يكشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۸۶- Oct, 5, 2003
گزارشي از مراسم قاليشويان مشهد اردهال
غسلِ قالي
قاليشويان تنها مراسم مذهبي شيعيان است كه با تاريخ هجري شمسي برگزار مي شود. به عقيده كارشناسان قاليشويان اوج اتفاق مراسم ملي با اعتقادات مذهبي است
حميرا محب علي
012362.jpg

كارگردان مي گويد: بايد از همين جا لانگ شات بگيريم. دشت هايي فراخ و كوه هايي بلند و جمعيتي انبوه، حلقه زده به دور مناره و گنبد امامزاده سلطان علي(ع) از دور هويداست.
دستيار،  سه پايه را كنار جاده نصب مي كند. عكاس، دوربينش را آماده مي كند. گزارشگر، كاغذ و قلمش را.
راننده هم با كش و قوس، خستگي راه را از تن به در مي كند. اينها، اعضاي يك گروه هستند، در سفري به مشهد قالي،  مشهد اردهال براي انجام دو كار:
تهيه گزارشي مصور براي يك برنامه تلويزيوني و گزارشي ديگر براي صفحه سفر و طبيعت از مراسم قاليشويان.
زمان: دومين جمعه مهرماه
كارگردان،  اعضاي گروه را جمع مي  كند: «مراسم كه تمام شد يك ساعت فرصت داريد كارهايتان را سر و سامان دهيد. همه برگرديد كنار ماشين. يكي هم بماند از وسايل مراقبت كند.»
راننده مي ماند. بقيه راه مي افتيم. پياده، تا امامزاده چند كيلومتر راه است. جمعيت از پيش و پس حركت مي  كنند.
اين در كندي سرعت مؤثر است اما دستمايه اي است براي كار.
***
ساعت ۱۰ صبح است. هنوز تا مراسم يك ساعت باقي است. سرزدن به بازار بدك نيست. كنار يك مراسم مذهبي، اقتصاد هم جريان دارد كه جاذبه هايي دارد از نوع خودش. اين بازار از دو هفته پيش برپا شده. اردهال از دو هفته پيش، خودش را براي مراسم آماده كرده است. همه ارگان ها و ادارات دولتي كاشان اينجا دفتر دارند. آنها هم از دو هفته پيش مستقر شده اند. فرمانداري براي رسيدگي به امور عمومي،  ادارات بهداشت و درمان و اورژانس براي امور خاص خود. بازرسي براي جلوگيري از گران فروشي. بازرگاني براي توزيع ارزاق عمومي. هلال احمر(با نصب چادر) براي اسكان مسافران و ...
امروز، تاكسي ها هم، مسافران را به رايگان جابه جا مي كنند. امروز، روز ديگري است. اردهال امروز ميزبان صد هزار مسافر از سراسر ايران است. ترافيك سنگين جاده،  دامنه سياهپوش شده كركس و دشت سرشار از اتومبيل، گواه اين مدعاست.
***
ميان صحن امامزاده سلطان علي(ع) غوغايي برپاست. سياهپوشان، چوبدستي به دست، ميان انبوه جمعيت، حوض ميان صحن را دور مي زنند. مي چرخند، مي روند و مي آيند.
صداي حماسه در فضاي صحن مي پيچد. صداي برخورد چوب ها با يكديگر، تصويري نمادين از حماسه اي حقيقي.
عكاس، عكس مي گيرد. گزارشگر مي نويسد و چه بسيار عكاسان، تصويربرداران، گزارشگران و خبرنگاران كه از پشت بام صحن به تماشاي تاريخ نشسته اند.
۱۳۰۰ سال پيش از اين
مدينه سرزمين وحي
امام محمد باقر(ع) پنجمين امام شيعيان، مسئوليت هدايت و ارشاد مسلمانان را بر عهده دارد. شاگردان بسياري از گوشه و كنار دنيا در محضر او به طلب معرفت مشغولند.
012360.jpg

از ايران بسياري آمده اند. از كاشان هم مرداني آمده اند تا از امام دعوت كنند تا همراهشان به اين سرزمين بيايد و رسالت خود را به انجام رساند. امام نمي پذيرد. چاره اي هم جز اين نيست. مدينه مركز وحي است. سرزمين پيامبر(ص) است. اشاعه اسلام بايد از همين جا باشد. همين جا كه نشانه هايي دارد از پيامبر(ص) و علي(ع) و فرزندان او. اما او دست رد به سينه ايراني نمي زند، از اين رو فرزندش سلطان علي(ع) را مأمور مي كند تا وظيفه راهنمايي و ارشاد دوستداران اسلام را در كاشان بر عهده گيرد.
پس از عزيمت به ايران، مردم شهر قم نيز از وي تقاضا مي كنند تا در قم سكني گزيند. اين اصرار، حضرت را وادار مي كند تا جايي ميان قم و كاشان ساكن شود. اردهال را انتخاب مي كند. حكام وقت كه از سردمداران حكومت بني اميه اند، از محبوبيت امامزاده(ع) در ميان مردم به وحشت مي افتند و در جنگي نابرابر با ايشان، امامزاده به شهادت مي رسد.
صداي حركت چوب ها در فضاي امامزاده اوج گرفته است. مردان سر از پا نمي شناسند. قيامتي برپاست. از كشته شدن هم واهمه اي نيست. چيزي فراتر از جنگ سلطان علي(ع) با كفار. بي شك ظهر عاشوراست و صداي چوب ها گويي صداي شمشيرهاست كه با ضرباهنگ حسين، حسين، حسين، حسين در هم مي آميزد.
چوب به دستان همگي اهل فين هستند و مابقي از سراسر ايران تماشاگر تاريخ اند.
۲۷ جمادي الاول ۱۱۶ هـ.ق
دومين جمعه مهرماه
پاييز است. فصل برداشت محصول. ميان ده جشن برداشت انار برپاست. مراسمي ملي- محلي. مردان با چوبدست، بيل و ابزار ساده سنتي كشاورزي خود، مشغول اجراي حركات موزون مراسم جشن هستند. زنان به مردان در اجراي مراسم كمك مي كنند. ميان هلهله شادي، خبري تلخ به گوش مي رسد. امامزاده در محاصره دشمن است. سرخي انارها در دست مردان، رنگ خون را تداعي مي كند. جشن به حماسه تبديل مي شود اما سلاح ها در صندوقخانه ها مخفي است. فرصت نيست. بي سلاح هم مي توان جنگيد. ياران بلند مي شوند. چوبدستي هاي خود را در هوا مي چرخانند. از ته دل نعره برمي آورند. چرخش يعني حركت، هجرت. مي شتابند اما... اما دير مي رسند. پيكر بي جان امام ميان سجاده به خون غلتيده است. اين سجاده، همان قالي بود كه مردم فين به امامزاده هديه كرده بودند.
***
«قالي را از امامزاده بيرون مي آورند. قالي را بزرگان روستاي خاوه به بزرگان فين تحويل مي دهند. قالي ميان حلقه عزاداران گم مي شود. مردم از دور و نزديك حمله برمي آورند براي لمس قالي، براي حس تبرك.»
اگرچه از آن قالي نخستين كه ۱۳۰۰ سال پيش، امامزاده در آن شهيد شد، ديگر نشاني نيست، اما اين قالي كه ۲۰۰ سال پيش از سوي مردم روستاي «جوشقان قالي» كاشان، جانشين آن قالي شده، حالا يادآور همان لحظات است.
ديگر به امامزاده دسترسي نيست اما حضور قالي يعني حضور همان حس، همان حال.
012358.jpg

مردان، قالي را ميان صحن مسجد مي چرخانند. صداي حسين، حسين فضاي دشت را پر كرده است. مردان قالي به دست همچون گردبادي در ميان صحن مي چرخند، چوب به دستان نيز به دنبال آنان، قالي را از صحن «فيني ها» خارج مي كنند. زنان در صحن ديگر امامزاده بر سر و روي خود مي كوبند. قالي در اندوه عزاداران مي رود تا چشمه «باري كرسب». «ياد خادم امامزاده بخير. خدا رحمتش كند. او و پدرانش را كه نسل به نسل خادم بارگاه حضرت بودند.»
«ابوالقاسم قيصري آخرين آنها بود. ۱۲ سال پيش مرد. پسر نداشت كه ميراث پدرش را دنبال كند. وقتي رفت، شكوه و شوكت مراسم را نيز برد. وقتي زنده بود سوار اسب سفيدش، قالي را به دوش مي گرفت و تا لب چشمه مي برد.» اين را پيرمردي مي گفت كه در مسير صحن تا چشمه همراهمان بود.
تصويربرداران و عكاسان و خبرنگاران هم به دنبال قالي از يك پشت بام بر پشت بام ديگر مي پرند تا تصوير چشمه را از دست ندهند. غسل قالي اين جا تماشايي است. قالي شويان همين جاست.
***
مريدان پيكر زخم خورده مراد خود را بر دست مي گيرند. هلهله هاي جشن برداشت انار، حالا رنگ ناله گرفته است. تا چشمه «باري كرسب» مي شتابند. عده بسياري در اين ميان شهيد مي شوند. آنها كه مي مانند، پيكر زخم خورده امامزاده را در آب نهر شست وشو مي دهند و بعد درميانه جنگ و گريزي خونين، او را دفن مي كنند و قالي را كنار چشمه مي شويند.
قاليشويان، سنتي ۱۳۰۰ ساله است. مردان كنار چشمه، قالي را پهن مي كنند. چوب  ها را بر آب مي زنند. آب كه بر قالي مي پاشد، قالي را غسل مي دهد. آب اين چشمه به اعتقاد مردم پاك پاك است. به حرمت و قداست پيكر پاك امامزاده كه در چشمه شست وشو دادند.
هيجان ميان همه اوج مي گيرد. حتي ميان تصويربرداران و عكاسان براي يافتن بهترين جا و در ميان آنان، دستيار گروه ما، روي پشت بام خوابيده است تا بتواند حماسه قالي را به خوبي در لنز دوربين جا دهد.
در اين ميان گوسفندان بسياري ذبح مي شوند و قالي با همان آداب و رسوم در آستانه ورودي امامزاده سلطان علي(ع) به بزرگان «خاوه» تحويل داده مي شود براي نگهداري در امامزاده تا دومين جمعه مهرماه سال آينده.
قاليشويان تنها مراسم مذهبي شيعيان است كه با تاريخ هجري شمسي برگزار مي شود. به عقيده كارشناسان، قاليشويان اوج اتفاق مراسم ملي با اعتقادات مذهبي است.
***
ساعت ۱۳ است. اعضاي گروه به دعوت اداره ميراث فرهنگي كاشان در محل ستاد برگزاري مراسم گردهم آمده اند. بعد از چند ساعت كار، غذاي نذري امامزاده، خستگي را از تن به در مي كند. بسياري از مسئولان كاشان نيز هستند. همچنان صحبت از قاليشويان در ميان است: «امروز دومين جمعه مهرماه، جمعه فيني ها است. تا سال ها پيش مردم فين از يك هفته قبل از مراسم در اردهال ساكن مي شدند. اگرچه اين مراسم خاص يك روز نيست. چند جمعه پشت سر هم در امامزاده عزاداري برپاست.
هر جمعه، اهالي يك روستا جمع مي شوند، البته بدون دست گرفتن چوب و برداشتن قالي، روضه مي خوانند، سينه مي زنند و در رثاي شهادت امامزاده سلطان علي(ع) به آيين نياكان خود حرمت مي نهند. جمعه بعد، جمعه نشلجي هاست. «نشلج» يكي از روستاهاي نزديك اردهال است...
مشهد اردهال در زمان قالي شويان ۱۰۰ هزار مسافر دارد كه اكثر آنان در خانه هاي روستاييان ساكن مي شوند. طرح جامعي تهيه شده كه براساس آن ۲۱۳ هزار متر مربع فضا ايجاد شود و زايرسرايي با زيربناي ۴۸ هزار متر مربع و مهمانسرايي به وسعت ۸۰۰۰ متر مربع براي مقامات...»
***
تصويربردار، آخرين تصاوير را در لنز دوربين جاي مي دهد. يكي از مسئولان ميراث فرهنگي كاشان روبه دوربين حرف هايي مي گويد از مراسم براي آناني كه قرار است تصاوير قاليشويان، يكي از مراسم ملي مذهبي خود را از شبكه جام جم ببينند:
«در اردهال هستيم، روستايي در ۴۰ كيلومتري شمال غربي كاشان... اردهال نامي اوستايي است، مربوط به پيش از اسلام و معناي آن سرزمين مقدس است يا سرزمين نزول فرشتگان آسماني... قاليشويان عرفاتي است بر دامنه كركس... اين امامزاده چهار صحن دارد. صحن فيني ها، صحن اصلي انجام مراسم است مربوط به دوره سلجوقي. بناي امامزاده هم متعلق به زمان آل بويه است... در اين صحن يكي از بزرگترين شاعران معاصر ايران نيز سال هاست كه آرميده است، سهراب سپهري...»
***
مراسم تمام شده اما دامنه كركس هنوز از انبوه عزاداران سياه است. عده اي كوه را بالا مي روند و بعد در سرازيري آن از نظر ناپديد مي شوند. آن سوي كوه در دره ازناوه قتلگاه است، جايي كه امامزاده سلطان علي(ع) را در چنين روزي به خون كشيدند.
اعضاي گروه، وسايل خود را جمع مي كنند. عكاس، آخرين عكس خود را مي گيرد و گزارشگر، آخرين جملات را به روي كاغذ مي آورد: «در اين دشت چه رازي نهفته است كه ۱۳۰۰ سال مردم را از گوشه و كنار اين سرزمين، اين چنين مشتاقانه به سوي خود مي كشاند؟ آن كه در اين امامزاده ساليان سال خفته است، بي شك راز سر به مهر اين دشت را به خوبي مي داند. بي گمان اين راز فقط در يك قالي نهفته نيست...» اما آنان كه عاشقانه به اين ديار پا نهاده بودند مي گفتند: «كسي كه قالي شويان او را به اردهال مي كشاند، بي نصيب از اين فضاي روحاني بازنمي گردد.»
راه مي افتيم‎/ يونجه زاري سر راه‎/ بعد جاليز خيار‎/ بوته هاي گل رنگ ‎/ و فراموشي خاك ‎/ نكند اندوهي سر رسد از پس كوه!

يادداشت
روز جهانگردي مبارك!!
دست وزير ارشاد كارد بلندي را به ميمنت و مباركي در كيك بزرگي فرو مي كند كه بر روي آن طرح پوستر روز جهاني جهانگردي (پنج مهرماه) با خامه نقاشي شده است.
فضاي كاخ قديمي سعدآباد آكنده است از اصوات ادوات موسيقي نواحي مختلف؛ سرنا و كرنا، دهل و نقاره و قشمه و قيچك. همه مي نوازند. تا گرامي داشته شود روز جهاني جهانگردي. جماعتي هم آمده اند از اكناف و اطراف، از چشم بادامي هاي تركمن صحرا بگير تا طوايف ريگي و شه بخش بلوچ كه هر كدام در گوشه اي از كاخ قديمي سعدآباد چادرهايشان را به پا كرده اند و گوش مي دهند و يا نمي دهند! به آنچه كه آن بالا پشت تريبون گفته مي شود اما تماشا مي كنند و تماشايي هم هست. هر سال به همين بهانه جماعتي از دور و اطراف مي آيند. خودي نشان مي دهند و بازمي گردند و مسئولان جهانگردي مان خوشحال اند كه روز جهانگردي را جشن گرفته اند. پس تلاش خواهند كرد لابد تا جهانگردي را، كه صنعتي است اين روزها بس پردرآمد، به نحوي در اين مملكت توسعه دهند، كه طبق آمار انشاءالله به ميليون ها نفر در سال آينده برسد. جشنواره تمام خواهد شد. جشنواره ها تمام خواهند شد. عشاير ساكن ييلاق سعدآباد به دامنه كوهستان به قشلاق خواهند كوچيد تا در تنگناي زمستان و بي علفي، سرما را چاره اي كنند و تا جشنواره سال ديگر كسي از آنان يادي نخواهد كرد. كسي نخواهد پرسيد، طرح سامان عشاير به كجا رسيد و يا كسي نخواهد پرسيد طرح جامع جهانگردي كي از راهروهاي پيچ درپيچ سازمان برنامه و بودجه خواهد گذشت؟ كسي از آمار ورودي امسال توريسم سوالي نپرسيد. كسي نپرسيد اين همه دفتر و دستك و آژانس جهانگردي كارمندانشان به كجا كوچيدند؟ ورشكستگي واژه مرسوم اين روزها در صنعت جهانگردي كشورمان است و كسي لابد نخواهد پرسيد كه چرا!؟
مجله اي روي ميز تحرير افتاده است. ورق مي  زنم، تمام رنگي با چاپ عالي، مربوط به اداره جهانگردي آنتالياي تركيه است در آن جا نوشته است سال ۲۰۰۰ سيصد و بيست و چهار هزار نفر ايراني به تركيه مسافرت كرده اند و قرار است با روند رو به رشدي كه آمار نشان مي دهد سال ۲۰۰۴ يك ميليون ايراني به تركيه سفر كنند. يك ميليون ايراني فقط در سواحل آنتاليا، از خود مي پرسم: چند نفر تركيه اي به ايران خواهند آمد؟ براستي چند نفر؟! پس حتما روز جهاني جهانگردي بايستي مبارك باشد!
عباس جعفري

دهاتي هميشه مسافر!
از آن دور
از پشت پرچين ها مي   آيي و تماشايت مي كنم. كوه كوچك پير دير زيست! مي خندي صفايت به آسمان آبي «تخت سليمان» مي ماند و صافي دلت سينه ستبر ديواره شمالي «علم كوه» را مانند است گرم و زنده. قوي هستي هنوز، چونان چوپانان دلير. رسمت راه به كومه هاي جنگل نشينان «مازي چال» مي برد. با بوي قرصك تازه و شير گرم ميش. سفره ات هميشه پر نان است. (پر نان باد) و خانه ات هميشه پر ميهمان! پس ميانه ميهمانان، ما را نيز مي پذيري، همچون هميشه ،و در خانه تو ديگر كسي غريبه نيست... يادش به خير سال هاي پيرار دير و خسته از شهر مي رسيديم. آن موقع هنوز خط كلاردشت روسياه آسفالت نبود و انتظارهايمان براي رسيدن به «رودبارك» گاه به شبي نيز مي كشيد تا يكي جرأت كند تا سربالايي سنگلاخ «بيرون بشم» را بالا كشد. تا دشت كلاردشت، تا تنگناي خنك دره سبز «رودبارك» تا آنجا كه «پسند كوه» و «سياه كمان» و «تخت سليمان» خودشان را پشت انبوه توسكا و ون و سرخه دار گم مي كردند و غلغله سرداب رود سكوت دره را مي شكاند و ما در خانه ات- ميهمانسراي هميشه كوهنوردان- خسته لنگر مي انداختيم و گلخنده هاي تو بود و قرصك هاي نان گرم و شير تازه و حرف كه گل مي انداخت و تو باز برايمان مي گفتي از «گورتر» از «گرده  آلمان ها»(۱) از سينه ديواره  كه راه بر ناشي ها و ناتوانمندها مي بست. مي گفتي از صخره هاي آويزان به ناكجاي سياه سنگ. از «نواير» از «كيغام» از «نجاح» از «فرزين»(۲) از زمستان هاي سرد، از توفان آن بالا، از گرماي كرسي... ما مي شنيديم مشتاق، مثل هميشه و با دهان، ما نوباوگان كوهستان از تو پير، قصه هاي پيرار كوه «علم كوه» را مي شنيديم و هنوز صبح نرسيده بود بيدارمان مي كردي: «بلند شيد آفتاب زده است، مگر نمي خواهيد امروز به سرچال برسيد» و سرماي آب «سردابه رود» كه صورتمان را مي بريد تازه هشيار مي شديم.
بجنبيد، الان است كه آفتاب سر بكشد و مي ديديم كه چاروادارها آمده اند و غوغا باز به راه است.
يادش به خير، هميشه سر سنگيني لنگه هاي بار دعوا در مي گرفت و تو مي خنديدي و به زبان مازني و كردي همه را راضي مي كردي: رستم را و يزدان را و شيرزاد را و عين الله را كه هيچ وقت راضي نمي شد، حتي وقتي كه راضي بود! نارضايتي اش را به رسم كوه نشينان بلند فرياد مي كرد... راه مي افتادي. راه مي افتاديم و رسول را هم همراهمان مي كردي تا در گم و پيچ راه در خم «پيت سرا»در تند «ليزونك» يارمان باشد و كشتي سنگ كه مي رسيديم كه تو مي گفتي:«فرنگي ريجگاه» باز از«گورتو» مي گفتي كه براي راهيابي به بلنداي علم كوه از گرده راهي را بالا رفته بود و باز ما كنجكاوانه قصه اولين «صعود» گرده آ لمان ها را از تو مي پرسيديم و تو باز برايمان همان را تعريف مي كردي كه ديشب گفته بودي...!
چاشتمان را در «ونداربن» مي خورديم و چاي داغ هيزمي كه درويش پير تيار مي  كرد و شوخي  شما دو تن به لهجه غليظ كنجكاويمان را برمي انگيخت و خنده هاي تو و متلك هاي نيشدار درويش، كه تا مرگش هيچ گاه ما دل به كوه بستگان جوان از آن بي نصيب نمي مانديم. خستگي راه دراز رودبارك تا ونداربن را از ياد مي برد...
گذشت آن سال هاي دور. درويش پير از برف و تنهايي آن زمستان جان در نبرد. او را كه صدواندي سال نگاهبان دروازه علم كوه بود تو مشايعت كردي و خداحافظي كه به سكوت برگزار شد و سلامتي امروز با هم به او كرديم به فاتحه اش آمديم. مي بينمت مي آيي با پسرت رسول، همان كه از همين كوه هاي پشت خانه با تو براه افتاد و تا بلنداي «پامير» تا دور دست هاي «قره قروم» و تا بلنداي «اورست» را در نورديد و اينك به دنبال تو (به دنبال آموزگار نخستش)، شيب تند تپه را بالا مي كشد. مي آيي و لبخند مي زني و رسول نيز سرخوشانه گام مي زند. هر سه مي خنديم به روزگار و از كردار روزگار و در دوردست هاي دره سردابه رود كبك هاي دري سپاس زنده بودن را قهقهه مي زنند.
پي نوشتها:
۱- گورتر و اشنايدر اولين صعود كنندگان مسيري در منطقه علم كوه هستند كه به نام گرده آ لمان ها معروف شد.
۲- برخي از صعود كنندگان و درگذشتگان در علم كوه.

ماجراهاي طبيعت
وولي
012356.jpg
نوشته: ارنست تامپسون ستون
برگردان: حميد ذاكري................ قسمت چهارم
هر روز پنجاه بار كشتي رودخانه اي، ويژه حمل افراد و احشام، رودخانه را قطع مي كرد و هربار يكصد نفر را با خود به اين سو مي آورد و «وولي» همه پاها را بو مي كشيد و امتحان مي كرد؛ يعني روزانه ۵۰۰۰ جفت پا،يا ۰۰۰/۱۰ فرد پا! و او حتي يك نفر را از قلم نمي انداخت. روز بعد و روزهاي بعد وضع به همين منوال ادامه يافت. يك هفته گذشت و او لحظه اي پست خود را ترك نكرد و همچنان به كار دشوار خود ادامه داد. به غذا خوردن اعتنايي نداشت، گويي گرسنگي را حس نمي كرد. به زودي تأثيرات گرسنگي و نگراني در او ظاهر گرديد. لاغر و بدخلق شد. هيچ كس نمي توانست او را لمس كند يا براي محبت و نوازش نزديكش شود. هر تلاشي براي مداخله در دلمشغولي جدي روزانه او، يعني بوكشيدن پاها، باعث رنجش و خشم او مي شد.
روز از پي روز، هفته از پي هفته، «وولي» جست وجو مي كرد، نظر به اين و آن مي دوخت و در انتظار ارباب خود بود. اربابي كه هرگز نيامد. حالا مردم با «وولي» و ماجراي عجيب و غم انگيز او آشنا شده و وفاداري اش را مي ستودند. در آغاز هر دستي را كه براي دادن غذا و سرپناه به سويش دراز مي شد با تحقير رد مي كرد و هيچ كس نمي دانست چگونه زندگي مي كند و روزگار مي گذراند. اما كم كم هدايا را قبول كرد و آموخت حضور هديه دهندگان را تحمل كند. اگرچه بدخلقي حاصل از واقعه، همواره در رفتار و احوالش باقي مانده و نسبت به دنيا خشمخوار و تلخ بود، دنيايي كه ارباب بي ارزشش را از او گرفته و دلش را شكسته بود.
وقتي من با او آشنا شدم، چهارده ماه از ماجرا گذشته بود. هنوز همچنان جدي و با پشتكار برسر پست خود بود. صورت خوب و ظاهر قبلي اش را به دست آورده بود. چهره روشن و هوشيارش با موهاي سفيد آذين شده و با چشمان زيبا و گوش هاي تيز جلوه اي ديدني به او داده بود. وقتي مرا ديد، به سرعت به سويم آمد و پاهايم را بو كرد و وقتي مطمئن شد كه صاحبش نيستم، ديگر نگاهي به جانبم نينداخت و علي رغم تمام محبت هاي جوراجور و بي شائبه اي كه در طول ده ماه بعد نسبت به او ابراز داشتم، بيش از ديگر غريبه ها به من توجه و اعتماد نشان نداد.
دو سال ديگر گذشت و اين سگ شگفت همچنان در كنار رودخانه مي ايستاد و كار سخت و طاقت فرساي خود را در مطالعه چهره و بوييدن پاهاي گذرندگان دنبال مي كرد. آنچه او را از بازگشت به خانه، در تپه هاي دور دست، باز مي داشت دوري راه و احتمال گم شدن نبود، بلكه متقاعد شده بود كه رابين، رابين ارباب، مي خواهد كه او در گذرگاه بماند و مانده بود.
اما هرگاه فكر مي كرد گذر از رودخانه و سركشي به آن سوي، او را در رسيدن به مقصود كمك مي كند، اين كار را مي كرد. كرايه سگ براي گذشتن از رودخانه يك پني بود و اگر شركت كشتيراني مي خواست بابت هر رفت و آمد «وولي» كرايه بگيرد مبلغ گزافي مي شد؛ به هرحال پيش از آنكه دست از جست وجو بكشد، چند صد پاوند به شركت بدهكار شده بود. او هيچوقت دست از كار شاق و يكنواخت خود نكشيد و طبق محاسبه ۶۰ ميليون پا، كه با تخته روآبي بدينسوي رودخانه آمده بودند توسط اين خبره دقيقاً مورد كاوش قرار گرفت. اما همه اين تلاش ها بي نتيجه مانده بود. آنچه مسلم است، وفاداري خدشه  ناپذيرش لحظه اي دچار تزلزل نشد، ولي خلق و خوي اش تحت فشار طولاني و شديد به طرز آشكاري تغيير كرده و خشمخواري و يأس در نگاه و حالتش كاملاً مشهود بود.
او هرگز نفهميد چه بر سر رابين آمده است. اما يك روز چوبداري تنومند از شيب كشتي پايين آمد و قدم به ساحل گذاشت و «وولي» كه به حالت مكانيكي هميشگي اش همه پاها را امتحان مي كرد پيش رفت و پاهاي جديد را مورد آزمايش قرارداد. به محض بوييدن پا ناگهان در جا ايستاد، يال هايش سيخ شد، لرزيد، خرناسه اي كوتاه از گلويش بيرون پريد و همه احساسش روي چوبدار متمركز شد.
يكي از كاركنان كشتي رودخانه اي كه نمي دانست جريان چيست رو به غريبه كرد و با صداي بلند گفت: «هي، مرد، مواظب باش سگ ما را اذيت نكني.»
«عجب حرفي مي زني، من او را اذيت كنم؟ او من را اذيت نكند خوب است.» اما به توضيح بيشتري نياز نبود. رفتار «وولي» به كلي تغيير كرده بود. او با مهرباني به چوبدار نزديك شده، دورش مي چرخيد و براي اولين بار پس از سالها دم مي جنباند.
چندكلمه كوتاه همه چيز را روشن ساخت. دورلي- چوبدار- رابين را خوب مي شناخت و دستكش و شال گردن او توسط رابين بافته شده و مدتي هم جزو لباس  هاي شخصي اش بود. «وولي» آثار اربابش را تشخيص داد و نااميد از يافتن بت گمشده اش، به همين نشانه ها دل خوش كرد و تمام توجه و علاقه خود را به دورلي معطوف داشت. پس پست خود را ترك كرد و به دنبال دارنده دستكش و شال گردن به راه افتاد. دورلي نيز از داشتن «وولي» خوشحال شد و او را با خود به خانه اش در تپه هاي «دربي شاير» برد، جايي كه يكبار ديگر به عنوان سگ گله در خدمت گوسفندان در آمد.
«مانسلديل» يكي از معروفترين دره هاي دربي شاير است. «پيگ و ويستل» تنها مهمانخانه اي بود كه در اين منطقه وجود داشت، البته اين مهمانخانه اسم و رسم زيادي داشت و «جو گريتوركس» مرد بي باك و تنومند يوركشايري، صاحب اين مهمانخانه  بود. طبيعت، او را يك مرزنشين با همه صفات و ويژگي هايش بوجود آورده، اما دست روزگار كارش را به مهمانخانه داري كشانده بود. ذاتاً  از آن آدم هايي بود كه در برابر هر حادثه اي مي گويند: «خوب، مهم نيست...» و البته در آن ناحيه خلاف هاي زيادي هم انجام مي گرفت.
خانه جديد «وولي»در ارتفاعات دره اي بالاي مهمانخانه جو بود و اين مسأله در كشانيدن من به مانسلديل بي تأثير نبود. اربابش، دورلي، در زمين هاي پايين،  كشاورزي كوچكي به راه انداخته و در بيشه هاي بالادست تعداد زيادي گوسفند داشت.

سفر و طبيعت
ادبيات
اقتصاد
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |