اشاره:
غرب معاصر و جامعه مدني به لحاظ نظري مبتني بر اصول و مؤلفه هايي است كه يكي از شاخصه هاي اصلي آن «فردگرايي» است. فردگرايي هسته متا فيزيكي و هستي شناختي ليبراليسم است. فردگرايي را مي توان از دو منظر مورد توجه قرار داد: منظر هستي شناختي و منظر اخلاقي. فردگرايي در بعد هستي شناختي ناظر به تقدم فرد بر جامعه و اصالت داشتن حقوق طبيعي افراد است. بعد هستي شناختي فردگرايي پيوندي ناگسستني با ليبراليسم و وجوه مختلف آن دارد. فردگرايي حوزه اخلاق را نيز تحت تأثير قرار داده است. فردگرايي اخلاقي ناظر به اصالت داشتن اخلاق فردي است، يعني به جاي اعتقاد به اصول اخلاقي و ارزش هاي ثابت و مطلق (اخلاق سنتي)، اخلاق را نسبي مي داند. به عبارت ديگر اخلاق مدرن به اصول مطلق و ثابتي قائل نيست. نويسنده در مقاله اي كه از نظرتان خواهد گذشت رابطه ميان فردگرايي و اخلاق مدرن را مورد تحليل و بررسي قرار داده است. گروه انديشه
نويسنده: ريچارد استيورس
مترجم: خسرو محتشم
از دوتوكويل تا بلاح و حتي فراتر از آن، بسياري از محققان آمريكايي بر اين نكته تأكيد دارند كه به موضوع فردگرايي بايد توجه بيشتري كرد. در فرهنگ رايج سينما و تلويزيون، فرد خودمختار بدين گونه مشخص مي شود كه عصيانگري است عليه سيستم يا مصرف كننده اي است خودخواه از محصولات و خدمات بي پايان با شخصيتي عيب جو! از سوي ديگر تبليغاتي وجود دارد كه مي گويد ما به عنوان افرادي مستقل چقدر مهم و داراي ارزش هستيم. در وراي اين تصور به ظاهر مثبت برخي از فردگرايان در روابط شخصي و زندگي خصوصي خود نسبت به مسايلي مانند: تنهايي، افسردگي، بي اعتباري و ونظاير آن ابراز نگراني مي كنند. آموزش هاي اخلاقي در مدارس عمومي آمريكا نسبت به اين عقيده كه: فردگرايي نشان بارز فرهنگ آمريكايي است عكس العملي نشان نمي دهند و ظاهراً تمايل چنداني براي زدودن اين طرز تفكر وجود ندارد. مطالعات اخير آقاي جيمز دريسون هانتر درخصوص تعليمات اخلاقي در آمريكا نيز مؤيد اين مطلب است. آقاي هانتر آموزش هاي اخلاقي در مدارس عمومي آمريكا را در سه رويكرد دسته بندي مي كند. نئوكلاسيكي، اشتراك گرايانه و روان شناختي و تأكيد دارد كه هر سه رويكرد غيرمذهبي هستند. وضعيت نئوكلاسيكي مشابه آن دسته از قوانين و تتوري هاي قرون اوليه است كه سعي در حفظ ارزش هاي اخلاقي و حيثيتي جهان داشتند. صرف نظر از اينكه جهانشمول بودن اين اخلاقيات برگرفته از تاريخ است يا طبيعت؟ به هر حال آنها را همانند پژوهشي مستدل و مدلل مي پذيرفتند. تأكيد رويكرد اشتراك گرا در اجماع قضاياست، بدين معنا كه در جامعه چه چيزي اخلاقي و چه چيزي غيراخلاقي محسوب مي شود. اين اجماع و اتفاق نظر مي بايست منتج از مشاركتي دموكراتيك و آزاد باشد نه موضوعي تحميلي كه از بالا توسط فردي نخبه اعمال مي شود. در اين رويكرد نيازهاي جامعه مي بايست مقدم بر نيازهاي فرد باشد. رويكرد روان شناختي در حوزه تعليمات اخلاقي دامنه وسيع تري دارد. اين رويكرد با تساهل، به يك حركت خودباور كه تأكيد بر شفابخش بودن عملكرد تعليم و تربيت دارد استوار است و معتقد است انگيزه تعليم و تربيت بايد تا اندازه اي باشد كه بتواند احساس خوبي را در دانشجويان نسبت به خودشان ايجاد كند تا امكان انتقال دانش براي آنان به راحتي فراهم آيد. در يك تفسير از رويكرد روان شناختي، نظرات اخلاقي به عنوان ارزش هاي مرجح معرفي مي شوند و بالاتر از احساسات و عواطف فردي قرار مي گيرند. اميد است كه دانشجويان با ابراز وجود و تعامل انديشه با ديگران در آينده قادر به تشخيص و تميز ارزش هاي خود باشند. بايد اذعان كرد كه اين ارزش ها در وجود دانشجويان نهفته است و تنها نياز به آشكار شدن دارند. ديدگاه ديگر اين رويكرد تكيه بر عقل است و اعتقاد دارد كه عقل قادر است اخلاقيات را به صورت ابزاري براي سعادت و موفقيت هاي فردي تبديل كند. هانتر در يكي از يافته هاي خود كه شايد مهم ترين آنها باشد، اظهار مي دارد كه علي رغم تفاوت هاي آشكار در هر سه رويكرد آنها داراي وجوه مشتركي مانند: فرضيه ها، مفاهيم و ايده آل ها هستند. دليل عمده وجود مشتركات ياد شده اين است كه هر سه رويكرد اخلاقيات را در خارج از حوزه فرهنگ و به طور جداگانه بررسي مي كنند. به طور مثال در مورد دانش آموزان اخلاقيات به صورت امري ذهني به آنان عرضه مي شود. لازم به ذكر است پس از راه افتادن هياهوي جهان بيني هاي علمي، عينيت گرايي به عنوان نياز و پژوهشي علمي در سطح جهان مطرح شد و به همين منوال اخلاقيات و مذهب به ترتيب اموري شخصي و ذهني قلمداد شدند. بنابه يافته هاي لوييس دامونت ايدئولوژي مدرن شرافت و اخلاق را تبديل به ارزش هايي مي كند كه افراد در رد يا قبول آنها مختار هستند.
احساس گرايي به عنوان يك فلسفه اخلاقي به تشخيص آكادميك اخلاقياتي است كه به يك انتخاب براي مصرف كننده تبديل شده است. به هر حال برنامه هاي آموزش اخلاقي در درازمدت موفق نبوده اند، حتي آنهايي كه در مدارس مذهبي ارائه مي شوند. اين برنامه ها حتي قادر نيستند به مواردي كه كريستينا سامر آنها را فروض اصلي دانشجويان ورودي به كالج عنوان كرد پاسخ دهند. اين فرضيه ها عبارتند از: خودگرايي رواني (انگيزه بدون استثناء خودخواهي است)، نسبيت گرايي اخلاقي، تساهل شديد و مسئوليت اخلاقي متمركز در سازمان ها و نهادها و نه در افراد. مطلب آخر جاي بحث دارد. همان گونه كه سامر عنوان كرد تأثير اصلي برنامه هاي آموزشي وراي هرگونه ابراز وجود، علاقه مند شدن به رويه هاي اجتماعي سازمان هاي خصوصي و دولتي است. از اين رو شخص قادر به انتخاب سازماني مناسب براي حل مشكل خواهد شد. آموزش هاي اخلاقي موجب مي شوند كه دانش آموزان در بدترين شرايط تبديل به تماشاگراني با اخلاق و در بهترين شرايط افرادي درسخوان، كاري و فعال شوند، ولي بدون احساس وظيفه شخصي! اخلاقيات همچنين يك رجحان احساسي و يا اولويت سياسي و يا هر دو محسوب مي شود. عقيده رايج اين است كه جامعه جايگاه واقعي تعهدات اخلاقي است و جامعه اولين نمادي است كه انسان فردگرا در آن به اخلاقيات دست پيدا مي كند. در ايالات متحده آمريكا چيزي كه وانمود مي شود وجود دارد ممكن است اصلاً وجود خارجي نداشته باشد.
ضعف رواني
تئوري اجتماع انبوه (و فرهنگ) يكي از بزرگترين تئوري ها در علوم اجتماعي محسوب مي شود. من فكر مي كنم كم و بيش اين موضوع فراموش شده است. تئوري اجتماع انبوه مورد توجه سي رايت ميلز واقع شد اما بسيار قبل از او در قرن نوزدهم كيگارد و دوتوكويل به شكلي نوظهور بدان پرداخته بودند. اجتماع انبوه اجتماعي است كه همزمان و در مقياس بالايي هر دو مبحث فردگرايي و جمع گرايي را دارا مي باشد. در قرون وسطي حكومت و كليسا كنترل چنداني بر روي اجتماعات محلي اعمال نمي كردند، مگر در موارد بحران يا به عنوان مثال موقع بروز جنگ. ظهور فن آوري جديد و قدرت گرفتن دولت ها و توسعه تشكيلات حكومتي از يك سو و همچنين افزايش شديد مهاجرت و فراهم آمدن تحركات اجتماعي در قرن هيجدهم از سوي ديگر را مي توان سرآغازي براي متلاشي شدن اجتماعات محلي به عنوان آژانس هاي كنترل و مهار كننده اخلاقي برشمرد. به دنبال اين جريان انحلال تدريجي بنيادهاي فاميلي نيز به وقوع پيوست و بدين ترتيب قدرت خاص حكومتي و تشكيلات اداري آن توأم با فن آوري، جانشيني اجباري براي اقتدار و سلطه اخلاقي جامعه و خانواده گرديد. در تعابير دامون به «سلسله مراتب» از ديدگاه مكتب- هوليزم پرداخته شده است. بدين معنا كه منافع جامعه مقدم بر منافع كساني است كه از قدرت و موقعيت ممتازي در سلسله مراتب جامعه برخوردار هستند. با ارتقاء ارزش هايي مانند «مساوات» و «فردگرايي» در ايدئولوژي مدرن، سلسله مراتب توجيه خود را در جايگاه اجتماعي از دست داد و تبديل به موضوعي ناپايدار و ناسازگار گرديد. به استثناء كاربرد آن در رقابت هاي فردي! از اين رو قدرت متمركز كه مي توانست رفتار يكساني را در مواجهه با اجتماع و افراد آن از خود بروز دهد جانشين خوبي براي «سلسله مراتب» شد. اما پرداختن به برابري و مساوات بهايي دارد، بدين معنا كه مساوات مطلوب حكومت و فرد همان گونه كه دوتوكويل هم بدان اشاره كرده مي بايست ما را متوجه نوعي تضاد و خطر در اين زمينه كند. دولت از نظر اجرايي مقررات يكساني را در قبال افراد به كار مي برد، درست همانند يك تكنولوژي كه در برخورد با هر موضوعي رفتار يكساني دارد. دولت، تشكيلات اداري و تكنولوژي هر كدام در توسعه نقش مؤثري دارند، آنها قادرند قوانين را به طور جداگانه به هر فردي تحميل كنند.
دوتوكويل معتقد است: افراد جامعه در ازاي كاهش اقتدار شخصي و فرهنگي عكس العمل هاي مبهم و دوگانه اي از خود بروز مي دهند كه محصولات آن عبارتست از: احساس رهايي، آزادي و كسب قدرت. كسي نمي تواند به من بگويد كه چكار كن براي اينكه ما جملگي برابر هستيم و اين در حالي است كه نمي توانيم متكي به ياري ديگران باشيم چرا كه آنان هيچ گونه التزام اخلاقي در روابط دوجانبه با ما ندارند. گذشته از اين، روابط ما با ديگران بسيار رقابتي است و اين خود امري است خطرناك و همان چيزي است كه دوتوكويل آن را «ضعف رواني» ناميده است. ما با ترس ضمني از ديگران زندگي مي كنيم، نه به خاطر قدرت آنها در رساندن آسيب هاي جسماني به ما، بلكه به دليل توانايي شان در فريبكاري و گول خوردن از آنها! اعتماد در جامعه پايبند به اخلاق، يك ضرورت است و اين مسأله به خودي خود موجب اقتدار اخلاقيات مي شود. روابط ما پيچيده و مبهم است چرا كه اين روابط بر پايه عدم اطمينان استوار شده است. فردگرايي در چنين بافت هايي دچار ضعف رواني است. ما چشم به دولت و گروه هاي همسال دوخته ايم تا حامي و مدافع ما در برابر بهره كشي و استثمار باشند. ضعف رواني پلي است بين خودگرايي و فردگرايي (دوتوكويل تأكيد مي كند مطالب قبلي سرانجام ما را به اين نكته آخر كه ذكر شد رهنمون خواهد كرد.)
هويت زدايي و فروپاشي
تزرتن تادرف در اثر تحكم آميز خود «چهره افراط: زندگي اخلاقي در بازداشتگاه ها» بحثي در خصوص هويت زدايي و فروپاشي فرد در متن جوامع استبدادي دارد و نماد عيني و وصف حال كامل آن را زندگي در بازداشتگاه ها بيان مي كند. او معتقد است در جوامع استبدادي دولت كنترل تمام اهداف و حيات اجتماعي افراد را در دست مي گيرد و در نتيجه فرد منكر مسئوليت اخلاقي خود در قبال اعمالي است كه انجام مي دهد. هويت زدايي و فروپاشي ناشي از اين عملكرد دولت، به كارگيري وجدان و مسئوليت هاي اخلاقي فرد را اگر غيرممكن نسازد مشكل تر خواهد كرد و سرانجام اين شخصيت زدايي و تجزيه شدن منجر به گسترش و رسوخ استبداد در اعماق جامعه خواهد شد. ما بعداً خواهيم ديد كه اين مرض رواني چند لايه (هويت زدايي و فروپاشي) چگونه در شكلي نرم تر و آرام تر، جوامع كمتر افراطي را نيز اشغال مي كند. فروپاشي يا تلاشي متصف به نوعي خودشكافي از جهات و جنبه هاي گوناگون است اما مهم ترين حالت آن انفصال مابين حيطه خصوصي و عمومي زندگي انسان و حوزه فكر و عمل اوست. تادرف مثالي در مورد نگهبان نازي خود مي زند كه مبين همين مطلب است. بدين سان كه نگهبان نازي به شدت هم بندهاي او را آزار و اذيت مي كرد و به كارهاي سخت مي گماشت اما همين نگهبان چند ساعت بعد و در محل سكونت خويش تبديل به پدري مهربان و دوست داشتني نسبت به زندانيان مي شد. وي مي افزايد: هم بندي هم داشتيم كه يك مسيحي معتقد بود و سعي داشت تا عقايد خود را حفظ كند. با اين حال عليه ساير هم بندان خود گزارش مي داد! تجلي فروپاشي در دنياي مدرن، فني و حرفه اي شدن امور و تخصصي كردن مسايل اداري است. مسئوليت شخصي نهايتاً محدود به عملكرد تخصصي افراد است. از اين رو در يك جامعه متمدن و فني رسيدگي به ابزار كار و فعاليت ضرورتي اجتناب ناپذير است. همين طور تحت الحمايه قرار دادن كارشناسان متخصصي كه در تمامي عرصه هاي زندگي مشغول كار و فعاليت هستند. كسب توانايي و قابليت هاي برتر در تكنولوژي نيازمند هوش و استعداد خاصي است. اما براي دستيابي به فن آوري پايين تر و معمولي تجارب شخصي و آموزش هاي سنتي كفايت مي كند. اصولاً بايد فراموش كنيم كه تأثيرات تكنولوژي فقط محدود به استفاده از آن و رفع احتياجات انسان است. آنچه كه ما امروزه در ارتباطات خود بدان نيازمنديم نوعي عكس العمل و واكنش هاي سريع است نه انعكاس و بازتاب هايي همانند. الان افكار ما به طور فزاينده اي از هم گسسته و نامربوط مي شوند و از اين رو احتياج به ترميم و بازسازي دارند. هويت زدايي انسان را به سمت رفتاري غيرانساني سوق مي دهد، رفتار با يك فرد به صورت يك زنداني هم بند يا مقوله اي انتزاعي و مجرد و يا تعريف انسان با واژه هاي آماري و اطلاعاتي و نهايتاً رفتار با او همانند يك حيوان همه و همه بي شخصيت كردن انسان و گرفتن هويت اوست. اما هويت زدايي و به عبارتي بي شخصيت شدن همواره به صورتي دوسويه عمل مي كند. در حكومت هاي استبدادي، هر فردي تبديل به چرخ دنده اي در يك ماشين مي شود. اين امر به نوبه خود منجر به اطاعت محض از قدرت و يا به وجود آمدن ذهني خشك و مقرراتي مي شود، يعني به مجرد رويارويي با قدرتي برتر و بالاتر مي بايست خود را تسليم كند. همين استبداد شخص را از خواسته هاي خود محروم مي كند. تئودورف معتقد است هر فردي همزمان هم نقش زنداني و هم نقش نگهبان را داراست. وي يك بار ديگر وجهه غيرانساني بوروكراسي مدرن و تكنولوژي را در گرايش به اعمال استبدادي مقايسه مي كند. بوروكراسي و تكنولوژي واسطه روابط انساني هستند و موجب افزايش اين روابط در سطحي بسيار وسيع و گسترده شده اند. ايجاد همين رابطه انتزاعي و غيرملموس به بهاي گزاف از دست دادن روابط فشرده و سريع انسان ها حاصل مي شود. اگر تفكر اداري ما را به تسليم در برابر قدرت رهنمون مي شود همين تفكر نتايج منفي نيز در پي دارد كه از جمله فريبكاري ديگران است.
ادامه دارد