سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۲ - شماره ۳۱۸۸- Oct, 7, 2003
حتي يك ترك نازك
زير ذره بين
آيا قصه هاي غصه ساز آدميان بيشترند يا قصه هاي شادي آفرين؟ پاسخ خيلي سخت است. مربوط مي شود به آدم ها. هر آدمي خودش مي داند كدام يك از اين دو نوع قصه را بيشتر در كتاب زندگي خويش خوانده است. هر آدمي خودش بيشترمي داند كه آيا بيشتر غصه خورده است يا بيشتر خنديده است؟
012450.jpg
دكتر علي رؤوف
اشاره: از نخستين روز انتشار صفحات ضميمه جديد همشهري و گشايش صفحه «فرهنگ»، جايگاه ويژه اي را براي «آموزش و حرفه مقدس معلمي» قايل شده ايم و در اين ميان برخي از معلمان با سابقه كشورمان، با مطالب خود ما را ياري داده اند.
انتشار خاطرات معلم انديشمند دكتر رئيس نيا در ايام بزرگداشت استاد شهريار كه به ماجراي تاسيس مدرسه به سبك جديد و انحلال مكتبخانه قيد شده در منظومه حيدربابا اختصاص داشت، با استقبال بسيار خوب خوانندگان همشهري روبه رو شد و بار ديگر اين نكته را يادآوري كرد كه نگارش داستان گونه برخي از رويدادها و مباحث آموزشي، قالب مناسبي براي ارائه مطلب است.
امروز در صفحه فرهنگ، نوشته اي از دكتر علي رؤوف را منتشر مي كنيم كه ما را به حال و هواي مدرسه هاي ۴۸ سال پيش در روستاهاي دور افتاده مي برد. دكتر رؤوف، مؤلف قريب ۲۰ كتاب تخصصي در زمينه تربيت حرفه اي معلمان است و هم اكنون در شوراي سردبيري مجله رشد مديريت مدرسه عضويت دارد كه از سوي وزارت آموزش و پرورش براي مديران، معاونان، مربيان و مشاوران مدارس كشور منتشر مي شود. اين مطلب را در پي مي آوريم.

بعضي از قصه هاي آدمي غصه سازند. غصه هايي در دل مي سازند كه مدام، مثل سايه، همراه آدم راه مي روند و هرگز از او جدا نمي شوند. بعضي از قصه ها شادي مي آفرينند. خوشحالي تراوش مي كنند. خنده بر لب مي آورند. قلب آدم را سرشار از اميد و عشق به بودن مي كنند. اين قصه ها هم، همواره همراه آدم حركت مي كنند. نه كهنه مي شوند و نه مي ميرند.
آخرين امتحان دانشسراي مقدماتي را كه دادم، خوشحالي تمام وجودم را پر كرده بود. خودم را در قيافه و ريخت «معلم» مي ديدم. طاقت نداشتم. خدا خدا مي كردم كه هرچه زودتر كارنامه ام را بدهند و بگويند «تو معلم شده اي».
روزي كه كارنامه ام را به دستم دادند صد بار آن را بوسيدم. به فكرم رسيد آن را قاب بگيرم. نمي توانستم رنگ، شكل و جنس قاب رويايي ام را تعيين كنم. هر ساعت اين قاب را به رنگي مي خواستم. هر دم شكل و اندازه اش را عوض مي كردم. و هر دفعه در خيالم، درازا و پهناي آن را از بهترين چوبي كه مي شناختم، مي ساختم.
آن روز با دوستان فارغ التحصيل تصميم گرفتيم به شكرانه معلم شدن به «لاله زار»، بهترين كافه قنادي شهر كه در زيباترين خيابان بود، برويم و با خوردن بستني و شيريني جشن بگيريم. خوشبختانه، همان روز حسابدار دانشسرا با ما تسويه حساب كرده بود و آخرين شصت تومان حق تحصيلمان را پرداخت كرده بود. جيب مان سنگين شده بود و خيالمان تخت بود. يك قواره فاستوني سورمه اي انگليسي را كه مادرم براي روز مبادا نگاه داشته بود، نزد خياط آشنايي بردم كه يك دست كت و شلوار خوش تيپ برايم بدوزد.
بعد از چندين هفته انتظار، بالاخره ابلاغ معلمي را به دستمان دادند. هر يك از هم دوره اي ها به يكي از شهرستان هاي دور و نزديك اعزام مي شد. دورترين شهرستان، در كرانه هاي كوير بزرگ، به نام من و دو نفر ديگر از دوستان افتاده بود. از اين كه سه نفر با هم بوديم اظهار رضايت و شادماني مي كرديم. دوري محل را هم با جان و دل پذيرفتيم.
سه جوان نوزده ساله، براي اولين بار، بايد شهر و ديارمان را ترك مي كرديم و به نقطه اي مي رفتيم كه هرگز آن را نديده بوديم و از خانه و كاشانه مان فرسنگ ها فاصله داشت. غمي به دل راه نداديم. دوري از خانه و خانواده را به فال نيك گرفتيم. جوان بوديم. به اين باور رسيده بوديم كه بايد مستقل زندگي كنيم و روي پاي خودمان بايستيم.
صبح زود به گاراژ اتوبوس هايي رفتيم كه مسافران را به آن شهر دور مي برد. بليت گرفتيم و قرار شد ساعت هشت حركت كنيم. در حافظه مان نقشه راه هاي اين استان پهناور را مرور مي كرديم. حدس مي زديم كه دو ساعت بعد از ظهر به مقصد خواهيم رسيد، و از فردا صبح به كلاس خواهيم رفت و به شاگردانمان درس خواهيم داد. هر چند دقيقه به بليت هامان نگاه مي كرديم تا ببينيم چند ساعت ديگر روياهامان به حقيقت خواهد پيوست.
ساعت نه شد. هنوز هيچ مسافري براي اتوبوس پيدا نشده بود. داشتيم دلشوره مي گرفتيم كه اصغر آقا، شاگرد راننده، كاپوت اتوبوس را بالا زد و دل و روده موتور را به هم ريخت. سوت مي زد و آواز مي خواند. گهگاه صداي نخراشيده اش را بلند مي كرد و داد مي كشيد: «سوار شين. سوار شين» ظهر شد. راننده و شاگردش رفتند به قهوه خانه آن طرف خيابان ديزي بخورند.
حدود ساعت چهار يا پنج بعد از ظهر بود كه يكي دو تا مسافر، هن هن كنان، بار و بنديلشان را آوردند و مدام قربان صدقه اصغر آقا مي شدند تا آنها را در قسمت جلو باربند اتوبوس بگذارد.ما سه نفر، دم به دم به ساعت نگاه مي كرديم. به چشم هاي همديگر خيره مي شديم، و با زبان بي زباني به هم مي فهمانديم كه: «فردا صبح، سر وقت به كلاسمان نمي رسيم!»
غروب بود كه همه مسافران آمده بودند. سوار شديم. هواي گرم شهريور با تابستان خداحافظي مي كرد، آهسته آهسته مي خواست خودش را با سردي دلپذير پاييز سازش بدهد.
اصغر آقا با بازوهاي پر توانش، مثل فرفره هندل اتوبوس را مي گرداند. راننده هم سويچ را چرخانده بود و آن را محكم بين دو انگشتانش فشار مي داد. موتور ناله مي كرد و روشن نمي شد. بدن اصغر آقا خيس عرق شده بود. ناله هاي موتور ذره ذره فرو مي نشست. اصغر آقا همه مسافران را پياده كرد و داد كشيد: «هول بدين.» دويست متر آن طرف تر، در سرازيري خيابان، صداي روشن شدن موتور به گوش رسيد. مسافران صلوات فرستادند و هم ديگر را پس زدند تا هرچه زودتر خودشان را به صندلي پاره پوره برسانند.
شب شده بود. تازه با آوازهاي اصغر آقا و سر و صداي دلخراش موتور اتوبوس خو گرفته بوديم كه اتوبوس ايستاد تا پنچري چرخ عقب را بگيرد.
مسافران شاد و خندان پياده شدند. خدا را شكر مي كردند كه چرخ جلو پنچر نشده بود وگرنه به گودال عميق سمت راست مي افتاد و همه نفله مي شديم.
نصف شب بود. خرخر مسافران خسته با غروغر موتور اتوبوس، موسيقي يكنواخت و ملالت باري درست كرده بود. ما هم ناي بيدار ماندن نداشتيم. اگر چه سعي مي كرديم بيدار بمانيم، اما پلك هامان خود به خود روي هم مي افتادند. همين كه چرخ هاي اتوبوس توي دست اندازي مي افتاد، تكان سختي مي خورديم و چشم هامان باز مي شد. در تاريكي شب به هم خيره مي شديم و باز پيام هاي غير كلامي مان را باهم رد و بدل مي كرديم.
چيزي به صبح نمانده بود كه اتوبوس جلو گاراژ بزرگي ايستاد. مسافران با داد و بيداد همديگر را بيدار مي كردند. اصغر آقا طناب هاي باربند را باز مي كرد. بار و بنديل هريك از مسافران را كه مي داد، پول خردي مي گرفت.
ما سه نفر هاج و واج مانده بوديم چه كار كنيم، كجا برويم، كجا بيتوته كنيم تا صبح شود. اصغر آقا اتاقك كنار گاراژ را نشانمان داد. گفت: «آقا حمزه را بيدار كنيد. مسافر مي پذيرد.» مدتي به در چوبي اتاقك كوفتيم تا آقا حمزه بيدار شد. غرولندش را شنيديم كه مي گفت: «اين چه وقت آمدن است؟»
صبح زود، بقچه ها و چمدان هاي كوچكمان را دست آقا حمزه سپرديم و راهي اداره فرهنگ شهرستان شديم. هنوز در اداره را باز نكرده بودند. خدا را شكر كرديم كه به موقع به كلاس درسمان خواهيم رسيد. به بچه ها ياد خواهيم داد. آن قدر يادشان خواهيم داد تا همه آنها با سواد شوند.
صبحانه خوردن را فراموش كرده بوديم. گرسنگي رفتن به كلاس، همه چيز را از يادمان برده بود. درس هايي را كه در دانشسرا خوانده بوديم، با خود مرور مي كرديم. مبادا چيزي از يادمان رفته باشد. حرف ها و مطالب دبير خوب روانشناسي مان توي ذهنمان رژه مي رفتند: «بچه ها چگونه ياد مي گيرند؟ فرق بين هوش و حافظه چيست؟ تفاوت هاي فردي را چگونه رعايت كنيم؟ يادگيري ها از چه مرحله اي مي گذرند؟» دبير ادبياتمان را هم به ياد مي آورديم. چه احساس لطيفي داشت. عاطفه ورزي را يادمان داده بود. از همه شفاف تر، پير افتاده و ناتواني بود كه زبان فرانسه درس مي داد. شعرها و قصه هاي نغز لافونتن را برايمان ترجمه مي كرد. يك روز عبارت قشنگي را برايمان ترجمه كرد: «در دار دنيا هيچ چيز نمي تواند جاي محبت به ديگران را بگيرد.» بعد آهسته مي خواند: «حتي اگر يك ترك نازك، آن قدر نازك كه با چشم هم ديده نشود، به وجود آيد، همه آب هاي درون سبو را بيرون مي ريزد. ديگر آبي براي آشاميدن باقي نمي ماند.» دبيران ديگرمان هم سهمي داشتند و جاهاي خالي ذهنمان را پر مي كردند. هنوز طنين آهنگ شادي بخش، و گاه غم انگيز دبير موسيقي مان در گوشمان ولوله برپا مي كرد. وقتي آرشه را روي سيم هاي ويولونش مي كشيد، چه سكوتي فضاي كلاس را پر مي كرد. دبير طبيعي يا زيست شناسي مان هم همين طور. و شايد هم يك دبير ديگر!
مستخدم اداره آمد. درها را باز كرد و مشغول جارو كردن و رفت و روب اتاق ها و ميزها و قفسه ها شد. خيلي طول كشيد تا كاركنان يكي بعد از ديگري پيدا شدند. به ما گفتند بايد صبر كنيد تا آقاي رئيس بيايند.
نزديك ظهر بود كه سرو كله يك آقاي شيك پوش و اتو كشيده پيدا شد. خدمتگزار اداره كه دم در ورودي ايستاده بود، تعظيمي كرد و دنبالش به راه افتاد. بوي تند ادكلن اين آقا از راهروي اداره به داخل اتاق هاي كارمندان فرو مي رفت. همه سرهاشان را بالا مي گرفتند و نفس هاي عميق مي كشيدند.
به دنبال آقاي رئيس به راه افتاديم. مي خواستيم خودمان را به او برسانيم تا مدرسه مان را نشان دهد، به سرعت برويم و درسمان را شروع كنيم. خدمتگزار اداره جلو در ايستاد و با لحني آمرانه گفت: «هر وقت دستور دادند، وارد شويد.»
هر لحظه، يك عمر بود. عمرها پشت سرهم مي گذشتند و دستوري براي ورود ما به اتاق آقاي رئيس نمي رسيد. در آخرين لحظه، آقاي رئيس از اتاق بيرون آمد. ابلاغ هاي معلمي مان را نشانش داديم. لبخندي زد و گفت: «همين جا بمانيد، من برمي گردم.»
ساعت تعطيل شدن اداره فرا رسيد. نمي دانستيم چه كار بايد بكنيم. تصويرهايي از مدرسه و كلاس درسمان و قيافه هاي جور و اجور بچه ها در مغزمان حركت مي كردند. مدير مدرسه و شاگردان كلاس را مي ديديم كه بي صبرانه انتظار ورود ما را مي كشيدند. همين طور مشغول تماشاي اين تصويرهاي خيالي و قشنگ بوديم كه خبر دادند: «فردا صبح بياييد. امروز آقاي رئيس گرفتار شده اند.»
فردا صبح باز آمديم. نزديك ظهر بود كه آقاي رئيس نيامدند. اداره تعطيل شد و قرار شد ابلاغ معلمي مان را به كارگزيني بدهيم و فردا برگرديم.
خورد و خوراكي تهيه كرديم و نزد آقا حمزه برگشتيم. آقا حمزه مرد خوشمزه اي بود. از همه جا و همه چيز آن شهرستان برايمان تعريف كرد. همه آدم هاي شهر را مي شناخت. با مدرسه ها و بچه مدرسه اي ها هم آشنا بود. از حرف هاي او خوشمان آمد. به خنده مان مي انداخت. وقتي گفت: «آقاي رئيس شما را در شهر نگاه نمي دارد، بايد به روستاها برويد» پكر شديم. ساكت مانديم و به فكر فرو رفتيم. اين اظهار نظرش را نمي توانستيم باور كنيم. حرف هاي ديگرش را به مسخره گرفتيم.
صبح روز سوم، به اداره رفتيم. كارگزين اداره آدم خوش پوشي بود. سعي كرده بود شبيه آقاي رئيس لباس بپوشد. يك چشم بيشتر نداشت. از داخل عينكش، با همان يك چشم، نگاه رئيس مآبانه اي به ما انداخت و گفت: «ديشب آقاي رئيس دستور اعزام شما را داده اند. ابلاغتان را حاضر كرده ام. وقتي ايشان تشريف آوردند، امضا مي كنند و شما به محل كارتان مي رويد.»
هرچه خواهش و التماس كرديم كه بگويد محل كارمان كجاست، جواب نداد. سرانجام آقاي رئيس آمدند. ابلاغ هاي امضا شده را از دفتر كارگزيني دريافت كرديم.
من بايد به دهي مي رفتم كه ۶۵ كيلومتر با مركز شهرستان فاصله داشت. آن دو دوست هم بايد با هم به يك ده ديگر مي رفتند كه بيست و چند كيلومتر با شهر فاصله داشت. هرچه گفتيم ما فارغ التحصيل دانشسرا هستيم، هيچ كس به خواهش ها و تقاضاهاي مان پاسخي نداد. گفتند: «فارغ التحصيل هر جا كه مي خواهيد باشيد، در شهر جا نداريم.»
در سكوتي غم انگيز به طرف آلونك آقا حمزه به راه افتاديم. نگاه هاي پيروزمندانه او شرمسارمان مي كرد. راه روستاها را پرسيديم. هر دو در يك مسير بودند. آقا حمزه اتوبوس قراضه و وارفته اي را كه طي اين سه روز كنار گاراژ ديده بوديم و به آن هيچ توجهي نكرده بوديم، نشان داد و گفت: «فردا بعد از ظهر نوبت اين اتوبوس است كه به آنجا برود. با همين ماشين برويد.»
دل كندن از آقا حمزه و خوشمزگي هايش كار آساني نبود. اما شتابي كه براي رسيدن به كلاس درس داشتيم، همه چيز را به حاشيه هاي فكر و ذهنمان فرستاده بود.
اتوبوس قراضه، توي جاده زوزه مي كشيد و برايمان سرود آغاز معلمي را مي خواند. مسافران دم به دم صلوات مي فرستادند تا خداي ناكرده يك وقت پنچري يا انحراف يا اتفاق ديگري در اين جاده خشك كويري، اما پر پيچ و خم، روي ندهد.
به ده اول رسيديم. جدا شدن آن دو دوست از من و تنها ماندن من، غم انگيزترين لحظه اي بود كه در سفر به سوي معلمي به وجود آمد. تنها در اين لحظه اندوه بار بود كه فكر وارد شدن به كلاس درس و بودن با بچه ها در دلمان شور نزد و هيجان و غلياني نداشت. جدايي من و دو دوست در سكوت معصومانه اي صورت گرفت كه حرف هاي زيادي را به يك روبوسي ساده و فرو افتادن اشكي از چشم ها تبديل كرد. از آن لحظه احساس تنهايي سختي كردم. جاده خاكي به سويي مي رفت كه هيچ اطلاعي از آن نداشتم و درباره آن هيچ حدس و گماني هم نمي توانستم بزنم.
هوا داشت گرگ و ميش مي شد كه اتوبوس در حاشيه جاده، كنار يك دكان بقالي بي رونقي ايستاد. مسافران همه رفتند. اكبر آقا و راننده هم روي صندلي هاي چوبي قهوه خانه اي كه كمي دورتر از بقالي بود، نشستند تا چاي بخورند و رفع خستگي سفر كنند.
نمي دانستم با تنهايي و ناآشنايي چه كنم. پسر ده دوازده ساله اي از دكان بقالي بيرون آمد. آدرس مدرسه را از او پرسيدم. خنده مليحي كرد و گفت: «شما آقاي مِدير هستيد؟» گفتم : «من معلم هستم. مي خواهم بروم آقاي مدير را ببينم.» بعدها فهميدم كه اهالي اين ده به معلم ها مي گويند مِدير.
جيغ درازي كشيد و گفت: «اوه، آقاي مدير مدرسه در ده بالاست. تا اين جا خيلي فاصله دارد.»
بعد مثل اين كه دلش براي من سوخته باشد موافقت كرد مرا راهنمايي كند. به سرعت دويد. وارد خانه اي شد و با يك حيوان باركش چموش برگشت. چمدان و بقچه مرا روي پشت حيوان بست. از بستر رودخانه اي كه معلوم بود سال هاست كه خشكيده است، راه افتاديم.
شب شد. ماه كامل نورافشاني مي كرد و درختان انار را نشان مي داد كه اين طرف و آن طرف، بستر رودخانه را پر كرده بودند. نور مي تاباند تا گل هاي انبوه و سرخ درختان انار خودنمايي كنند. هرگز انارستاني با اين همه گل سرخ رنگ نديده بودم.
يادم آمد براي احتياط چراغ قوه قشنگي خريده بودم تا هر وقت لازم شد در تاريكي شب همراهم باشد. به طرف حيوان باركش رفتم و يكي از گره هاي بقچه ام را شل كردم. از لا به لاي لباس و لحاف و تشكم آن را بيرون كشيدم. خيلي ذوق زده بودم. نور چراغ را به گل هاي سرخ انار و انجيرهاي نورس مي تاباندم و از تماشاي آنها لذت مي بردم.
يك دفعه متوجه شدم پسر مهربان يك نگاه به ماه درشت پرنور بالاي سر مي انداخت، بعد يك نگاه تند و تيز به من و چراغ قوه ام مي كرد و با خودش مي خنديد.
خجالت كشيدم. فوري چراغ قوه را خاموش كردم و شروع كردم به صحبت كردن با او تا صحنه را فراموش كند. بعدها فهميدم كه آنچه را ديده بود براي همكلاسي هايش تعريف كرده است. از مدرسه، از آقاي مدير و از معلمان ديگر كه اغلب آنها بومي بودند، برايم حرف مي زد. خودش را هم معرفي كرد. كلاس چهارم دبستان بود.
وقتي از آقاي مدير مدرسه حرف مي زد، قيافه او را در خيالم مجسم مي كردم. در دلم طرز معرفي كردن خودم را تمرين مي كردم. دنبال جمله ها و كلمه هايي مي گشتم كه هم مودبانه باشند، هم محترمانه. هم اين كه بتوانم در اولين برخورد، شخصيت خوب و علاقه مند معلمي ام را به او نشان دهم. هيكل و قيافه اش را در ذهنم مي ساختم. به فكر تجربه هاي كاري و اقتدار مديري اش مي افتادم، اين كه چه قدر به اين چيزها اهميت مي دهد. شخصيت و ابهت مديرانه اش را تخيل مي كردم. در خيال مي ديدم كه پشت ميزش نشسته است، كلاس هر يك از معلم ها را تعيين مي كند، به من كه معلم تازه رسيده هستم، ياد مي دهد كه چگونه و چه رفتارهايي با بچه هاي روستايي داشته باشم، برنامه هايم را برايم شرح مي دهد، بعد هر معلم را به كلاس خودش مي برد و به شاگردان معرفي مي كند.
در چنين تخيلاتي غرق شده بودم كه ناگهان صداي پسر مهربان به خودم آورد: «ده دقيقه تا يك ربع ديگر مي رسيم.»
به ماه نگاه كرديم. ديگر بالاي سرمان قرار نداشت. مثل اين كه او هم همراه با ما راه افتاده بود. خودش را به طرف راست بستر رودخانه رسانده بود. به ديوارهاي كوتاه، ترك خورده و فرو ريخته باغ هاي انار و انجير مي تابيد. زير كناره هاي بستر رودخانه سايه انداخته بود.
از داخل بستر رودخانه بيرون آمديم. از جاده باريكي كه به طرف ده بالا كشيده شده بود، رفتيم. از چند كوچه باغ گذشتيم. درختان پرگل انار، تكان ملايمي مي خوردند. هواي لطيفي به صورتمان مي خورد. داخل يك كوچه تنگ و خاكي شديم. حيوان باركش به زحمت مي توانست از آن كوچه عبور كند. پسر مهربان به در چوبي تكه پاره رو به رو اشاره كرد و گفت: «اين جا خانه آقاي مدير است» و به سرعت داخل شد تا خبر آمدن مرا به او بدهد.
دقيقه هاي سختي گذشت. نه از پسر مهربان خبري شد نه از آقاي مدير. تابش نور كم سويي را از درز تخته هاي شكسته در حياط ديدم كه از دور جلو مي آمد و نزديك مي شد. فانوس روشني پيدا شد كه نصف بيشتر لامپش دودزده بود. كم كم دستي پيدا شد كه فانوس را گرفته بود.
يك لنگه در حياط با صداي دلخراشي باز شد. مرد پابرهنه اي ظاهر گشت كه پاچه هاي زير شلواري راه راهش را تا بالاي زانو تا داده بود. آستين هاي پيراهن رنگ و رو رفته اش را تا آرنج بالا زده بود. موهاي ژوليده اي داشت. دستانش تا بالاي آرنج و پاهايش تا نزديك زانو آلوده به فضولات حيواني بود. فانوس را تا نزديك صورت من بالا گرفت. از پشت عينكي كه شيشه هايش از ته استكان هم كلفت تر بود، به من نگاه كرد. عرق از سر و صورتش فرو مي چكيد و به شكاف يقه باز پيراهنش، كه دكمه هاي آن بالا و پايين بسته شده بودند، سرازير مي شد.
خستگي تمام وجودم را در اختيار خود گرفته بود. قدرت هيچ حركتي نداشتم. به آن مرد فانوس به دست گفتم: «لطفا به آقاي مدير بفرمائيد يك معلم تازه آمده است.»
با احترام دعوت كرد وارد شوم. دالان كوتاهي را طي كرديم. ديوار بلند و درازي سمت چپ دالان بود. نور اريب ماه به ديوار مي تابيد. تپاله هاي سرگين گاو رديف هم روي ديوار چسبيده بودند. مقداري تپاله خمير شده هم روي زمين بود. يكي دو درخت انار و انجير كوتاه قد در باغچه كوچك حياط ديده مي شد. محل نشيمن ساكنان خانه آن طرف حياط، رو به روي همان ديوار بلند قرار داشت.
آن مرد، فانوس را جلو پاي من گرفت تا به داخل چاله چوله هاي زمين نيفتم. يا پايم را توي باغچه حقيري نگذارم كه سبزي كاشته بودند.
تا لب پله هاي ساختمان با من آمد. با همان صداي خفه و خسته اش گفت: «بفرمائيد بالا.»
گفتم : «لطفاً آقاي مدير را خبر كنيد.»
گفت: «مدير خودم هستم. خودم هستم.»
رويش را برگرداند. ديوار بلند پشت سرمان را نشان داد و گفت: «مدرسه ما آن طرف ديوار است.»
اين بار غم ديگري سرتا پاي وجودم را پركرد. اين غم از آن غم هايي بود كه مي رفت ترك نازك سبوي دلم را به شكافي بزرگ تبديل كند و همه آب هاي درون آن را يك جا بيرون بريزد.

طنزهاي آموزشي- ۲۲
مبصر- ناظم
۳۰ سال پيش- مبصر: بچه ها! ترا به خدا ساكت بنشينيد، الان ناظم مي آيد و پوست سر مرا مي كند، كاري نكنيد كه نتوانم خانه بروم!
۲۵ سال پيش- مبصر: ياران! ساكت بنشينيد، لطفاً ضمن داشتن روحيه انقلابي، با ناظم محترم نيز همكاري كنيد. براي اداره مدرسه، بايد دست به دست هم بدهيم!
۲۰ سال پيش- مبصر: خواهران (يا برادران)! اخلاق اسلامي را رعايت كنيد و احترام ناظم زحمت كش را داشته باشيد.
۱۵ سال پيش- مبصر: بچه ها! ساكت باشيد، اگر كسي رفت و لوتان داد به من مربوط نيست، من فقط مبصرم و از بقيه كارهاي ناظم و ديگران سردرنمي آورم!
۱۰ سال پيش- مبصر: خانم ها (يا آقايان)! كاري نكنيد كه ناظم بيايد و ادب تان كند، مثل بچه آدم بنشينيد و درس هايتان را بخوانيد!
۵ سال پيش- مبصر: اوهوي! اين قدر به اين ناظم گير ندهيد، بالاخره نمره انضباط تان را كم مي دهد و توي خانه، پدر و مادرتان، مخ تان را مي خورند!
سال پيش- مبصر: رفقا! شما را به جان دوست پسرهاي تان (يا دوست دخترهاي تان)! كمي ساكت باشيد، بگذاريد ما هم زندگي مان را بكنيم و ناظم ضايع مان نكند!
امسال- مبصر: گل دخترا (گل پسرا)! من اين آواز را مي خوانم، شما هم آرام سر جاي تان با ريتم من حركات موزون انجام دهيد، فقط بي صدا، تا ناظم متوجه نشود!
سال بعد- مبصر: هم خطي ها! ناظم را بي خيال شويد، يك CD برايتان آورده ام، تاپ! بشنويد و كيف كنيد، جواب ناظم هم با من!
۵ سال بعد- مبصر: آپاچي ها! به پيش...! به كسي رحم نكنيد، حتي ناظم!
۱۰ سال بعد- مبصر:؟
تعاملي مي نگريم!
بنده خدايي چند وقت پيش (۲۹/۵/۸۲) در همين صفحه، مطلبي نوشته بود با عنوان «تعاملي بنگريم» و مثال از آموزش و پرورش آورده بود. خلاصه قضيه اين بود كه در آموزش و پرورش هم مثل خيلي جاهاي ديگر، نگرش تعاملي وجود ندارد. بنده از باب تذكر، چند نكته را يادآوري مي كنم:
۱- فرض به اين بگيريم كه نگرش تعاملي در آموزش و پرورش وجود ندارد؛ اصلاً چه اشكالي پيش مي آيد؟ ۸۰-۷۰ سال است كه آموزش و پرورش ما اين جوري اداره مي شود و اتفاقي هم نيافتاده است. همين جوري هم كه پيش مي رود، بعيد به نظر مي رسد اتفاقي بيفتد. از قديم گفته اند: دوري و دوستي؛ همان بهتر كه هر كسي كار خودش را بكند و كسي به كار كسي، كار نداشته باشد. بالاخره مگر اين طوري اوضاع نمي چرخد؟
۲- تازه كي گفته كه در آموزش و پرورش نگرش تعاملي وجود ندارد؟ اتفاقاً تعامل داريم آن هم چه تعاملي؟! مثلاً: گروه تأليف كتب درسي بين خودشان تعامل خوبي دارند و آن قدر ارتباطشان با يكديگر صميمي است كه اصلاً كسي را به گروه خود راه نمي دهند، مديران ارشد وزارت افراد محدود و مشخص هستند و چرخه مديريت به صورت تعاملي، بين تعداد اندكي جابه جا مي شود، شوراي عالي آموزش و پرورش هم بين خودشان تعامل دارند؛ مي برند و مي دوزند و كاري به كار ديگران ندارند، مدير كل (يا به اصطلاح امروزي رئيس سازمان) يك استان، رؤساي ادارات مناطق را به صورت تعاملي جابه جا مي كند و... باز هم بگويم!
۳- گاهي تعامل هاي بسيار خوبي در بخشنامه ها و دستور العمل ها وجود دارد. مثلاً: براي سر دواندن مردم تعامل خوبي داريم. از يك طرف به مردم مي گوييم كمك هاي مردمي اختياري است و از طرف ديگر به مديران مدارس اشاره مي كنيم كه اگر توانستيد بگيريد. وقتي كسي هم شاكي شد، به راحتي آب خوردن منكر همه چيز مي شويم. يا معلم را براي يك كار اداري كلي علاف مي كنيم و بعد طرح تكريم ارباب رجوع را پيش مي كشيم- تكريم بخشنامه اي هم سوژه جالبي است!- و مثال ديگر؛ طي يك تعامل حساب  شده! آن قدر بخشنامه و دستور العمل سر مدير مدرسه مي ريزيم كه بيچاره وقتي براي سرخاراندن پيدا نكند. مگر به اينها تعامل نمي گويند؟!
طنز آموزشي- مسكني!
در نشريه نگاه به رويدادهاي آموزش و پرورش (همه اين اسم مال يك نشريه است!) شماره ۲۱۱ نيمه اول مرداد ماه ۱۳۸۲ در بخش خبر ويژه يك خبر خيلي ويژه آمده بود: متن كامل تفاهمنامه احداث مسكن ميان وزارت مسكن و آموزش و پرورش. براساس اين تفاهمنامه مشترك، ۱۵ هزار واحد مسكوني براي فرهنگيان كشور ساخته مي شود.
۱- مي گويند بناي زبردستي بود كه مشتري زياد داشت و هر كاري را قبول نمي كرد. روزي كسي  پيش  بنا رفت و بالاخره با كلي خواهش و التماس، او را راضي كرد كه خانه اي برايش بسازد. بنا پذيرفت و گفت: مي آيم ولي به چند شرط؛ اگر هوا ابري باشد نمي آيم، اگر باراني باشد نمي آيم، اگر آفتابي باشد نمي آيم، اگر باد بيايد نمي آيم، اگر گرم باشد نمي آيم، اگر سرد باشد نمي آيم و بعد از همه اينها، اگر دلم بخواهد مي آيم و اگر دلم نخواهد نمي آيم!
ما كه اين تفاهمنامه را خوانديم از اين اما و اگرها زياد داشت، اما! «اگر» آخري اش خيلي جالب خواهد بود؛ وزراي بعدي كه آمدند، اگر دلشان خواست به تفاهمنامه عمل مي كنند و اگر دلشان نخواست عمل نمي كنند!
۲- در ذيل همين خبر آمده كه هم اكنون ۳۸۰۰۰۰ فرهنگي در كشور فاقد مسكن هستند. مي گويند فرض محال، محال نيست. اگر فرض محال، هر سال ۱۵ هزار مسكن ساخته شود، حدود ۲۵ سال طول مي كشد كه فرهنگيان فاقد مسكن، صاحب خانه شوند! البته در يك ديد واقع بينانه كمتر از اين زمان نيز كافي است، زيرا طي اين مدت يك سري از معلمان از انتظار صاحب خانه شدت دق مي كنند، تعدادي هم بازنشسته مي شوند و حوصله پيگيري اين چيزها را از دست مي دهند، عده اي هم به مرگ طبيعي از دنيا مي روند و خلاصه زمين و زمان دست به دست هم مي دهند تا ان شاءا... مشكل مسكن فرهنگيان در طي ۲۰ سال، اگر نشد ۴۰ سال، اگر نشد ۵۰ سال و خلاصه اگر نشد طي ۱۰۰ سال آينده حل شود!
۳- يك پيشنهاد اساسي به مسئولين محترم اين است كه اگر بعد از اين خواستند معلم استخدام كنند، يكي از شروط استخدام، داشتن مسكن باشد! اين راهكار اساسي مي تواند مانع گسترش مشكل مسكن فرهنگيان شود.
۴- و اما نكته بسيار بسيار ظريف و جالب توجه در جريان تنظيم و امضاء اين تفاهمنامه، تيپ و ژست دو وزير محترم در تبادل متن تفاهمنامه است. هر كس نداند فكر مي كند در داخل آن تفاهمنامه اي كه بين دو وزير رد و بدل مي شود، نه تنها براي مشكل مسكن فرهنگيان، بلكه براي همه مشكلات معلمان چاره انديشي شده است.
خوش به حال وزرا!
خانوم معلم

سايه روشن فرهنگ
مواظب باشيد نفتي نشويد
012450.jpg

* خبر: با هدف بهينه سازي و كاهش مصرف سوخت در مدارس كشور، وزارت خانه هاي نفت و آموزش و پرورش، تفاهم نامه اي را با هم امضا كردند.
* نظر: بي گمان آموزش و پرورش به عنوان كارخانه «آدم سازي»، مي تواند در تمامي زمينه ها به مراكز و سازمان هاي دولتي فرهنگ سازي كند. به همين خاطر بايد اين نوع تفاهم نامه را به فال نيك گرفت، چون به هر حال، هم متوليان انرژي كشور مي توانند با تربيت نيروي انساني آتي در كاهش مصرف سوخت مؤثر واقع شوند و هم متوليان آموزشي از اين وضعيت نفتي در ساخت و ساز مدارس بهره اي ببرند.
اما نبايد اين نكته را فراموش كرد كه قبل از هر نوع بهينه سازي لازم است، متوليان انرژي كشور راهكارهاي مناسبي را براي استفاده بهينه از نفت و گاز مصرفي در مدارس ارائه كنند. چون اغلب بخاري هاي نفتي مدارس به خاطر هرز رفت سوخت، هزينه گزافي را بر بودجه آموزش و پرورش تحميل مي كنند. بنابراين اگر در آينده «متوليان بخاري نفتي» در مدارس حضور پيدا كردند، نبايد تعجب كرد. اما از سوي ديگر، مي توان اميدوار بود كه در كتابهاي درسي هم در مورد مصرف بهينه نفت و انرژي مطالبي بيابيم.
۱۰ هزار معلم جديد و نيازهاي استاني
012454.jpg

*خبر: به گفته مسئول روابط عمومي سازمان آموزش و پرورش كردستان، اين استان با كمبود ۵ هزار و ۱۲۲ معلم در دوره هاي مختلف تحصيلي مواجه است.
*نظر: اخيرا وزير آموزش و پرورش در مراسم بزرگداشت مدرسه شوكتيه بيرجند اظهار كرده بود كه در سال تحصيلي جديد حدود ۱۰ هزار معلم جديد جذب اين وزارتخانه خواهد شد كه اغلب آنان را دانشجويان تعهد خدمتي و معلمان نهضت سوادآموزي تشكيل مي دهند.
حال، با توجه به اين كه صرفا يك استان تقاضاي نصف معلمان جديدالاستخدام را كرده است، مشخص نيست كه در تمامي استان هاي كشور به چه تعداد معلم جديد نياز خواهد بود؟ البته چندي قبل يكي از مسئولان آموزشي استان آذربايجان غربي طي بخشنامه اي اعلام كرده بود كه از معلمان دوره ابتدايي به خاطر كاهش جمعيت دانش آموزي اين دوره،  در مقاطع ديگر استفاده خواهد شد. چون طبق آمارها، هم اينك موج جمعيت دانش آموزي از دوره ابتدايي به متوسطه انتقال پيدا كرده است. عليرغم مشكلات فعلي بر سر راه جذب معلمان جديد، باز وزير آموزش و پرورش قول داده است با خريد خدمت حدود ۴۰ هزار نفر كاركنان آموزشي، مشكل كمبود معلم را برطرف سازد، اميد است با اين رويه، بتوان نسبت به كاهش معلم در ساير استان ها هم اميدوار بود.
۶ درصد گم شده در نرخ قبولي دوره راهنمايي
012456.jpg

*خبر: بنابر اعلام مدير كل آموزش و پرورش راهنمايي تحصيلي، در سال تحصيلي ۸۲-۸۱، ۸۹ درصد دانش آموزان اين دوره قبول شدند و به پايه هاي بالاتر راه يافتند. آمار اعلام شده از ميان فراواني ۴ ميليون و ۸۰۰ هزار دانش آموز دوره راهنمايي استخراج شده است.
*نظر: به باور كارشناسان آموزشي، دست يابي به اين آمار نسبت به سال ۸۰-۷۹ حدود ۵/۲ درصد افزايش و موفقيت را نشان مي دهد، با اين حال معلوم نيست آمار اعلامي از سوي كارشناسان آموزشي، چرا با آمارهاي اعلام شده از سوي وزير آموزش و پرورش در مقابل نمايندگان مجلس شوراي اسلامي متفاوت است.
به گفته مرتضي حاجي، وزير آموزش و پرورش در هنگام پاسخگويي به استيضاح نمايندگان مجلس، نرخ قبولي در دوره راهنمايي از ۹/۷۸ درصد به ۹۴/۸۱ درصد رسيده است. حال اگر آمار اعلام شده توسط مدير كل راهنمايي را با نرخ آمار مقام ارشد نظام آموزشي ارزيابي كنيم، حدود ۶ درصد تفاوت دارد و بايد بررسي كرد آماري كه توسط كارشناسان اين اداره كل به وزير آموزش و پرورش اعلام شده،  چرا حدود ۶ درصد كاهش را نشان مي دهد.

بازتاب
توضيح روابط عمومي آموزش و پرورش
در پاسخ به مطلب مندرج در تاريخ ۲۵/۶/۸۲ در ستون «سايه، روشن فرهنگ» با عنوان «شبكه رشد و نشريه نگاه» موارد زير را به آگاهي مي رساند. مقتضي است در همان ستون در نخستين شماره منتشر شود:
۱- نشريه نگاه، ارگان وزارت آموزش و پرورش، مدت ۱۲ سال است با هدف اطلاع رساني بهينه به فرهنگيان محترم و دانش آموزان عزيز در اقصي نقاط كشور با شمارگان بيش از ۱۶۵ هزار نسخه منتشر و توزيع مي شود.
ويژگي هاي منحصر به فرد اين نشريه از جمله ارسال به تمامي مدارس كشور، حتي در دورافتاده ترين و محروم ترين نقاط، تبيين تمامي بخشنامه ها و دستورالعمل هاي آموزشي و پرورشي و پاسخدهي به پرسش هاي مخاطبان در زمينه آموزش و پرورش موجب شده است كه هر ساله از افزايش شمارگان و اقبال فرهنگيان برخوردار باشد.
۲- شبكه اطلاع رساني رشد، از شبكه هاي مؤثر و پايگاه اطلاع رساني اين وزارتخانه پيرامون مباحث و موضوع هاي مبتلا به نظام آموزشي كشور به ويژه در زمينه كتاب هاي درسي به شمار مي آيد. ليكن لازمه دست يابي به اين شبكه وجود امكاناتي چون رايانه و... است كه بالطبع دراختيار تمامي خانواده ها و مخاطبان آموزش و پرورش نيست.
با عنايت به موارد يادشده، ضمن تكذيب هرگونه مصاحبه اي از سوي كارشناس مسئول محترم نشريه نگاه -كما اين كه اين خبر، مسبوق به نشر هم نيست - تأكيد مي شود، توقف و توزيع مجدد نشريه به هيچ عنوان صحت ندارد.

فرهنگ
ادبيات
اقتصاد
سفر و طبيعت
سياست
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  سفر و طبيعت  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |