دارم دق مي كنم.
مهدي اورند
با ورود تجدد به ايران، شعر نيز وارد دوره جديدي شد كه نقطه عطف آن آثار نيما يوشيج است. پس از نيماست كه اشعاري با فرم و محتواي متفاوت با گذشته پا به عرصه گذاشتند. البته بودند شاعراني چون ملك الشعراي بهار كه گرچه در قالب هاي كلاسيك شعر سرودند اما مضامين جديدي را به ارمغان آوردند. بنابراين شعر جديد ايران صرفا محدود به شعر نو نيست و شاعراني نيز هستند كه ورودشان به تجدد با محتواي شعري آنها عجين شده است.
الغرض، آنچه از اين پس در اين صفحه با عنوان «شعر» خواهيد خواند نگاهي است به زندگي و آثار شاعراني كه دوره جديد شعر ايران را بنيان نهادند آغاز و بزرگ اين شاعران، نيماست كه در اين شماره درباره او مي خوانيد:
«فكر مي كردم براي دكتر حسين مفتاح چيزي بنويسم كه وصيت نامه من باشد، به اين نحو كه بعد از من هيچ كس حق دست زدن به آثار مرا ندارد به جز دكتر محمد معين اگر چه او مخالف ذوق من باشد. دكتر محمد معين حق دارد در آثار من كنجكاوي كند ضمناً دكتر ابوالقاسم جنتي عطايي و آل احمد با او باشند به شرطي كه هر دو با هم باشند ولي هيچ يك از كساني كه به پيروي من شعر صادر فرموده اند در كار نباشند... دكتر محمد معين كه هنوز او را نديده ام مثل كسي است كه او را ديده ام ولو اين كه او شعر مرا دوست نداشته باشد اما ما در زماني هستيم كه ممكن است همه اين اشخاص نامبرده از هم بدشان بيايد و چقدر بيچاره است انسان! «شب دوشنبه ۲۸/خرداد/۱۳۳۰»
اين وصيت نامه پيرمردي است كه به تعبير جلال آل احمد ديباچه روزگار شعر معاصر است كه با متمركز كردن انديشه هاي نوجوي هم عصرانش در زبان خود شعر سنتي ايران را با سرعتي انفجارگونه به حيطه مدرنيسم افكند هر چند به استناد همين وصيت نامه چند سطري فرافكني پيروان خود را هرگز نپسنديد و در مرتبه پافشاري بر مرزهاي انديشه اش به حكم محتوي پذير و فرم گريز تاليان خود گردن ننهاد.
نيما يوشيج (علي اسفندياري/نوري؟) در ۲۱ آبان ۱۲۷۴ (۱۲۷۶ ؟) در يوش از توابع نور مازندران به دنيا آمد؛ در خانداني كوه نشين و در كشاكش قومي طوايف جمشيدي و نوري و اسفندياري.
پدرش ابراهيم و مادرش طوبي نام داشت. عصيان پدر با سركشي طبيعت كوهستاني گره مي خورد و حافظ و خيام خواني هاي مادر با صداي جويبار و آواز گله و غرولند سگان مي آميخت و نيما مي باليد هم از اين روست كه بعدها نوشتن درامي با اين مضمون فكر او را مشغول مي كند درامي كه هرگز به قلم در نيامد اما وضع روحي نيما را متأثر از خوي سركشي و ملاطفت به تصوير مي كشد:
«... داده ام يك جعبه اين كه يا به قول فرنگي مآب ها يك ويترين درست كنند چند دار كوچك هم بسازند كه توي اين جعبه كار مي گذارم. وقتي قصاب گوشت را گران تر از نرخ عادلانه به من مي فروشد چون زورم به او نمي رسد هنگامي كه رسيدم خانه يك مگس متناسب با هيكل قصاب اگر قصاب گردن كلفت و شكم گنده باشد. مگس گنده و چاق مي گيرم و توي جعبه به دارش مي كشم و روي يك تكه كاغذ كوچك مي نويسم قصابي كه به من گوشت گران فروخت و [كاغذ را] بالاي دار مگس با سنجاق آويزان مي كنم و يا در مورد سوار شدن اتوبوس اگر كسي با آرنجش بر سينه من فشار آورد ... تا زودتر سوار اتوبوس شود وقتي به خانه رسيدم باز مگسي مي گيرم و به دارش مي كشم و بالاي سرش مي نويسم اين انسان حق مرا غصب كرد و با زور نوبت مرا گرفت تا زود سوار اتوبوس شميران شود.»
نيما يوشيج (كماندار برگزيده يوش) در كوهستان به مكتبخانه مي رود و هم از كودكي به واسطه ملاي ده رنج نوشتن را در مي يابد اگر چه ذهن نيما به سبب زندگي در كوهستان، طبيعت آشناست و آموخته اما تحصيلات رسمي خود را پس از مهاجرت به تهران در ۱۲۸۷ به طور جدي آغاز كرد. خويشانش او را به دبستان حاج حسن رشديه (حيات جاويد) گذاشتند سپس در مدرسه سن لويي زبان فرانسه آموخت.
در اين مدرسه با حسين پژمان بختياري دوست شد و به استادي نظام وفا از اديبان معروف آن زمان كه نيما منظومه بلند «افسانه» را به او تقديم كرده است دل نهاد، كه اين دلبستگي شعر را تدارك ديد.
نظام وفا به نيما نوشت: « روح ادبي شما قابل تعالي و تكامل است من مدرسه را به داشتن چون شما فرزندي تبريك مي گويم.»
در ۱۲۹۶ از سن لويي فارغ التحصيل شد و همچنان كه زبان عربي را در مدرسه خان مروي مي آموخت پاي صحبت شاعران نامدار مي نشست در حجره چاي فروشي حيدرعلي كمالي كه شاعر نامداري در تهران بود و حجره اش محفل ملك الشعراي بهار و علي اصغر حكمت و ميرزا احمدخان.
نخستين كتاب خود را كه از شعري بلند به نام قصه رنگ پريده شيرازه گرفته است به هزينه شخصي در ۱۲۹۹ منتشر مي كند چاپ اين شعر بعدها در كتاب «منتخبات آثار از نويسندگان و شعراي معاصرين» به (به كوشش محمدضيا هشترودي، تهران، بروخيم، سال ۱۳۰۳) در كنار اشعار شعراي بنام موجب خشم ادباي كهنه كار به نيما و مؤلف كتاب مي شود. در ۱۳۰۰ نيما كه دو سال پيش در وزارت ماليه استخدام شده است استعفا مي كند و آماده نبرد مسلحانه عليه حكومت مي شود حتي اسلحه فراهم مي كند اما به زودي خشم خود را از اوضاع راكد اجتماعي در شعر متبلور مي سازد. از اينجاست كه نيما به قول نصرت رحماني با يك دست با ادباي ريش و سبيلدار مي جنگد و با يك دست شعر مي نويسد و اعتقاد پيدا مي كند كه: «ماهيت اصلي شعر نيرويي است كه ما را در ابراز انديشه هاي خود قدرت مي دهد.» و با اين حرف بر سر عقيده مي ماند.
نيما «افسانه » را كه آغاز شعر نوي فارسي است در دي ماه ۱۳۰۱ مي سرايد و بخش هايي از آن را در مجله قرن بيستم كه به سردبيري ميرزاده عشقي اداره مي شد چاپ مي كند. سال بعد شعر «اي شب» را مي سرايد و در روزنامه نوبهار چاپ مي كند. نيما اسلحه شعر را كاراتر دريافته و آن مبارزه مسلحانه عليه منطق حاكم بر زندگي شهري را كه در نامه هايش در سالهاي ۳۰۰-۱۲۹۹ از آن دم زده و فرياد برآورده تا آخر عمر كنار مي گذارد اما حالا مبارزه سنگين تر، عميق تر و جاودانه تري در پيش دارد. او در ۱۳۰۴ «خانواده سرباز» را منتشر مي كند.
رنج بزرگ نيما رنج از عوام زدگي و چنان كه از نامه هايش برمي آيد حكومت آراء عمومي است. او اعتقاد به اكثريت آرا را از مفاسد عصر حاضر مي داند و تمايل مردم به آراء اكثريت را به دليل عضويت خود آنها در جمع اكثريت مي داند. گذشته از نظريه هاي سياسي- اجتماعي اين انديشه نيما در هنر كاملاً دقيق و ريزبين است و پايه نوآوري انديشمندانه اي است كه چنين سخت در اساس هنر معاصر ريشه دوانيده است.
نخستين پيوند عاشقانه نيما به سبب اختلاف در مذهب مي گسلد و دومين عشق او، صفورا كه هم زادبوم نيما است حاضر نمي شود همراه او به شهر بيايد. نيما در اين عشق شكست مي خورد اما به گفته خودش اين حادثه توجه او را به طبيعت معطوف مي كند. سومين عشق او به عاليه جهانگير خواهر زاده جهانگيرخان صوراسرافيل است كه منجر به ازدواج مي شود و اين سال (۱۳۰۵) سال مرگ پدر نيما نيز هست. برادر كوچك نيما (لادبن) كه از مبارزان جنگل بود سالها پيش به روسيه گريخته و ناپيداست. پدر مرده است. رضاخان به سلطنت رسيده است و نيما مي نويسد: «جوان با هنر گمنام بمير يا ساكت باش تا تو را معدوم نكنند و تو بتواني روزي كه نطفه هاي پاك پيدا شدند به آنها اتحاد را تبليغ كني» و در نامه اي به همسرش عاليه مي نويسد:
«عاليه!
به خانه بدبخت ها نظر بينداز. اين شمشادها را كه اين طور سبز و خرم مي بيني پدرم با دست خودش آنها را اصلاح كرد. آن چند گلدان كوچك را كه حاليه غبار آلود است خودش مرتباً چيد. به ما گفته به آنها دست نزنيد.
روز بعد روزنامه اي دستم بود، از من پرسيد در آن چه نوشته اند؟ جواب دادم يك نفر در حدود جنگل ياغي شده است از اين جواب آثار بشاشتي در سيماي پدرم ظاهر شد. پهلوان انقلاب سرش را بلند كرد، گفت: معلوم مي شود آنها را تحريك كرده اند. گفتم يك فصل از كتاب (آيدين) مرا در اين روزنامه نقل كرده اند. روزنامه را از دستم گرفت. آثار پسر شاعرش را مي خواند. چند دفعه از گوشه درگاه نگاه كردم ديدم به دقت و حرص زياد هنوز مشغول خواندن آن فصل است.
چقدر از برومندي و يكه بودن پسرش خوشحال مي شد. اين آخرين ملاقات و مكالمه من با پدرم بود. يك روز پيش از ورود مرگ. بعد از آن ديگر...
به تو گفته بودم شب ديگر به مهمانخانه (ساوز) مي رويم. او را مي خواستم دعوت كنم!
پدرم مي خواست زمين بخرد. خانه بسازد. ديدي عاليه، عروس يك شاعر بدبخت، چه خوب زمين كوچكش را ارزان خريد و ارزان ساخت!
در همين سال كتاب «فريادها» را منتشر مي كند. نيما كه فرياد بلند خود را در «افسانه» برآورده كه «اين زبان دل افسردگان است/ نه زبان پي نام خيزان/ گوي در دل نگيرد كسش هيچ/ ما كه در اين جهانيم سوزان/ راه خود را بگيريم دنبال و مي گويد: «من بر آن عاشقم كه رونده است» به راه خود مي رود سالهاي نخستين پيوند او با عاليه كدورت آميز است. نيما تنها به تنهايي خود خو مي كند و عاشق عاليه است. نيما بيكار است. عاليه حكمي براي تدريس در مدرسه دوشيزگان سعدي در بابل دريافت مي دارد. او و نيما به بابل مي روند. عاليه تدريس مي كند، نيما مي نويسد. اين يك سال را استثنائاً هر دو راضي اند. به گفته نيما او در اين سال تئاتر طنزآميز كفش حضرت غلمان، رمان آيدين، تاريخ ادبيات ولايتي و سفرنامه بار فروش (بابل) را نوشته است كه فقط بخش هايي از سفرنامه امروز در دست ماست. نيما از زندگي خانوادگي خود ناراضي است. بيكار است. همسرش مدير مدرسه است و مخارج او را تأمين مي كند در مهر ۱۳۰۸ به رشت مي روند و در دي ماه همان سال وارد لاهيجان مي شوند. در آنجا روزنامه ها و مردم از او استقبال مي كنند. اين رضايت كوچكي فراهم مي كند. سال بعد نيما نيز در دبيرستان حكيم نظامي آستارا تدريس مي كند. شعرهاي زيادي از اين دوره باقي نمانده و آنچه هست سطحي و موعظه وار است. او در نامه اي راجع به كار خود در مدرسه مي نويسد: «مدرسه يعني محل معيشت عده اي، سرگرداني عده اي ديگر» داستان «مرقدآقا» را مي نويسد و خاله زاده اش «خانلري» كه مديريت كار او را در تهران به عهده دارد مسئول چاپ اين داستان مي شود. مستشرقين و مجلات ادبي خارجي نيز در همين سالهاست كه به نيما توجه نشان مي دهند.
نيما و عاليه در ۱۳۱۲ به تهران برمي گردند و نيما در هنرستان صنعتي مشغول به تدريس مي شود. نامه هاي عميقي به دكتر تقي اراني مي نويسد كه در آنها اراني را همتراز خود در «تأسيس حيات جديد ايدئولوژي ايران» مي داند و در مورد تهران مي نويسد: «هيچ شهر اروپايي يقيناً اين قدر موضوع براي چيز نويسي ندارد.»
او در تهران در كوچه فردوسي نرسيده به ميدان تجريش خانه مي سازد و به قول خودش «... قبر مي سازم براي مردن نه لانه براي زندگي...» با صادق هدايت مكاتبه مي كند دلزده، خسته و نااميد از كرد و كار خويش.
از سال ۱۳۱۷ در كنار هدايت، نوشين و هشترودي به عضويت هيأت تحريريه مجله موسيقي درمي آيد. مقاله ارزش احساسات حاصل اين دوره است گرچه نيما در آن، موازين نظريه خود را روشن مي كند اما همواره در جستجوي «مقدمه» اي بوده است (مانيفست شعر نو؟) شاگردان او همواره او را به ياد مي آورند كه: «اميدوارم روزي كه مقدمه را بنويسم همه قبول كنند كه شعر نو چيست و گوينده آن كيست؟»
نيما به واقع مسئوليت بزرگ خود را تثبيت شعر نو مي دانست.
پس از شهريور ۱۳۲۰ مجله تعطيل و نيما بيكار مي شود سال ۱۳۲۱ فرزند نيما (شراگيم) متولد مي شود. يكسال بعد كه مجله «سخن» و «نامه مردم» و بعد «پيام نو» سر برمي كنند، سردمداران اين مجلات- از خانلري كه زماني شاگردي نيما را بر خود فرض مي دانست تا احسان طبري- حق او را در ادبيات پيشرو فارسي رعايت نمي كنند و اقدامات آنها موجب خمود و سستي در تثبيت انديشه هاي ناب نيما مي شود. نيما دل آزارده نامه اي را كه به طبري مي نويسد با اين سطر به پايان مي برد.
«... آنكه منتظر است روزي شما را بيش از خود در نظر مردم ناستوده ببيند. نيما يوشيج»
در سال ۱۳۲۵ نيما در اولين و آخرين كنگره نويسندگان ايران شعر مي خواند، هر چند شعر نيما مسير خود را طي مي كند اما در روبناي جامعه عوام و حتي جماعت روشنفكر نيما جوي گرفته نمي شود شايد تنها كسي كه در اين سال و پس از آن نيما را جدي مي گيرد و حركت او را تعقيب مي كند جلال آل احمد است. درباره او مي نويسد: «... دائم از مازندران صحبت مي كند نظامي و مثنوي معنوي هميشه با اوست و كشكول شيخ بهايي را زياد مي خواند و گاهي از ادبيات فرنگي خاصه عقايد هگل چيزي مي گويد [....] در محفلي كه او هست چيزي جز اين دست شما را نمي گيرد» در ۱۳۲۶ پادشاه فتح را در ماهنامه مردم چاپ مي كند و با مجلات خروس جنگي و كوير همكاري مي كند. از اين تاريخ به بعد تا سال ۱۳۳۰ نيما بدبينانه زندگي مي كند و اميدوارانه شعر مي نويسد شاعران جوان خاصه احمد شاملو به ديدنش مي روند و بعد با آل احمد همسايه مي شود.
در آن روزها موافق و مخالفاني نيز بودند. مخالفاني كه فرم نيما را پذيرفته بودند، اما محتواي پست و مبتذل خود را مي خواستند به زور كج بازي هاي شاعرانه به آن فرم تحميل كنند. معاندان هم كه تكليف خود را با نيما بر سر جهل خويش گذارده بودند، بعضي از موافقان صادق را نيما به سبب قوام انديشه اش نمي پسنديد و ناخلف مي شمرد و درباره آنها نوشت: «تنوع وزن در اشعار بعضي از جوانان وزن را از زيبايي انداخته است و اين از اشتهاي آنها تراوش كرده است، كه قدم جلوتري را در راه تكامل برداشته باشند در حالي كه نمي دانند جاي اولين قدم آنها بر روي چه نقطه اي است و براي چه به آنجا قدم گذاشته اند. اين يك نوع انتحار براي ذوق است. اين قبيل جوانان خود را به پرتگاه پرتاب كرده اند.»
و مخالفانش را نيز تيزبينانه تشخيص مي داد: «بسياري از جوانان به همان طرز قديم عادت دارند و بيهوده مصراع ها را كوتاه و بلند مي كنند.»
نيماي تلخ انديش كه واقعيت روزگار طعم ذهن او را دگرگون كرده بود در همين سالها در يادداشت هاي روزانه خود نوشته است: «جنتي [ابوالقاسم جنتي عطايي] براي چاپ كردن آثار من براي جشن شصت سالگي من- كه مي خواهم زنده نمانم تا از براي من جشن گرفته شود زنده نمانم كه راجع به خوب و بد كار خودم حرف بشنوم- كار مي كند...»
او در اين سالها در شعر مانلي سرود: «من به راه خود بايد بروم/ كس نه تيمار مرا خواهد داشت/ در پر از كشمكش اين زندگي حادثه بار/ آنكه مي دارد تيمار مرا كار من است.»
در سال ۱۳۲۸ نيما كه به خاطر نيش زبان از فرهنگ اخراج شده بود، دوباره به كار دعوت مي شود و شاملو يك سال بعد «افسانه» نيما را با مقدمه اي كه بسيار موجب لذت نيما مي شود چاپ مي كند. نيما در نامه اي به شاملو بي هيچ پرده پوشي «كيف» خود را از اقدام شاملو ابراز مي كند.
اما روزگار با نيما چنان تا كرده است كه لذت زندگي هيچ در او دوام ندارد و همان سالها وصيت نامه اي را كه پيش از اين خوانديد، مي نويسد. حزب توده به اوج فعاليت خود رسيده است و در اجراي سياست فرهنگي خود چهره هاي جاذب و پيشرو در فرهنگ و هنر را جذب مي كند. پس توده اي ها نيما را به طرف خود مي كشانند حتي نيما مي نويسد: «من منزه تر از آنم كه توده اي باشم». اما اسم نيما در اعلاميه هاي حزب توده درج مي شود نيما اگرچه سعي مي شود ناديده گرفته شود اما چنان وزنه مهمي بود كه آل احمد مي كوشد او را به سمت نيروي سوم بكشاند و چون از اين بابت طرفي نمي بندد. نيما را به باد انتقاد مي گيرد و در نامه سرگشاده اي در ۲۹ خرداد ۱۳۳۲ در هفته نامه نيروي سوم با اسم مستعار «كدخدا رستم» نيما را «دوست پير شده ام آقاي نيما» خطاب مي كند. برافراشته از شور جواني. نيما جلال را در پس «كداخدا رستم» شناخته است در پاسخ به او مي نويسد: «جلال آل احمد دوست جوان من!» و پس از نقدي عميق بر اوضاع جاري مي نويسد: «بيخود نيست افراي بلند قدي را كه من به اين قد و قامت رسانيده ام مي گويند بوته فلفل است.»
نيما نامه خود را به جلال با اين سطر تمام مي كند: «اميدوارم كه پير شويد مثل من كه پير شده ام. اين بزرگترين دعايي است كه پيران در حق جوانان مي توانند داشته باشند.»
درد نيما از پس نامه به جلال دو ماه بعد به شكل كودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بروز مي كند و خود او نيز به زندان مي افتد.
پس از آن نيماي پيرانه سر چنان زخم عميقي برداشته است كه مي نويسد: «اميدوارم نسل جوان آينده خون بهاي مرا از اين ملت وحشي بگيرد.» و به نظر من عبارت «ملت وحشي» دقيق ترين تعبير تحليلي است كه مي توان براي واقعه كودتاي ۲۸ مرداد به كار برد.
و بعد نيما به هيچ كس اعتماد نكرد. تهمت ها در باب او فراوان بود گاه با نوشته اي خصوصي از خود رفع اتهام مي كرد در مورد اتهام به همكاري با حزب توده نوشت: «فكر يك متفكر آزاد ميخكوب نمي شود. اين تهمت دارد مرا مي كشد. من دارم دق مي كنم.»
پس از كودتا كه به قول نيما در عرصه هنر جانورها جولان مي دادند نيما مقدمه اي بر كتاب كوچ نصرت رحماني نوشت كه با توجه به حال و روز اين مرحله از زندگي نيما و شرايط حاكم بر جامعه بسيار حائز اهميت است.
ابوالقاسم جنتي عطايي نيز در ۱۳۳۳ كتاب «نيما يوشيج و قسمتي از اشعار او» و يك سال بعد كتاب «ارزش احساسات» نيما را منتشر كرد. اسماعيل شاهرودي در اين دوره به نيما بسيار نزديك است، اما نيما تنها در كنار همكاري جوان و ناشناس به نام انجيري آذر احساس امنيت و آرامش مي كند. نيمه خسته و پكر كه شرح خستگي او خود تاريخ اين مرز و بوم است زمستان سال ۱۳۳۸ به سويش مي رود. بيمار مي شود با قاطر او را تا جاده چالوس مي آورند ذات الريه جاي هيچ شك و ترديدي به جا نمي گذارد و نيما در ۱۳ دي ماه ۱۳۳۸ مي ميرد و قباي ژنده خود را به كجاي اين شب تيره مي آويزد. او كه براي تهيه يك قباي زمستاني در ۱۳۳۳ اجازه داده بود تا آثارش چاپ شود. در تهران دفن مي شود و مي ماند تا سال ۱۳۷۲ كه پيكرش را به يوش منتقل مي كنند و به خاك خانه اجدادي اش مي سپارند.
طبق وصيت نيما دكتر معين، آل احمد و جنتي عطايي مسئوليت كاوش در نوشته هاي او را برعهده مي گيرند. چند كتاب از نيما منتشر مي كنند تا اينكه معين گرفتار كار لغت نامه مي شود و آل احمد به ترفندي كه خاص اوست از اين كار پا مي كشد.
در ۱۳۳۹ به دعوت عاليه جهانگير چهار نفر كه عبارتند از: م. آزاد، جلال آل احمد، غلامحسين ساعدي و سيروس طاهباز براي تعيين تكليف آثار نيما جمع مي شوند طاهباز داوطلب اين مهم مي شود و با همكاري عاليه جهانگير و شراگيم (فرزند نيما) آثار نيما را از محاق زمانه بيرون مي كشند. و اين تنها نيمايي است كه ما شناخته ايم. با نگاهي از فرو دست به سايه او كه سري بزرگ و اندامي كوچك را روي ديوار قلمستان زمانه تصوير كرده است.