حقيقت بدون انسان بي معناست -۲
ماهي و دريا به سخن مي آيند
محمد هاشم اكبرياني
آب- يا همان حقيقتي كه انسان را به خود مي خواند، دنياي خود را چنين ترسيم مي كند: «مي برتش، مي برتش/ از توي اين دنيا دلمرده چار ديوار با/ نق نق نحس ساعتا، خستگيا، بيكاري يا/ دنياي آش رشته و وراجي و شلختگي/ درد قولنج و درد پرخوردن و.../ دنياي بشكن زدن و لوس بازي/ عروس دوماد بازي و ناموس بازي/.../ دنياي صبح سحرا/ تو توپخونه/ تماشاي دار زدن/ .../ دنيايي كه هر جا ميري/ صداي راديوش مياد/ مي برتش، مي برتش، از توي اين همبونه كرم و كثافت و مرض/ به آبياي پاك و صاف آسمون مي برتش/ به سادگي كهكشون مي برتش».
نكته مهم در اينجاست كه دنيايي كه قرار است آب، علي را با خود ببرد، دنياي اثباتي نيست دنيايي نيست كه ساختمان آن بنا شده و تصوير آن مشخص و معين باشد. اين دنيا دوباره سخن از سلب و نفي دارد. بنابر اين مي توان گفت شاعر، گرچه از دنيا مي گريزد اما طرحي براي دنياي مطلوب ندارد. حتي آنجا كه، اثباتي سخن مي گويد به اين دو عبارت بسنده مي كند: «به آبياي پاك و صاف آسمون مي برتش/ به سادگي كهكشون مي برتش» اما بديهي است اين دنيا صرفاً زاييده نوعي خيالپردازي است تا واقع گرايي. زماني كه شاعر از دنيايي كه در آن علي زندگي مي كند و نفي مي شود،حرف مي زند، تمام نمادهاي اين دنيا واقعي هستند. پياز، ترشي، چلوكباب، بيكاري، بشكن زدن، دار زدن، صداي راديو و...، اما وقتي از دنياي مطلوب حرف مي زند فقط و فقط آبياي پاك و صاف آسمون و سادگي كهكشون عنوان مي شود كه به هيچ وجه نمود عيني و واقعي ندارند. اين در واقع نتيجه اي است كه بسياري از نويسندگان بزرگ با آن مواجه مي شوند؛ وقتي دنياي شي زده و واقعي نفي مي شود، جايگزين آن دنيايي است خيالي. به عبارتي نويسنده با خيالپردازي مواجه مي شود.
بحث ديگر در اين باره، ويژگي دنيايي است كه حقيقت (آب) و به عبارتي تكنولوژي بوده و ارزش هاي فردي از آن رخت بسته اند نيست، اين دنيا شامل دنياي سنتي هم هست. در واقع حقيقت يا همان آب در شعر يا همان شاعر با دنياي جديد به اين جهت مبارزه نمي كند كه ارزش هاي سنتي را لگدمال كرده است بلكه او همزمان هم با دنياي سنتي و هم دنياي جديد سرستيز دارد. دنياي آش رشته، وراجي، درد قولنج و... همگي متعلق به دنياي سنتي است و «دنيايي كه هر جا ميري صداي راديوش مياد» دنياي جديد است.
در واقع حقيقت مطلوب، هم با سنت و هم دنياي مدرن سر ناسازگاري دارد.
نكته ديگر آنكه نفي اين دنيا، صرفاً شامل يك بخش، مثلاً سياست نيست اين نكته از آن جهت اهميت دارد كه اين شعر را برخي شعر ايدئولوژيك و سياسي مي پندارند، در حالي كه اصولاً فروغ با چنين دنيايي، هم پيمان نبود. اين ويژگي برجسته فروغ است كه دنيا را با همه اجزايش مي بيند نه صرفاً از دريچه يك ايدئولوژي.
شعر ادامه مي يابد. آب نمي تواند علي را راضي كند كه وارد حوض شود. هنوز علي(قهرمان) دچار تزلزل است. به اين جهت ماهي هم وارد شعر شده و به صدا درمي آيد. ماهي هم كم و بيش همان حرفهاي آب را مي زند. او هم علي را فرامي خواند. او هم وعده سرزميني را مي دهد كه بيشتر خيالپردازي است: «به سبزه زاري هميشه سبز دريا مي رسيم/ به گله هاي كف كه چوپون ندارن/ به قصراي صدف كه پايون ندارن...» و نيز همچون آب، ماهي هم به دنيايي كه علي در آن زندگي مي كند حمله مي كند: «خسته شدم، حالم به هم خورده از اين بوي لجن/ انقده پا بپا نكن كه دوتايي/ تا خرخره فرو بريم توي لجن...»
انسان هاي اين دنيا و همچنين آب و ماهي، حرف هاي خود را زده اند و قهرمان بايد تصميم بگيرد. قهرمان، در اين شعر هيچگاه خود به سخن نمي آيد. او فقط در خواب يك ماهي زيبا ديده است، اما هيچگاه نه با انسانها و نه با آب و ماهي وارد صحبت نمي شود. متأسفانه در اينجا قهرمان يك منفعل كامل است كه حرفي براي گفتن نداشته و قدرت تصميم گيري ندارد. به دليل همين انفعال است كه علي به آب نمي پرد و وارد حوض نمي شود بلكه اين آب است كه به ناگهان بالا آمده علي را به داخل مي كشد. اما چرا شاعر به چنين نتيجه اي مي رسد؟ چرا در اينجا اين انسان بيگانه با جهان كنوني، انسانهاي آن، ارزش هاي ويران شده اش، زشتي هايش و كثافت هايش- كه قهرمان شعر نيز هست- نمي تواند و قدرت ندارد كه براي يافتن دنياي مطلوب، به عمل برسد؟ به نظر اين بن بستي است كه خود فروغ و به عبارتي نويسندگان و شاعراني از اين دست با آن مواجهند. فروغ مي داند كه اين دنيا خيالي است و انسان قادر به ساختن آن نيست. پس چه بايد كرد؟ تنها يك راه باقي مي ماند و اين كه ارزش هايي كه نهفته و پنهان هستند، خود ساختاري ايجاد كنند كه انسان را به دنبال خود بكشد، آن هم نه هر انساني، بلكه انساني كه به دنبال جهان مطلوب است. در اينجا نيز شاعر دچار خيالپردازي مي شود، خيالي كاملاً دور از واقعيت. اما اين خيالپردازي براي چه رخ مي نماياند؟ چون انسان، بدون معنا قادر نيست به حيات خود ادامه دهد، هر چند اين معنا دست نيافتني باشد.
آب (جهان مطلوب يا همان حقيقت) علي را به درون مي كشد، حقيقت، قهرمان را به درون مي كشد و او را با خود مي برد. علي نمي ميرد بلكه به ته آب مي رود همانجايي كه جاي ماهي(حقيقت) است. پيش از اين، زماني كه ماهي علي را دعوت به پريدن به آب مي كند مي گويد: «من توي اون تاريكياي ته آبم به خدا» و زماني كه در بخش هاي پاياني آب، علي را به خود كشيده و مي برد مي خوانيم: «انگار كه آب جفت شد و جست و تو خودش فروكشيد» يعني حقيقت بدون انسان هم معنا ندارد و همين آب وقتي علي را مي برد: «دايره هاي نقره اي/ توي خودشون/ چرخيدن و چرخيدن و خسته شدن/ موجا كشاله كردن و از سر نو/ به زنجيره اي ته حوض بسته شده/ قل قل قل تا لاپ تالاپ/ قل قل قل تالاپ تالاپ/ چرخ مي زدن رو سطح آب/ تو تاريكي، چن تا حباب» علي، جفت آب مي شود و مي رود به ته آب، همانجا كه ماهي گفته بود و حباب ها نيز نشان مي دهد كه ديگر علي در اين دنيا (با همان ويژگي هاي منفي) نيست.
پايان بندي شعر نيز همان خيالپردازي است. دنياي رمانتيك فروغ همانجاست كه علي حضور پيدا مي كند: «علي كجاس؟» / «تو باغچه»/ «چي ميچينه؟»/ «آلوچه»/ آلوچه باغ بالا/ جرأت داري؟ بسم الله» به اين تصوير توجه كنيد: «كودكي در باغچه در حال چيدن آلوچه است» اين تصوير بسيار زيبا و رمانتيكي است كه نشان مي دهد علي كه به حقيقت رسيده و از سنت ها و دنياي سخت جديد بريده است، در تصويري كاملاً رمانتيك جاي مي گيرد. باغچه نه نشاندهنده سنت است و نه نمادي از دنياي جديد و همچنين است آلوچه و آلوچه چيدن. اين فقط يك تصوير زيباست كه پيوندي با دنياي سنتي و مدرن ندارد. و اگر مي خواهي در چنين تصويري زيبا جاي بگيري، جرأت مي خواهد جر أت همراه شدن با آب و اين كاري آسان نيست و اين اوج خيالپردازي است كه شاعر بي آن كه توان تخريب دنياي واقعي و زشت را داشته و قادر به ساختن دنياي مطلوب خود باشد، صرفاً به يك تصوير زيبا بسنده مي كند.
|