فرزين شيرزادي
درك نوعي شاعرانگي تاريك و پنهان در عمق رازآميز هر پديده و پديدار، يكي از شاخص هاي بارز رمان چند لايه «سرزمين گوجه هاي سبز»، اثر «هرتامولر» نويسنده آلماني- رومانيايي است. اين شاعرانگي كه با درنظر گرفتن انگيزه روايت، نقطه اتكاي ديدگاه هنري و شگردهاي فني مهندسي داستان نويسي هرتامولر- در اين رمان- به حساب مي آيد، به ندرت در سطح روايت جلوه مي كند؛ پس چنان تو در تو و پيچيده است كه گويا دريافت جوهره آن براي آدم هاي كاملاً عادي و همسان و كم و بيش بدون چهره خاص، نه فقط دشوار بل ناممكن مي نمايد. توده هاي متحد المآل شده و آينده رونده منفعل در رمان «سرزمين گوجه هاي سبز»، زير آسماني پست و بر موقعيتي كه خط هاي افق نگاه هاي حيران را محدود به چشم اندازي تنگ مي كنند، ناگزير و ناتوان از درك حقارت خود، به فسادي قانقاريايي جان و تن سپرده اند و از هويت انساني- حتي در ساده ترين و طبيعي ترين وجه آن- تهي شده اند.
در جهان داستاني هرتامولر، خودكامگي ظاهر الصلاح، اين آدم ها را چنان از طبع و منش انساني ساقط كرده است كه در چنبره وحشت، هر آن و عندالاقتضاء آماده لو دادن و به عبارتي، فروختن جان و هستي و حيثيت بشري نزديك ترين و قديمي ترين دوستان و همراهان و حتي خويشاوندان و مثلاً عزيزان همخون خود هستند. پس تنها مشغله مبتذل اين موجودات، تأمين امكان هاي خور و خواب و همخوابگي هاي فرو كاسته شده به مرزهاي حيوا نيت است.
بيهوده نيست كه رمان با اين چند سطر شعر از «گلونائوم» شروع مي شود و لابد به لطف گونه اي از براعت استهلال، با آهنگي شوم و به غايت غمگنانه، روشنايي خاكستر مانند مي گيرد:
هر كسي در هر چنگه ابر، دوستي داشت
هم از آن روست جهان، در جوار دوستان، آكنده از هول پلشت
مادرم نيز مي گفت چنين
دل به دوستان مسپار
و در انديشه چيزهايي جدي تر باش
اشخاص حرف مي زنند؛ ميخوارگي مي كنند. در نوشخوارگاههاي دلتنگي آور، گاهي با وراجي هاي پوچ، كارشان به شكستن استخوان هاي همديگر و خرد كردن دندان ياوه گوي ترس خورده اي از سنخ خودشان انجام مي دهد و چه بسا دندان شكسته آن بخت باخته را- بنابر عقيده اي خرافي- در جام خود بيندازند... اما در اين پرحرفي ها، حرفي اساساً گفته نمي شود. سخن، همان خاموشي و خفقان گرفتگي ترس خورده است: ادگار گفت: «وقتي لب فرومي بنديم و سخني نمي گوييم، غيرقابل تحمل مي شويم و آنگاه كه زبان مي گشاييم، از خود دلقكي مي سازيم.»
اين شروع رمان است، كه در ساختاري مدور، گرداگرد خود و با حجمي انگار كروي، به طرزي نامحسوس مي چرخد و در پايان- وقتي زهر خودكامگي يك حكومت سراپا نكبت و وحشت، همه را تا مغز استخوان فاسد كرده- به نقطه آغاز برمي گردد؛ با اين تفصيل و تفاوت كه- بر يك قاعده شناخته شده و يكي از اصل هاي اساسي داستان نويسي- انتقال از يك وضع پايدار، به وضع و حالت پايدار ديگري، انجام شده است. اين صناعت كه در نوشتن رمان «سرزمين گوجه هاي سبز» با مهارت و نوگرايي تمام عيار به كار رفته، همانا دسيسه كاملي است كه «تودورف»- منتقد و نظريه پرداز فرمالسيت- آن را انتقال از يك حالت پايدار (وضع ثابت اوليه) به حالت پايدار ديگر (حالت ثابت ثانوي)، تصديق مي كند. درواقع از كاربست اين صنعت در داستان نويسي مدرن و پسامدرن نيز گويا گريزي نيست. اين چنين است كه داستان با يك وضع پايدار آغاز مي شود كه نيرو يا نيروهايي آن را برهم مي زنند؛ در نتيجه حالتي ناپايدار و لرزان به وجود مي آيد. ولي با فعل و انفعال هايي در سازوكار حركت و كنش و واكنش اشخاص و امور در جهت معكوس، يك حالت پايدار ديگر برقرار مي شود. نكته مهم اين است كه وضع و حالت پايدار دوم ممكن است شبيه به حالت پايدار اول باشدف اما هرگز با آن همسان نمي شود. هرتامولر، در رجوع به شكل و ساخت نو و به تعبيري پسامدرنيستي رمانش، اين اصل فني را مي گيرد و با مهارت- درست و سزاوار و منطبق با خواست و منطق خاص داستانش- به كار مي برد:
مدتي بود كه كف اتاق نشسته بوديم و خيره به عكس ها مي نگريستيم. [عكس هاي يكي از شخصيت هاي رمان به نام گئورك كه پس از خروج از روماني خفقان زده چائوشسكوي خودكامه و خون ريز، برخلاف انتظار در نوعي سرخوردگي مرگبار و احساس عميق بيهودگي، خود را از پنجره محل سكونتش در آلمان آزاد، به پياده رو پرت كرده است.] پاهايم به خاطر نشستن، خواب رفته بود. كلام در دهانمان همان قدر زيانبار است كه ايستادن بر روي سبزه ها؛ هر چند سكوتمان نيز چنين است. ادگار ساكت بود. تا به امروز نتوانسته ام از گوري عكس بگيرم؛ اما از كمربند، پنجره، فندق و طناب، عكس مي گيرم. از نظر من هر مرگي شبيه يك كيسه است. ادگار گفت: «به هر كسي اين را بگويي، فكر مي كند ديوانه شده اي.»
در اين رمان چهار شخصيت مثلاً اصلي نشو و نمايي پريده دارند و در گونه اي از حس و انديشه عصيان و مخالفت نه چندان پيگير با كل نظام توتاليتر ديرپاي حاكم بر كشور فلاكت زده شان، همسو و همدل به نظر مي رسند.
پيش تر، دختري ولايتي به نام «لولا» كه از جنوب كشور آمده است، وقتي مورد بهره برداري جنسي مربي حزبي ژيمناستيك دانشگاه نكبت زده شان قرار مي گيرد، هنگامي كه شايد رؤياي ساده خود را معصومانه از كف رفته مي بيند، با كمربند راوي، در گنجه لباس هاي اتاق خوابگاهي كه با پنج دختر ديگر در آن سهيم بوده، خود را حلق آويز مي كند. او تأثير پذيرفتن و تأثراتش را بنا به عادت در يك دفتر خاطرات مي نويسد. اين دختر مثل ارثيه اي شوم به راوي مي رسد. راوي مي گويد: در آن بعدازظهر بود كه فهميدم چرا يكي از مردان لولا را در انعكاس شيشه پنجره نديدم. او با مردان نيمه شب و ديرهنگام، تفاوت داشت. او در كالج حزب غذا مي خورد؛ هرگز سوار تراموا نمي شد؛ هيچ گاه در پارك نكبتي به دنبال لولا نمي افتاد. او اتومبيل و راننده داشت. لولا در دفتر خاطراتش مي نويسد: «او اولين مرد من با پيراهن سفيد است.» اين چنين بود آن بعد ازظهر، قبل از آن كه دقيقاً ساعت سه فرا برسد، زماني كه لولا به چهارمين سال تحصيل رفته بود و مي توانست براي خودش كسي بشود. گرماي خورشيد به اتاق مي تابيد و گرد و خاك، مثل خز خاكستري كف اتاق را پوشانيده بود. در كنار تختخواب لولا؛ جايي كه ديگر جزوه هاي حزب كپه نشده بود؛ كف اتاق خالي بودو وصله اي به رنگ سياه داشت و لولا با كمربند من، در داخل گنجه به دار آويخته شده بود.
اين همان لولاي ولايتي است كه براي تحصيل زبان روسي از جنوب مي آيد، از سرزمين خشك فقر و نكبت. وقتي خودكشي مي كند و از ميان مي رود، جماعت سردمدار، يك جلسه فوق العاده حزبي در دانشكده مربوط برگزار مي كنند. راوي مي گويد: بعداز آن كه كف زدن ها در سالن بزرگ به اشاره رئيس آموزشگاه فرو مرد، مربي ژيمناستيك به سوي تريبون رفت. او پيراهن سفيدي پوشيده بود. براي اخراج لولا از حزب و دانشگاه رأي گيري شد. مربي ژيمناستيك اولين كسي بود كه دستش را بلند كرد. سايرين نيز به تبعيت از مربي، دستشان را بلند كردند. به هنگام بالا بردن دست هايشان، به دست هاي به هوا رفته ديگران مي نگريستند. اگر دست كسي به اندازه كافي بلند نبود، دستش را بيشتر بالا مي برد. جماعت حاضر آن قدر دست هاشان را بالا نگاه داشتند تا انگشتانشان كرخ و خم شد و آرنجشان احساس سنگيني كرد و پايين افتاد. عده اي به اطراف نگريستند؛ چون دست و بازوي ديگران از آنها پايين تر نبود، بار ديگر انگشتانشان را راست كردند و آرنجشان را كشيدند. زير بغلشان عرق كرده بود و پيراهن ها و بلوزهايشان چروك خورده بود. گردن ها سيخ و گوش ها قرمز شده بود؛ لب ها جدا از هم و نيمه باز مانده بود و چشم ها به اين سوي و آن سوي مي چرخيد. سكوت مطلق در ميان دست هاي افراشته حاكم بود. كسي در اتاق كوچك خوابگاه گفت كه صداي دم و بازدم نفس ها در ميان نيمكت ها شنيده مي شد. سكوت تا زماني كه مربي ژيمناستيك دستش را پايين آورد و روي تريبون گذاشت، همچنان برقرار بود. مربي گفت: «نيازي به شمردن نيست، پرواضح است كه همگي موافقيم.»
|
|
درباره پيوند ميان چهار شخصيت معارض رمان: ادگار، گئورگ، كورت و راوي، نويسنده بدون ناديده انگاشتن بنياد و ريشه هاي رفتارها كه برآمده از واقعيت است، راه آسان باز توليد واقعيت و درازگويي هاي ناگزير را برنمي گزيند؛ نه، او با تحريف هنرمندانه و اكسپرسيونيستي واقعيت ها، درواقع با كنار زدن رويه واقعيت، به لطف بازآفريني خلاق، تلاش مي كند تا به حقيقت هستي انساني در زير سرپوش سنگين و سربي توتاليتريسم، نزديك شود. شگردهاي او در نوشتن و روايتگري شاعرانه اين است كه في المثل، بخشي از وقايع، چشم انداز و حال و هوا را - مقيد به نظرگاه خود- بيان مي كند. بعد و بعد... مجال مي دهد تا هر شخصيت، از زاويه ديد دروني و بيروني خود حرف بزند و در روندي سيال، داستان را تكه تكه كامل كند وبه پيش ببرد.
در اين ميان و به گونه اي تپنده بر ميانه وقايع و كنش و واكنش ها، يك سروان- نشانه اي از قدرت بلامعارض خودكامه- كه نامش «پجله» است و سگ يغور و تربيت شده اي دارد كه آن هم اسمي جز «پجله» ندارد، در كسوت مأموري سرسخت و سرد و با مشخصه يك پليس و بازجوي هميشه شكاك و توطئه نگر، صابون عسس بودنش را بر تن هر كس كه اراده كند مي سايد: «سروان پجله، يك هفته بعد به ادگار و گئورگ گفت: «از راه عمليات ضد دولتي و مفتخوري زندگي مي كنيد و اين ها كارهاي غيرقانوني است.»
ادگار، گئورگ، كورت و راوي كه هر كدام به گوشه اي براي كاري نادلپذير فرستاده شده اند، بالاخره از كار بركنار مي شوند. بديهي است كه در نظام هاي توتاليتر، از هر كاري بركنار شدن تقريباً مترادف سخيف ترين شكل تحقير و به مثابه سزاوار دربه دري بودن و خزش به سوي مرگ است.
اين چهار شخصيت، چنان كه انتظار مي رود، نه تنها با حس نيرومند همدلي و يگانگي- در اندازه هاي آرماني داستان ها و رمان هاي از پيش انديشيده شده- گردهم نيامده اند؛ بلكه چون هيچ كس ديگر را جز خود ندارند، گاه تندتر از دژخيمان همديگر را تحقير مي كنند و آزار مي دهند. اين وجه ماجرا، نشان از صداقت و ژرف نگري نويسنده اي هوشمند دارد كه به سر سوزني پوشال مجال جا افتادن در مضمون و موضوع و ايضاً ساخت و شكل بديع رمانش نمي دهد. گرسنگي حيواني هم در اين عرصه تجسدي كريه و جايي موحش دارد: «هرگز اجازه نداشتيم گوشت را با كارد ببريم و با چنگال برداريم. براي بريدن گوشت مجبور بوديم از قاشق استفاده كنيم و بعد براي تكه تكه كردن گوشت آن را به نيش بكشيم و ملچ ملوچ كنيم. فكر كردم بلاهت ما به خاطر اين است كه مثل حيوانات غذا مي خوريم.»
اما اين توده محصور در نكبت و وحشت حكومت به شدت پليسي و گرفتار در تارهاي نظام توحش توتاليتريسم كمونيستي، چنان با ساز و كار دستگاه جبار خو گرفته اند كه از ذره اي وقوف بر تباهي و نكبت چاره پذيرشان، آگاهانه مي گريزند و ترجيح مي دهند امكان خواب و خور و همخوابگي هاي سگي شان بر مداري جاودانه بچرخد.
رمان اين گونه به ناتمامي پايان مي گيرد:
... من و ادگار، دو تلگرام مشابه دريافت كرديم: «كورت را در اتاقش مرده يافتند. او خودش را با طناب حلق آويز كرده بود.» چه كسي اين تلگرام را فرستاده بود؟ تلگرام را با صداي بلند خواندم؛ گويي دارم براي سروان پجله آواز مي خوانم. زبانم به هنگام خواندن، به سمت بالا خم مي شد. گويي نوك آن، محكم با باتومي بسته شده بود، كه سروان پجله به دست مي گرفت.راوي عكس سروان پجله را به هنگام عبور از ميدان تراژان مي بيند: «در يك دستش بسته اي پيچيده در كاغذي سفيد بود؛ با دست ديگر بچه اي را راه مي برد. كورت در پشت عكس نوشته بود:
«پدر بزرگ شيريني مي خرد»
آرزو داشتم سروان پجله، كيسه جنازه خود را حمل مي كرد. آرزو مي كردم هر وقت به سلماني مي رفت، موهاي قيچي شده اش بوي علف هرس شده گورستان بدهد. آرزو داشتم وقتي بعداز كار، با نوه اش پشت ميز مي نشست، بوي جناياتش بلند مي شد و بچه از دستي كه به او شيريني مي داد بدش مي آمد.» احساس كردم دهانم باز و بسته مي شود.
يك بار كورت گفت: «اين بچه ها پيشاپيش شريك جرم هستند. وقتي پدران و مادران شان براي شب به خير گفتن آن ها را مي بوسند، از نفسشان بوي خون به مشام بچه ها مي رسد، بنابراين ديگر نمي توانند براي رفتن به سلاخ خانه جلوي خودشان را بگيرند.»
در آخر رمان با احساس و دريافتي از چرخش در ميان مدارهاي مدور و بر حجمي كروي، به آغاز رمان بازمي گرديم:
ادگار گفت: «وقتي لب فرومي بنديم و سخني نمي گوييم، غيرقابل تحمل مي شويم و آن گاه كه زبان مي گشاييم، از خود دلقكي مي سازيم.»
رمان «سرزمين گوجه هاي سبز»- بيشتر به دليل ساختار بديع و وجود لايه هاي برانگيزاننده و درهم تنيده و برآمدگي از فراشدن هاي مدرنيسم و پاسخگويي به الزام هاي هنري و فلسفي و انديشگي پسامدرنيستي- درخششي تلخ و ماندگار دارد. اين رمان جولانگاه دلهره آميز دانشجوياني است كه در اوج قدرت و يكه تازي يك نظام تك حزبي و پيچيده در تاروپود آهنين كمونيسم پلييسي، از وادي و ديار تباه و فقرزده خود به مركز پناه مي برند تا مگر راه و كاري براي زندگي هاي در غبار گمشده شان بجويند، اما آروزها و رؤياهاي انساني و جواني آنان در شهري تحت سيطره سياه ديكتاتوري خون آشام به باد مي رود و دريغا كه همين جوانان به سرعت معروض موقعيت قرار مي گيرند و در نتيجه يا راه مزدوري و خيانت براي پايداري نظام پلشت را برمي گزينند تا لقمه اي چرب نواله كنند يا خودكشي را يگانه چاره مي بينند و شگفتا كه گاهي از آن راه مي آغازند و نهايتاً به بن بست اين راه مي رسند.
كوتاه سخن، هرتامولر، از معدود كساني است كه در واپسين سالهاي پيش از فروپاشي و اضمحلال محتوم نظام كمونيستي و شبه فاشيستي نيكلاي چائوشسكو، توانست روزنه اي از اميد را در دل هنر داستان نويسي خود حفظ كند و راه گريز پيش گيرد. پس توانست شهادت دهد و به لطف خلاقيت شاعرانه اش، عمق لرزآور و دهشت انگيز قدرت خودكامه و افسارگسيخته اي كه كشورش را به تباهي و نكبت كشاند برملا سازد. او شكيبايي ترس خورده و فساد همه سويه اي كه مردم كشورش را به ذلت خاكساري براي لقمه اي نان كشانده بود، در «سرزمين گوجه هاي سبز» بازشناسي و بازآفريني هنرمندانه كرده است.