فرشاد شيرزادي
كارلوس فوئنتس، نويسنده مكزيكي در يازدهم نوامبر ۱۹۲۸ در پاناما به دنيا آمد. پدرش ديپلمات بود، تحصيلات مقدماتي را در آمريكا، شيلي و آرژانتين به پايان رساند و در ۱۹۵۰ آموزش خود را در انستيتوي مطالعات عالي ژنو در رشته حقوق تكميل كرد. مدتي سفير مكزيك در فرانسه بود. نخستين داستان بلند خود را در سال ۱۹۵۸ منتشر كرد. در سال ۱۹۵۹ داستان «آسوده خاطر» را نوشت. رمان مرگ«آرتيميو كروز» و «آئورا» حاصل كار او در ۱۹۶۲ است. كار نوشتن داستان «زمين ما» را در ۱۹۷۵ به اتمام رساند. در ۱۹۷۷ برنده جايزه بين المللي رومولو گايه خوس ونزوئلا شد و سپس «خويشاوندان دور» را در ۱۹۸۲ و «گرينگوي پير» را در سال ۱۹۸۵ به مخاطبان ادبيات داستاني جهان عرضه كرد.
مطلبي كه در پي مي آيد، يادداشتي است گذرا بر چهار رمان كارلوس فوئنتس:
«پوست انداختن» رمان برجسته كارلوس فوئنتس را مي توان رماني تجربي بر پايه نوعي هستي شناسي خاص دانست، در اين كتاب، سفر خاوير (داستان نويس و شاعر مكزيكي) و اليزابت (همسر خاوير) و دو همسفر آنها، فرانتس و ايزابل (معشوقه جوان و عجالتاً خانم فرانتس) از مكزيكو سيتي به دراكروز (ساحل دريا) روايت مي شود، در شهر چولولا اتومبيل فرانتس خراب مي شود و آنها ناچار، شب را در هتل مي گذرانند. نيمه شب اليزابت به اتاق فرانتس و ايزابل به اتاق خاوير مي رود. سپس جدل هاي ميان خاوير و اليزابت به تدريج رنگ خشونت مي گيرد و تعارض نيمه پنهان اين زن و شوهر، آشكار مي شود.
در واقع رمان، درد دل و گفت وگوي ميان اليزابت «دراگونس» و نويسنده رند داستان، يعني «فردي لامبر» شكل مي گيرد، بر ميانه اين گفت وگو، «دراگونس» چندين بار خود را خسته و كلافه از سؤال هاي لامبر جلوه مي دهد. فردي لامبر با تيزنگري و نوعي رندي كه برخاسته از هوش و درايت ذاتي داستان نويسي اوست، دراگونس را دوباره و چندباره وامي دارد تا تجربه ها و تأملات زندگي خويش را به شيوه اي جزيي نگر بازگو كند. لامبر چند بار به دراگونس مي گويد: بگو، از فلان چيز برايم بگو. نكند خيال مي كني، مي خواهم از صحبت هايت رمان بنويسم؟
لامبر در تمام اين مدت (۶۰۷ صفحه داستان)، بسيار سنجيده و گزيده سخن مي گويد؛ آن هم در برش هايي كه لازم مي بيند به موضوعي اساسي و محوري اشاره مي كند. در آخر هم اين شگرد پنهان، عيان مي شود كه فردي لامبر، مجموع گفت وشنودهايش را با دراگونس در قالبي داستاني بازآفريني كرده است. فوئنتس در «پوست انداختن» از روايت گري به شيوه راوي داناي كل مي پرهيزد و همچنين شخصيت هاي رمان را هر دم در رويارويي با نوسان ها و دگرگوني هاي بيروني و دروني نشان مي دهد. آدم هاي داستان به تجربه هايي نو دست مي زنند و انگار مدام پوست مي اندازند. او با توانايي، درايت هنرمندانه و تسلط بر كاربرد عناصر داستاني، تمام اين تجربه ها را به شكلي جزيي نگر، واقع گرا و همه سويه بازآفريني مي كند. در ميانه رمان، نزاع بين خاوير و دراگونس چنان زيبا خلق شده است كه خواننده از دنياي ساختاري رمان لحظه اي غافل مي شود و احساس مي كند كه خود نيز در كنش هاي داستاني حضور دارد. با اين تلقي در پايان خوانش «پوست انداختن» خواننده چه بسا مي پندارد كه خود نيز پوست انداخته است! فردي لامبر در آخرين سطر رمان روبه دراگونس مي گويد: «سخت نگير، راحت باش و خاطرخواه هميشگي ات را فراموش نكن.»
عبدالله كوثري مترجم توانا، از عهده ترجمه اين اثر غني و شگفت به شكلي ماهرانه برآمده است.
اما رمان «سرهيدرا» به اعتباري، يك رمان سياسي- تاريخي جلوه مي كند. در واقع «سرهيدرا» بخشي از سرگذشت غريب شخصيت اصلي رمان «فيليكس مالدونادو» را در شرايط اجتماعي، سياسي و اقتصادي مكزيك روايت مي كند. فوئنتس در اين رمان به شكلي ظريف و غيرمستقيم از رذالت هاي سياستمداران به ظاهر بزرگ اما به واقع فرومايه و حقير، پرده برمي دارد و اين كه چگونه يك شهروند به اصطلاح محترم (كارمند عالي رتبه وزارت صنايع مكزيك) را با دسيسه چيني اسير موقعيتي موحش مي كنند و در مقياسي بزرگتر، چگونه يك جامعه مستعد براي رشد و توسعه همه سويه را عقب مانده و حرمان زده نگاه مي دارد. فوئنتس لابه لاي گفت و شنودهاي شخصيت رمانش اين موضوع را گنجانده است كه: «وضع كشور مكزيك هم مانند پياده روهاي خيابان هايش است.»
همراه با حركت رمان به سوي نقطه پايان، شخصيت، هويت و كنش هاي فليكس مالدونادو كه قبلاً منفعل و سرگردان و آشفته بوده، آرام آرام تغيير مي كند، او حالا ديگر صبر مي كند، خونسردانه و با دو چشم باز، زيركانه نگاه مي كند، ابهام را در مي يابد و نهايتاً اگر لازم باشد دست به عمل مستقل مي زند.
ولي «آئورا» نسبت به ديگر آثار فوئنتس ضعيف تر به نظر مي رسد و اگر بخواهيم به كلي دقيق و عميق، ابعاد دروني و بيروني اين داستان را بررسي كنيم در مي يابيم كه «آئورا»در حد و اندازه يك رمان جهاني نيست و با تأمل بيشتر مي توان آن را يك داستان كوتاه به جا آورد كه بيهوده كش آمده است.
«لائورادياس» يكي ديگر از آثار فوئنتس كه توسط اسدالله امرايي به فارسي ترجمه شده است، به لحاظ ساختار دروني و مفهوم مركزي پيوندي نهاني با «پوست انداختن» دارد. راوي پنهان داستان «سانتياگو لوپس آلنارو»، عكاس حرفه اي است؛ همچون لائورا- مادر بزرگ پدرش - كه به اين حرفه روي آورد و به شهرت گسترده اي رسيد. سانتياگو در ۱۹۹۰ به ديترويت مي آيد تا درباره آثار ديوار نگاران مكزيكي در ايالات متحده، مستندي تلويزيوني بسازد. يكي از دلايل عظمت ديترويت، اين است كه در ۱۹۳۲، ديه گو ريبرا، نگارگر مكزيكي را دعوت كردند تا ديوارهاي مؤسسه هنرهاي ديترويت را تزيين كند و حال سانتياگو لوپس مي گويد: «دوربين قلم موي قرن ماست.»
لوپس وقايعي را كه براي سانتياگوي ارشد (برادر ناتني لائورادياس كه به خاطر عقايد انقلابي و روحيه انتقادي شديدش تيرباران شد)، سانتياگوي دوم (كه در نوجواني به سبب بيماري جان سپرد) رخ داده، همراه با بسياري حوادث ديگر براي همسرش «انه دينا» بازگو مي كند. سانتياگو لوپس روايتش را از ۱۹۰۵، زماني كه لائورادياس كودكي كوچك بوده آغاز مي كند و وقايع را تا ۱۹۷۲ براي همسرش شرح مي دهد. لائورا ۷۴ سال زندگي مي كند و لحظه لحظه هاي زندگي برايش تجربه هايي تازه در بر دارد كه همراه با رشد او، بازتاب دهنده وقايعي اساسي از تاريخ معاصر مكزيك است.
رمان «لائورادياس» ساختي مدرن و منسجم دارد و به رغم حجم ۶۸۶ صفحه اي اش، با نهايت ايجاز نوشته شده است. در لائورادياس، فوئنتس، مكزيك بلاخورده و مردم شگفت انگيزش را در گذر از يك قرن بحران و حادثه، باز مي گويد. اين دريافت با سنجش و ارزيابي كل رمان همراه است. نويسنده در فصلي از كتاب مي گويد: «كوسه هيچ گاه بي حركت نمي ماند. ساكن بودن براي كوسه حكم مرگ را دارد» ودر اينجا ذهن خواننده جست و جوگر را به يافتن پاسخي قانع كننده برمي انگيزد كه : «پس كوسه چگونه استراحت مي كند؟»
آيا انسان مي تواند مانند كوسه سرشت خويش را در تحرك بي وقفه به پيش براند و حفظ كند؟ گويا نويسنده كليد رمز را در عمق ساختار رمان پنهان كرده است. با پايان هر فصل از لائورادياس ذهن خواننده به شكل دقيق و يكپارچه با چرخش و ترس داستان درگير مي شود و نويسنده در نوعي بازي شگفت، هر بار موضوعي جدي تر را پيش مي كشد و خواننده در مي يابد كه شيوه مطالعه لائورادياس هم به نوبه خود روش خاصي را مي طلبد. پس مي بايست با حفظ فاصله و تعادلي كه پشتوانه اش آرامش فعال و روشنگري سرشار از سكوت است، به خواندن و بازخواندن اين رمان پرداخت.
لائورادياس با توجه به بازآفريني وقايع و رخدادهاي عظيم و فراگير زندگي انساني در جغرافيا و موقعيت تاريخي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي مشخص، يك رمان مدرن و چند صدايي است. فوئنتس وظيفه روايتگري را به لطف شگردي خاص، برعهده سانتياگو لوپس آلفارو مي گذارد. در حقيقت اوست كه آنچه را بر آن وقوف دارد به همسرش «انه دينا» مي گويد ودر گام نخست، وقايع را باز توليد مي كند و در آخر هم با ياري «انه دينا» به بازآفريني شخصيت ها، مكان ها و رويدادها مي پردازد. در صفحه آخر رمان مي خوانيم:
- « دوستت دارم سانتياگو»
- دوستت دارم انه دينا.
- لائورادياس را خيلي دوست دارم.
- چه خوب مي شود كه دو تايي بتوانيم زندگي او را بازآفريني كنيم.
- ساليان او را. درگذر ساليان با لائورادياس.
اين رمان نويس بزرگ مكزيكي به شكلي شخصيت ها را توصيف مي كند كه نمي توان روي هر كدام انگ بهترين يا بدترين را نهاد. در مورد شخصيت و زندگي هيچ كدام از آدم هاي اين رمان نمي توان قضاوت قطعي و كاملي داشت؛ درباره زندگي خاله «هيلدا» كه مي خواست پيانيست شود و نشد- خاله «ويرجينيا» كه دوست داشت شاعر بزرگي شود و فرصتش را پيدا نكرد- خاله «ماريا دولايو» ، «ديه گو ريبرا» و همسرش و حتي فرانسيسكو لوپس اولين «شوهر لائورا». نويسنده لابه لاي صحبت هاي «دربزرگ فليپه» اين مهم را به كنايه اشاره مي كند: «نبايد مثل اروپايي ها زندگي كرد. اروپاييان همه اش در گذشته و يا آينده سر مي كنند.»
خالق «آئورا» در فصلي ديگر از كتاب مي آورد: «نبايد در گذشته و آينده زندگي كرد. چون حال واقع و زنده را از دست خواهيم داد.» همچنين معتقد است كه «بدون شك، ايمان پديدار نمي شود.» (صفحه ۴۹۲)
سخن كوتاه، هنگامي كه ۴۸۲ صفحه از كتاب را پشت سر مي گذاريم، يكي از شخصيت هاي فرعي رمان به لائورا مي گويد: «به فرصت هاي آزادي ايمان بياوريد، يادتان باشد كه سياست فرع بر وحدت شخصي است.»