احساسات و به كمك مقدمه هاي فراوان سراغ واقعيت مي رود و به قولي يكراست سر اصل مطلب نمي رود بلكه «اصل مطلب» را بايد در حركات و اعمال شخصيت ها و حوادث گوناگون و «نشان دادنهايي كه از جويس و هنري جيمز آموخته است مشاهده كرد. در نتيجه آثار فاكنر از وزن فلسفي بالاتري نسبت به همينگوي برخوردار است.
مشتركات:
شايد زماني كه «مارك تواين» نويسنده شهير آمريكايي در حال خلق اثري چون «هاكلبري فين» بود خبر نداشت كه همين داستان او بعدها ملاك و مرجعي خواهد شد تا نويسندگان آمريكايي از آن بهره گرفته و به خلق اثر بپردازند. شايد براي همين است كه همينگوي عقيده دارد: «تمام ادبيات مدرن آمريكا از همين يك كتاب سرچشمه گرفته است.» اين سخن همينگوي اگرچه غلوآميز به نظر مي رسد اما نمي توان انكار كرد كه مارك تواين با شيوه نوشتاري خاص خود كه به «ادبيات بومي» شهرت دارد بر نويسندگان معاصر آمريكايي تأثير نگذاشته باشد. بايد پذيرفت نويسندگاني چون فاكنر، همينگوي، گرتورد استاين، شرووداندرسن و ملويل و... همگي از يك سرچشمه نوشتاري سيراب مي شده اند و آن مارك تواين بوده است.
نكته قابل تأمل ديگر در آثار اين دو نويسنده (فاكنر، همينگوي) اين است كه فاكنر سرزمين خيالي آفريده و همينگوي انسان خيالي كه اين آفرينش ها، اين دو را تا حدودي به هم نزديك كرده است.
فاكنر آفريننده سرزمين خيالي «يوكنوفاتافا» است كه ۲۴۰۰ مايل مساحت دارد و جمعيت آن را ۱۵۶۱۱ نفر سفيدپوست و سياهپوست تشكيل داده اند.
مركز اين سرزمين جفرسن است و همه وقايع داستاني فاكنر در آن مي گذرد. زير نقشه اين سرزمين خيالي نوشته شده است «منحصراً متعلق است به آقاي ويليام فاكنر».
همينگوي يك گام جلوتر مي گذارد و به خلق يك انسان دست مي زند «نيك آدامز» شخصيتي است كه در بسياري از داستانهاي همينگوي حتي داستانهايي كه قهرمان آن نامي ندارد مانند قهرمان داستان كوتاه «در كشوري ديگر» يا يك قصه ساده آلپي و...» نقش دارد.
نيك آدامز خود همينگوي است و تكرار او در نقش هاي مختلف زواياي شخصيتي نويسنده را باز مي تاباند.