اي. ال. دكتروف راوي لحظه هاي ناب
ادگار لارنس دكتروف(E.L.DoctoRow) در سال ۱۹۳۱ در نيويورك به دنيا آمد. در دانشگاه كني ين فلسفه و ادبيات خواند و در سال ۱۹۵۲ فارغ التحصيل شد. دكتروف بلافاصله به دانشگاه كلمبيا رفت تا تحصيلات خود را در مقطع كارشناسي ارشد ادامه دهد. اما او را به خدمت سربازي بردند و دو سال در آلمان خدمت كرد. ساكن نيويورك است. دكتروف را در ايران با ترجمه نجف دريابندري از رمان رگتايم مي شناسند و بعدها بهزاد بركت ،بيلي بتگيت او را به فارسي برگرداند و مدتي پس از آن ترجمه دريابندري هم از بيلي بيگيت به فارسي درآمد. تعدادي از داستان هاي كوتاه او هم به فارسي ترجمه و منتشر شده است.
هاردتايمز خوش آمديد در سال ۱۹۶۰ چاپ شد كه نخستين رمان او بود. چندين رمان و يكي دو مجموعه داستان كوتاه از او منتشر شده و جوايز متعددي را به خود اختصاص داده است. رمان «كتاب دانيال» در سال ۱۹۷۱ و چهار سال بعد رمان معروف رگتايم با قلم او منتشر شد. دكتروف از نويسندگان صاحب سبك امروز آمريكا و جهان است. كتاب دانيال درباره دوران جنگ سرد و جنگ رهايي بخش ويتنام است. او از ترس و هراس مردم مي نويسد. از گرايش روشنفكران و نخبگان به راست. او با آنكه خود كلاس داستان نويسي دارد اما معتقد است كه كسي با كلاس داستان نويسي داستان نويس نمي شود. آثار او هر كدام با ديگري تفاوت دارد. هر كتابي صداي متمايز خود را دارد. البته خود هميشه در برابر منتقدان ايستاده و خود را صاحب سبك و صاحب اختيار به حساب مي آورد. دكتروف در دو رمان رگتايم و بيلي بتگيت همه هنر خود را به كار گرفته. در هر دو رمان هم امضاي او هست.
|
|
خودش مي گويد: گنجه اي پر از شخصيت هاي داستاني دارد و در هر كاري نقش و لباس آنها را عوض مي كند و روابط آنها از نو ساخته مي شود. براي همين هم گاهي شخصيت هاي داستاني او از ياد مي برند كه در نقش ديگري هستند و نقش قبلي را ايفا مي كنند. شايد در دو كتاب دانيال و بيل بتگيت چنين باشد. آثار دكتروف پر از شخصيت هاي واقعي هم هست. از نمادهاي مذهبي و شهودي در آثارش بهره مي گيرد. خودش اعتقاد دارد كه از هر چيزي مي توان داستان ساخت.
دكتروف در رمان بازي در نمي آورد. او آدم باهوشي است. دكتروف مي گويد: بهترين حادثه تاريخ بشر سيبي است است كه بر سر نيوتن افتاد. ذهن خيال پرداز دكتروف از دوران جواني و نوجواني خلاق بود. گويي در يكي از كلاس هاي روزنامه نگاري استاد از او و دانش آموزان خواسته بود مصاحبه اي با فردي انجام دهند. او هم با دربان مهاجري مصاحبه كرد. يك فراري آلماني كه پيش از به قدرت رسيدن نازي ها به آمريكا آمده بود. لهجه غليظي داشت و با قناعت تمام زندگي مي كرد. ضمناً با موسيقي كلاسيك آشنايي كامل داشت. استاد از گزارش و مصاحبه او خيلي خوشش آمده بود و از او مي خواهد كه گزارش را در روزنامه ديواري مدرسه چاپ كند و عكس او را مي خواهد كه دكتروف جوان اعتراف مي كند مصاحبه ساختگي بوده. دكتروف رمان نويس سياسي است. اما نه از آن نوع رمان هاي سياسي تهييج كننده.
دكتروف ذاتاً قصه گوست. او مي گويد:«تمام اعضاي خانواده ما قصه گو بودند. وقايعي را تعريف مي كردند كه براي من اهميت زيادي داشت اما اهميت آن وقايع در نحوه بيان آنها نهفته بود وگرنه وقايعي بسيار پيش پا افتاده و روزمره بودند.»
ادگار لارنس دكتروف مرز بين واقعيت و خيال را مي شكند. او البته تصوير هنرمند برج عاج نشين را نفي مي كند. كساني كه خود را در حصارهاي تودرتو پنهان مي كنند و داستان مردم را مي نويسند و آنگاه كه در دنياي واقعي با مردم روبه رو مي شوند درمي يابند كه از تصوير ذهني خود چقدر دورند. از مسائل تأثيرگذار بر زندگي حرفه اي او شايد عادات مطالعه دوران كودكي اش باشد.
منبع الهام او جامعه است. اعتقاد دارد نمي توان براي مردم نوشت بي آنكه در ميانشان باشي يا آنها را نشناسي.
نويسنده بزرگ يعني نويسند ه اي كه براي خواننده ها مي نويسد. از مطالعه غافل نباشد. هيچ عذري را براي مطالعه نكردن نمي پذيرد.
درباره ادبيات پست مدرن هم نظرات جالبي دارد. دكتروف مي گويد: ادبيات پست مدرن تعمداً خواننده را گيج مي كند، زمان را در روايت مي شكند. بر خلاف بوطيقاي ارسطو كه هر داستاني در آن آغاز و ميان و پاياني دارد در داستان هاي پست مدرن چنين نيست. از ويژگي هاي آن مي توان به هجو و نقيضه اشاره كرد. همچنين ادبيات پست مدرن همه مرزهاي مورد احترام را مي شكند.
در پايان نوشتار، بخشي از داستان بيلي بتگيت به ترجمه نجف دريا بندري را مي آوريم.
آقاي شولتس كه چند تيركاري خورده بود كمي بعد از ساعت شش بعد از ظهر روز بعد مرد. پيش از مردنش كمك پرستار آمد سيني شامش را تو اتاقش گذاشت و رفت. چون دستور ديگري به او نداده بودند. من از پشت پاراواني كه قايم شده بودم بيرون آمدم و همه غذاها را خوردم. كنسومه، رست، هويچ پخته، با يك برش نان و يك تكه ژله لرزان ليمو براي دسر. آن موقع ديگر آقاي شولتس رفته بود تو كما و سينه پهن و لختش كه بدجوري بخيه خورده بود بالا و پايين مي رفت. ولي چند ساعت بود، يعني در واقع تمام بعد از ظهر، كه حواسش مغشوش شده بود و مرتب هذيان مي گفت، داد مي زد و گريه مي كرد و دستور مي داد و آواز مي خواند، مقامات پليس كه مي خواستند بدانند چه كساني او را زده اند يك تندنويس بالاي سرش گذاشته بودند كه حرف هايش را يادداشت كند.
پشت همان پاراواني كه بودم يك مقواي يادداشت پرستار با چند ورق فرم ثبت وضعيت بيمار پيدا كردم. كشو بالاي يك ميز فلزي سفيد را هم خيلي يواش كشيدم و يك ته مداد كه آن تو بود برداشتم. من هم حرف هاي آقاي شولتس را نوشتم. پليس مي خواست بداند كي او را كشته. من اين را مي دانستم. بنابراين به پند و اندرز زندگي اش گوش دادم. با خودم گفتم آدم در آخر عمرش بهترين حرف هايش را مي زند، حالا چه هذيان باشد چه نباشد، گفتم هذيان فقط يك جور رمز است. يادداشت هاي من با سوابق پليس در همه موارد مطابقت ندارد. چون با دست خط عادي نوشته شده قدري خلاصه تر است. بعضي كلمات را عوضي شنيده ام، كه اشتباه عاطفي خود من است، خيلي هم نگران بودم مبادا كساني كه تو اتاق مي آمدند متوجه من بشوند، گاهي اتاق خيلي شلوغ مي شد، تندنويس، افسران پليس ،دكتر، كشيش ،زن واقعي آقاي شولتس، بچه هاش همه بودند.