كيوان باژن
سالروز رفتن محمود رسيد.بابك اعطا فرزند احمد اعطا يا همان احمد محمود پاي صحبتي نشست كه ناگفته هاي بسياري از زندگي و داستان نويسي پدر را بر زبان راند. او زاويه هاي ناديده زندگي خصوصي و حرفه اي محمود را پيش چشم مي گذارد و از داستان نويسي مي گويد كه از جنوب برخاست و با همه نداشته هايش ساخت ولي نوشت و نوشت و نوشت.
محمود همچون بسياري از هم عصران خود، در بحران هاي مختلف، قد كشيد و سال به عمرش افزود. از اينجاست كه نوشته هاي او همزبان روزگار اوست. و از اينجا مي شود آغاز كرد كه محمود چگونه نوشت و ادامه داد؟ چگونه زمانه خود را به تصوير كشيد؟ با زمانه خود چگونه مواجه شد؟ و... حالا حرف هاي پسرش:
* بسيار خوشحالم كه اين گفتگو را پذيرفتيد تا درباره پدرتان صحبت كنيم. به نظرم براي شروع، خانواده و صحبت كردن از آن نقطه خوبي است.
- اجازه بدهيد اول اين را بگويم كه نام خانوادگي ما، «اعطا» است. الان هم در شناسنامه پدرم نوشته شده «احمد اعطا» و «محمود» اسم مستعار ايشان است.
«محمدعلي» پدر «احمد محمود» معماري تجربي بود. او از جواني مجبور بود كار كند، چرا كه بايد خرج مادر و خواهرش را تأمين مي كرد. مي دانيد، آنها آدم هاي غريب و بي كسي بودند. چيزي كه در مورد سابقه خانوادگي بايد بگويم اين است كه جد «احمد محمود» به كلهرهاي كرمانشاه برمي گردند كه يكي دو جد پشت سر اينها به دزفول مهاجرت مي كنند و به دلايلي كه من نمي دانم به اهواز آمده و آنجا زندگي را پي مي گيرند و ساكن مي شوند. از اين رو پدرم در اهواز متولد شده است. چهارم دي ماه ۱۳۱۰. ولي مادر پدرم در دزفول متولد شدند. يعني مادربزرگم دزفولي است. بنابر اين ما از طرف پدر به كلهر كرمانشاه مي رسيم.
* «احمد محمود» اولين فرزند خانواده بود؟
- بله. اگر بخواهيم از برادران بعد از او نام ببريم، بايد از «محمود» كه الان دبير دبيرستان هاي اهواز است نام ببرم. بعد از او «محمد» بود كه متأسفانه در دوره جنگ، از دست رفت.- مي دانيد كه، پدرم رمان «زمين سوخته» را به ياد او نوشت- برادر ديگر، «قاسم» كه كارگر شركت نفت بود و الان بازنشسته شده و بعد از آن «ماشاءالله» مهندس كشاورزي و آخرين «محسن» كارمند اداره كشاورزي است. چهار خواهر هم هستند: «فاطمه»، «زهرا»، «حميده» و «صديقه». مي دانيد؛ پدربزرگم آدم متديني بود. حتي از اسم گذاري بچه هايش هم اين پاي بندي به مذهب ديده مي شود.
* چه شد كه از اهواز به تهران آمديد؟
- پدرم بعد از اين كه از تبعيد برگشت، از تمام مقام ها و موقعيت هاي اجتماعي، محروم شده بود. يعني هيچ جا اجازه كار نداشت. مدتي مجبور شد براي كار به جيرفت برود، تا چرخ زنگي اش بچرخد. وقتي به اهواز برگشت بالاخره با شرط و شروط هاي زيادي در «استانداري» استخدام شد. بعد كه كم كم متوجه شدند كارمند با ذكاوتي است در همان جا مورد توجه قرار گرفت، يعني طوري شد كه به معاوني هم رسيد. البته هميشه زير نظر ساواك بود. تا اين كه كسي كه باعث استخدام اش در استانداري شده بود به تهران منتقل شد و به خاطر همين دقت پدرم و اين كه ديده بود مدير بسيار خوبي است، اصرار كرد كه او هم به تهران بيايد. مي گفت در اهواز به هدر خواهد رفت. خود آن فرد البته، اهل تهران بود و پدرم هميشه از او به نيكي ياد مي كرد. اين شد كه آمديم تهران.
* وقتي كه آمديد تهران چند سالتان بود؟
- يازده يا دوازده سال. پدرم خيلي زود ازدواج كرد. وقتي كه شانزده سال بيشتر نداشت. يعني در سال ۱۳۲۵ و من يازده سال بعد از ازدواج او به دنيا آمدم. بنابراين تمام وقايعي كه براي «احمد محمود» اتفاق افتاد بعد از ازدواج او بود. سياسي شدن اش در هفده هجده سالگي و زندان و بعد تبعيد و بعد نوشتن و...!
* از علاقه مندي پدر به ادبيات و داستان در همان سنين نوجواني بگوييد.
- پدرم مجبور بود در سنين خيلي پايين كار كند. چه آن موقع كه مدرسه مي رفت و تابستان ها وردست پدرش بود و چه بعدها كه نگذاشتند بعد از سال چهارم ابتدايي به مدرسه برود و ديگر بيشتر وقتش را به كار كردن و امرار معاش مي گذراند. خب، به هر حال فرزند بزرگ خانواده هم بود و طبيعي بود كه چندان وقتي براي پرداختن به علاقه هميشگي اش، ادبيات و داستان، پيدا نمي كرد. من از چيزهايي كه برايم تعريف مي كرد و تا آن جا كه يادم مانده، اين طور استنباط مي كنم او وقتي به سني كه ديگر خودش را شناخت، به طور جدي و با عشق و علاقه اي وافر- كه مدت ها امكانش نبود- به طرف ادبيات رفت. بعد از آن بود كه نه تنها مطالعه اش را وسعت بخشيد بلكه خيلي هم مي نوشت.
البته اين را هم بگويم پدرم در شرايطي شروع كرد به نوشتن كه پدرش مانع بود و با اين كار يعني نوشتنش مخالفت مي كرد. حالا به دلايلي كه من نمي دانم. اما ديگر هيچ چيز نمي توانست در مقابل عشق و علاقه پدرم، مانعي محسوب شود. او راهش را انتخاب كرده بود. پدرم خاطره اي را از دوران نوجواني اش تعريف كرده كه شايد جالب باشد. گفت: داستاني نوشته بودم و قرار بود كسي آن را چاپ كند. آن موقع خيابان هاي اهواز هنوز آسفالت نشده بود. به همين دليل وقتي كه باران مي آمد، خيابان هاي خاكي و گل آلود وضع نامناسبي پيدا مي كردند. من وقتي مي خواستم اين داستان را به خانه شخص مورد نظر ببرم تا بخواند و بدهد براي چاپ، باران تندي مي آمد. چكمه اي پوشيدم و توي اين باران و گل، فاصله زياد تا منزل او را گذراندم. آن هم با چه شوقي. اما وقتي رسيدم، هر چه قدر در زدم، كسي جواب نداد. فهميدم هيچ كس خانه نيست. پولي هم نداشتم كه ماشيني بگيرم. بنابر اين تمام راه را دوباره پياده برگشتم.
شايد براي خيلي ها، اين خاطره معمولي به نظر رسد. ولي باور كنيد وقتي آن را شنيدم خيلي غمگين شدم. يعني هميشه فكر مي كنم، او در لحظه اي كه در خانه را با آن همه شوق مي زد و كسي در را باز نكرد، چه حسي پيدا كرد و چه چيزي در ذهنش گذشت. ببينيد، لحظاتي پيش مي آيد كه آدم را از كارش نااميد مي كند. اصلاً ممكن است طوري شود كه آن شخص كارش را بگذارد كنار و ديگر سراغش نرود. تنها چيزي كه در اين موقع به داد آدم مي رسد، علاقه شديد به آن كار است و بس. مجموعه اتفاقاتي كه در زندگي احمد محمود پيش آمد و گاهي اوقات طوري بود كه راهي جز رها كردن نه تنها ادبيات بلكه زندگي نمانده بود، اما مي ديدم و مي شنيدم كه هيچ كدام مانعي براي تداوم راهش نشد. هيچ كدام نااميدش نكرد و اين مسئله همواره درسي بود در زندگي ام.
* گفتيد پدرتان از سن كودكي مجبور بود فعاليت اقتصادي داشته باشد. مي خواهم بپرسم اين «كار» به عنوان پديده اي عيني كه به نوعي در پرورش ذهنيت افراد دخيل است براي پدرتان چه قدر اهميت داشت و چگونه به پرورش شخصيت و تفكرش پرداخت؟
- مي دانيد، پدرم به خصوص بعد از ازدواجش به سراغ كارهاي زيادي رفت. او حتي با سعي و تلاش توانست درسش را تا مقطع ديپلم ادامه دهد. اما هيچ وقت كار ثابتي نداشت. او مي خواست سر بار ديگران نباشد، براي همين هر كار شرافتمندانه اي كه مي توانست از نظر مادي تأمين اش كند، انجام مي داد.
* در تهران كجا ساكن شديد؟
- وقتي آمديم تهران در كوچه كميلي، بين گمرك و مختاري در محله اميريه، پدرم اتاقي اجاره كرده بود. من تا كلاس سوم ابتدايي را در اهواز خواندم در دبستان خيام كه پدرم هم آنجا درس خوانده بود. كلاس چهارم را در دبستان رازي در تهران ثبت نام كردم كه دبستان بزرگي بود. بعد كلاس هفتم بود كه ما از اميريه نقل مكان كرديم و آمديم به منيريه، در خانه اي دو طبقه كه طبقه اولش را پدرم اجاره كرد.
* در مورد كار پدرتان بگوييد. هم از نظر شغلي و هم اين كه كار ادبي اش را چگونه سروسامان مي داد؟
- اميريه كه بوديم، پدرم هم كار مي كرد و هم در نشريات قصه مي نوشت. مثلاً «زائري زير باران»، «پسرك بومي» و «غريبه ها» را تا آن جا كه يادم مي آيد در همان خانه كه بوديم نوشت و به مجلات داد. با اين حال هنوز نوشتن كمكي از نظر مالي محسوب نمي شد. او كارهاي ديگري غير از شغل ثابتش انجام مي داد. به طور مثال راديو، برنامه اي داشت كه او براي اين برنامه مطلب مي نوشت و او هم با نام «احمد اعطا» مي نوشت و به هر حال كمك هزينه اي براي زندگي بود. مدتي هم براي مجله «فردوسي» كار ويرايش مي كرد. يا قصه هايي را كه براي اين مجله فرستاده مي شد، خوانده و انتخاب مي كرد. در عين حال كار ثابتش در «سازمان زنان» بود و بعد هم به موازات آن در سازمان هواپيمايي «سنا» يعني سه جا كار مي كرد تا زندگي بچرخد. در اين جاست كه شروع مي كند به بازنويسي ها». در منيريه، خانه ما زيرزميني داشت قديمي و شايد بتوان گفت ترسناك. وقتي شب مي شد آدم را مي ترساند. توي آن اتاقي دخمه مانند بود كه پدرم درستش كرد و شروع كرد به بازنويسي همسايه ها. مي دانيد كه محمود در سال هاي ۴۲ در اهواز در خانه پدري، همسايه ها را نوشت و حتي آن را در كودكي ام برايم مي خواند. يعني ما همگي توي يك اتاق بوديم كه گوشه اي ميزي بود و پدرم توي آن شلوغي پشت آن مي نشست و مي نوشت. شكل اين ميز هنوز در ذهنم نقش بسته است. و ده، يازده سال بعد بازنويسي اش كرد. در اين فاصله بود كه «زائري زير باران»، «پسرك بومي» و «غريبه ها» را نوشت. براي همين در اين مجموعه ها در بعضي قصه هاي كوتاهش جا پاي همسايه ها را مي بينيم و يا بعضي از آنها متعلق به همسايه هاست. تا اين كه در نارمك خانه اي خريديم.
|
|
* پدرتان در محافل ادبي چه قدر شركت مي كرد؟
- تا آن جا كه يادم مي آيد خيلي كم پيش مي آمد كه به محفلي برود. به هيچ عنوان محفل گرا نبود. هميشه او را در خانه مي ديديم. به جز مواقعي كه اداره مي رفت. بعد از آن مي آمد و مي نوشت و يا كتاب مي خواند. حتي وقتي كاري هم نداشت خانه بود. چرا كه هميشه معتقد بود بايد كار كرد. مي گفت اين محافل وقت آدم را مي گيرند. مگر آدم چه قدر وقت دارد. مي گفت آدم تا جوان است بايد كار كند چون وقتي پا به سن گذاشت ديگر توانايي كار كردن ندارد و وقتي خودش هم به اين سن رسيد مي گفت حالا بيشتر قدر جواني را مي فهمم.
* او غير از كار داستان نويسي به چه هنرهايي تعلق خاطر داشت؟
- به سينما خيلي علاقه مند بود. شما در كارهايش هم مي بينيد كه انگار دكوپاژهاي سينمايي اند. حتي دلش مي خواست روزي فيلمي هم بسازد. آدمي بود كه سينما را خوب مي شناخت.
* احمد محمود از معدود نويسندگاني است كه به صورت حرفه اي كار مي كرد. تطبيقي بين كار حرفه اي و امرار معاش براي زندگي در چه روندي شكل گرفت؟
- بايد بگويم من از موقعي كه «زائري زير باران» نوشته و چاپ شد، فهميدم احمد محمود نويسنده است. «مول»، «دريا هنوز آرام است» و «بيهودگي» قبل از اين نوشته مي شود. آن هم با خرج خودش. با قرض هايي كه از دوستانش مي كند. اما از «زائري زير باران» خودش را تثبيت مي كند. بعد از آن «پسرك بومي» و بعد «غريبه ها» چاپ شد كه البته حق التاليفي هم كه انتشارات بابك داد خيلي جالب بود. اين انتشاراتي جايي توي ميدان انقلاب بود، در يك ساختمان چند طبقه. طبقه پايين اش خياطي بود. بابك از اين خياطي طلب داشت. خياطي تعدادي شلوار و لباس دوخته شده را به عنوان پرداخت طلب به انتشاراتي مي دهد و او هم به عنوان حق التأليف اين كتاب به پدرم مي دهد. ما بچه ها و حتي خود پدر، مدت ها اينها را مي پوشيديم. همه هم يكسان و... اما چيزي كه هست اين مسائل باعث شد انگيزه اش بيشتر شود و به بازنويسي همسايه ها بپردازد و چاپش كند. تمام زحمات چاپ را هم آقاي دكتر ابراهيم يونسي تقبل كردند. يك سال بعدش بود كه ما آمديم نارمك.
* همسايه ها نقطه عطفي بود براي احمد محمود، درست است؟
- بله. اين كتاب در هزار نسخه چاپ شد و به بازار آمد. يك هفته طول نكشيد كه ساواك ريخت تا كتاب را جمع كند. خب، آنها ديدند كه عجب چيزي را اجازه چاپ دادند. ولي كتاب فروش رفته بود و چيزي دست ساواك را نگرفت، رودست خوردند. كتاب ديگر اجازه چاپ پيدا نكرد تا سال ۵۸ كه در تيراژ وسيعي هم چاپ شد. در اين دوره محمود در موسسه پوشاك كار مي كرد. بعد از چاپ مجدد همسايه ها، پدرم از اين مؤسسه آمد بيرون و ترجيح داد در خانه بماند و به صورت حرفه اي بنويسد. خيلي هم از طرف مؤسسه آمدند دنبالش. مي گفتند جايي است كه خودت از اول آنجا بودي. قائم مقام بودي و همه مي شناسندت. كسي بهتر از تو نمي تواند اينجا را بچرخاند. حتي تا شش ماه حقوق اش را مي پرداختند. اما خب، او تصميمش را گرفته بود و مي گفت من ديگر سني دارم و نمي توانم در اداره كار كنم. مي گفت مي خواهم بنشينم و كار نوشتن را ادامه دهم.
* از نظر اقتصادي در چه وضعي بوديد؟
- خب، همسايه ها چاپ شده بود و تأمين اش مي كرد. دويست هزار نسخه چاپ شدن همسايه ها كم نبود. حق التأليف آن، بالاخره مي توانست آن قدر باشد كه بنشيند و كار كند. اين كه حداقل اداره نرود و بنويسد. بنابراين حرفه اي كار كردن محمود، به نوعي مديون همسايه هاست.
* بعد از آن، برنامه كاري اش چه طور بود؟
- در اين رابطه بهتر است از حرف هاي خودش شروع كنم. مي گفت: اين كه الان در خانه ام، دليل نمي شود كه تا هر موقع كه مي خواهم بخوابم و يا بلند شوم. براي همين بايد اين احساس را در خودم و در شما بيدار كنم كه هر صبح به سر كار مي روم. مثل يك كارمند، كه موظف است به وقت معيني برود سر كار و تا يك ساعت مشخص كار كند.
به اين ترتيب محمود، منظم كار مي كرد. هميشه ساعت شش صبح بلند مي شد و بعد از صرف صبحانه، ساعت هفت و نيم پشت ميز كارش مي نشست و تا ظهر مي نوشت. بعد ناهار بود و استراحت. بعد از ظهر ممكن بود قراري داشته باشد و دوستي به ديدارش بيايد، يا اين كه مطالعه كند. تا ساعت هشت يا نه كه به خانواده اش مي رسيد و تازه مي شد پدر خانواده. قبل از اين كه اين خانه را بسازيم، يعني همان اوائل كه آمديم نارمك، خب، اين جا اتاقي داشت كه پدر توي آن كار مي كرد و ما همين جا ناهار مي خورديم. تا بعد كه زيرزمين را كه در واقع آب انبار قديمي اي بود، درست كرديم و پدر آن جا مي نوشت. اما چيزي كه بود آن جا نم داشت و دكتر گفته بود كه اين نم براي ريه هايت بد است. به خاطر همين اصرار مي كرديم كه جايش را عوض كند. تا اين كه بعد از ساختن دوباره خانه، محل كارش را به طبقه همكف منتقل كرديم.
مسئله ديگر در مورد كارش اين بود كه قبلا- حالا تا چه زماني، نمي دانم- با خودنويس كار مي كرد. روي كاغذهاي كاهي. تا اين كه بعدها بامداد نوشت. مي گفت راحت تر است. پانزده مداد داشت. وقتي شب كارش تمام مي شد، مدادها را مي تراشيد تا صبح در نوشتن اش، وقفه اي نيفتد. جمعه ها را هم هميشه تعطيل مي كرد.
* چقدر روحيه نقدپذيري داشت؟
- مي گفت: يك نويسنده نه از تنبيه خيلي بايد ناراحت شود و نه از تشويق خيلي خودش را ببازد. بايد كار خودش را انجام دهد. هيچ ادعايي هم نداشت. هميشه مي گفت: مگر من با اين سنم چه كار كرده ام؟!
* چون محمود به طور حرفه اي كار مي كرد، آيا اقتصاد خانواده، گاهي باعث نمي شد در ارائه كارش، عجله كند؟
- نه. اصلا. اصلا. وقتي مي نوشت: به هيچ چيز ديگري فكر نمي كرد. حتي بارها آمدند براي چاپ مجدد «دريا هنوز آرام است»،«مول» و «بيهودگي». مي دانيد كه اين سه كتاب اول، هيچ كه فروش نرود، به قدر يك چاپ فروش دارد، اما قبول نمي كرد. مي گفت: اگر من اين كار را بكنم، همه فكر مي كنند به خاطر پول بوده است. او هيچ وقت دوست نداشت از شهرتش استفاده كند.
* به عنوان سئوال آخر، محمود را در يك كلمه تعريف كنيد.
- بزرگترين تعريفي كه مي توانم بگويم ، خودش بود. مي دانيد او خيلي آدم افتاده اي بود. حالا كه فكر مي كنم افتادگي اش برايم بارزتر مي شود. هميشه اگر تعريفي از او مي شد مي گفت: آخر من در اين حد نيستم ! و واقعا اين را از ته دل مي گفت. مي گفت: چرا اين طور فكر مي كنيد؟ مي گفت: حقيقت است، نيستم. واقعا نيستم. و من دلم مي خواست ... (بغض) ...