رمز و راز در شعر نيما
بازخواني و تحليل شعر از موضوعاتي است كه نتايج بسياري بر آن مترتب است. اول آن كه در شناخت شاعر و فضايي كه در آن شعر مي سروده مؤثر است. دوم، بازخواني، تجربه هايي از بزرگان شعر و يا شعرهاي بزرگ پيش رو مي گذارد كه براي شاعران جوان، دستمايه هاي گرانبهايي است، سوم در نمايش وضع ادبي جامعه، ابزار مهمي است و.... به همين جهت، در اين صفحه رو به بازخواني آورده ايم تا از اين راه، راهي باز كنيم به سوي «كارگاه شعر» چه طبيعي است كه بخشي از كارگاه شعر نيز به تحليل نشستن شعر ديگران است. اين شماره از منوچهر آتشي مطلبي داريم كه ضمن بازخواني يكي دو شعر از نيما، بحث نماد و سمبل را در آنها بررسي مي كند.
|
|
منوچهر آتشي
هر فضا و ساختار مبهمي كه در شعرهاي نيما مي بينيم- نبايد به سمبل يا نماد تعبيرش كنيم. و اگر چنين كنيم، دامنه شعر و انديشه شاعرانه او را برچيده تنگ تر كرده ايم. چرا؟ چون وقتي به زمان و حوادث زمان نيما فكر مي كنيم، جز دو ارجاع بيروني در اختيار نداريم: ناآگاهي مردم از حضور نيما در ميان خود و استبداد حكومتي. چه پيش از كودتاي ۲۸ مرداد دوره رضاشاهي و چه بعد از كودتا و سركوب حاصل از آن، اين دو وضعيت، آن چنان در شخصيت شعر نيما ارزش و دل مشغولي ندارند، كه او را وادار به نمادگرايي كنند. وانگهي، ما نبايد هميشه اين طور فكر كنيم كه شعر هر شاعر ژرف انديشي، با عنايت به ارجاع مستقيم بيروني قابل تفسير است. آلن پو شاعر و نويسنده آمريكايي، بيشترين آثار خود را بر «تم» از وحشت يا مرگ و زوال بنا مي گذارد.
آيا «گربه سياه» سمبل است؟ يا افتادن اسكلت خواهر، تنها بازمانده خانواده «آشر» از درون كمد در داستان «زوال خانواده آشر»؟ بي شك چنين نيست در شعر نيز مي توان دلهره هاي شخصي، يا باورمندي مردم به اشباح هول را در تنهايي هايي وهم افزا تصوير كرد. في المثل در عين شعر، اين آدمي كه كله هاي پوسيده مردگان را بر هم مي چيند و ميان آنها مي نشيند، چه كسي است؟ رضا شاه است؟ (مضحك مي نمايد!) سرپاس مختاري است؟ يا پزشك احمدي؟ (همه اينها مضحك مي نمايد!) حالا كمي به تاريخ طولاني بدبختيهاي ما مراجعه كنيد. به كله مناره هايي كه دو سه تاشان چند سال پيش در اصفهان كشف شد. به كرمان زمان خواجه قاجار فكر كنيد.
او مناره هايي از چشم مردم كرمان ساخته بود؛ كه در يك شعر عبدالله كوثري و شعر ديگر از بنده، منظره هاي خاص خودمان را از آن پرداخته ايم. في المثل رهگذر از دختر كوري كه كنار مناره ها ايستاده مي پرسد: چشم هايت چه شده؟ جواب مي دهد: آن بالا، بالاي مناره دارد نگاهت مي كند و بپذيريد كه اين تاريخ شوم بر وجدان ما سنگيني مي كند و هميشه سنگيني خواهد كرد. به طوري كه ده نسل ديگر هم از شنيدن آن وحشت مي كنند. شيطان «خانه سريويلي» نيما هم، سمبل مستقيم استبداد دورانش نيست.
مي خواهم بگويم، اين دشواري درك ما، از آنجا ناشي مي شود كه ما رازآميزي حاصل از بيان تصويري كمي دورتر از روزمرگيهامان نمي بينيم و دنبال سمبل آشنا مي گرديم. اگر چنين باشد، «مرغ مجسمه» را چگونه تصوير خواهيم كرد؟
مرغي نهفته بر سر بام و سراي ما
مرغي دگر نشسته بر شاخ درخت كاج
مي خواند اين، به شورش، گويي براي ما،
خاموشي است آن يك، دوي به روي عاج
نه چشم ها گشاده از او، بال از نه وا
سر تا به پاي خشكي با جاي و بي تكان
منقارهايش آتش پرهاي او طلا
شكل از مجسمه به نظر مي نمايد آن
وين مرغ ديگر آن كه همه كارش خواندن است،
از پاي تا به سر همه مي لرزد او به تن
نه رغبتش به سايه آن كاج ماندن است
نه طاقتش به رستن از آن جاي دلشكن
ليكن بر آن دو چون بري آرامتر نگاه
خواننده مرده اي است، نه چيز دگر جز اين،
مرغي كه مي نمايد خشكي به جايگاه
سرزنده اي است با كشش زندگي قرين
مرغي نهفته بر سر بام و سراي ما
مبهم حكايت عجبي ساز مي دمد
از ما برسته اي است، ولي در هواي ما
بر ما در اين حكايت آواز مي دهد
مرغ دوم، آيا مرغ درون ما يا نيما نيست كه در عين سكوت، به خاطر ما- يا نيما مي خواند- و مرغ اول، آيا مرغي غريبه با جهان ما نيست كه خواندنش در ما نمي گيرد و جذبمان نمي كند؟ اين هم به گمان من رازآميزي كلام و زبان نيماست، كه در دو صورت مرغ تجلي يافته است.
لاشخورها
بسياري شعرهاي نيما، با وجود اين كه حالا كلياتي از او پيش نظر داريم- حالا كه مراجعه مي كنيم- گمان مي بريم كه اين شعر را قبلاً نخوانده ايم. مسبب اين گمان درست يا نادرست اين است كه اين بار رمزي (گاه نمادگونه) در آن كشف مي كنيم، كه در دوردست حافظه ما، يادي از موضوعي جالب را زنده مي كند و به امروز مي كشاند.
شعر «لاشخورها» يكي از اين نمونه هاست. شعر، در مجموع تمثيل گونه اي است كه چيزي همانند آن را قبلاً شنيده يا خوانده ايم.
به خاطر دارم در دوران جواني كه به اصطلاح «چپ مي زديم» يا «كله مان بوي قورمه سبزي مي داد» به ما اين گونه فهمانده بودند كه: «سرمايه داري، به هر حال و حتي بدون انقلاب هم نابود شدني است» وقتي مي پرسيديم: «آخر چرا و چگونه؟» پاسخ مي داد (مثلاً مسئولمان) كه: «چون سرمايه داري هم رشد و هم فنايش مبتني بر رقابت است و هميشه مي كوشند تا هر يك پاره بزرگتري از منابع اقتصادي و سرمايه هاي جهان بيچارگان را از آن خود كنند (يا بخورند) به تدريج سرمايه دارهاي ضعيف تر توسط سرمايه دار قوي تر بلعيده مي شوند و بدين ترتيب، آنقدر همديگر را مي بلعند، تا وقتي كه فقط تعداد كمتري از آنها باقي مي ماند. اين تعداد كم هم چون گرسنه مي شوند، به خوردن هم ادامه مي دهند تا آخر.
اين روند به اين تمثيل مي ماند كه ما تعداد زيادي عقرب را (مثلاً) در شيشه اي دربسته بيندازيم. پس از مدتي قوي ترها شروع به بلعيدن ناتوان ترها مي كنند. و در نهايت، يكي قوي تر از همه باقي مي ماند، كه او هم خود از گرسنگي خواهد مرد. البته در اين روزگار ما هنوز شاهد صدق چنين تمثيلي نشده ايم، ولي اين را مي بينيم كه بلعيده شدن ناتوان تران توسط قوي تران ادامه دارد».
شعر لاشخورها، به تعبيري، رمزي يا تمثيلي چنين را بازگو مي كند:
لاشخورها
دركارگاه كشمكش آفتاب و ابر
آن جا كه در مه است فرو روي آفتاب
و يك نم ملايم
در كوه مي رود
و در ميان دره به اطراف جوي آب
يك زمزمه است دائم
با آن چه مي دود،
بالاي يك كمر
ناگاه لاشخورها
- دو لاشخور كه پيرو نحيفند
از حرص لاشخوري
بر مشت استخوان نشسته
با هم قرين و همدم و با چشم هاي سرخ
بسته نظر به هم.
ديگر چه همدمي و چه راز دل است اين
اين انس [...] با چه صفت مي شود قرين
آنها چرا شدند در اين وقت همنشين؟
اين را كسي نداند.
ليكن هر آن يكي كه بميرد از اين دو دوست
آن ديگري بدرد از آن مرده گوشت و پوست
آن ها براي تغذيه گوشت هاي هم
اينسان به هم
نزديك مي شوند
(۱۳۱۹)
اين شعر را كه رمزي، يا نمادگونه تعبير كرديم، در واقع بيشتر ويژگي تمثيلي دارد. تمثيلي انجيل گونه. چون حضرت عيسي بيشتر با برده ها و تهيدستان بي سواد سروكار داشت و نمي شد حقايق ژرف را مستقيماً به آنها با زبان فصيح گفت، به تمثيل متوسل مي شد و معناي مورد نظر خود را القا مي كرد.
اما آيا نيما هم با زبان اغلب رمزي، تمثيلي يا نمادگونه اش همين قصد را داشته و مي خواسته نوگرايي غريبش را به ياري اين عناصر بديعي و در غيبت فصاحت زباني به مردم زمانه اش حالي كند؟ به گمان من در اين مورد و در بسياري موارد، قضيه برعكس است. نيما خود جايي اشاره دارد كه: من آسان مي گويم تا دشوار را در ميانه نهم!
اين حكم چگونه در اين شعر و در بسياري شعرهاي او مصداق پيدا مي كند؟ اصلاً آيا خصلت اصلي شعرهاي نيما، فلسفيدن و بيان غرايب است؟ به گمان من نه! چون موضوع شعرهاي نيما اصلاً دشوار نيست و حتي گاه در همان ابتداي شعر مشخص مي شود. منظور نيما، يا كاركرد نيما، زبان شعرهاي اوست. اين ناهمواري و نحوشكني نيماست، كه يك «تم» ساده را، از طريق زباني غيرمعمول بيان مي دارد، وگرنه مفهوم چنين شعري را مي توانست در يك رباعي فصيح و صريح بيان كند. همچنان كه در شعرهاي كلاسيك و نيمه كلاسيكش، اين كارها را فراوان كرده است.
او مي داند و مي كوشد به ما هم ياد بدهد، كه وقتي هوشمندانه، بارقه هاي حسي خود را، به سياقي نامعمول در زباني نامعمول جاسازي كنيم، خود زبان شكاف ها و رازخانه هايي مي پردازد كه خواننده، در آن خفيه گاه ها، برق بارقه هاي ديگر، غير از مفهوم كلي شعر را حس خواهد كرد و حدس و گمانش به كار خواهد افتاد. نيما شعرهايي دارد. اغلب بلند، كه ما در پايان شعر هم، ممكن است به دريافتي صاف و ساده نرسيم، اما همان حيرت ما از نايافتن معنا، معنا را دورتر و زيباتر مي كند.
گل مهتاب
يكي از نمودهاي عالي و مشخص «رمز و راز» در شعر نيما:
وقتي كه موج بر زير موج تيره تر
مي رفت دور
مي ماند از نظر
شكلي مهيب در دل شب چشم مي دريد
مردي بر اسب لخت
با تازيانه اي از آتش
بر روي ساحل از دور مي دويد،
و دستهاي او چنان
در كار چيره تر
بودند و بود قايق ما شادمان بر آب؛
از رنگ هاي در هم مهتاب
رنگي شكفته تر به درآمد:
همچون سپيده دم
در انتهاي شب
كايد ز عطسه هاي شبي تيره دل پديد.
گل هاي «جيرز» از نفسي سرد گشت تر
زافسانه غمين پر از چرك زندگي
طرح دگر بساختند؛
فانوس هاي مردم آمد به ره پديد
جمعي به ره بتاختند
و آن نو دميده رنگ مصفا
بشكفت همچنان گل و آكنده شد به نور
بر ما نمود قامت خود را
با گونه هاي سرد خود و پنجه هاي زرد
نزديك آمد از بر آن كوه هاي دور
چشمش به رنگ آب،
بر ما نگاه كرد.
تا ديدبان گمره گرداب
روشنترش ببيند
دست روندگان
آسان ترش بچيند
آمد به روي لانه چندين صدا فرود
بر بال هاي پر صور مرغ لاجورد
گرد طلا كشيد،
از يكسره حكايت ويرانه وجود
زنگار غم زدود
وز هرچه ديد زرد
يك چيز تازه كرد
آنوقت سوي ساحل رانديم با شتاب
با حالتي كه بود
نه زندگي نه خواب.
مي خواست همرهم كه ببوسد زدست او
مي خواستم كه او
مانند من هميشه بود پاي بست او
مي خواستم كه از نگه سرد او دمي
افسانه اي دگر بخوانم از بيم ماتمي
مي خواستم كه بر سر آن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صداي او
سوي صداي دگر، ندهم به ياوه گوش
و آنجا جوار آتش همسايه ام
يك آتش نهفته بيفروزم
اما به ناگهان
تيره نمود رهگذر موج
شكلي دويد از ره پايين
آن گه بيافت بر زبري اوج
در پيش روي ما گل مهتاب
كمرنگ ماند و تيره نظر شد
در زير كاج و بر سر ساحل
جادوگري شد از پي باطل
و افسرده تر بشد گلي دلجو.
هولي نشست و چيزي برخاست
دوشيزه اي به راه دگر شد!
اين شعر كمتر خوانده شده، به ما مي فهماند كه نيما، چه استاد چربدستي در به سر دواندن خواننده در نشيب و فراز و چم و خم زباني و بياني خود است. خواننده، اگر فقط يك بار اين شعر را بخواند چه دستگيرش مي شود؟ آيا اين همه سطرها در اين شعر نسبتاً بلند، فقط نشان دادن و بازي با عكس ماه در آب است؟
چنين مضموني را شاعر ماهري چون نيما مي توانست در يك چهار پاره، يا شعر شكسته چند سطري تمام كند.
شايد نقطه محوري شعر، همان عكس ماه در آب، يا «گل مهتاب» باشد، اما از همان ابتداي بازي با موج و زبر آب تيره و مخصوصاً سطر «شكلي مهيب در دل شب چشم مي دريد» و «مردي بر اسب لخت» و «تازيانه اي از آتش» و خلاصه دويدن او بر ساحل، اين پرسش پيش مي آيد كه: شعر مي خواهد به چه سمت و سويي برود. آيا نيما دارد تدارك وصف حادثه اي را براي ما مي بيند؟ شايد! چون آنجا كه سخن از «افسانه غمين دگر» پيش مي آيد و مردم با فانوس ها به سمت ساحل هجوم مي برند، بايد ماجرايي در حوالي دريا اتفاق افتاده باشد. آيا اشارتي به «خسوف» ممكن است باشد؟ قاعدتاً: نه! چون بلافاصله پس از آمدن مردم با فانوس به بيرون، مي خوانيم كه: «وان نودميده رنگ مصفا» / «بشكفت همچنان گل و آكنده شد به نور...» و حتي براي اين كه «ديدبان گرداب» او را ببيند، از جانب كوه به سمت ساحل مي آيد، تا آن جا كه امكان چيدن آن ميسر مي شود و ضمناً همه چيز را هم با دست طلايي خود زيباتر مي كند و از هر چيزي، چيزي تازه تر مي آفريند. بعد راوي (شاعر) و هركس با اوست (چون همه جا ضمير جمع «ما» به كار رفته) از دريا به سمت ساحل مي رانند. آن هم« با حالتي كه بود/ نه زندگي نه خواب» و آرزوي بوسيدن او و پاي بست او شدن و... كه ناگهان:
اما به ناگهان
تيره نمود رهگذر موج
شكلي دويد از ره پايين
آن گه بيافت بر زبري اوج
در پيش روي ما گلي مهتاب
كمرنگ ماند و تيره نظر شد
در زير كاج بر سر ساحل
جادوگري شد از پي باطل
و افسرده تر بشد گل دلجو
هولي نشست و چيزي برخاست
دوشيزه اي به راه دگر شد!
بعد از پايان شعر، حتي پس از چند بار خواندن، همچنان ما در تبيين ساخت و كاركرد واژگاني شعر، هم سرگشته مي مانيم و هم از اين بافت غريب ابژه ها و صداهاي متنوع در شعر، حركت نهايي شعر به سمت يك ابهام اسطوره اي، لذت مي بريم و با خود مي گوييم اگر چنين نبود ساخت شعر، چه بسا ما با شعري بي ژرفا و معمولي طرف بوديم. ما از همان اول شعر، با حضور ساختي پارادوكسيكال روبروييم كه تصوير زيباي اول، با «شكلي مهيب در دل شب چشم مي دريد» برمي خوريم كه نمي دانيم چيست. «چشم دراندن» شكل مهيب، شايد كسوفي در عصر را تداعي كند، يا خسوفي... اما مردي كه بر اسب لخت پي تازيانه آتش تكان مي دهد و مي رود چيست؟ «رمز بياني» از گريز از «هول» يا كسي كه خبري به جايي مي برد. همان خبر بد را. اين دو «صدا». در عين متمايز بودن كامل، آغاز بخش اول كاركرد زباني شعرند. دست سوار كه هر لحظه در كارش چيره تر است كدام كار؟ اهتزاز تازيانه آتش و رفتار غريب او؟ به سطري دلگشا و سرشار از ظرافت منتهي مي شود كه آغازبندي زيبا و اميدبخش است: «... بودند و بوقايق شادمان بر آب.» قايق شادمان روي آب است و كمي دور از آنچه بر ساحل مي گذرد و همين وجه بعدي پارادوكس بند اول و «صداي» سوم است. اين صداست كه «از رنگهاي درهم مهتاب/ رنگي شكفته تر به درآمد/ «همچون سپيده دم در انتهاي شب/ كايدزعطسه هاي شبي تيره د ل پديد...» پس شبي كه «درمانده شكل مهيب» در آن چشم بود.
با رويش گل مهتاب بند و بخش سر زنده اي را رو مي كند و مردم، شايد از پي شنيدن پيامي از آن سوار، با فانوس به ساحل روي مي آورند تا «واقعه» را تماشا كنند. واقعه اي كه همان «نودميده رنگ مصفاست» دنباله شعر و حتي ديدبان گرداب هم به اين حادثه شيفته مي شوند. ماه از بالابر آشيانه چندين صدا فرود مي آيد و در واقع در آب منعكس مي شود و تبديل مي شود به گل مهتاب و بر آب و بر همه چيز رنگ طلا مي كشد.
در بند آخر، راوي (شاعر و همراه يا همراهانش) گويي مطمئن شده اند و پس از وصفي دلخواه از اين نمادگونه روشنايي و اميد، يا بهتر بگويم «رمز و راز» نور اميد، قايق به سمت ساحل مي رانند.
ولي واقعه اي ديگر پيش مي آيد، كه گويي با هيولاي اول شعر پيوند دارد. چرا كه در اين بند ناگهان همه چيز در هم مي ريزد و از زير كاج بر ساحل «جادوگري» بر مي خيزد. گل ماه پژمرده مي شود و دوباره «هولي» مي نشيند و «چيزي» برمي خيزد. اين «چيز» چيست؟ «دوشيزه به راه دگر رفت» اين دوشيزه چيست؟ حاصل افسون «هول» يا «جادوگر» است، يا روح روشنايي است كه از ميان اين عرصه بدي ها در مي رود؟ جوابي نداريم و همان بهتر كه نداريم. اينها «صدا»هاي چهارم و پنجم اند، كه در درون بافت زباني شعر، مستتر بوده اند و بدين گونه مرموز رخ مي نمايند. نيما گويي قصه اي غريب از رويايي شگفت را براي ما بازگو مي كند.
|